تحلیل داستان و نمایشنامه
تحلیل داستان کوتاهِ «در بازار وکیل» نوشتۀ «سیمین دانشور»
تحلیل داستان کوتاهِ «در بازار وکیل» نوشتۀ «سیمین دانشور»
دوست عزیز
برای مطالعۀ این بخش لازم است ابتدا خلاصۀ داستان را بخوانید.
تحلیل داستان کوتاهِ «در بازار وکیل» نوشتۀ «سیمین دانشور»
تحلیل داستانِ کوتاه «در بازار وکیل»
داستان «در بازار وکیل» نگاهی معصومانه به مسئلۀ آفرینش است و به توصیف وضعیت انسان سردرگم مدرن در مواجهه با جهان میپردازد. در صحنۀ اول زنی بیقید به اسم «مرمر » را میبینیم. مرمر یک سنگ زیباست. قُدما آسمان را از جنس سنگ میدانستهاند. مرمر که وظیفۀ مراقبت و نگهداری از موجودی ضعیف به اسم انسان را دارد او را در بازار شلوغ رها میکند و به خوش و بش با «نخودبریز» میپردازد. بنابراین ما از همان صحنۀ اول انسان به حال خود وانهاده شده را میبینیم با جهانی که دغدغۀ او را ندارد. مرمر دلسوز بچۀ مردم، نیست. در هیچ کجای داستان نمیبینیم او دلشورهای بابت مسئولیتی که بر گردنش گذاشتهاند داشته باشد. بیمسئولیتی و تمایل به خوشگذرانی در معنای مبتذل و سطحی آن از مشخصههای بارز ِ بزرگتر این داستان و بزرگتر نوعِ انسان است. نیچه میگوید خدا مرده است. اما ما در این داستان کودکی را نمیبینیم که مادر یا پدرش مرده باشد. بنابراین باید با «آلبرکامو» در کتاب «انسان طاغی» موافق باشیم: «خدا نمرده است، سقوط کرده است». زیرا در این داستان میبینیم «مرمر» حی و حاضر است ولی یک آدم تنزل کرده و خالی از خصیصههای یک انسان متعهد است. بنابراین در این داستان ما نمیبینیم که بیاعتقادی به آسمان مطرح باشد بلکه انتقادی مستور صورت میپذیرد.
در ابتدا دختربچه دلخوش عروسک بیریختی است که دستش دادهاند. چه فداکاریها که برایش نمیکند و چقدر دوستش دارد. عروسک پارچهای که ننه برای دختربچه دوخته، نماد چیست؟ نماد اعتقادات و باورهای اولیهای که در خانواده در ذهن کودک میگنجانند. قصههایی که انسان با آن بزرگ میشود و گاه یک عمر نمیخواهد هیچ قصۀ دیگری را بشنود. زیرا امنیتش به خطر میافتد. اما این کودک رها شده، با اعتمادی بیجا به اینکه «مرمر» پشت سرش و مراقبش است راه میافتد. در اولین نقطه برای کسب آگاهی میرسد به مغازۀ اسباب بازی فروشی. اینجاست که پی میبرد اعتقادات و باورهایش او را به کم قانع کردهاند. او یک نگاه میاندازد به عروسک زیبای فرنگی پشت ویترین و یک نگاه میاندازد به عروسک خودش. اینجا تقابل در باورها به وجود میآید. سروگوش بچه باز میشود. میبیند خیلی چیزهای خوب هست که از آن محروم است. میبیند آنچه از بلاد کفر آمده چقدر بهتر است. مقایسه میکند. انسان از خود میپرسد پس چرا آنها آنقدر رشد میکنند و ما در فقر و بیچارگی هستیم؟ اینجاست که دخترک احساسش را بروز میدهد. از ریخت عروسکش عقش میگیرد. آن را میاندازد و میرود. در اینجا او تازه میفهمد گم شده است. دانشور در این داستان دارد با تردستی سلوک انسان در مسیر آگاهی را پشت چهرهای معصومانه نشانمان میدهد. آدمی که باورهای کودکیاش را از دست میدهد از آن به بعد با درک اینکه گم شده است دنبال دستاویزی میگردد تا تهی وجودش را بپوشاند. انسان آموخته اگر به جایی وصل نباشد فرو میریزد برای همین دختربچه دنبال چیزی است که حواسش را پرت کند. او نمیخواهد در «موقعیت یگانه» باشد، بلکه میخواهد با «موقعیت عام» و روزمرگی ترس از وجود و سرنوشت بشر را فراموش کند. در این قسمت میبینیم او دائم دنبال بهانهای است. سر از دکان حلاجی و پنبهزنی درمیآورد. مدتی میایستد اما حوصلهاش از مشاهدۀ روزمرگی و یکنواختی به هم میخورد. بعد به درویشی بر میخورد که آهسته راه میرود. میتوان گفت او از عرفان سردرمیآورد. اما یک کلام از حرفهای درویش چیزی نمیفهمد. فقط یاد بچهکولهکن میافتد که بچهها را میدزدد. فرار میکند و میخورد به پسر بچهای و زانویش خراش برمیدارد. در اینجاست که نویسنده عشق را نیز به عنوان دستاویزی برای فراموشی رنج وجود محک میزند. دختربچه با پسربچه همراه میشود. عشق مدتی سرش را گرم میکند. او کنار پسربچه در بازار لذت میبرد. مغازهها را باهم میگردند اما کم کم یکنواختی دامن عشق را میگیرد. برای همدیگر عادی میشوند. دختر نق زدن از سر میگیرد و پسر به این نتیجه میرسد که دختر مدام از او عقب میافتد و به درد همراهی نمیخورد و کلی دختربچه دیگر هست که او میتواند با آنها حرف بزند که از این دختربچه ضعیف و ترسو هم بهتر است.
در این حال میبینیم مرمر همچنان مشغول عشوهریزی و دلبری است. و انگار نه انگار بچهای به دستش سپردهاند. این قسمت من را یاد انتقادهایی میاندازد که «زوربای یونانی» از عملکرد آفرینش میکند. کوچکترین نشان اضطرابی در مرمر تا پایان داستان مشاهده نمیشود. وقتی هم که راه میافتد تا بچه را پیدا کند گرم صحبت با کاسبان دیگر میشود. از نخودبریز آجیلی میگیرد، از پالودهفروش پالودۀ شیرازی و هیچ دلیلی نمیبیند که بخواهد نگران باشد. او نماد لاقیدی کامل است. تعطیلِ تعطیل از اندیشیدن به سرنوشت بچهای که سرگردان مانده است.
اما سرنوشت بچه چه میشود؟ او همینطور جاهای دیگر میرود. تا امنیت از دست رفته را بازیابد. حال کسی را دارد که باورهایش را از دست داده و باور جدیدی نیز جایش ننشانده است. هیچ چیز دیگر نمیتواند سپربلای او در برابر حقیقت بیرحم باشد. در بازار مردی میفهمد گمشده دستش را میگیرد و میگوید میخواهم تو را به خانه برسانم. بچه در یک فرصت مناسب پا به فرار میگذارد. از بازار بیرون میزند و میرود در کوچه پس کوچهها یک خانۀ متروکه پیدا میکند و در آنجا از ته دل گریه میکند و کمک میخواهد. اما کسی کمکی به او نمیکند. هیچ کس صدایش را نمیشنود. چون «نجات دهنده در گور خفته است.»
او به اعتمادش را به یک نیروی بیرونی مراقب و دلسوز و دلرحم از دست داده است.دورۀ شادی سرآمده و بشر باید شجاعت را بیاموزد. این داستان ماهیت تفکر انسان مدرنی را برملا میکند که امیدش را به آسمان از دست داده است. داستان پایان خوبی ندارد. زیرا دوران کلاسیک، دوران طلایی خوشبختی و باور به آسمان کمرنگ شده است. این داستانِ نمادین انتقادی بازگویی همان دغدغههایی است که مثلا نمایشنامۀ «در انتظار گودو» را به وجود آورده است. میتوان فریاد یأسآلود گالیلۀ برتولت برشت را نیز در پایان آن شنید: «بیچاره ملتی که به قهرمان نیاز دارد.»
بیچاره کودکی که به مرمر محتاج است.! زیرا مرمر بوالهوس دغدغۀ او را ندارد. در پایان داستان کودک از ته دل گریه میکند و کمک میخواهد. این بخش انسان را یاد این بیت میاندازد: «از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست» اما آیا انسانی هست؟ میبینیم که داستان ما را ناامید میکند. چون نمیخواهد حقیقت را بزک کند. ترجیح میدهد چهرۀ بیآرایش و بیگریم آن را ببینیم.
«تیره شدن رابطۀ انسان با آسمان» که از مبادی فکری انسان مدرن است در این داستان بهانهای میشود تا به جای کینه، دشمنی و حسادت به نوع بیچارۀ خود فقط دلسوزی کنیم. حسی که دانشور در پی ایجاد آن است شفقت است. شفقت نسبت به انسانهایی که فرق بزرگشان با حیوانات این است که مرگآگاهند. به جاست خواندن این شعر از فروغ و ختم تحلیل به یکی از مرتفعترین شعرهای ادبیات معاصر (زیرا این شعر هم بر پایۀ شفقت و دلسوزی بر سرنوشت انسان سرگردان مدرن آفریده شده است) :
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمیخواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیدهست.
حیاط خانۀ ما تنهاست
حیاط خانۀ ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانۀ ما خالیست
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانۀ ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانۀ ما تنهاست
پدر میگوید:
« از من گذشتهست
از من گذشتهست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم »
و در اتاقش، از صبح تا غروب،
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید:
« لعنت به هرچی ماهی و هرچه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست.»
مادر تمام زندگیش
سجادهایست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی میگردد
و فکر میکند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادر تمام روز دعا میخواند
مادر گناهکار طبیعیست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهیها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه میگوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها میخندد
و از جنازههای ماهیها
که زیر پوست بیمار آب
به ذرههای فاسد تبدیل میشوند
شماره بر میدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه میداند.
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار میبرد
و ناامیدیش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهای ساده قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و ساکت آنها میبرد
و گاهگاه خانوادۀ ماهیها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد…
او خانهاش در آنسوی شهر است
او در میان خانۀ مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخههای درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچههای طبیعی میزاید
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
و گوشههای دامنش از فقر باغچه آلوده میشود
حمام ادکلن میگیرد
او
هر وقت که به دیدن ما میآید
آبستن است.
حیاط خانۀ ما تنهاست
حیاط خانۀ ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن میآید
و منفجر شدن
همسایههای ما همه در خاک باغچههاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل میکارند
همسایههای ما همه بر روی حوضهای کاشیشان
سرپوش میگذارند
و حوضهای کاشی
بیآنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچههای کوچۀ ما کیفهای مدرسهشان را
از بمبهای کوچک پر کردهاند
حیاط خانۀ ما گیج است.
من از زمانی که قلب خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانهوار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم…
و فکر میکنم…
و فکر میکنم…
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
تحلیل داستان کوتاهِ «در بازار وکیل» نوشتۀ «سیمین دانشور»
تحلیل داستان کوتاهِ «در بازار وکیل» نوشتۀ «سیمین دانشور»
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند