با ما همراه باشید

مصاحبه‌های مؤثر

یک مصاحبه با نزار قبانی/ بخش 1

یک مصاحبه با نزار قبانی/ بخش 1

شعر، معطر، سرمه‌ کشیده و خوش‌پوش می‌آید. 

 

می‌خواهم گفتگویمان را با سؤالی غیرمعمول شروع کنم.

_ خیلی خوب است چون طبق معمول‌ها مرا می‌کشند.

 

به نظر شما چه سؤالی مهمتر است؟

_ « از شعر چه می‌خواهیم» یا «چرا شعر» اگر بتوانیم به این سؤال جواب دهیم، گِره از یک مشکل بزرگ، که شعر عرب به آن دچار شده، می‌گشاییم.

 

کدام مشکل؟

احساس می‌کنم که شعر این دوره حساسیت خود را در برابر زمان و مکان از دست داده، درست مانند هواپیمایی که ارتفاع‌سنجش از کار افتاده باشد. امروز شعر به یک پیردختر می‌ماند که نه خود می‌خواهد ازدواج کند و نه دیگری پاپیش می‌گذارد. شعر ما در تبعید به سر می‌برد. البته کسی تبعیدش نکرده اما خود به خود تبعید شده است.

این یک تحول مهم در تاریخ شعر عرب است. روزگاری بود که شعر خلاصۀ وطن با تمام فرهنگ، تمدن، عاطفه و فکر اقوامش بود، اما الان به قدر یک دانۀ آسپرین شده است یا به اندازۀ یک سلول انفرادی.

روزگاری شعر عرب یک حکومت به تمام معنی بود. پارلمان و کاخ ریاست جمهوری و وزارت فرهنگ و وزارت دادگستری داشت. اما الان مثل یک اسکلۀ متروک و غیرقانونی در لبنان شده که فقط قاچاقچی‌ها از آن استفاده می‌کنند.

روزگاری بود که شعر عرب، انقلاب برپا می‌کرد. حکومت‌ها را ساقط می‌کرد و تخت پادشاهان را به لرزه می‌انداخت و پیشاپیش هر تظاهراتی راه می‌افتاد. اما الان چه؟ مثل یک سرباز فراری است که تمام روزش را در یک قهوه‌خانه پنهان شده است. حال این سؤال پیش می‌آید که شاعران معاصر که زمین را قبول ندارند و فرهنگ زمین را نمی‌پذیرند و غم‌های زمین را رد می‌کنند و از زبان زمین سر باز می‌زنند و کسانی را که بر زمین راه می‌روند قبول ندارند، پس چرا اصلاً گذرنامۀ این زمین را در جیبشان دارند و چرا برای روزنامه‌های زمین مطلب می‌نویسند؟

جغرافیای شعر رفته‌رفته تنگ‌تر شده و مساحتش کاهش یافته است و ملت عرب که با شعر زیسته است به دست و پا افتاده و به دفترهای قدیمی خود برگشته تا قبر متنبی را پیدا کند و بر روحش فاتحه‌ای بخواند.

البته برگشتن به دفترهای قدیمی واپسگرایی نیست _آن‌طور که بعضی فکر می‌کنند_ دلتنگی برای آب و گیاه و سبزه است. به خصوص بعد از این خشکسالی عظیمی که زندگی شعری ما را در برگرفته است.

من یکبار دیگر باز هم این پرسش را مطرح می‌کنم: از شعر چه می‌خواهیم؟ باید بگوییم چیز زیادی نمی‌خواهیم. فقط می‌خواهیم که شبیه ما باشد. خطوط چهرۀ ما را، رنگ چشمان ما را، لحن صدایمان را و تپش قلبمان را با خود داشته باشد و سخنگوی رسمی شادی‌ها و غم‌های ما باشد.

اما با کمال تأسف شعر امروز هیچ شباهتی به ما ندارد و بیش‌تر به یک خاورشناس خارجی شبیه است که در بزرگسالی زبان عربی یاد گرفته است و ما به سختی می‌توانیم با او به تفاهم برسیم.

مدرنیسم یک دروغ و یک شایعۀ بیست ساله است و همه از ماهیت آن خبر دارند. یک شایعه است برای این‌که سند و ستون ندارد و متونی که بتواند پایه‌های استواری برایش بسازد.

به صرف اینکه یک شاعر بگوید مدرن هستم، این کافی نیست؛ باید حداقل یک سرودۀ مدرن ارائه کند تا دنیا باورش کند. جهان عرب تا این لحظه که من حرف می‌زنم نتوانسته است با متون مدرن کنار بیاید و با آن رابطه برقرار کند.

شاید جهان عرب یک آهنگ قدیمی باشد و آن‌طور که می‌گویند عقب‌افتاده، بی‌سواد و سطحی باشد، اما در برابر شعر نمی‌تواند به دروغ شهادت بدهد. امیدوارم از این حرف من کسی نتیجه نگیرد که من ضد مدرنیسم هستم. من با هرج و مرج در شعر مخالفم. همان‌طور که با هرج و مرج در اوضاع امنیتی. نمی‌توانم قبول کنم که این ویرانگری نوعی دموکراسی است و همان‌طور نمی‌پذیرم که هر هذیانی را به عنوان نوآوری بپذیرم.

نمی‌توانم با برکندن درختی از باغ شعر موافقت کنم، قبل از آن‌که به جایش درختی بکارم، برای این‌که من نمی‌خواهم مانند شتر در بیابان از پای دربیایم.

ما دیگر از تکرار این اصطلاحاتی که از فرهنگ جنگ‌های پارتیزانی گرفته شده خسته شده‌ایم. «منفجر کردن زبان»، «ترور الفبا»، «گذاشتن یک مین زیر قاموس محیط المحیط. برای این‌که این‌ها حرفی است که کارلوس می‌زند و نه یک شاعر مسئول در برابر آینده.

 

به نظر من منظور از منفجر کردن زبان، منفجر کردن تکرار و کلیشه‌های رایج در شعر است تا به سخنی تازه برسد. زیرا شعر امروز دچار یکنواختی جدیدی شده است و به یک انقلاب فراگیر نیاز دارد. درست به همان شکلی که شعر نو با شعر کلاسیک رفتار کرد.

_ شما دربارۀ کدام یکنواختی حرف می‌زنید. خوب می‌دانید که جاحظ و ابن‌مقفع و قلقشندی و منفلوطی و جرجی زیدان مرده‌اند و از مرگشان هم سیر شده‌اند. امروز دیگر چه کسی زبانی مانند زبان دفترهای شعر زیر سایۀ زیزفون، مگدولین و رنج‌های ورتر را به کار می‌گیرد. چه کسی جز جواهری به زبان جواهری می‌سراید و به زبان بدوی‌الجبل غیر از بدوی‌الجبل؟ آیا احساس نمی‌کنید که زبان ما خود به خود منفجر می‌شود، بدون آنکه کسی دخالت کرده باشد و ما هر صبح با تحولاتی در زبان روبرو می‌شویم که قبل از خواب نداشتیم. یعنی نه ما به زبان پدرانمان سخن می‌گوییم و نه فرزندانمان مثل ما حرف می‌زنند.

در پنجاه سال آینده، دیگر زبان فصیح و عامیانه باقی نخواهد ماند. دیوارهای میان این دو با رواج آموزش و فرهنگ از میان خواهد رفت. آن‌وقت ما فقط یک زبان خواهیم داشت نه دو زبان. پس چرا مدرنیست‌ها اصرار دارند که از دینامیت استفاده کنند. در حالی که بافت زبان عربی خود به شکلی است که می‌تواند سدّ مأرب را هم منفجر کند.

