با ما همراه باشید

تحسین برانگیزها

یادی از کاوه گلستان در زادروزش

یادی از کاوه گلستان در زادروزش

کاوه گلستان یکی از تأثیرگذارترین عکاسان ایران در حوزه‌ی مستند اجتماعی بوده است. او قبل از انقلاب با مجموعه عکس‌های «شهر نو»، «کارگران» و «مجنون» خود را در عکاسی مستند اجتماعی ثابت کرد و در دوران انقلاب و روزهای جنگ تحمیلی، با ثبت عکس‌هایی متفاوت از مهم‌ترین اتفاقات و رویدادهای کشور، نام خود را بر سر زبان‌ها انداخت.

گلستان خودش را اینگونه روایت کرد که «من کاوه هستم. کاوه گلستان. عکاس نه بالا و نه پایین. فقط برای ثبت حقیقت به دنیا آمده‌ام.»

او درباره عکس‌هایش نیز گفته بود:

«می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند.»

کاوه گلستان ۱۳ فروردین ماه ۱۳۸۲ هنگام انجام مأموریت تصویربرداری در منطقه‌ای که خط مقدم جنگ بود، در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک در منطقه سلیمانیه در کشور عراق و بر اثر انفجار مین کشته شد.

(منبع: ایسنا)

«کاوه گلستان» را نمی‌شناختم و چیزی درباره‌اش نشنیده بودم تا اینکه این کتاب خیلی اتفاقی و به صورت امانت چند روزی به دستم رسید. کتاب را تورقی کردم و چند صفحه‌ای خواندم و جذبش شدم. هم جذب شخصیت خود کاوه گلستان و هم جذب قلم نویسنده‌ی آن. تا بیایم به خودم بجنبم و شروع کنم به خواندن، کتاب را پس داده بودند. این شد که با وجود اینکه قیمتش (نسبت به حجم کتاب) خیلی هم ارزان نبود رفتم و خریدمش.

این کتاب مجموعه‌ای از گفتگوها، یادداشت‌ها و تصاویر پیرامون زندگی و آثار کاوه گلستان است که همزمان با دهمین سالگرد درگذشت او منتشر شده است. گفتگوهایی با فخری گلستان (مادر)، پیمان هوشمندزاده (شاگرد)، لیلی گلستان (خواهر)، زنده‌یاد بهمن جلالی و هنگامه گلستان (جلالی) (همسر)، مقدمه‌ و زندگینامه‌ی مختصری از کاوه گلستان به قلم مولف و یادداشت‌هایی از بابک احمدی، شهریار توکلی و یوریک کریم‌مسیحی حاصل تالیف و گردآوری حبیبه جعفریان از سال ۸۵ تا زمان انتشار کتاب (بهار ۱۳۹۲) است.

بی‌قراری شخصیت کاوه گلستان آدم را مجذوب خودش می‌کند. آدمی بوده پرانرژی، سرشار از شور زندگی و ساختارشکن که همه‌ی اینها درجمع از او شخصیتی آنارشیست ساخته است. همین جنب و جوش نامتعارفش هم دست آخر در جنگ عراق به کشتنش می‌دهد. آنقدری که از دیدن عکس‌هایش و ماجراهایی که آدم‌های کتاب نقل کرده‌اند متوجه شده‌ام همیشه دوست داشته واقعیت را به اصطلاح توی چشم آدم‌ها کند. دوست داشته عکس‌هایش حکم سیلی داشته باشد، برای همین هم عکس‌هایش تلخ و سیاه هستند و نوعی صراحت لحجه و خشونت در آن‌ها وجود دارد. دیدن عکس‌های او به هیچ‌وجه راحت نیست… البته من نگاهِ عکس‌هایش را خیلی دوست ندارم و تلخی نگاهش برایم اغراق شده و غلوآمیز است ولی قدرت روایتی که می‌کنند انکار ناپذیر است.

در آخر هم باید اشاره به قلم زیبای «حبیبه جعفریان» و مصاحبه‌های خوبی که انجام داده کنم که تاثیر زیادی در جذاب در آمدن این کتاب دارند.

