شعر جهان
سرودههایی از لنگستون هیوز
سرودههایی از لنگستون هیوز
صابخونه، صابخونه
سقف چیکه می کنه
اگه یادت باشه هفته ی پیشم
اینو بت گفتم.
صابخونه، صابخونه
این پله ها دخل شون اومده،
تعجبه که چطور خودت
وقتی ازشون میری بالا کله پا نمی شی!
ده دلار از پیش بت بدهکارم و
موعد پرداخت ده دلار دیگه م رسیده؟
خب پس بدون و آگاه باش که پول بی پول
مگه این که اول اوضاع خونه رو رو به راه کنی!
چی؟ حکم تخلیه می گیری؟
آب و برق قطع می کنی؟
اثاثمو می ریزی تو خیابون؟
هوم! گنده تر از گاله ت فرمایشات می کنی، حریف!
بگو تا دخلتو بیارم!
یه مشت که تو اون کدو حلوائیت کوبیدم
نطقت کور ِکور میشه!
ــ پلیس! پلیس!
این مرتیکه رو بگیرین!
می خواد دولتو ساقط کنه!
می خواد مملکتو بریزه به هم!
سوت آجان
آژیر ماشین گشتی
توقیف
کلانتری محل
سلول آهنین
و عنوان مطالب روزنامه ها:
مردی صاحبخانه اش را تهدید به مرگ کرد.
مستأجر بازداشت شد و ضامن مورد قبول دادگاه واقع نشد.
قاضی، مجرم سیاهپوست را به نود روز زندان محکوم می کند!
بگذار این وطن دوباره وطن شود
بگذار این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد
که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسباب چینی کنند
تا هر انسانی را آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساختگی ِ وطن پرستی نمی آرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم.
(در این “سرزمین آزادگان” برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارگان فراگستر می شود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده و به دورم افکنده اند،
سیاهپوسی هستم که داغ بردگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمالمی کند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی بی پایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز،
کار ِ انسان ها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز طمع.
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم، زرخرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مرمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درمانده ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سال هاست دست به دست می گردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی که با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پر توان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست وجوی آنچه می خواستم خانه ام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا “سرزمین آزادگان” را بنیان بگذارم.
آزادگان؟
یک رؤیا ــ
رؤیایی که فرا می خواندم هنوز اما.
آه بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسان آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبین شان، درد و ایمان شان،
در ریخته گری های دست هاشان، و در زیر باران خیش هاشان
بار دیگر باید رؤیای پرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالو وار به حیات مردم چسبیده اند
ما می باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا می گویم٬
این وطن برای من هرگز وطن نبود
با این حال، سوگند یاد می کنم که وطن من، خواهد بود!
رؤیای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق من نهفته است.
ما مردم می باید سرزمین مان، معادن مان، گیاهان مان، رودخانه هامان،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!
کوکلوکس*
کشیدن بردنم
یه جای خلوتی
پرسیدن: “ــ به نژاد والای سفید
ایمون داری؟”
گفتم: “ــ ارباب جون
اگه راستشو بخواین
همین قدر که ولم کنین
حاضرم به هرچی صلاح بدونین ایمون بیارم.”
مرد سفید در اومد که: “ــ آخه پسر
چه جوری همچین چیزی ممکنه؟
ولت کنم
که بزنی منو بکشی!”
اون وخ زدن تو سرم و
انداختنم زمین،
بعد رو خاکا
حسابی لگدمالم کردن.
یکی شون با لاف و گزاف گفت: “ــ کاکا
راست تو چشای من نگاه کن و
بم بگو که
به نژاد شریف ما ایمون داری!”
*منظور اعضای گروه نژادپرست ضد سیاه پوستان.
آزادی
آزادی
به شیکَرَکی میمونه
رو شیرینی ِ بیدَنگ و فَنگی
که مال ِ یه بابای دیگهس.
تا وختی ندونی
شیرنی رُ چه جور باس پخت
همیشه همین
بساطه که هس.
منبع
مطالب دیگر
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…