تحلیل داستان و نمایشنامه
سه شنبه خیس بیژن نجدی و نقد دکتر پاینده
داستان کوتاه سه شنبه خیس بیژن نجدی و نقد دکتر پاینده
بیژن نجدی خورشیدی بود که زود غروب کرد. (تولد 1320؛وفات 1376) . او شاعری نویسنده و نویسنده ای شاعر بود. داستان هایش لطافت شعر دارد و شعر هایش از دل برآمده و بر دل می نشیند. در ذیل داستان کوتاهی از او آورده شده است که به دنبال آن نقدی از دکتر حسین پاینده برگرفته از کتاب «داستان کوتاه در ایران» آورده شده است.
سه شنبه خیس
سه شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ای میگذشت که همان پیچ وخمِ خوابها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، میبارید. پشت پنجره های دو طرفِ کوچه، پرده ای از گرمای بخاریها آویزان بود و هوا بوی هیزم و نفت سوخته میداد.
ملیحه سرش را تا چشمهای آرایش نکرده اش در چادر فرو برده بود و کنار نفس نفس کشیدن و صدای پاشنه ی کفشهایش تقریباً میدوید. پاییز خودش را به آبیِ چتر میزد، چادر را از تن ملیحه دور میکرد و چتر را از دستهای او میکشید. پیراهن نفتالینزده و اطو نشده ی ملیحه از چادر بیرون زده، پر از برگ نارنج بود و باران و بوی نفتالین بر پوست بیست وچهار ساله ی او میرسید، پوستی که کف دست هیچ مردی، هرگز روی آن راه نرفته بود. اگر کسی بخار چسبیده به یکی از پنجره ها را پاک میکرد، میتوانست زنی را ببیند که گوشه ی چادرش را با دندانهایش گرفته و نمیداند که با یک چتر وارونه چه باید کرد. این بود که ملیحه دسته ی چتر را ول کرد و با هر دو دست، چادر دور شده از تن اش را قاپید و خودش را در آن فرو برد. باد، چتر را به طرف دیوار پرت کرد، آن را روی آسفالت انداخت و آنقدر با خودش برد تا به تیر چراغ زد. چند تا از فنرهای چتر شکست، تکه ای از آبیِ خیس اش جر خورد.
از تیر چراغ به طرف یکی از درختانِ تهِ کوچه رفت. صدای پاره شدن پارچه و شکستن استخوانهای چتر، پنجره به پنجره دور شد. از لنگه های بازِ درِ یکی از خانه ها سگی پاکوتاه بیرون آمد. دنبال چتر دوید و پارس کرد. باران مثل خون از زخمهای چتر میریخت. چتر به تنه ی درخت کوبیده شد و همانجا، زیر دست و پای پاییز، بیرمق دور از شباهت اش به یک چتر باز شده و آبی افتاد. سگ چتر را دور زد. باز هم چندبار پارس کرد و ساکت شد. برگشت. هر سهچهار قدم یکبار، سرش را بر می گرداند و چتر را نگاه میکرد. حتا یکی از پنجره ها باز نشد. هیچکس بخار پنجره ای را پاک نکرد. چتر صدای مچاله شدن فنرهایش را نمی شنید. داشت می مرد و دیگر نمی توانست هیچ بارانی را به یاد آورد.
فقط خاطره ای دور و کمی گرم از کف دست ملیحه، هنوز در چتر بود که آنهم آرام، آهسته، آهسته و آرام، آرام و آهسته فراموش میشد، خاطره ای که صبح همان روز از پشت درهای بزرگ زندان اوین بیرون آمده بود. آنروز یکی از دست های خانمی که زیر چشمهایش پیله آورده بود و صورت بند نینداخته اش با بیرحمی او را پیرتر از خودش نشان میداد، با ککمکی که فقط روی پوست سیب میتوان آنرا پیدا کرد، دسته ی چتر را مشت کرده بود و آبیِ بلندی از لای انگشتانش میریخت.
عده ای چند خبرنگار را دور کرده بودند: یعنی امروز واقعاً همه را آزاد میکنند؟
– بله… آنها مجبورند.
خانم یکی از شانه هایش را به نرده ی یخکرده ی بینِ زندان و مردم، تکیه داده بود و چند نرده آنطرفتر، ملیحه چشم از درِ فلزی که صبح روی لبه ی بالای آن، سفیدک زده بود برنمیداشت. گروهبانی، خبرنگارها را از پله های کنار نرده، پایین میآورد. از دور صدای نفس کشیدن تهران به گوش میرسید.
عده ای به چشمشان دست میکشیدند، انگار در هوایی پر از کفِ صابون به تپه های اطراف و سیمهای خاردار، خیره شده بودند.
ملیحه با دیدن عکاسها، دستاش را روی صورت اش گذاشت و فلاش، مهتابی روی مهتابی، روشن شد، خاموش شد…
فردای آنروز، صورت خانمِ کمی دورتر از ملیحه در صفحه ی اول روزنامه ای بود و در روزنامه ای دیگر، عکس بزرگی از درهای زندان اوین چاپ شده بود که با صدای کنار رفتن سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۵۷ باز میشد.
مردم هجوم بردند. ملیحه، صورت به صورت، سرش را میچرخاند. در سرمای اطرافش که حالا، خالی از صبح بود، بین آنهمه چشمهای عادتکرده به دیوار، دمپایی، میله های تختخواب و شمردن پایان ناپذیر موزاییک و روزهای سال، نمیتوانست سیاوش را پیدا کند. (هفت سال پیش، سیاوش ریحانی، پدر ملیحه، پشت انبار سیب زمینی زندان، به تیرک چوبی بسته و تیرباران شده بود،البته بعد شیلنگ آب را روی تیرک گرفته و آن را شسته بودند، البته باران نگذاشته بود که خون، روی علفهای کنارِ تیرک، پینه ببندد) البته ملیحه از این طرف نرده ها نمیتوانست انبار سیب زمینی را ببیند، همانطور که علف را، همانطور که هنوز چتر را ندیده بود.
خانم، چتر را مثل عصا و پاهایش جلو برد. از پله های سیمانی بالا رفت و پیش از آنکه به گریه بیفتد داد زد: امیرحسین، امیرحسین، من اینجام.
مرد جوانی که سبیلش تازه به سیاهی زده بود، لای زنها راه باز میکرد. خانم به همان پله ای رسید که ملیحه ایستاده بود. مرد جوان شانه های مردم را مثل آب کنار میزد و با دست های درازشده اش جلو میآمد.
– امیرحسین…
خانم از پله ای پایین رفت. یک طرف چادرش که روی سیمان کشیده میشد، به پاهایش پیچید. سکندری خورد. ملیحه خودش را به طرف او پرت کرد و زیر بغلش را گرفت. امیرحسین فریاد کشید: مواظب باشین مادر…
خانم، روی دستهای ملیحه ریخته شد و قبل از بغل کردن امیرحسین، چتر را به ملیحه داد و گفت: یه دقه اینو نگهدار ننه…
و صورتش را به یقه ی بازِ پیراهن و پوست گردن امیرحسین مالید که هنوز بوی پتوهای اوین میداد. آنها همدیگر را بغل کردند و روی یکی از روزهای آخر پاییز ۱۳۵۷ غلت زدند و دور شدند. بیآنکه کسی صدای ملیحه را بشنود که میگفت: خانم، چتر شما، خانم… چتر…
داستان کوتاه سه شنبه خیس بیژن نجدی و نقد دکتر پاینده
گروهبانی در بلندگوی دستی میگفت: لطفاً سوار شین، بفرمایید طرف اتوبوس، تندتر آقا…
ملیحه از مردم میپرسید: پس بقیه کو؟
چتر را روی سینه اش گرفته بود و به هر مرد و زنِ دمِ دستش میگفت: بقیه… بقیه کجان؟
آنقدر که بالاخره مجبور شد شانه ی همان گروهبان را تکان دهد و بپرسد: دیگه نیس؟ همین…؟
ژاندارم، سرش را به طرف زندان برگرداند.
اینطرف درِ بزرگ اوین، که مثل زخمی کهنه، زخمی خشک، زخمی که خونریزیاش بند آمده باشد باز بود، سیاوش روی غرور پیر شده ی پاهایش ایستاده، همان شال سفید و بلندی را به گردن داشت که سالها پیش، شب دستگیر شدن، آن را از جارختی چوبی و کنار پیراهن ملیحه برداشته بود.
در تمام آن سالها، هر بار ملیحه فرصت پیدا میکرد، پیراهن را برمیداشت، به آن نفتالین میزد و دوباره آویزانش میکرد، درست روی همان گیرهی جا رختی و کنار همان شال بلند که حالا سیاوش در سفیدی آن به او نزدیک میشد. آهسته گفت: سلام پدر.
میدانست برای دست زدن به صورت پدرش باید از فاصله ی دور و دراز بین واقعیت تا رؤیا بگذرد.
اتوبوس رفته بود. دو سه نفر کمک کردند تا ملیحه پشت سرِ پدرش، سوار مینیبوس شود که راننده اش در آیینه به چشمهای ملیحه خیره شده بود و نمیتوانست بفهمد که مسافرش میخواهد گریه کند، یا قبلاً گریسته است. همینکه استارت زد، تپه های اوین تکان خورد. برج نگهبانی با آن نورافکن خاموش، دور شد، همه ی درختها پا به پای مینیبوس راه افتادند. ردیفی از سیم خاردار روی دایرهای چرخید و تیزیهایش در قطره های بارانی که نمیبارید و ملیحه خیال میکرد که میبارد، فرو رفت. راننده، مینیبوس را روی سرازیری انداخت. شیشه ی کنار صورت ملیحه از تپه ها و برج و سیم خاردار خالی شد.
– تموم شد پدر.
– چی تموم شد؟
– حالا به دیوارهایی میرسیم که مردم روی آن خیلی چیزها نوشته اند…
– دیوار… دیوار، دیوار
پدر، سرش را پایین انداخته بود و ناخنهایش را نگاه میکرد.
ملیحه تا پل تجریش ساکت ماند.
– سیگار میکشید؟
روی پل، مینیبوس از کنار تانکی گذشت که سربازی روی کلاهک آن نشسته بود و سیگار میکشید. راننده یک مشت دود را دید که بدون بوی توتون با صدای سرفه ی مسافرش، آینه ی مینیبوس را پر کرده است. کنار آینه ساختمان بلندی در آتش میسوخت. صدای شلیک میآمد. ملیحه از پدرش خواست که عینک بزند و به تکه های شکسته ی نئونی که از کلمات «بانک صادرات» روی پیاده رو میریخت، نگاه کند.
– لطفاً نگه دارید.
آنها پیاده شدند و راننده نتوانست برای چیزی که از اتومبیل بیرون میرفت، کلمه ای بهتر از تنهایی پیدا کند، همانطور که مردم پیاده رو نتوانستند بفهمند که مردی بی آنکه وجود داشته باشد، بازو به بازوی زنی، از کنارشان میگذرد.
– خسته شدین پدر؟
– خیلی مونده؟
– دیگه داریم میرسیم.
– محله ی خودمون بهتر نبود؟
– بعد از مادر… (شما هم که نبودین) دیگه نمیشد اون اتاقها را تحمل کرد، با خرت و پرتهای مامان نمیدونستم چکار کنم، صدای سرفه هاش بعد از چِلُم هم از خانه بیرون نرفته بود، این بود که آمدم اینجا، حالا میرسیم، اولش پدربزرگ نمیذاشت بعد گفت: «هرجور راحتتری»… مامان؟ دکترها گفته بودن گواتره…
داستان کوتاه سه شنبه خیس بیژن نجدی و نقد دکتر پاینده
– گواتر نه، غمباد.
– گواتر همان غمباده دیگه پدر.
– نه.
ملیحه کنار دری ایستاد. چقدر برای پیدا کردن کلید، این جیب آن جیب کرد. میدانست همین که در را باز کند، باز هم باید از کنار لباسهای افتاده روی زمین، از روی روزنامه های پخش و پلا، از کنار تصویر خودش درآینه، و زیرسیگاریهای پر از ته سیگار بگذرد و زیر قاب کوچک چسبیده به دیوار بنشیند، همان قاب قدیمی که روی آن نوشته شده بود «در من غروب کن ای آفتاب پیر». کلید را چرخاند و رفت توی حیاط. چتر را باز کرد و از این طرف پارچی آبی به آسمان نگاه کرد، آنقدر آسمان پایین آمده بود که ملیحه میتوانست یک مشت از آن بردارد و بو کند. با چتر به اتاق رفت. پرده همانقدر آبی شد که آینه. بیآنکه چتر را ببندد، آن را روی میز گذاشت. آن طرف میز، پارچ آب، بدون یک قطره آب، پر از آب بود.
ملیحه شال گردن پدرش را گرفت و آن را کنار پیراهن خودش آویزان کرد. حالا روی جارختیِ چوبی، آستینی از او به شانه ی سیاوش چسبیده بود. حالا بوی انبار سیب زمینیِ اوین و نفتالینِ یک پیراهن زنانه، قاطی هم شده بود. ملیحه گفت: شما کمی دراز بکشین، من هم سماور را روشن میکنم، بعد میشینیم حرف میزنیم.
بیرون از پنجره، بارانی که پاییز برای باریدنش، از صبح تا آن لحظه، ایندست آندست کرده بود، بالاخره بارید. ملیحه رادیو را روشن کرد. روزنامه های چند روز گذشته را روی میز گذاشت. پیراهنش را عوض کرد و گفت: خودتونو سرگرم کنین تا من برم دنبال پدربزرگ.