BoodanBaaDoorbin

بخش‌هایی از کتاب

اولین بار کاوه را با خیام دیدم؛ وقتی که مرده بود. داشتم مجله فیلم می‌خواندم و دیدم آن بالا نوشته «پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ.» و دیدم درباره عکاس معروفی است که در عراق کشته شده. من این عکاس معروف را نمی‌شناختم. حتی شک دارم که می‌دانستم فرزند ابراهیم گلستان است؛ ولی دیگر نتوانستم رهایش کنم. کاوه این طور بود. اگر یک بار او را می‌دیدی دیگر نمی‌توانستی رهایش کنی و من نکردم. تمام روزهایی که دنبال این کار می‌دویدم، دنبال مصاحبه‌هایش، قرارهایش و نوشتنش، حالم به طرزی باورنکردنی خوب بود. خوب و به طرز خوشایندی آشفته. گلستان‌ها علائم حیاتی را در آدم بیدار می‌کنند. احساساتیت می‌کنند. تحسینت را بر می‌انگیزند و خشمت را. از پیر و جوان. زنده و مرده. از آنها می‌ترسی و در عین حال به طرفشان کشیده می‌شوی. تاثیری که شاید کاوه هم روی آدم‌ها می‌گذاشت. به قول بهمن جلالی «ممکن است بعدها عکاسی بهتر از کاوه بیاید ولی مثل او نمی‌آید. ملغمه‌ای مثل او دیگر نمی‌آید. فضای رشد او آن قدر پیچیده بود که بعید است دیگر تکرار شود. روایت آدم‌ها از او مثل هم نیست و این به شخصیت خود کاوه بر می‌گردد.» ([۱]، نوشته‌ طرح پشت جلد، حبیبه جعفریان)

… در واقع من اولین‌بار وقتی کاوه را دیدم که مرده بود -بعدا فهمیدم که وقتی به دنیا آمده بود هم تقریبا مرده بود- و دیدم که نمی‌توانم از کنارش همین‌طوری رد شوم. این آدم نمی‌گذاشت که او را نبینی. انگار انگشت می‌کرد توی چشمت. عکس‌هایش همین کار را باهات می‌کرد، کلمه‌هایش همین‌طور. اصلا اولین چیز از او که مرا میخکوب کرد یک جمله بود: «می‌توانی نگاه نکنی! می‌توانی مثل قاتل‌ها صورتت را بپوشانی، اما جلو حقیقت را نمی‌توانی بگیری!» این جمله بی‌رحمانه و نابودکننده بود. چون من واقعا نمی‌توانستم عکس‌هایش را ببینم. اذیتم می‌کرد و واقعا دلم می‌خواست نگاه نکنم. دلم می‌خواست صورتم را بپوشانم. اما جلو حقیقت را که نمی‌شد گرفت. می‌شد؟ در این جمله اراده‌ای بود که تو را وادار می‌کرد برگردی و توی صورت گوینده‌اش زل بزنی و ببینی دقیقا چه می‌خواهد؟ حرف حسابش چیست؟ و چرا به خودش اجازه می‌دهد این‌طور بی‌چون‌و‌چرا پرتت کند وسط چیزی که شاید اصلا دلت نمی‌خواسته ببینی و همیشه ترجیح داده‌ای به قول بهمن جلالی با احترامات فائقه از کنارش رد شوی. در واقع ترجیح داده‌ای مثل بچه‌ی آدم زندگی‌ات را بکنی. ([۱]، ص ۶)

… مدرسه شبانه‌روزی میلفیلد در انگلستان شاید چاشنی بمبی شد که کاوه تا آن زمان سعی کرده بود آن را مثل یک موجود بی‌آزار، کج‌دارومریز با خودش این‌طرف و آن‌طرف ببرد اما نظم پادگانی میلفیلد آن‌را ترکاند. کاوه نمی‌توانست و نمی‌خواست هیچ نظم و قاعده‌ای را تحمل کند. به عنوان یک جنین حتا این کار را نکرده بود. آن‌قدر در آن تنگنا لولیده بود و چرخیده بود که بند ناف می‌خواست خفه‌اش کند. در واقع پیش از دنیا آمدن کمی مرده بود. آنارشیست‌ها کمی مرده به دنیا می‌آیند. ([۱]، ص ۱۸)

[۱] «بودن با دوربین (کاوه گلستان: زندگی، آثار و مرگ)»، حبیبه جعفریان، انتشارات حرفه هنرمند، چاپ اول، بهار ۱۳۹۲.

پی‌نوشت: بعضی از عکس‌های کاوه گلستان را می‌توانید در وبسایت رسمی‌اش ببینید.

(منبع: blog.mahdi.jafari.siavoshani)

مطالب مرتبط

  1. همسر کاوه گلستان از سال‌های دوری از وی می‌گوید
  2. شعری برای روسپیان/ آیدا گلنسایی

برترین‌ها