بر این اساس می‌خواهم بگویم که روند مدرنیسم در شعر عرب شتاب فراوانی گرفته است و بدون بهره‌گیری از کودهای شیمیایی و پناه بردن به لقاح مصنوعی پرورش یافته و به نظر من این شعر در پنجاه سال اخیر جهشی داشته که در طول دو هزار سال نداشته است.

من طبیعتاً به تولد طبیعی مایل هستم و با سزارین‌های شعری مخالفم. بهار نه ماه تمام در آزمایشگاه زیرزمینی و میان لوله‌ها و شیشه‌های رنگارنگ آزمایشگاه باقی می‌ماند تا یک گل کوچک بیافریند؛ چرا ما یکی دو سال صبر نکنیم تا یک شعر زیبا پدید بیاوریم؟

من صد در صد با دگرگونی موافق هستم، اما هیچ نمی‌پذیرم که خودم را منفجر کنم و رگ‌هایم را قطع کنم، به این بهانه که در خودم نمی‌گنجم. ما نمی‌توانیم یک زبان را مانند یک ساختمان ویران کنیم وگرنه تروریست می‌شدیم نه مدرنیست.

شاعراب عرب در هر دو دهۀ چهل و پنجاه میلادی که اصطلاحاً به آن‌ها نسل طلایه‌داران می‌گویند، با هشیاری و مهارت بازی کردند. آن‌ها اول نقشه ریختند، بعد قطب‌نمایشان را میزان کردند و بعد دست به کار نوگرایی زدند. آنان با قواعد بازی آشنا بودند و ابزارهایشان را هم به خوبی به کار می‌گرفتند و در دریا گم نشدند. اما شاعران دهۀ هفتاد چرا؟

این طلایه‌داران مسیر قطار شعر عرب را که از روزگار جاهلی تا عصر نهضت بر ریلی تنگ راه می‌رفت، دیگرگون کردند. اما آن‌ها این قطار را آتش نزدند و مسافرانش را هم نکشتند و به عبارتی دیگر، این شاعران، ما را به روزگاری نو وارد کردند، بدون آن‌که علیه تاریخ یا ضد ذوق عمومی جنایتی را مرتکب شده باشند.

بدر شاکر السیاب، کسی را به نام مدرنیسم نکشت و هیچ به خاطر ندارم که روزی هفت تیر به دست بر صفحۀ تلویزیون ظاهر شده و گفته باشد که من پیامبر نوگرایی‌ام. هر کس از من تبعیت نکند، او را می‌کشم.

سیاب در سکوت کار کرد، در سکوت به نوآوری پرداخت و در سکوت هم مرد.

اما این روزها، مافیای مدرنیسم حکم اعدام شاعران جاهلی، اموی، عباسی و عصر نهضت را صادر کرده است. یعنی تمام آنان که از بدشانسی حتی پنج دقیقه زودتر به دنیا آمده بودند، در این لیست قرار دارند.

اما روزگار شعر نو عرب هنوز در آغازهای خود به سر می‌برد و هنوز هم برای انقلاب‌ها و حادثه‌ها زمان زیادی باقی است. شاید کسی که از بیرون نگاه می‌کند فکر کند که چنین حوادثی روند این شعر را متوقف می‌کند یا آن‌طور که شما می‌گویید « تخریب کردن ذوق عمومی» به نظر برسد.

_ تاریخ شعر پر از انقلاب است و اگر این انقلاب‌های پیوسته به پیکر شعر نفوذ نمی‌کرد، جسم آن به دیواری بتونی تبدیل می‌شد.

بدون انقلاب اصلاً شعری وجود ندارد. در این حرف بحثی نیست. اما انقلاب یک چیز است و هرج و مرج یک چیز دیگر. شاعر انقلابی راهزن نیست بلکه کسی است که دیدگاه و اندیشه و نقشه و تصورات اصلاح‌گرانه دارد و خواب روزی را می‌بیند که حکومت را در دست می‌گیرد و نظر خود را پیاده می‌کند.