و در سه شنبه ای خیس، زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریاش ریخته شده بود از خانه بیرون رفت. باران با صدای پارچه روی چتر میبارید. پاییز، خودش را به آبی میزد. چادر را از تن ملیحه دور میکرد و چتر را از دستش میکشید و او که نمیتوانست هم چتر و هم چادر را نگه دارد و نمیخواست هیچکس مگر پدربزرگ، او را در پیرهنی پر از برگ نارنج ببیند، دسته ی چتر را ول کرد. ته کوچه سوار تاکسی شد و تا رسیدن به خانه ی پدربزرگ، به آژیر اتومبیلهایی گوش داد که در سرتاسر تهران شنیده میشد بی آن که صدای شکستن چتری شنیده شود. همینکه پدر بزرگ، در را باز کرد، ملیحه احساس کرد که صدای آژیر تمام شده و در دنیا چیزی به نام لبخند وجود دارد.
– سلام.
پدر بزرگ با لبخند گفت: سلام و زهرمار، از صبح تا حالا منتظرت بودم…
ملیحه به طرف آینه رفت و موهایش را با حوله خشک کرد. آنرا شانه کرد و خودش را هفت سال جوانتر به سینه ی پیرمرد چسباند.
– همه رو آزاد کردن پدربزرگ، همه رو…
– میدونم، یه ساعت پیش BBC گفت.
– ولی من خودشونو دیدم، دیدمشون.
– کجا؟
– دمِ در اوین.
– اونجا چکار میکردی؟
– چکار میکردم؟ رفتم دنبال…
– بشین ملیحه، یه دقه بشین.
– غلغله بود، خبرنگارا، عکاسا.
– گفتم بشین ملیحه…
ملیحه روی زمین نشست. موهایش را از پیشانی اش کنار زد. دستاش را روی پیراهن اش کشید.
– چه اشتباهی… اینهمه سال سیاه پوشیدم.
پدر بزرگ صورتش را برگرداند:
– خودتو گول نزن ملیحه…
در اتاق راه رفت.
سه شنبه خیس بیژن نجدی و نقد دکتر پاینده
– به این صندلی دست بزن، دستت و بکش روش، یالا، کسی روش نشسته؟ نه… روی اون تختخواب رو نگاه کن… کسی روش خوابیده؟ هیچکس نیس ملیحه… همه مردن… مادرت، سیاوش…
ملیحه گفت: فرق میکنه، مادر رو ما خودمون دفن کردیم، مگه نه؟ دیدیم که شستنش، مگه نه؟ اما اون سال کسی سیاوش رو به شما نشون داد؟ زنده ش رو…؟ مرده ش رو…؟ توی این سالها کسی قبری، چیزی، سنگ قبری، هیچچی به ما نشون نداد.
پدربزرگ گفت: برو اون قرص والیوم منو بیار، رو یخچاله…
بعد از والیوم، پدربزرگ، بعد از لیوان آب، پدربزرگ، بعد از سرمایی که در گلویش پایین میرفت، پدربزرگ گفت: واقعیت اینه که اون مرده.
ملیحه گفت: واقعیت اینه که من امروز اونجا بودم…
– که چی؟
نمیدونم، فقط با همین چشمهام دیدم که مردم بچه ها شونو، شوهراشونو بغل کردن و رفته ن… بعد من دستهامو باز کردم، دنبال یه کسی بودم، یه چیزی… دیدم یه چتر توی دستمه، اونو بغلش کردم، یه رؤیا رو که آبی بود، اون خیلی آبی بود، با خودم بردمش خونه، ما با هم حرف زدیم…
– پس تو حالا یه چتر داری که هم واقعیتِ توست، هم رؤیاس…
– نه… یه ساعت پیش که از خونه میاومدم، بیرون بدطوری بارون میبارید، چتر وارونه شده بود، من هم ولش کردم.
– چرا؟
– واسه اینکه اون واقعاً یه چتر بود، میفهمین پدربزرگ؟ دوباره شده بود یه چتر.
تمام تلاش ملیحه برای پنهان کردن گریه ای که باران به باران با او تا خانه ی پدربزرگ آمده بود حالا تمام شد.
– من باید برم… میخوام برگردم خونه…
پدربزرگ لباس پوشید.
– پاشو بریم.
آنها در تهرانی که سه شنبه ی فراموش شده ای داشت، از خیابانهایی گذشتند که به خاطر اعتصابها، گاهی برق داشت، گاهی نه. گاهی تاریک بود، گاهی هم به اندازه ی یک تیر چراغ، روشن، این بود که ملیحه و پدربزرگ، نتوانستند نعش چتر را زیر هیچ کدام از درختان کوچه پیدا کنند. حالا چتر هم یک سیاوش شده بود.
(منبع: hamdastani)
دانلود نقد دکتر حسین پاینده
مطالب بیشتر
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…