با ما همراه باشید

تحلیل شعر

«پدیده‌شناسی خوانش» نوشتۀ «ژرژ پوله»، ترجمۀ «ع. پاشایی»

«پدیده‌شناسی خوانش» نوشتۀ «ژرژ پوله»، ترجمۀ «ع. پاشایی»

«پدیده‌شناسی خوانش» نوشتۀ «ژرژ پوله»، ترجمۀ «ع. پاشایی»

داستان نیمه کارۀ ایژیتور مالارمه با وصفی از یک اتاق خالی آغاز می‌شود. وسط این اتاق میزی هست و روی میز هم کتابی، باز است. به نظر من هر کتابی در چنین وضعی است تا یکی از راه برسد و شروع کند به خواندنش. کتاب‌ها اشیااند. روی میزها، توی قفسه‌ها، توی ویترین کتابفروشی‌ها، همه جا چشم به راه کسی هستند که بیاید و آن‌ها را از مادیت و از سکون‌شان نجات دهد. وقتی دارم تماشاشان می‌کنم به همان چشمی نگاهشان می‌کنم که به حیوانات داخل قفس‌های کوچک که برای فروش گذاشته‌اند و چشم امیدشان به خریدار است.  شک ندارم که حیوانات نمی‌دانند سرنوشت‌شان بسته به دخالت انسان‌ها است و با این کارشان، حیوانات را از این شرمساری که با آن‌ها به صورت اشیا رفتار می‌شود نجات خواهد داد. این نکته آیا دربارۀ کتاب‌ها صادق نیست؟ از کاغذ و مرکب ساخته شده‌اند و همان‌جا که بگذارندشان خواهند ماند تا لحظه‌ای که یکی علاقه‌ای به آن‌ها نشان دهد. چشم به راه می‌مانند. آیا می‌دانند که با یک عمل انسان شاید ناگهان هستی‌شان زیر و رو شود؟ به نظر می‌رسد که این امید روشن‌شان می‌کند. گویی می‌گویند مرا بخوان. من که سختم است روبه روی این فراخوان بایستم. نه، نمی‌شود گفت که کتاب فقط شیئی است میان اشیای دیگر.

آن‌ها احساسی به من می‌دهند که گاهی به چیزهای دیگر هم دارم، مثلاً به گلدان‌ها و مجسمه‌ها. هرگز پیش نمی‌آید که دور یک چرخ خیاطی بگردم یا زیر یک بشقاب را نگاه کنم. کاملاً به همان سمت و سوئی که نشان من می‌دهند راضیم. اما دلم می‌خواهد دور مجسمه‌ها بگردم و گلدان‌ها برآنم می‌دارند که آن‌ها را توی دست‌هایم بگردانم. چرایش را نمی‌دانم. آیا نه به این خاطر است که این تصور را در من ایجاد می‌کنند که چیزی در آن‌ها هست که شاید از یک زاویۀ دیگر بتوانم ببینم؟ به نظرر نمی‌رسد که نه گلدان و نه مجسمه با آن محیط به هم‌پیوستۀ سطح‌شان کاملاً نمودار شوند. گلدان یا مجسمه علاوه بر سطوحی که دارد باید یک فضای درونی هم داشته باشد و همین فضای داخلی است که، هرچه می‌خواهد باشد، مرا برمی‌انگیزد که دور آن‌ها بگردم، گوئی پیِ درِ یک اتاق مخفی می‌گردم. اما چنین دری وجود ندارد (مگر دهنۀ گلدان، که تازه آن هم یک مدخل واقعی نیست چون که فقط دسترسی به فضای کوچکی دارد برای گذاشتن گل) از این‌رو گلدان و مجسمه بسته‌اند. آن‌ها بیرون نگهم می‌دارند و ما با یکدیگر هیچ رابطۀ حقیقی نداریم و ناراحتی من هم از همین است.

