با ما همراه باشید

لذتِ کتاب‌بازی

سطرهایی از رمان «جاودانگی» اثر «میلان کوندرا» / بخش 1

سطرهایی از رمان «جاودانگی» اثر «میلان کوندرا»

زن‌ها برای روبنس به معنای «خود زندگی» بودند، با وجود این بر آن شد که با یک زن زیبا ازدواج کند و به این ترتیب زن‌ها را از دست بدهد. او به شیوه‌ای غیر منطقی، اما کاملاً طبیعی رفتار کرد. روبنس بیست و چهار ساله بود. تازه وارد دورۀ حقیقت رکیک شده بود (به بیان دیگر اندکی پس از آنکه دختری به نام «ب» و زنی به نام «پ» را ملاقات کرده بود) اما تجربه‌های تازه اعتمادش را به این امر که چیزی بسیار فراتر از رابطۀ جنسی وجود دارد دگرگون نکرد: عشق، عشق بزرگ، ارزش والای زندگی که درباره‌اش بسیار شنیده و بسیار خوانده و بسیار احساس کرده بود، و چیزی از آن نمی‌دانست. شکی نداشت که عشق تاج زندگی است (خود زندگی است) که آن را بر حرفه‌اش مقدم می‌دانست)، و پس باید آن را با آغوش باز و بدون هیچ مصالحه‌ای بپذیرد.

همان‌طور که قبلاً گفتم عقربه‌های روی صفحه ساعت حقیقت رکیک را نشان می‌دادند، اما همین که روبنس عاشق شد یک بازگشت به مرحله‌های اولیه صورت گرفت: او با همسر آینده‌اش در خلوت یا ساکت بود و یا با استعاره‌های آرام صحبت می‌کرد.

حال آن را با زبان دیگری بیان می‌کنم: عشقش نسبت به آن زن زیبا او را به حالت باکرگی بازگرداند، زیرا همان‌طور که قبلاً گفتم، هر فرد اروپایی با گفتن کلمۀ عشق بر بال‌های وجد و سرور به اقلیم پیش_آمیزشی (یا غیر آمیزشی) فکر و احساس پرواز می‌کند، درست به جایی که ورتر جوان رنج کشید و دومینیکِ فرومنتن نزدیک بود از اسب به زمین بیفتد. روبنس پس از ملاقات با زن زیبایش آماده بود که دیگ داغ احساساتش را بر آتش بگذارد و منتظر نقطۀ جوش که در آن احساسات به شور تبدیل می‌شوند بماند. یک گرفتاری به جا مانده بود: روبنس در این زمان دوستی در شهرک دیگری داشت (او را با حرف ث مشخص می‌کنیم) که از خودش سه سال بزرگتر بود و مدت‌ها پیش از آنکه با همسر آینده‌اش آشنا شود و چندین ماه بعد از آن هم او را می‌دید. روبنس دیگر از روزی به دیدن او نرفت که تصمیم به ازدواج گرفت. این جدایی به علت کم شدن ناگهانی علاقه‌اش به «ث» نبود (ما بزودی خواهیم دید که بسیار به او علاقه داشت) بلکه علتش درک این مطلب بود که در زندگی به دوره‌ای عظیم و خطیر پا می‌گذاشت که ضروری است عشق بزرگ را با وفاداری تقدیس کنیم. به هرحال یک هفته قبل از روز عروسی ( که در اعماق قلبش به ضرورت آن تردید داشت) اشتیاق سوزانی برای «ث» که او را بدون هیچ توضیحی رها کرده بود، سر تا پایش را فراگرفت. از آنجا که بر رابطۀ خود با او هرگز نام عشق نگذاشته بود، از این همه اشتیاق برای جسم و قلب و روح «ث» حیرت کرد. روبنس دیگر آرام و قرار نداشت و به دیدار وی رفت. یک هفته تمام پیش او ابراز خاکساری کرد، به وی التماس کرد، او را با محبت و افسوس و اصرار محصور کرد. اما «ث» جز منظرۀ صورت غمناک خود چیزی بر وی ارزانی نکرد؛ او حتی اجازه پیدا نکرد که به بدنش دست بزند.

روبنس ناراضی و افسرده در روز عروسی به خانه برگشت. در جریان جشن عروسی مست کرد و غروب همسرش را به آپارتمان جدیدشان برد. او که از شراب و اندوه دلتنگ شده بود در گرماگرم زفاف او را به نام معشوق پیشین خود نامید. چه فاجعه‌ای! هرگز آن چشمان درشت را که با حیرتی وحشتناک به وی خیره شد از یاد نخواهد برد. در آن لحظه که همه چیز فرو ریخت، چنین به نظرش رسید که معشوق طرد شده دارد از او انتقام می‌گیرد و درست در روزی که به بستر زفاف رفته نامش برای همیشه ازدواجش را خراب کرده است. و شاید در آن لحظه کوتاه به بعید بودن آن واقعه و به حماقت غریب خطای زبان خودش نیز پی برد، حماقتی که خرابی و ویرانی گریز‌ناپذیر ازدواجش را بیشتر و بیشتر تحمل‌ناپذیر می‌کرد. برای سه چهار ثانیۀ مرگبار نمی‌دانست چه کند و ناگهان با صدای بلند گفت:

اوا! الیزابت! هایدی!

در آن لحظه نام دخترهای دیگر به ذهنش نرسید، و بنابراین باز تکرار کرد:

هایدی! الیزابت! تو برای من همه این‌ها هستی! همه زن‌های توی این دنیا! اوا! کلارا! ژولی! تو تجسم همه زن‌ها هستی. تو مجموع همۀ زن‌ها هستی! هایدی، گرتشن، همه زن‌های دنیا در تو جمع شده‌اند، اسم همه زن‌ها مال تو است!

و با سرعت و مهارت یک عاشق‌پیشۀ قهار رفتار کرد؛ و پس از چند ثانیه متوجه شد که چشم‌های خیره‌اش حالت طبیعی‌شان را بازیافته‌اند و بدنش دیگر سنگ نبود و باعث شد او دوباره آرامش و اطمینان خود را به دست آورد.

شیوه‌ای که روبنس با آن خود را از چنان مخمصه شیطانی نجات داد، واقعاً باورکردنی نیست و ما حق داریم حیرت کنیم از اینکه چگونه عروس جوان این داستان مضحک بی‌معنی را جدی گرفت. اما فراموش نکنیم که هر دو نفرشان گرفتار اندیشه پیش‌_آمیزشی بودند، اندیشه‌ای که عشق را با یک امر مطلق برابر می‌داند. برای عشق در مرحلۀ باکرگی چه معیاری وجود دارد؟ فقط معیار کمّی: عشق عبارتست از یک احساس بزرگ و بزرگ و بزرگ. عشق دروغین یک احساس کوچک است، عشق واقعی یک احساس بزرگ است. اما هر عشقی که از منظر مطلق به آن نگریسته شود آیا کوچک نیست؟ البته که هست. از همین‌رو عشق برای آنکه واقعی بودن خود را ثابت کند، گرایش به آن دارد که از محسوس بگریزد، گرایش به آن دارد که اعتدال را نفی کند، نمی‌خواهد ممکن به نظر آید، گرایش به آن دارد که به هذیان کاری عشق تبدیل شود، به بیان دیگر می‌خواهد دیوانه باشد. و به این ترتیب است که بعید بودن یک حرکت غلوآمیز، به شکل یک مزیت کامل درمی‌آید. برای یک ناظر خارجی، شیوۀ بیرون جستن روبنس از آن دردسر، نه قشنگ است و نه متقاعدکننده، اما در وضعیتی که او گرفتارش شده بود، این تنها وسیلۀ احتراز از فاجعه بود: روبنس که مثل یک آدم دیوانه عمل کرد، مطلق دیوانۀ عشق را به کمک طلبید و موفق شد.

 

منبع

 

جاودانگی

میلان کوندرا

ترجمه حشمت الله کامرانی

صص 373-370

نشر علم

چاپ هشتم

 

 مطالب مرتبط

  1. قسمتهایی از داستان مهمانی خداحافظی کوندرا
  2. تحلیل رمان بار هستی اثر میلان کوندرا
  3. تحلیل رمان جشن بی‌معنایی اثر میلان کوندرا
  4. قسمتهایی از داستان زوربای یوانای اثر کازانتزاکیس
  5. قسمتهایی از رمان سقوط اثر آلبرکامو

برترین‌ها