با ما همراه باشید

شعر جهان

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

فدریکو گارسیا لورکا درخشانترین چهره شعر اسپانیا و در همان حال یکی از نامدارترین شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پر مایه او که از زندگی پرشور و مرگ جنایتبارش نیز به همان اندازه آب می خورد. به سال 1899 در فونته کا واکه روس – دشت حاصلخیز غرناطه – در چند کیلومتری شمال شرقی گرانادا به جهان آمد. در خانواده ای که پدر روستایی مرفهی بود و مادر زنی متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگی رنجور و بیمار بود، نمی توانست راه برود و به بازیهای کودکانه رغبتی نشان نمی داد. اما به شنیدن افسانه ها و قصه هایی که خدمتکاران و روستاییان می گفتند و ترانه هایی که کولیان می خواندند شوقی عجیب داشت…

عشق آتشین لورکا به هنر نمایش هرگر در او کاستی نپذیرفت و همین عشق سرشار بود که او را علی رغم عمر بسیار کوتاهش به خلق نامیشنامه های جاویدانی چون عروسی خون، یرما و خانه برناردا آلبا و زن پتیاره رهنمون شد. بدین سان نخستین آموزگاران لورکا مادرش بود که خواندن و نوشتن بدو آموخت و نیز با موسیقی آشنایش کرد، و مزرعه خانوادگی او بود که در آن سنتهای کهن آندلس را شناخت و با ترانه های خیال انگیز کولیان چنان انس گرفت که برای سراسر عمر کلید قلعه جادویی شعر را در دستهای معجزه گر او نهاد.

لورکا سالهای فراوانی در دارلعلم گرانادا و مادرید به تحصیل اشتغال داشت اما رشته خاصی را در هیچیک از این دو به پایان نبرد و در عوض فرهنگ و ادب اسپانیایی را به خوبی آموخت. از او شاعری بار آورد که آگاهی عمیقش از فرهنگ عامیانه اسپانیایی حیرت انگیز است و تمام اسپانیا در خونش می تپد. هنگامی که رژیم جمهوری مطلوب لورکا در اسپانیا مستقر شد او که همیشه بر آن بود که تیاتر را به میان مردم ببرد اقدام به ایجاد گروه نمایشی سیاری از دانشجویان کرد که نام لابارکا را بر خود نهاد.

این گروه مدام از شهری به شهری و از روستایی به روستایی در حرکت بود و نمایشنامه های فراوانی را بر صحنه آورد. در پنج ساه آخر عمر خویش لورکا کمتر به سرودن شعری مستقل پرداخت. می توان گفت مهمترین شعر پیش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران سرایندگیش مرثیه عجیبی است که در مرگ دوست گاوبازش ایگناسیو سانچز مخیاس نوشته و از لحاظ برداشتها و بینش خاص او از مرگ و زندگی، با تراژدی هایی که سالهای اخر عمر خود را یکسره وقف نوشتن و سرودن آنها کرده بود در یک خط قرار می گیرد.

یعنی سخن از سرنوشت ستمگر و گریزناپذیری به میان می آورد که قاطعانه در ساعت پنج عصر لحظه احتضار و مرگ ایگناسیو را اعلام می کند. لورکا هرگز یک شاعر سیاسی نبود اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانیا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشیستهای هواخواه فرانکو تحمل ناپذیر می کرد. و بی گمان چنین بود که در نخستین روزهای جنگ داخلی اسپانیا – در نیمه شب 19 اوت 1936 – به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجیعترین صورتی تیر باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آید یا گورش شناخته شود. لورکا اکنون جزیی از خاک اسپانیاست.

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

رنگ‌های خانه به دوش

عطار پیله‌‏ور
با طبق ‏گیاه‏اش ‏از گلستانى‏ به ‏گلستانى ‏مى‏ گذرد
و با طبله‌ی ‏عطرش
به‏ کار آغاز مى‏ کند.

شباهنگام روح پرنده‏ گان کهن
به‏ شاخ‏ساران‏ خویش باز مى ‏آید
و بر این ‏بیشه‏ ى ‏سر در هم
که چشمه‏ سار اشک‏ها در آن‏ فرو خشکیده
نغمه‏یى‏ ساز مى‏کند.

گل‏هاى این‏ طبق
از پس‏ جعبه‏ آئینه‏ ى نامرئى‏ى سالیان ‏سال
بینى‏ى‏ کودکان ‏را ماند
به‏ هم درفشرده
بر جام‏ه اى مه‏ اندود.

در باغ
پیله ‏ور اشک ‏ریزان
کتاب‏ گل‏اش ‏را بازمى‏ گشاید ،
و رنگ‏هاى خانه ‏به ‏دوش
سرگردان
برطبله‏ ى‏ عطار
ازخویش‏ همى‏ رود .

گــفــت‌و‌گــو در مــیـــانِ راه، احمد شاملو(بر اساس قطعه‌ای از لورکا)

یک صدا: ــ تلخ
خرزَهره ‏هاى حیاطم
خرزَهره‏ هاى حیاطِ خونه‏ م .
تلخ
مغزِ بادوم
مغز بادومِ تلخ.
دو سوارِ جوان با کلاه‏هاىِ لبه‏ پهن در جاده ‏مى ‏گذرند. مسافر بودن‏شان از لباس و بار و بندیل‏شان آشکار است .
اولى:ــ حسابى‏ داره ‏دیرمون ‏می‏شه.
دومى:ــ دیگه پاک شب‏ شد.
اولى:ــ راستى، هى یادم ‏می‌ره بپرسم: این یارو کیه ؟
دومى:ــ اینى‏ که از دمبال‏مون میاد ؟
اولى صدا مى‏زند. انگار براىِ ‏امتحان :ــ گایاردو !
دومى بلندتر. با اطمینانِ ‏بیش‌تر :ــ گایاردو، آهاى گایاردو !
گایاردو از دور :ــ دارم میام.
سکوت.
اولى:ــ چه زیتون‏زارِ پُر و پیمونى !
دومى:ــ آره، محشره.
سکوتِ ‏طولانى.
اولى:ــ من مسافرتِ شبونه‏ رو خوش‏ ندارم.
دومى:ــ مثِ من.
اولى:ــ شب واسه کَپیدَنه.
دومى:ــ گفتى!
قورباغه ‏ها و جیرجیرک‏هاىِ تابستانِ اندلس.
گایاردو دست‏هایش ‏را زیرِ کمربند فرو بُرده، ‏تفریح‏کنان راه طى‏ مى‏ کند.
گایاردو مى‏خوانَد:ــ آى، آى‏ آى !
از مرگ چیزى پرسیدم.
آى، آى‏آى!
صداى ‏سوارِ اولى از خیلى‏ دور :ــ گایاردو !
صداىِ ‏سوارِ دومى از همان ‏فاصله :ــ گایاردو، آهـاى !
سکوت.
گایاردو در جاده ‏تنهاست. چشم‏هاىِ ‏درشتِ ‏سبزش‏ را تنگ ‏مى‌کند و بالِ‏ فراخِ ‏بالاپوشش ‏را به ‏خودش‏ مى‏پیچد. کوه‏هاىِ بلندى‏ اطراف‌اش‏ را فراگرفته. ساعتِ ‏بزرگ‏ نقره ‏اش در هر قدم به‏ طرزِ مبهمى ‏در جیبش‏ صدا مى‏ کند. سوارى به ‏او مى‏ رسد و پا به ‏پایش به‏ راه مى ‏افتد.
سوار:ــ خسته ‏نباشى !
گایاردو:ــ در اَمونِ خدا !
سوار:ــ شمام میرى غرناطه ؟
گایاردو:ــ منم راهى‏ىِ غرناطه‏ م، آره .
توجهِ ‏زیادى به ‏سوار نمى‏کُند.
سوار:ــ پس هردومون یه ‏مقصد داریم.
گایاردو بى‏ هیچ توجهِ ‏خاصى:ــ اوهوم.
سوار:ــ مى‏خواى ترکِ من سوار شى ؟
گایاردو:ــ هنوز که پاهام باکى‏‌شون نیس.
آشکارا براى ادامه‏ ى ‏گفت‏ و گو پىِ حرفى ‏مى‏ گردد.
سوار:ــ من … من‏ از مالاگا میام .
گایاردو:ــ خب …
سوار:ــ خودم ‏نه ، اما برادرام  اون‏جا زنده‏ گى ‏مى‏ کُنن.
گایاردو براى‏ این‏که ‏چیزى‏ گفته ‏باشد:ــ چن‏ تایى‏ هسن ؟
گلى‏ را که‏ مى‏ چیند با رضاىِ خاطر بو مى‏ کُند.
سوار:ــ سه ‏تا…  تو معامله‏ ىِ  ‏کارد و خنجر و این ‏حرفان. خب‏ دیگه، نون‏شون باید از یه ‏راهى دربیاد دیگه.
گایاردو:ــ حلال‏شون !
سوار:ــ کارداىِ ‏طلا  و کارداىِ  ‏نقره ها… تو این ‏مایه ‏ها …
گایاردو:ــ کارد  که ‏بود دیگه چه ‏فرق ‏مى‏کنه ؟ هر چى ‏شد باشه …
سوار:ــ نه … زمین تا آسمون …
گایاردو:ــ آره ‏بابا ، زردش  گرون‏تره.
سوار:ــ کاردِ طلا  یه ‏راس فرو مى ‏ره  تو قلب، کاردِ نقره  گَردَنو عینِ ساقه‏ ى ‏علف مى ‏بُره.
گایاردو:ــ عینِ ساقه‏ى علف ! … واسه بریدنِ نون که … به ‏کار نمیرن ؟
سوار:ــ نونو با دست تیکه ‏مى‏ کنن.
گایاردو:ــ اوو !… آره . با دست …  تاییدِ ریشخندآمیز: با دست …
اسب ‏شیطنت ‏مى‏کند.
سوار:ــ آروم حیوون !
گایاردو:ــ با خودش: به ‏اسبشه … به ‏سوار: ناراحتى‏ش واسه ‏خاطرِ شبه  ‏که بد قلقى مى‏کنه.
جاده‏ى  ‏پُرموج، سایه‏ ى ‏اسب‏ را پیچ ‏و تاب مى‏ دهد.
سوار:ــ ببینم : یک کارد مى‏ خواى ؟
گایاردو:ــ نه.
سوار:ــ منظورم همین ‏جوریه … پیشکشى.
گایاردو:ــ نه. اصلن … هیچ جورش …
سوار:ــ همیشه واسه‏ ت پانمیده ها.
گایاردو:ــ خب. اون‏ که ‏بعله.
سوار:ــ کارداى‏ دیگه به ‏لعنتِ ‏خدام ‏نمى ‏ارزَن. کارداىِ ‏دیگه سُستن و از خون وحشت شون وَر مى‏ داره. کاردایى که ‏ما میرفوشیم سردن. حالیته؟ فرومیرن گرم‏ترین ‏جا رو پیدا مى‏کُنن و همون‏جا، جاخوش‏ مى‏کُنن .
گایاردو خاموش ‏مى ‏مانَد. دست ‏راستش ‏که ‏انگار کارد طلایى ‏تو مشت‏اش ‏گرفته یخ ‏مى‏ کند.
سوار:ــ مى‏ بینى چه‏ کاردِ خوشگلیه ؟
گایاردو:ــ خیلى گِرونه ؟
سوار:ــ تو که مفت‏شم نمى ‏خواسى.
کاردِ  طلایى نشان‏ مى‏ دهد  که ‏نوکش مثلِ ‏شعله مى‏ درخشد.
گایاردو:ــ حالام نگفتم مى‏خوام.
سوار:ــ بیا تَرکِ ‏من سوار شو آمیگو!
گایاردو:ــ هنو مونده نیسم.
اسب از چیزى متوحش‏ مى‏شود.
سوار در حالِ کشیدنِ افسار :ــ گیرِ چه ‏جونِوَرى افتادیم ها !
گایاردو:ــ واسه ‏خاطر تاریکیه.
سکوت.
سوار:ــ برات ‏گفتم سه ‏تا برادرام تو مالاگا هسن؟ اون‏جا بازارِ کارد خیلى‏ خیلى داغه. کلیساىِ ‏اعظمم دو هزار تا شو خریده واسه ‏زینتِ محراباش ‏وعوضِ ناقوس. از کشتى‏ه ام کلى ‏ها پیش‏ خرید مى‏ کنن، یا ماهی‌گیرایى ‏که خاکى ‏ترن.. تو تاریکى‏ى ‏شب قیافه‏ هاشون از برقِ تیغه‏ هاىِ ‏بلند و باریکِ ‏کارد روشن ‏میشه .
گایاردو:ــ اوم‏م، محشره !
سوار:ــ کى مى‏تونه بگه نیس ؟
شب‏ مثلِ شرابِ ‏صدساله، غلیظ مى‏شود.
مارِ عظیمِ جنوب، تو صبحِ کاذب چشم ‏وامى‏کند و خفته‏ گان تو وجودشان‏ میلِ مقاومت‏ ناپذیرى‏ احساس‏ مى‏کنند که ‏به ‏افسونِ فساد دوردستِ ‏معطر، خودشونو از مهتابى‏ ها پرتاب ‏کنند.
گایاردو:ــ راهو گم ‏نکرده ‏یم ؟
سوار اسبش‏ را نگه ‏مى‏دارد :ــ مظنه چرا !
گایاردو:ــ سرمون گرمِ صحبت ‏بود حالى‏مون نشد.
سوار:ــ اون روشنى مالِ غرناطه نیس ؟
گایاردو:ــ نمى‏دونم.
سوار:ــ دنیا بدجور دَرَندَشته.
گایاردو:ــ دَرَندَشت ‏و، حسابى خالى .
سوار:ــ گفتى !
گایاردو:ــ عجب ناامید شده ‏م  ! آى، آى‏آى !
سوار:ــ اون‏جا که ‏بِرسى چى‏کار مى ‏کنى ؟
گایاردو:ــ یعنى منظورت کاریه ‏که ‏مى‏ کنم ؟
سوار:ــ اگه موندى‏ هم  واسه ‏چى‏ مى‏ مونى ؟
گایاردو:ــ واسه‏ چى مى‏مونم ؟
سوار:ــ من با این ‏اسب مى‏ افتم ‏دوره، کارد میرفوشم. حالا اگه ‏این کارو نکنم چى پیش ‏میاد ؟
گایاردو:ــ مى ‏پرسى چى پیش ‏میاد ؟
سکوت .
سوار:ــ دیگه باید نزدیکاىِ غرناطه ‏باشیم .
گایاردو:ــ راسى ؟
سوار:ــ چراغا رو نمى‏بینى ؟
گایاردو:ــ آره‏ آره ، مى‏بینم مى‏بینم.
سوار:ــ حالا تَرکِ اسبم سوارمیشى ؟
گایاردو:ــ یه ‏خورده بعد.
سوار:ــ بابا سوار شو دیگه. بجمب. باید پیش‏ از آفتاب برسیم… این کاردم بسون … همین‏جور مفتکى. یادگارى.
سوار گایاردو را کومک ‏مى‏کند که ‏سوار شود.
کوهِ روبه ‏رو غرقِ شوکران و گزنه ‏است.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
* عنوانِ ‏اصلى‏ىِ ‏قطعه ـ یعنى گفت ‏وگو با آمر را ـ مترجم ‏تغییر داده ‏است.  آمرAmer  در اسپانیایى ‏به ‏معنى‏ىِ «تلخ» است‏ که ‏در این ‏شعر نامِ ‏اصلى‏ىِ ‏شخصِ‏ پیاده ‏بود. احتمالن براى ‏این‏که ‏گویاى خلق‏وخوىِ ‏او یا پیش‏گوىِ ‏سرانجامش‏ باشد. من، ‏نامِ گایاردوGaillardo  را برایش ‏برگزیدم چرا که ‏آمر، در ترجمه ‏نیز به ‏احتمالِ ‏بسیار، معناىِ ‏معادل‏ِ فارسى ‏اش (امرکننده) را بر شخصیتِ وى ‏حاکم مى‏ کرد. مترجم به ‌جز این، دخالت‏هاى ‏کم ‏و زیادِ دیگرى ‏نیز در ترجمه ‏کرده‏ است که ‏هر کدام ‏دلایلِ ‏خاص خود را دارد.
خواننده ‏تا پایانِ ‏قطعه ‏باید سوارِ آخرین ‏را مرگ‏ تلقى ‏کند. دستکارى‏ هایى ‏ که ‏در برگردانِ ‏قطعه صورت‏ گرفته، به‏ تمامى ‏ناظر بر همین ‏هدف ‏بوده ‏است .

