تحلیل داستان و نمایشنامه
تحلیل داستان کوتاهِ گور نوشته کاترین آن پورتر
*دوست عزیز!
برای مطالعۀ این بخش لازم است ابتدا خلاصۀ آن را بخوانید.
آنچه از ابتدای این داستان با آن مواجه میشویم تعبیری متعارف از مفهوم وفاداری است که رنگی از تملک و انحصارطلبی دارد. مادر بزرگ بااینکه سی سال از مرگ همسرش پدربزرگ میگذرد ولی به هرکجا که نقلمکان میکند استخوانهای پوسیدۀ پدر بزرگ را نیز میبرد تا بالاخره روزی در کنار گور او آرام بگیرد. این برنامه درست از آب درمیآید و او همانطور که همیشه میخواسته دفن میشود.
صحنۀ دیگر گورستانی است که محل بازی بچههاست و آنها در آن به اکتشاف میپردازند. چیزهایی پیدا میکنند. گفتنی است تفریح بچههای این داستان که یکی دوازده (پل) و دیگری نه سال دارد (میراندا) شکار خرگوش و کبوتر است. بنابراین میتوان دید که شخصیتها از ابتدا نگاهی متعارف به مرگ ندارند و این طبیعی است. زیرا در سن پایین مرگ همیشه امری مربوط به بزرگترهاست و انسان تخیل خویش را به کار نمیاندازد تا خود را جای مردگان بگذارد. بنابراین مرگ در ابتدای داستان چیست جز جریانی مهیج، رازی که تلاش برای کشف آن لذتبخش است!
« با دقت هدفمند بسیاری به درون گودالهای همسان سر کشیدند و با چشمان ماجراجوی ارضاشدهشان به هم نگاه کردند و با لحنی پر صلابت گفتند «اینها قبر بودهاند!» و کوشیدند به یاری کلمات، هیجان متناسب خاصی در ذهن خود پدید آورند، ولی چیزی جز رعشۀ لذتبخش حیرت احساس نکردند.» (افشار: 450)
ذهن این کودکان هیچ پیشداوری نسبت به مرگ ندارد بنابراین بچهها به محل پیشین دفن پدر بزرگ (و بعد به دلیلی که گفتیم استخوانهای پدر بزرگ به جایی جدید برده شده)، میروند و در آن گودالهای خالی شروع به کندن و جستجو میکنند. و چیزهایی مییابند. میراندا یک سرپیچ تابوت به شکل کبوتر و پل یک حلقۀ طلا و بعد گنجهایشان را باهم عوض میکنند.
بنابراین در ابتدای داستان با مرگی روبروئیم که هیچ اضطرابی برنمیانگیزد و برعکس برای کودکان شکارچی پر از هیجان و گنج است. حال آن که نمادهایی مانند کبوتر نقرهای و حلقۀ گمشده در خاک میتوانند انسان را در مورد زندگی و کوتاهی آن به فکر فرو برند. اما مرگ در ابتدای این داستان چیزی جدا و بسیار دور از شخصیتهاست. چیزی که ربطی به ایشان ندارد و چون همذاتپنداری وجود ندارد بنابراین اضطرابی هم وجود ندارد. در اینجا میتوان به خودشیفتگی ذاتی انسانها اندیشید. تمام ما مرگ را پدیدهای بیرونی و دور از خود مییابیم و فکر میکنیم در برابر آن استثناء هستیم.
در قسمتهای بعدی، مسئلۀ بازی دیدن مرگ به خاطر عدم تخیل در شکار حیوانات و سرخوشی حاصل از آن دوباره منعکس میشود. اما این عدم تخیل مرگ چه بر سر انسان میآورد، اینکه مرگ را همیشه امری بیرونی و مربوط به دیگران ببینیم. داستان به ما پاسخ میدهد:
« میراندا گاه با دیدن پرواز ناگهانی پرندهای از برابر صورتش یا پرش خرگوشی از پیش پایش چنان به هیجان میآمد که اختیار از کف میداد و تقریباً بدون دیدن هدف تفنگش را بالا میآورد و ماشه را میکشید. تقریباً هیچوقت تیر او به هدف نمیخورد. او هیچ استعداد شکار نداشت. برادرش غالبا از دست او جانش به لبش میرسید و میگفت: «تو برایت فرق نمیکند پرنده را بزنی یا نه. این راه شکار کردن نیست.» میراندا علت عصبانیت او را نمیفهمید. دیده بود که وقتی تیرش به هدف نمیخورد کلاهش را به زمین میزد و از خشم فریاد میکشید. میراندا با بیمنطقی دیوانهکنندهای میگفت: « من از تیراندازی همینش را دوست دارم که ماشه را بچکانم و صدای تفنگ را بشنوم»
بنابراین در این قسمت با دو نوع خشونت روبروئیم. خشونت نتیجهمحور پل که به دنبال زدن پرنده و شکار است و خشونتِ بیدلیل میراندا که به خاطر لذت بردن از ذات خشونت است و میتوان گفت نوع دوم رعبآورتر است.
در جریان داستان متوجه میشویم این کودکان تحت تعلیم پدر بودهاند زیرا مادرشان مرده است. مردم دهکده با تربیت دختران این خانواده که مانند مردان بود موافق نبودند و دربارهشان میگفتند:
«خانواده بیمادر رو به اضمحلال است و مادربزرگ هم دیگر نمیتواند آن را سروسامان دهد.» (افشار: 452)
در ادامۀ داستان با یک نقطۀ اوج روبروئیم. شکار یک خرگوش ماده. این حادثه معادلات داستان را به هم میزند و مرگ را از حالت بیرونی به درونی تبدیل میکند. باعث میشود چیزی در وجودشان بیدار شود و آنگونه تأثیر بگذارد که حتا بیست سال بعد هم به مناسبتی و در جایی آن را به خاطر بیاورند.
پل یک خرگوش حامله را شکار میکند و وقتی شکم آن را بازمیکند با چند جنین کوچک خرگوش مواجه میشود. در اینجاست که مرگ مسئلهای مربوط به آنان میشود و شاید مادر خودشان را تداعی میکند که آن خرگوش را به خانه نمیبرند و زیر بوتۀ مریمگلی پنهان میکنند.
«پل با احتیاط، چنان که گویی از چیز ممنوعی حرف میزند گفت: چیزی نمانده بوده به تولدشان.» روی کلمۀ آخر، صدایش پایین آمد. میراندا گفت: «میدانم، مثل بچه گربهها، مثل بچۀ آدم.» بیصدا سخت برآشفته بود. دوباره بلند شد و تفنگش را زیر بغل زد و لاشۀ خونآلود را نگاه کرد و گفت: « من پوستش را نمیخواهم. برنمیدارمش.» (افشار: 455)
در اینجا میتوان به درستی حرف هانا آرنت درباره جنایتهای آیشمن پی برد. او مأمور بوده و معذور و علت ارتکاب به کشتارهای جنگی آن بوده که نیروی تخیل نداشته است. از اینجا میتوان به رسالت انسانی ادبیات پی برد. نویسندگان و شاعران با تخیل نیرومند انسانها را در شرایط مختلف قرار میدهند تا همدلی آنان را برانگیزند تا وادارشان کنند به تخیل و تأمل. بنابراین میتوان گفت در جلوگیری از خشونت و برانگیختن حس شفقت انسانها سهمی عمده دارند.
بیشتر بخوانید
- تحلیل داستان در بازار وکیل نوشته سیمین دانشور
- واکاوی داستان برف خاموش، برف ناپیدا اثر کنراد ایکن
- واکاوی داستان عربی از جیمز جویس
- واکاوی داستان تخم مرغ از شرود اندرسون
- واکاوی داستان نقشی روی دیوار اثر ویرجینیا وولف
- واکاوی داستان آقای فریدمان کوچک اثر توماس مان
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…