هر انقلابی که دستورالعملی نداشته باشد، یک ماجراجویی است که بانی آن را روی چوبۀ دار می‌برد. من پیش از هر چیز معتقدم که شعر یک نظام است. منظومۀ شمسی، فصل‌ها، گردش خون، موسیقی و حتی حوادث غیرمترقبه‌ای که گاهی طبیعت به آن دچار می‌شود_ مانند زلزله، آتشفشان و گردباد_ همگی دارای نظم‌اند. شعر سپید هم که به نظر می‌رسد از خانۀ اربابش فرار کرده، در واقع چنان احساس مسئولیتی دارد که حتی ممکن است در شعر موزون نباشد.

من با هر انقلابی‌ای که به خرمن شعر عرب حتی یک دانۀ گندم کوچک بیفزاید، موافقم. کسی که بر دانسته‌ها و بر احساسم چیزی اضافه کند که مرا به شگفتی وادارد، دوست من است. من بر سر قالب یا ساختار یا رایج و غیر رایج با او بحث نمی‌کنم. من هیچ تعصبی دربارۀ بلاغت قدیم ندارم و خود را عضو هیچ حزبی نمی‌دانم؛ چه شعر کلاسیک باشد یا شعر نو یا آزاد و سپید. من پیرو شعرم همین.

هرکس که شعر حقیقی داشته باشد، من از او با آغوش باز استقبال می‌کنم. هیچ هم برایم مهم نیست که دشداشه پوشیده و نعلین به پا کرده یا شلوار جین یا حتی برگ درخت بر تن دارد.

خوب حال که پرسیدیم چرا شعر؟ حتما باید بپرسیم شعر برای کی؟ چه کسی از آن بهره می‌برد؟ اگر شعر یک شرکت سهامی خاص برای پنج یا ده نفر باشد که پشت دری بسته جمع شوند و مانند یک شبنامه با آن برخورد کنند، این شعر به صورت شرکت سهامی خاص درمی‌آید و چیزی می‌شود شبیه انجمن‌های خصوصی یا باشگاه بریج یا گلف و غیره.

من شخصاً با این شعر مخالفم. برای این‌که در این صورت شعر به تملک دربار و امیران و شاهزادگان و خلیفه‌ها درمی‌آید و این امر با روند تاریخ و با طبیعت شعر سرِ سازگاری ندارد. حال که عصر فئودالیسم و بردگی تمام شده، چه خوب است که بساط فئودالیسم و بردگی شعر هم برچیده شود و امتیاز طبقۀ بهره‌مند از شعر لغو شود و شعر مانند یک ساحل عمومی در بیاید که تمام طبقات مردم بدون خرید بلیت در آن شنا کنند.

شعر باران است که بر سرِ تمام مردم می‌بارد و خورشید است که بر پنجرۀ همگان_ فقیر و ثروتمند، سفید و سیاه، باسواد و بی‌سواد، بر کسی که در استکهلم زندگی می‌کند یا کسی که در زیمبابوه_ به یک اندازه می‌تابد.

من همان‌طور که ضد تبعیض نژادی‌ام در برابر تبعیض فرهنگی هم ایستاده‌ام. وظیفۀ من به عنوان یک شاعر مرا در برابر هر چیزی مسئول می‌کند. در برابر هر نخلی، هر گنجشکی، هر کشاورزی، ماهیگیری و هر کودکی که به مدرسه می‌رود، از شهر طنجه تا رأس‌الخیمه.

این‌ها همگی فرزندان شعری من هستند و چشمم به خواب نمی‌رود تا تمام این بچه‌ها که بر نقشۀ جهان عرب پراکنده‌اند به خانه بیایند و با من سر سفرۀ شام بنشینند.

 

منبع

گفتگو از احمد فرحات

شاعر و منتقد عرب

به نقل از مجلۀ الکفاح‌العربی

چاپ بیروت

ترجمه موسی بیدج

در کتاب بلقیس و عاشقانه‌های دیگر

 

 

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها