روانشناسی_روانکاوی
قسمتهایی از کتاب «هنرِ بودن» نوشتۀ «اریک فروم»
جهت دادن زندگی به سوی «داشتن» به چه معناست؟ کسی که مسیر و جهت زندگی خود را به سوی «داشتن» نشانه میرود، تصمیم میگیرد که خود، هستی خود، زندگی خود و افکار و کردارش را براساس آنچه که دارد، یا میتواند داشته باشد و یا بر مبنای بیشتر داشتن، معنا کند. در چنین نگرشی، تقریباً هیچ چیزی نیست که نشود آن را «داشت»، از جمله خانه، پول، سهام، آثار هنری، کتاب، تمبر، سکه و سایر چیزهایی که تا حدی بر اساس «ذوق و استعداد کلکسیونر» میتوانند بزرگتر و حجیمتر شوند. در این نگاه، البته آدمها را هم میشود «داشت» یا آرزوی داشتنشان را در سر پروراند. بدیهی است که هیچوقت کسی آشکارا بیان نمیکند که میتواند مالک فرد دیگری باشد و او را جزو اموال خود به حساب آورد. در چنین موقعیتهایی افراد کمی «ملاحظهکاری» به خرج میدهند و از تعابیری چون «نگران بودن» یا «احساس مسئولیت در قبال دیگران» استفاده میکنند؛ بنابرای کودکان، معلولین، پیرها، بیماران و کسانی که به کمک نیاز دارند، به صورت اموال و املاک کسانی درمیآیند که از آنها مراقبت میکنند. آنها به تدریج تغییر هویت میدهند و تبدیل به جزئی از «من» مراقبتکنندگان خود میشوند و خدا نیاورد روزی را که بیمار، سالم شود و کودک تصمیم بگیرد روی پای خودش بایستد! در این هنگام است که تصمیم مالک برای حفظ حریم مالکیتش به شکلهای زنندهای آشکار میشود.
انگار که «داشتن» دیگران کافی نیست، چون ما تصمیم میگیریم زندگیمان را با به دست آوردن افتخارات گوناگون هم مزین کنیم. در چنین وضعیتی، تنها موضوع مهم برای ما این است که به هر نحو ممکن احترام دیگران، تصویری خاص از خودمان، سلامتی، زیبایی یا جوانی را برای همیشه «بداریم»! و چون چنین امری میسر نیست، به این رضایت میدهیم که به پز دادن به «تجربهها» یا واگویه «خاطرات» خود اکتفا کنیم و دائماً برای دیگران شرح افتخار بدهیم.
قراردادهای سیاسی، ایدئولوژیکی و دینی هم ممکن است به صورت «اموال» فرد درآیند و او تا سرحد مرگ و یا به قیمت کشتن دیگران، از آنها دفاع کند. هرچیزی، از جمله اعتقاد به اینکه «حقیقت محض در احتیار یک فرد است» و یا «حق با اوست» میتواند به صورت مالکیت درآید. واقعیت این است که اگر فرد تصمیم بگیرد جهت و هدف زندگی خود را به سوی «داشتن» تنظیم کند، هرچیزی میتواند به صورت «ملک» او درآید. موضوع این نیست که چنین فردی واقعاً دارا یا ندار است، بلکه نکته اینجاست که او همه دل و جانش را در گروی «داشتن» یا «نداشتن» قرار داده است.
صص8-7
هنگامی که انسان اعتماد به نفس یا احساس خود_ارزشمندی را از دست میدهد، به توانائیهایش شک میکند و زندگی و کار در نگاه او بیارزش میشوند، آنگاه به این نتیجه میرسد که باید هدف زندگی خود را «داشتن»هایی چون تعطیلات دلپذیر، فرزندان مطیع، رابطههای خوب، تفکرات درخشان و برجسته، بحثهای مهمتر و مفصلتر و امثال اینها قرار دهد. کسی که هدف زندگیاش را «داشتنهای» گوناگون میداند، مانند آن انسان سالمی است که به جای استوار ایستادن بر پاهای خود، همیشه از چوب زیربغل استفاده میکند. چنین فردی برای زیستن، به یک شیء خارجی چنگ میاندازد تا در نگاه دیگران، آن کسی جلوه کند که آرزو دارد باشد. او تا آنجا «کسی» محسوب میشود که بتواند چیزی داشته باشد. او تصمیم میگیرد بر اساس داشتن چیزهایی، کسی باشد و در واقع خودش در مالکیت اشیائی است که تصور میکند مالک آنهاست.
ص9
انسانها فراموش کردهاند که میتوان بدون زنجیر هم برده بود. اکنون زنجیرهای بیرونی و قابل دیدن، به زنجیرهای نامرئی درونی تبدیل شدهاند.
ص22
نوشتههای بزرگانی را که هنر زندگی کردن را بلد بودند، بخوانید و معنای حقیقی کلمات آنها را درک کنید، چون به این ترتیب درخواهید یافت که با زندگی خود چه کنید. این اعتقاد پوچ و بیهوده را نیز رها کنید که به رهبر فکری، راهنما و الگو نیاز ندارید و در فرصت کوتاهی که به عنوان عمر در اختیار دارید، قادرید آنچه را که صاحبان اندیشههای بزرگ بشری در طول هزاران سال کشف کرده و هریک از آنان با آجرها و نقشههایی که نیاکانشان برای آنها به ارث گذاشته بودند، این بنا را ساختند به تنهایی به دست آورید. به قول یکی از بزرگانِ هنر زیستن، میستر اکهارت، «چگونه یک انسان میتواند بیآنکه هنر زیستن و مردن را آموخته باشد، زندگی کند؟»
ص25
در یک جامعۀ کاملاً تجارت زده که در آن قابلیت فروش یک کالا و سود حداکثری، محور ارزشهاست و در آن، هر فردی، به اندازه «سرمایه»ای که با هدف به دست آوردن حداکثر سود (موفقیت) در بازار سرمایهگذاری میکند، ارزش دارد، ارزش درونی انسانها به اندازه یک خمیردندان یا داروی پیشپاافتاده هم نیست. مهربانی، هوش و شجاعت، اگر فایدهای برای موفق شدن فرد نداشته باشند، در چنین جامعهای اهمیت ندارند.
ص 29
موسسمائی مونایدز فیلسوف بزرگ قرن بیستم که تأثیر مصاحب بد را به نیکی دریافته بود، پیشنهاد بسیار جدی و جالبی را مطرح میکند. او میگوید: « اگر در کشوری زندگی میکنید که مردمانش بد هستند، از مصاحبت با آنها پرهیز کنید. اگر آنها سعی میکنند کاری کنند که با آنها همراه شوید، آن کشور را ترک کنید، حتی اگر ناچار باشید در بیابان زندگی کنید.
دیگران سر از رفتارهای ما درنمیآورند _ خب که چه؟ انتظار آنها برای اینکه ما فقط باید کاری را انجام بدهیم که آنها میفهمند، تلاش برای دیکته کردن نظراتشان به ماست. اگر این رفتار ما در نظر آنها نشانه «غیراجتماعی بودن» یا «غیرمنطقی بودن» است، بگذارید باشد. اغلب آنها کسانی هستند که از آزادمنشی و شجاعت ما برای اینکه خودمان باشیم، خوششان نمیآید. تا زمانی که رفتارهای ما موجب آزار دیگران و یا تجاوز به حقوق آنها نیست، به هیچوجه ضرورت ندارد که برای آنها درباره رفتارمان توضیح و یه به آنها حساب پس بدهیم. چه زندگیهایی که در اثر «نیاز به توضیح دادن» خراب نشدهاند، آن هم توضیحاتی که باید دیگران حتما آنها را بفهمند و تأیید هم بکنند! بگذارید منظور شما از روی اعمالتان و به صورت واقعی مورد قضاوت قرار گیرد، ولی بدانید که یک انسان آزاد، فقط باید به خودش_ یعنی عقل و وجدانش_ و افراد بسیار اندکی که حق دارند توضیحات او را بشنوند، توضیح بدهد.
صص48-47
منبع
هنرِ بودن
اریک فروم
ترجمۀ پروین قائمی
نشر آشیان
مطالب دیگر
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…