از گلدان و مجسمه بگذریم. امیدوارم کتاب این جور نباشد. گلدانی بخرید ببرید منزل و بگذارید روی میز یا روی پیش‌بخاری. چندی که بگذرد می‌شود جزئی از وسایل منزل‌تان. گلدان، گلدان است و بس. اما بشنو از آن طرف. همین که کتابی را بردارید می‌بینید که خود را به شما عرضه می‌کند و خود را می‌گشاید. همین گشودن و باز شدن کتاب است که من آن را بسیار برانگیزاننده می‌یابم. کتاب در طرح و شکلش بسته نمی‌شود و مثل دژ در میان حصار نمی‌ماند. چیزی جز این نمی‌خواهد که بیرون از خود وجود داشته باشد، یا بگذارد که تو در او هستی داشته باشی. خلاصه، واقعیت نامعمول دربارۀ کتاب این است که حصار میان تو و او از میان برداشته می‌شود. تو در اوئی و او در تو، و دیگر بیرون و درونی در میانه نیست.

همین که کتابی بردارم و شروع کنم به خواندن، اولین پدیده‌ای که ایجاد می‌شود این است: درست در همان لحظه‌ای که چشمم به چیزی می‌افتد که جلوم باز نگهش داشته‌ام، چندین دلالت از آن می‌تراود که جانم آن‌ها را می‌گیرد و من می‌فهمم چیزی که در دست دارم دیگر چیز یا شیء یا حتا یک چیز زنده نیست. بل که به موجودی خردورز و به یک دانسته‌گی (consciousness) آگاهم و این دانستگیِ کس دیگری است و فرقی ندارد با آن دانسته‌گی که من آن را به طور خود به خود در هر انسانی که ببینم فرض می‌کنم، به جز این که در این مورد این دانسته‌گی بر من گشوده است، به من خوشامد می‌گوید، می‌گذارد که من در عمق او نگاه کنم و حتا به من، با مجوز بی‌سابقه‌ای اجازه می‌دهد به آن‌چه او می‌اندیشد بیندیشم و آن‌چه را که او احساس می‌کند من احساس کنم.

گفتم بی‌سابقه. اول از همه ناپیدا شدن این «شیء» بی‌سابقه است. کتابی که به دست گرفته‌ام کو؟ هم آن‌جا هست و هم دیگر آن‌جا نیست، هیچ‌جا نیست. آن شیء که تماماً شیء است، آن چیزی که از کاغذ ساخته شده، به خلاف چیزهایی که از فلز یا چینی ساخته شده، دیگر وجود ندارد یا لااقل تا موقعی که من آن را می‌خواندم گوئی چنین بود که دیگر وجود نداشت. زیرا کتاب، دیگر یک واقعیت مادی نیست. رشته‌ای شده از کلمات، خیال‌ها و اندیشه‌هایی که زندگی را آغاز می‌کنند. این زندگی تازه کو؟ یقیناً نه در آن شیء کاغذی هست و نه یقیناً در فضای بیرون از آن. برای این هستیِ تازه فقط یک جا باقی می‌ماند که آن هم در نهانخانۀ خودِ من است.

چه‌گونه این‌طور شده است؟ با چه وسیله‌ای و با میانجی‌گری چه کسی؟ چه‌گونه توانسته‌ام در ِ دلم را تا این حد به رویِ چیزی باز کنم که معمولاً به رویش بسته است؟ نمی‌دانم. فقط این را می‌دانم که در وقت خواندن چندین دلالت را که در دلم جا خوش کرده‌اند احساس کنم. بی‌شک این‌ها هنوز چیزهایی چون خیال (ایماژ)، تصویر و کلمات و موضوعات یا شناسه‌های(object) اندیشه‌اند. با این‌همه، از این نظر که نگاه کنیم فرق فاحشی می‌بینیم. زیرا کتاب هم مثل گلدان یا مجسمه شیئی یا چیزی بود میان اشیا و ساکن در دنیای بیرون. دنیایی که چیزها معمولاً منحصراً در جامعۀ خاص خودشان مقیم‌اند یا هریک در جامعۀ خاص خودشان سکونت دارند، و به این هم نیازی ندارند که اندیشۀ من به آن‌ها بیندیشد. به این ترتیب در این جهان درونی که کلمات و خیال‌ها و تصورات برای خودشان خوش می‌گردند، مثل ماهی در آکواریوم، این باشنده‌های روانی برای زیستن‌شان نیاز به پناهی دارند که من برای‌شان فراهم می‌آورم. آن‌ها به دانسته‌گی من وابسته‌اند.

این بستگی در عین حال هم سود است و هم زیان. کمی پیش‌تر اشاره کردم که مزیت چیزهایی بیرونی در این است که فارغ‌اند از هرگونه دخالتی که جان می‌کند. خواست‌شان این است که تنهاشان بگذارند. کارشان را خودشان می‌کنند. اما این نکته قطعاً دربارۀ چیزهای درونی صادق نیست. این‌ها چون درونی‌اند بنابر تعریف، سرشت‌شان باید تغییر کند و مادیت‌شان را باید از دست بدهند.

این‌ها [چون مقیم جان‌اند بدل به] خیال و تصور و کلمات می‌شوند، یعنی باشنده‌های روانی محض می‌شوند. خلاصه، برای این که به صورت چیزهای روانی هستی بگیرند باید از هستی‌شان، به عنوان چیزهای واقعی، دست بکشند.

از یک طرف، این اسباب تاسف است. همین که من واژگان کتاب را به جای ادراک مستقیمم از واقعیت بنشانم خودم را دست و پا بسته در اختیار قدرت مطلق خیال گذاشته‌ام. با آن‌چه هست وداع می‌کنم تا وانمود کنم که به آن‌چه نیست باور دارم. دورم را موجودات خیالی می‌گیرند، و با این کار اسیر و شکار زبان می‌شوم. چاره‌ای نیست و باید به این سلطه تن داد. زبان با ناواقعیت‌اش دورم را می‌گیرد.

از طرف‌دیگر، در این استحاله که زبانِ واقعیت به یک برابرنهاد داستانی_ خیالی مبدل می‌شود فوائد انکارناپذیری هست. عالم داستان بی‌نهایت کش‌پذیرتر (elastic) از جهان واقعیت عینی است و تن به هر کاربردی می‌دهد و با اندک مقاومتی تسلیم خواهش‌های مکرر جان می‌شود. از این گذشته، من از تمام فوائدش این یکی را گیراتر می‌دانم که این عالم درونی، که ساختۀ زبان است، به نظر نمی‌رسد که در اساس با منی که به آن می‌اندیشد مخالفتی داشته باشد. بی‌شک آن‌چه که من از طریق واژگان نگاهی به آن‌ها می‌اندازم صورت‌های ذهنی‌اند که از جلوۀ عینیت بی‌بهره نیستند. اما به نظر نمی‌رسد که سرشت‌شان متفاوت از سرشت جان من که به آن‌ها می‌اندیشد باشد. آن‌ها شناسه‌اند، اما شناسه‌های ذهنی (mental object) یا درونی شده. خلاصه آن که چون هر چیزی در نتیجۀ دخالت‌های زبان جزئی از جان من شده، از تضاد میان شناسه‌گر (subject) و شناسه‌هایش بسیار کاسته شده است. و بدین‌سان بزرگ‌ترین فایدۀ ادبیات این است که ترغیبم می‌کند که از حس معمولی‌ام در باب ناسازگاری میان دانستگی و شناسه‌هایش آزاد باشم.

استحالۀ قبل ملاحظه‌ای است که از طریق کنش خوانش در من پیدا شده. این استحاله نه فقط سبب می‌شود که شناسه‌ها یا اشیای فیزیکی پیرامون من ناپدید شوند، که این شامل همان کتابی هم که دارم می‌خوانم می‌شود، بل‌که توده‌ای از شناسه‌های روانی را که با دانسته‌گی خود من پیوند نزدیک دارند جایگزین آن شناسه‌های بیرونی می‌کنند. و با این‌همه همان نزدیک‌بودنی که من اکنون با شناسه‌هایم در آن زنده‌گی می‌کنم مشکل‌های تازه‌ای پیش رویم می‌گذارند که یکی از آن‌ها بیش از همه کنجکاویم را تحریک می‌کند، این است: من کسی هستم که از قضا اندیشه‌هایی چون شناسه‌هایی خاص اندیشۀ خود دارد، یعنی اندیشه‌هایی که جزیی از کتابی‌اند که دارم می‌خوانم، پس این اندیشه‌ها تفکرات کسی دیگراند. این اندیشه‌های کس دیگری است، و بااین‌همه این منم که شناسه‌گر آن‌ها هستم. این وضع حتا تعجب‌انگیزتر از وضعی است که پیش از این گفتم. به آن معنی که من دارم با افکار کس دیگری فکر می‌کنم. البته جای تعجبی نبود اگر من به آن‌ها هم‌چون اندیشۀ کس دیگری فکر می‌کردم، ولی من با آن‌ها به همان صورتی فکر می‌کنم که با اندیشۀ خودم. معمولاً منی هست که می‌اندیشد و خود را در اندیشه‌هایی که شاید از جای دیگری آمده باشند باز می‌شناسد (وقتی که وضع خود را درک می‌کند) اما در لحظه‌ای که به آن‌ها می‌اندیشد آن‌ها را از خود دانسته می‌پذیرد. حرف دیدرو (Diderot) را که می‌گوید: «Mes pensees sont mes catins» «اندیشه‌هایم روسبی‌های من‌اند.» باید این‌طور فهمید. به این معنی که آن‌ها بی‌آن‌که از تعلق به مؤلف‌شان دست برداشته‌باشند با هرکسی می‌خوابند. حالا، در باب مورد حاضر، کارها کاملاً جور دیگر است. از آنجا که شخص من مورد تهاجم عجیب‌ اندیشه‌های کس دیگری قرار گرفته، من خودی هستم که تجربۀ اندیشیدن به اندیشه‌هایی که با من بیگانه‌اند به او داده شده است. من شناسه‌گر اندیشه‌هایی به جز اندیشه‌های خودم هستم. دانسته‌گی من به گونه‌ای رفتار می‌کند که گویی دانسته‌گی کس دیگری است.

این نکته قابل تأمل است. به یک معنا باید بدانیم که هیچ تصوری [یا عقیده‌ای] به من تعلق ندارد.  تصورات به هیچکس تعلق ندارند. از جانی به جان دیگر می‌روند مثل سکه‌هایی از این دست به آن دست. در نتیجه چیزی گمراه‌کننده‌تر از این نیست که بخواهیم دانسته‌گی را محدود به تصوراتی کنیم که عرضه می‌دارد یا در آن‌ها تفکر می‌کند. باری. این تصورات هرچه باشد و بندی هم که آن‌ها را به سرچشمه‌شان می‌بندد هرقدر محکم باشد و درنگ‌شان نیز در جان من هراندازه کوتاه هم که باشد باز تا موقعی که من به آن‌ها فکر می‌کنم خودم را شناسه‌گر آن‌ها می‌دانم، و اصل ذهنی آن‌هائی هستم که این تصورات موقتاً به صورت محمول [یا محمولات، چنان که در منطق مرسوم است] به کارشان می‌آیند. از این گذشته، این اصل ذهنی را نمی‌توان به هیچ طریقی به صورت محمول به تصور آورد، یعنی به صورت چیزی که مورد بحث قرار می‌گیرد و به آن ارجاع داده می‌شود. این من است که فکر می‌کند، تأمل می‌کند، حرف می‌زند. خلاصه هرگز او نیست بل که من است.

حالا موقعی که کتابی را می‌خوانم چه اتفاقی می‌افتد؟ پس آیا من شناسه‌گر یک رشته از محمول‌هایی هستم که محمول‌های من نیستند؟ این ناممکن است، شاید حتا تناقض در واژگان باشد. یقین دارم همین که من به چیزی بیندیشم آن چیز به طریق نامعینی از من می‌شود. به هرچه می‌اندیشم آن چیز جزیی از دنیای روانی من می‌شود. و با این‌همه این‌جا دارم به اندیشه‌ای می‌اندیشم که به وضوح متعلق به دنیای روانی دیگری است که در من اندیشیده می‌شود درست مثل این که منی وجود نداشته. این فکر قابل تصور نبوده و اگر من در آن تأمل کنم به نظر می‌رسد که بیش از پیش از ذهن دور می‌شود زیرا هر اندیشه‌ای باید شناسه‌گری داشته باشد که به آن بیندیشد، این اندیشه که برای من بیگانه است و با این‌همه در من است، باید در من نیز شناسه‌گری داشته باشد که با من بیگانه است. پس، این‌همه رخ می‌دهد چنان که گوئی خوانش، کنشی بود که با آن اندیشه‌ای توانسته با شناسه‌گری که من نبود خود را در من جا دهد. هروقت که می‌خوانم روحاً منی را بیان می‌کنم، و بااین‌همه این منی که من اظهار می‌کنم از من نیست. این حتا موقعی هم که قهرمان داستان به صورت سوم شخص ارائه می‌شود، و باز حتا موقعی که قهرمانی هم وجود ندارد و چیزی نیست جز تأملات و گزاره‌ها صادق است: زیرا همین که اندیشه‌ای ارائه شود باید شناسه‌گر اندیشنده‌ای هم آن‌جا باشد که من، موقتاً هم که شده، در حالی‌که خود را از یاد برده و از خود جدا شده‌ام با آن یکی شوم. آرتور رمبو می‌گفت: «Je est un autre» (من، دیگری است) منی که جای مرا گرفته و تا زمانی که من می‌خوانم او همچنان  جای منِ مرا خواهد گرفت. خوانش، درست این‌گونه است: شیوۀ راه دادن است به انبوهی از واژگان و خیال‌ها و تصورات بیگانه و نیز ب همان اصل بیگانه‌ای که آن‌ها را بیان می‌کند و پناه‌شان می‌دهد.

توضیح، و حتا تصور این پدیده به راستی دشوار است، و بااین‌همه همین‌ که پذیرفته شد برایم چیزی را توضیح می‌دهد که شاید به طریق دیگر حتا توضیح ناپذیر می‌نمود. زیرا چه‌گونه می‌توانستم، بدون یک چنین تسلط بر نهانی‌ترین بخش هستی ذهنی‌ام، چیز سادۀ حیرت‌انگیزی را توضیح دهم که من هم با آن چیزی را که می‌خوانم می‌فهمم و هم حتا آن را حس می‌کنم. وقتی آن‌جور می‌خوانم که باید بخوانم، یعنی بدون هیچ قید و شرط روحی و بدون هیچ میل به حفظ استقلال داوری‌ام، و با التزام کلی‌ای که از هر خواننده‌ای انتظار می‌رود، آن وقت ادراکم شهودی می‌شود و هر احساسی که به من عرضه می‌شود بی‌درنگ از سوی من فرض یا به خود گرفته می‌شود. به عبارت دیگر، نوع ادراک مورد سؤال این‌جا حرکت از مجهول به معلوم، از بیگانه به آشنا و از بیرون به درون نیست. شاید بشود آن را پدیده‌ای دانست که شناسه‌های روانی از طریق آن از اعماق دانسته‌گی به روشنایی شناخت می‌آیند. از سوی دیگر، و بدون تناقض، خوانش حاوی چیزی است شبیه ادراکی که من از خودم دارم، کنشی که من با آن به طور مستقیم چیزی را می‌گیرم که فکر می‌کنم شناسه‌گری (که در این مورد من نیست) به آن اندیشیده است. هرگونه بیگانه‌گی که من دچارش شوم، باز خوانش فعالیت مرا به عنوان شناسه‌گر تعبیر نمی‌کند.

پس خوانش، کنشی است که در آن اصل ذهنی، که من آن را من می‌خوانم، چنان تغییر می‌کند که من اگر دقیق بگویم دیگر حق ندارم آن را من خودم بدانم. مدیون دیگری هستم و این دیگری در من می‌اندیشد و حس و تحمل و عمل می‌کند. این پدیده به آشکارترین و حتا به ساده‌ترین شکلش در آن نوع افسونی ظاهر می‌شود که حاصل انواع خوانش‌ها (یا، کتاب‌ها)ی کم‌بها است مثل رمن‌های هیجان‌انگیز (thriller) که درباره‌اش می‌گویم «منو گرفت.» اکنون توجه به این نکته مهم است که این تملک من از سوی دیگری نه فقط در سطح اندیشۀ عینی یعنی باتوجه به خیال‌ها و احساس‌ها و تصوراتی که خوانش به من می‌دهد، بل‌که در سطح همان ذهنیت من نیز رخ می‌دهد. وقتی که من مجذوب خواندن‌ام، خود دومی غلبه دارد که برای من می‌اندیشد و حس می‌کند. پس آیا من که در نهانگاهی از خودم گوشه گرفته‌ام خاموشانه شاهد این تملک و تصرف‌ام؟ آیا نوعی آسایش یا برعکس نوعی اضطراب از آن حاصل می‌کنم؟ هرچه باشد، کس دیگری مرکز صحنه را می‌گیرد و سوالی را تحمیل می‌کند، سوالی که مطلقاً ناگزیرم از خودم بکنم، که این است: کیست آن غاصبی که خط مقدم را اشغال می‌کند؟ چیست این جانی که خود به تنهایی دانسته‌گی مرا پر می‌کند و چیست او که وقتی می‌گویم من، به راستی آن من است؟

برای این سوال یک جواب فوری هست که شاید خیلی هم آسان باشد. این منی که وقتی کتاب می‌خوانم در من می‌اندیشد منی است که این کتاب را می‌نویسد. وقتی که بودلر یا راسین می‌خوانم واقعاً بودلر یا راسین است که می‌اندیشد و حس می‌کند و به خود اجازه می‌دهد که در من خوانده شود. به این ترتیب کتاب فقط کتاب نیست وسیله‌ای است که مؤلف با آن واقعاً عقاید و احساس‌ها و وجوه خیال‌پردازی و زندگیش را حفظ می‌کند. این وسیلۀ اوست که با آن هویتش را از مرگ حفظ می‌کند. یک چنین تعبیری از خوانش کار نادرستی نیست. به نظر می‌رسد که چیزی را تأیید می‌کند که عموماً آن را روشنگری (explication) زندگی نامه‌ای متن‌های ادبی می‌خوانند. در واقع هر واژۀ ادبیات از جان کسی که آن را نوشته بار برداشته است. همان‌گونه که ما را به خواندن آن وا می‌دارد لنگۀ چیزی را در ما بیدار می‌کند که او می‌اندیشید و حس می‌کرد. پس برای فهمیدن یک اثر ادبی راهش این است که بگذاریم فردی که آن را نوشته است خود را در ما به ما آشکار کند. زندگی‌نامه نیست که اثر را روشن می‌کند، بل که خود اثر است که گاهی به ما توانایی می‌بخشد آن زندگی‌نامه را بفهمیم.

اما تعبیر زندگی‌نامه‌ای تا حدی نادرست و گمراه‌کننده است. درست است که میان آثار نویسنده و تجربه‌های زندگیش شباهتی هست و آن آثار را شاید بتوان ترجمان ناقصی از زندگی او دانست. از این گذشته، حتا در آثار یک نویسندۀ معین شباهت مهم‌تری هست. اما هریک از آن آثار، وقتی که دارم آن را می‌خوانم با زندگی خودش در من زندگی می‌کند. شناسه‌گری که از راه خوانش آن اثر بر من آشکار می‌شود نویسنده نیست، خواه در جامعیت به‌هم‌ریختۀ تجربیات بیرونی‌اش باشد و خواه در جامعیت انباشته و بهتر سازمان‌یافته و متمرکزش، که یکی از نوشته‌ای اوست. با این‌همه، شناسه‌گری که بر آن اثر سلطه دارد می‌تواند فقط در آن اثر هستی داشته باشد. یقیناً هیچ چیز را نباید در فهم آن اثر دست کم گرفت و بی‌اهمیت دانست، و مجموعه‌ای از اطلاعات زندگی‌نامه‌ای و کتاب‌شناختی و نقد عمومی برای من ضروری است. و بااین‌همه این دانش نمی‌تواند با دانش درونی اثر همخوانی داشته باشد. مجموع اطلاعاتی که من دربارۀ بودلر یا راسین کسب می‌کنم هرچه باشد و هر اندازه که [این اطلاعات سبب شود که] نزدیک به نبوغ آنان زندگی کنم، باز می‌دانم که این کمک (apport) کافی نیست که برایم معنی و کمال صوری اثرِ خاصی از بودلر یا راسین را، که خواندنش اکنون مرا جذب خود کرده است، و نیز آن اصل ذهنی را که به آن اثر جان می‌بخشد، روشن کند. در این لحظه این برای من مهم است که از درون در نوعی یکسانی (identity) با اثر و تنها با خود اثر زندگی کنم. کم پیش می‌آید که غیر این باشد. هرچیزی که نسبت به اثر بیرونی باشد ممکن نیست بتواند در مدعای فوق‌العاده‌ای که آن اثر اکنون بر من دارد سهیم باشد. او در من است نه آن که مرا به بیرون از خود و به نزد نویسنده‌اش، باز فرستد یا به نوشته‌های دیگرش، بل‌که برعکس توجه مرا به خود معطوف می‌دارد.

اثر است که در من همان مرزهایی را دنبال می‌کند که این دانسته‌گی خود را در آن‌ها محدود می‌کند. اثر است که یک رشته از شناسه‌های روانی را به من تحمیل می‌کند و در من شبکه‌ای از واژگان را می‌آفریند که موقتاً ورای آن برای شناسه‌های دیگر روانی یا برای واژگان دیگر جایی نیست. و سرانجام، اثر است که بدین‌گونه ارضا نشده از محدود کردن محتوای دانسته‌گی من، آن را در چنگ می‌گیرد و تصاحب می‌کند و از آن، منی می‌سازد که بر سراسر خوانش من، بر شکفتن و گشودن اثر و گشودن اثر منفردی که من دارم می‌خوانم سلطه دارد.

و بدین‌گونه آن اثر جوهر روانی موقتی را پدید می‌آورد که دانسته‌گی مرا پر می‌کند، و از این گذشته، آن دانسته‌گی، آن منِ شناسه‌گر، آن دانسته‌گیِ مستمر آن‌چه هست، خود را در درون اثر آشکار می‌کند. چنین است وضع خاص هر اثری که من دانسته‌گی‌ام را در اختیارش می‌گذارم و او را به هستی بازمی‌خوانم. هم هستی‌ام را به او می‌بخشم و هم آگاهی به هستی‌ام را. و بدین‌گونه من نباید در شناخت این امر درنگ کنم که تا زمانی که او از این تنفس حیاتی، که از کنش خوانش جان می‌گیرد، الهام می‌گیرد اثر ادبی (به زیان خواننده‌ای که آن اثر زندگی‌اش را معلق می‌گذارد) نوعی انسان می‌شود، یعنی جانی است که به خود دانسته‌گی دارد و خود را به شکل شناسه‌گر و شناسه‌هایش در من شکل می‌بخشد.

آن اثر زندگی خود را در من می‌گذراند، به یک معنا به خود می‌اندیشد و حتا در من به خود معنی می‌بخشد.

 

منبع

احمد شاملو

از زخم قلب

گزینه شعرها و خوانش شعر

ع.پاشایی

صص 49-41

نشر چشمه

چاپ ششم

 

مطالب مرتبط

  1. یادداشتی از احمد شاملو و ع. پاشایی بر شعر از زخم قلب آمان جان

 

برترین‌ها