 

نـا یـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســیـویــل

بـا ز ىِ نـا یـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســیـویــل

نایب‌‌سرهنگ:ــ من نایب‌‏سرهنگ گاردِ سیویلم.
وکیل‌باشى:ــ بله قربان!
نایب‌‏سرهنگ:ــ کسى منکره؟
وکیل‌باشى:ــ خیر قربان!
نایب‌‏سرهنگ:ــ سه ‏تا ستاره و بیست‏ تا صلیب ‏دارم من.
وکیل‌باشى:ــ بله قربان!
نایب‌‏سرهنگ:ــ عالى ‏جناب‏ اسقف با همه‌یِ بیس و چار تا منگوله‌‌ی بنفش‌‏اش، ‏بِمسلام کرد.
وکیل‌باشى:ــ بله قربان!
نایب‌‏سرهنگ:ــ من‏ سرهنگم. سرهنگم ‏من. نایب‌‏سرهنگ ‏گاردِ سیویلم من!
رومئو و ژولیتِ لاهوتى، سفید و طلایى، در توتون زارِ قوطىِ سیگار، یک‌دیگر را در آغوش‏ مى‌‏گیرند.
افسر، لوله‌‌ی ‏تفنگى را که ‏پُر از سایه زیردریاست‏ نوازش مى‌‌کند.
صدایى‏ از بیرون:ــ ماه، ماه، ماه،
ماهِ فصل زیتون.
کازورلا Cazorla بُرجش را نشان مى‌‌دهد
بنامه‏خى Benameji پنهانش‏ مى‏‌کند.
ماه، ماه، ماه، ماه.
خروسى ‏در ماه ‏مى‏‌خوانَد.
آقاى شهردار! دخترهاتان
ماه‏ را تماشا مى‌‏کنند.
نایب‌‏سرهنگ:ــ این ‏کیه؟
وکیل‌باشى:ــ یه ‏کولى.
نگاهِ نره‌‏قاطرىِ جوانِ کولى تیره مى‌‏شود و چشم‌‏هاى ریزِ نایب‌سرهنگِ ‏گاردِ سیویل را گشاد مى‌‏کُند.
نایب‌‏سرهنگ:ــ من نایب‌‏سرهنگ گاردِ سیویلم.
وکیل‌باشى:ــ بله ‏قربان.
نایب‌‏سرهنگ:ــ تو کى ‏هستى؟
کولى:ــ یه‏ کولى، آقا.
نایب‌‏سرهنگ:ــ خب، یه ‏کولى یعنى چى؟
کولى:ــ هر چى میل‌‏تون باشه، آقا.
نایب‌‏سرهنگ:ــ اسمت‏ چیه؟
کولى:ــ چه‌‌طور مگه، آقا؟
نایب‌‏سرهنگ:ــ چى ‏گفتى؟
کولى:ــ گفتم کولى.
وکیل‌باشى:ــ پیداش ‏کردم ، ورداشتم آوردمش.
نایب‌‏سرهنگ:ــ کجا بودى؟
کولى:ــ رو پُلِ رودخونه‏ ها.
نایب‌‏سرهنگ:ــ کدوم ‏یکى ‏از رودخونه‏ ها آخه؟
کولى:ــ همه‏ شون.
نایب‌‏سرهنگ:ــ خب، اون‏جا چى ‏کار مى‏‌کردى؟
کولى:ــ دارچینى صفا مى‌‏کردم.
نایب‌‏سرهنگ:ــ وکیل‌‌باشى!
وکیل‌‌باشى:ــ امر بفرمایید جناب‏ سرهنگِ گاردِ سیویل!
کولى:ــ واسه ‏خودم یه‏ جُف بال ساخته‌‌‏ام که ‏بِپَرَم. باشون مى‌‏پَرَم. گوگرد و سورى ‏رو لبام!
نایب‌‏سرهنگ:ــ واى!
کولى:ــ گر چه ‏واسه ‏پرواز احتیاجى به‏ اون بال‏‌ها ندارم، ابرهاى‏ غلیظ و حلقه‏ ها تو خونمه.
نایب‌‏سرهنگ:ــ اى واى!
کولى:ــ تو ژانویه بهارنارنج دارم.
نایب‌‏سرهنگ:ــ واى واى واى!
کولى:ــ زیرِ برف، پرتقال.
نایب‌‏سرهنگ درهم پیچیده:ــ واى واى واى واى! بالام پوم پیم پام.
مى‌‏افتد مى‌‏میرد.
روحِ توتون و شیرقهوه‌‌یِ ‏نایب‌‏سرهنگ گاردِ سیویل، از پنجره مى‌‌رود بیرون.
وکیل‌‌باشى:ــ اى هوار! به‏ داد برسین!
تو محوطه‏‌یِ سربازخانه‌، سه ‏گاردِ سیویل کولى را به ‏قصدِ کُشت مى‌‌زنند.
به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او
به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

ترانــه‌‌ی کــو لــىِ کـتـک خورده

بیست ‏وچهار سیلى
بیست ‏وچهار سیلى.
اون وقت، مادر جون! شبى ‏که ‏میاد
کاغذِ نقره ‏پیچم مى‌‏کنه.
گاردِ سیویلِ راه‏ها!
یک‏ قورت‏ آب به ‏لبم بِرِسونین.
آبى با ماهى‌‏ها و زورق‏‌ها.
آب آب آب آب.
آخ! فرمانده‌‌ی گاردهاى سیویل
که ‏اون بالا تو دفترتى!
یه ‏دسمالِ ابریشمى ندارى
که ‏صورت‏ مَنو باش پاک ‏کنى؟

 

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

انحنا

سوسنى در کف
تو را ترک ‏مى‏ کنم
عشق شبانه‏ ى من !
و بیوه‏ ى ستاره‏ ى خویش
بازت مى‏ یابم .

من که‏ رام ‏کننده ‏ى پروانه‏ هاى تاریک ‏ام
راه خود را پى‏ مى‏ گیرم .

از پس هزارسال
مرا بازخواهى ‏دید
عشق شبانه ‏ى من !

من که ‏رام ‏کننده‏ ى ستاره‏ هاى تاریک ‏ام
راه خود را پى‏ مى‏ گیرم
تا آن‏ دم که‏ همه ‏عالم
از کوچه ‏ى باریک کبود
به قلب ‏من در نشیند .

 

به پروازکرده مرسدس

ساز نور سرد یخزده‏ اى و
کنون در گریز به ‏سوى صخره ‏هاى‏ آبى‏ ‏آسمان ،
آوازى بى ‏حنجره ، آوازى ‏نرمانرم روى ‏در خاموشى
آوازى همواره‏ در کار بى ‏آن‏که ‏به ‏گوش‏ آید هیچ .

خاطره‏ات برفى‏ست
فروشده در شکوه ‏نامتناهى‏ جانى سپید .
رخسارت، بى‏ وقفه، یکى ‏سوخته‏ گى‏ست
دل‏ات کبوترکى رها .
در هوا مى‏ خواند، آزاد از بند
نغمه‏ ى شفقت‏ و شفقى را
درد یاس و نور لبالب را .

با این‏همه ما در این‏ حضیض، روز و شب
در چارراه ‏هاى رنج
تو را نیم‏تاجى از اندوه پیش‏کش‏ مى‏ کنیم .

 

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

یه تک درخت

شب چار ماه و
یه تک‌درخت و
یه سایه‌ی تک
و یه پرنده‌ی تنها.

رو تنم دنبال رد لبات می‌گردم.
فواره با دو می‌بوسه
لمسش نمی‌کنه.

همون «نه» که بم گفتیو
تو کف دستام با خودم می‌برم
مثه یه لیموی مومی خیلی سفید

شب چار ماه و
یه درخت تک.
رو نوک یه سوزن
عشق من
می‌چرخه.

 

بدرود

اگر مُردم
در ِ مهتابی را باز بگذارید.

کودک پرتقال می‌خورد.
[از مهتابی خود می‌بینمش.]

دروگر گندم می‌درود.
[از مهتابی خود می‌بینمش.]

اگر مُردم
باز بگذارید در ِ مهتابی را.

 

غروب

(آیا لوسی ِ من پا در جویبار نهاده بود؟)

سه سپیدار گشن
یک ستاره.

سکوت فروخورده‌ی غوکان
تور نازکی را ماند
سوزن‌دوزی شده به نقش‌های سبز.

کنار رود
درختی خشک
خود را شکوفا شده می‌یابد
با دوایر درهم.

و رویاهای من بر آب
به سوی دختری از غرناطه می‌گریزد.

 

قصیدۀ اشک‌ها

پنجره‌ی مهتابی را بسته‌ام
چرا که نمی‌خواهم زاری‌ها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستر
هیچ به جز زاری نمی‌توان شنید.

فرشته‌گانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من می‌گنجد.

اما زاری سگی سترگ است
اما زاری فرشته‌یی سترگ است
زاری سازی سترگ است.
زاری باد را به سر نیزه زخم می‌زند
و به جز زاری هیچ نمی‌توان شنید.

 

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

خون بره‌وا

غول‌آسا پیکری داشت و
کودکانه صدایی.

هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود:
درد مطلق بود به هنگام خواندن
زیر نقاب تبسمی.

لیموزاران ِ مالاگای خواب آلوده را
به خاطر می‌آورد
و شِکوه‌اش
به طعم نمک دریایی بود.
او نیز چون هومر
در نابینایی آواز خواند.

صدایش در خود نهفته داشت
چیزی از دریای بی‌نور و
چیزی از نارنج ِ چلیده را.

 

خودکشی

(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)

جوان از خود می‌رفت
ساعت ده صبح بود.

دلش اندک اندک
از گل‌های لته‌پاره و بال‌های درهم شکسته آکنده می‌شد.

به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جمله‌یی بر لبانش

و چون دستکش‌هایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دست‌هایش فروریخت بدید.

از درگاه مهتابی برجی دیده می‌شد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.

و سایه‌ی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.

جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.

و بدین حرکت، فواره‌ی بلند سایه‌یی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.

 

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

قصیده‌ی کبوتران تاریک

بر شاخه‌های درخت غار
دو کبوتر ِ تاریک دیدم،
یکی خورشید بود
و آن دیگری، ماه.
«ــ همسایه‌های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنباله‌ی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.

و من که زمین را
بر گُرده‌ی خویش داشتم و پیش می‌رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچ کس نبود.
«ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟»

«ــ در دنباله‌ی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.

بر شاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.

 

در مدرسه

آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو می‌کند؟

کودک:
دختر همه‌ی هوس‌ها.

آموزگار:
باد، به‌اش
چشم روشنی چه می‌دهد؟

کودک:
دسته‌ی ورق‌های بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه می‌دهد؟

کودک:
دلک ِ بی‌شیله پیله‌اش را.

آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟

کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!

[پنجره‌ی مدرسه، پرده‌یی از ستاره‌ها دارد.]

 

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

کارد

کارد
به دل فرومی‌نشیند
چون تیغه‌ی گاوآهن
به صحرا

نه.
به گوشت تن من
میخ‌اش نکن،
نه.

کارد،
همچون پرّه‌ی خورشید
به آتش می‌کشد
اعماق خوف‌انگیز را.

نه.
به گوشت تن من
میخ‌اش نکن،
نه.

 

ورای جهان

(به مانوئل انگلز اوریتس)

صحنه
دژهای سر به فلک کشیده.
پهناب‌های عظیم

فرشته:
انگشتری ِ زناشویی را
که نیاکانت به دست می‌کردند بردار.
صد دست، زیر سنگینی ِ خاک خویش
به بی‌بهره‌گی از آن اندوه می‌خورد.

من:
من بر آنم که در دستان خویش
گل ِ سترگ انگشتان را احساس کنم،
کنایتی از انگشتری.
خواهان آن نیستم.

دژهای سر به فلک کشیده.
پهناب‌های عظیم

 

نغمه

(در ستایش لوپه د ِ وِگا)

بر کناره‌های رود
شب را بنگرید که در آب غوطه می‌خورد.
و بر پستان‌های لولیتا
دسته‌گل‌ها از عشق می‌میرند.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند.

بر فراز پل‌های اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن می‌شوید لولیتا
در آب ِ شور و سنبل ِ رومی.
دسته‌گل‌ها از عشق می‌میرند.

شب ِ انیسون و نقره
بر بام‌های شهر می‌درخشد.
نقره‌ی آب‌های آینه‌وار و
انیسون ِ ران‌های سپید تو.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند

 

کمانداران

کمانداران ِ عبوس
به سه‌ویل نزدیک می‌شوند.

گوادل کویر بی‌دفاع.

کلاه‌های پهن ِ خاکستری
شنل‌های بلند ِ آرام.

آه، گوادل کویر!
آنان
از دیاران ِ دوردست ِ پریشانی و ذلت می‌آیند

گوادال کویر ِ بی‌دفاع.

و به زاغه‌های تنگ و پیچ ِ عشق و بلور و سنگ
می‌روند

آه، گوادل کویر!

 

آی

فریاد
در باد
سایه‌ی سروی به جای می‌گذارد.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]

در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]

افق بی‌روشنایی را
جرقه‌ها به دندان گزیده است.

[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار گریه کنم.]

 

 

چشم‌انداز

پهنه‌ی زیتون‌زار
همچون بادزنی
بسته می‌شود و می‌گشاید.
بر فراز زیتون‌زار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستاره‌گان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن می‌لرزد.
هوای تیره چنبره می‌شود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گله‌یی از
پرنده‌گان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات می‌جنبانند.

 

غزل بازار صبح‌گاهی

از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.

کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریده‌رنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برف‌ها برمی‌چیند؟
کدام دشنه‌ی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل می‌رساند؟

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر می‌دهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که می‌روی!

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا ران‌هایت را بی‌خبر به برکشم
و به گریه بنشینم.

 

ترانه‌های ناسروده

ترانه‌یی که نخواهم سرود
من هرگز
خفته‌ست روی لبانم.
ترانه‌یی
که نخواهم سرود من هرگز.

بالای پیچک
کرم شب‌تابی بود
و ماه نیش می‌زد
با نور خود بر آب.

چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانه‌یی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانه‌یی پُر از لب‌ها
و راه‌های دوردست،
ترانه‌ی ساعات گمشده
در سایه‌های تار،
ترانه‌ی ستاره‌های زنده
بر روز جاودان

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

به بهانۀ زادروز فدریکو گارسیا لورکا اشعاری از او

ترانۀ آب دریا

دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

ــ تو چه می‌فروشی
دختر غمگین سینه عریان؟

ــ من آب دریاها را
می‌فروشم، آقا.

ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
چی داری؟

ــ آب دریاها را
دارم، آقا.
ــ این اشک‌های شور
از کجا می‌آید، مادر؟

ــ آب دریاها را من
گریه می‌کنم، آقا.

ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت
سرچشمه‌اش کجاست؟

ــ آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.

دریا خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان

 

ترانه‌ی ماه، ماه

(برای کونجیتا گارسیالورکا)

ماه به آهنگر خانه می‌آید
با پاچین ِ سنبل‌الطیب‌اش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش می‌کند، نگاهش می‌کند.
در نسیمی که می‌وزد
ماه دست‌هایش را حرکت می‌دهد
و پستان‌های سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان می‌کند.

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولی‌ها اگر سر رسند
از دل‌ات
انگشتر و سینه‌ریز می‌سازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفته‌ای
چشم‌های کوچکت را بسته‌ای.

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب می‌آید.

ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاری‌ام را مچاله می‌کنی.

طبل ِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک می‌شود.
و در آهنگرخانه‌ی خاموش
بچه، چشم‌های کوچکش را بسته.

کولیان ــ مفرغ و رویا ــ
از جانب زیتون زارها
پیش می‌آیند
بر گرده‌ی اسب‌های خویش،
گردن‌ها بلند برافراخته
و نگاه‌ها همه خواب آلود.
چه خوش می‌خواند از فراز درختش،
چه خوش می‌خواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه می‌گذرد;
ماه، همراه کودکی
دستش در دست.

در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند.
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است.

 

ترانۀ کوچک سه رودبار

پهناب گوادل کویر
از زیتون‌زاران و نارنجستان‌ها می‌گذرد.
رودبارهای دوگانه‌ی غرناطه
از برف به گندم فرود می‌آید.

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

پهناب ِ گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد،
رودباران ِ غرناطه
یکی می‌گرید
یکی خون می‌فشاند.
دریغا عشق
که برباد شد!
از برای زورق‌های بادبانی
سه‌ویل را معبری هست;
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
که پارو می‌کشد.

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

گوادل کویر،
برج ِ بلند و
باد
در نارنجستان‌ها.
خنیل و دارو
برج‌های کوچک و
مرده‌گانی
بر پهنه‌ی آبگیرها.

دریغا عشق
که بر باد شد!

که خواهد گفت که آب
می‌برد تالاب‌تشی از فریادها را؟

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

بهار نارنج را و زیتون را
آندلس، به دریاهایت ببر!

دریغا عشق
که بر باد شد!

 

ترانه‌ی میدان کوچک

در شب آرام
کودکان می‌خوانند.
جوباره‌ی زلال،
چشمه‌ی صافی!

کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟

من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه می‌آید.

کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها می‌کنی،
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
در دست‌های بهاری‌ات چه داری؟

من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.

کودکان:
به آب ترانه‌های کهن
تازه‌شان کن.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس می‌کنی؟

من:
جز طعم استخوان‌های
جمجمه‌ی بزرگم هیچ.

کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانه‌یی قدیمی
نوش کن.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
از میدانچه چنین به دور دست‌ها
چرا می‌روی؟
من:
می‌روم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!

کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟

من:
چشمه
و جوباره‌ی ترانه‌ی کهن.

کودکان:
پس از دریاها و خشکی‌ها
بسی دورتر خواهی رفت؟

من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشنایی‌ها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسن‌های سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردست‌ها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستاره‌گان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانه‌ها قوت می‌گرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.

کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا می‌گذاری.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!

مردمکان ِ گشاده
شاخه‌های خشک
که باد زخم‌شان زده است
بر برگ‌های خزان زده می‌گریند.

 

ترانه‌ی شرقی

در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست.
هر دانه
ستاره‌یی است
هر پرده
غروبی.
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان.

انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستاره‌یی مبدل شود
که باغستان‌ها را
روشنی بخشد.
کندویی‌ست خُرد
که شان‌اش از ارغوان است:
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداخته‌اند.
چون بترکد خنده‌ی هزاران لب را
رها خواهد کرد!

انار دلی را ماند
که بر کشتزارها می‌تپد،
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرنده‌گان به خطر نمی‌افتند.
دلی که پوست‌اش
به سختی، همچون دل ماست،
اما به آن که سوراخ‌اش کند
عطر و خون ِ فروردین را هِبِه می‌کند.

انار
گنج جَنّ ِ سالخورده‌ی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرت‌افتاده
با پریزادی از آن نگهبانی می‌کند. ــ
جنّ ِ سپید ریش
جامه‌یی عقیقی دارد.
انار گنجی است
که برگ‌های سبز درخت نگهبانی می‌کنند:
در اعماق، احجار گران‌بها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم.

سنبله، نان است:
مسیح متجسد، زنده و مرده.

درخت زیتون
شور ِ کار است و توانایی‌ست.

سیب میوه‌ی شهوت است
میوه ــ ابوالهول ِ گناه.
چکاله‌ی قرن‌هاست
که تماس با شیطان را حفظ می‌کند.

نارنج
از اندوه پلید گل‌ها سخنی می‌گوید،
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر می‌شوند.

تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد می‌شود
و کلیسایش تعمید می‌دهد
تا از آن شراب مقدس بسازد.

شابلوط‌ها آرامش خانواده‌اند.
به چیزهای گذشته می‌مانند.
هیمه‌های پیرند که ترک برمی‌دارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند.

بلوط شعر است،
صفای زمان‌های از کار رفته.
و به ــ پریده رنگ طلایی ــ
آرامش سازگاری‌ست.

انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلاب‌ها،
خون تند ِ بادهاست که می‌آیند
از قله‌ی سختی که بر آن چنگ درافکنده‌اند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچه‌ی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست
در آن است.
انگاره‌ی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمه‌ی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعله‌یی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خنده‌ی باغچه در باد!
پروانه‌گان به گرد تو جمع می‌آیند
چرا که آفتاب‌ات می‌پندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری می‌گزینند.
تو نور ِ حیاتی و
ماده‌گی، میان میوه‌ها.
ستاره‌یی روشن، که برق می‌زند
بر کناره‌ی جویبار عاشق.

چه قدر بی‌شباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن!

 

نغمه‌ی خوابگرد

(برای گلوریا خینه و فرناندو دولس ری‌یوس)

سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»

خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.

«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان…
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»

«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»

«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»

یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مهتابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.

همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.

«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»

چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»

بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند…

سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

جبریل قدسی (سه ویل)

۱

بچه‌ی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقره‌ی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه می‌گذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقی‌اش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را می‌سراید
کوکبی‌های یکدست را می‌شکند.

بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستاره‌یی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینه‌ی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جست‌وجوی دشت‌ها برمی‌خیزد
تا در برابرش به زانو درآید.

تنها گیتارها به طنین درمی‌آیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خورده‌ی بیدبُنان و
رام کننده‌ی قُمریکان.

هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر می‌گرید.
از یاد مبر که جامه‌ات را
کولیان به تو بخشیده‌اند.

۲

سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستاره‌یی که از کوچه‌ی تنگ فرا می‌رسد
در فراز می‌کند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزه‌ی لبخنده و سوسن است
به دیدارش می‌آید.
بر جلیقه‌ی گلبوته دوزی‌اش
زنجره‌های پنهان می‌تپند
و ستاره‌گان شب
به خلخال‌ها مبدل می‌شوند.

ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخساره‌ی حیرت زده‌ام
یاسمن‌ها را به تابش درمی‌آوری.

ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زاده‌ی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکه‌های نسیم زیباتر.

ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نی‌نی ِ چشم‌های من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخک‌های نو شکفته
به خواب خواهم دید.

ــ خدایت نگه‌دارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.

ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستان‌هایم
شیر گرمی را که فواره می‌زند احساس می‌کنم.

ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلاله‌ی شاهی!
در چشم‌های عقیم‌ات
منظره‌ی سواری
رنگ می‌گیرد.

بر سینه‌ی هاتف ِ حیرت‌زده
آواز می‌خواند کودک
و در صدای ظریف‌اش
سه مغز بادام سبز می‌لرزد.

جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا می‌رود
و ستاره‌گان شب
به جاودانه‌گان مبدل می‌شوند.

مطالب بیشتر

  1. دربارۀ فدریکو گارسیا لورکا
  2. مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس
  3. دکتر شفیعی کدکنی: دربارۀ الوار، آراگون، لورکا و سن ژون پرس
  4. سطرهایی از گفت و گوی ناصر حریری با شاملو
  5. سخنرانی احمد شاملو دربارۀ تعهد
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها