نویسندگان جهان
«اونوره دو بالزاک» از نگاه «سامرست موام»
در میان تمام رمان نویسان بزرگ که با آثار خود گنجینههای معنوی جهان را غنی کردهاند، به عقیدۀ من بالزاک از همه بزرگتر است. او نبوغ داشت. نویسندگانی هستند که به قدرت یک یا دو کتاب خود به شهرت رسیدهاند؛ گاهی به این سبب که از مطالب فراوانی که نوشتهاند، تنها یک تکه، ارزش جاویدان یافته است؛ گاهی به این دلیل که الهام آنها که زاییدۀ یک تجربۀ استثنایی، یا ناشی از خصوصیت خلق و خوی نویسنده بوده فقط به درد نوشتن یک کتاب کم صفحه میخورده است. این نویسندگان، آنچه در چنته دارند، یکبار برای همیشه میگویند، و اگر دوباره چیزی بنویسند، حرفهای سابق را تکرار میکنند. «باروری» از مزایای بزرگ نویسنده است. و «پرباری» بالزاک، شگفتانگیز بود. میدان عمل او، تمامی پهنۀ حیات عصر او بود و چشمانداز وی، به وسعت مرزهای کشورش.
مثل همۀ رماننویسها، مطلبی که دربارۀ آدمهای بد مینوشت، بیشتر از چیزی که راجع به آدمهای خوب مینگاشت قرین موفقیت بود. دید او موشکاف و دقیق بود، قدرت آفرینش او عجیب بود و شمارۀ بازیگرانی که آفریده، بهتآور است.
ولی عقیده ندارم که بالزاک مرد بسیار جالب توجهی بوده است. در خصوصیات روحی و فکری و اخلاقی او، مسائل بغرنج بزرگ، تضادهای حیرتانگیز و نکتههای پیچیدۀ باریک، وجود نداشت. در واقع، خفایای ضمیر بالزاک، تا اندازهای هویدا بود. حتی مطمئن نیستم که آدم بسیار باهوشی بود؛ عقاید و نظریات او، پیش و پا افتاده و سطحی است. ولی، قدرت آفرینشی که داشت خارقالعاده بود.
اسم حقیقی رماننویس «بالسا» بود و اجداد او کارگران کشاورز بودند؛ ولی پدرش که وکیل عدلیۀ حقهبازی بود و پس از انقلاب سری توی سرها درآورده بود، نام خود را به «بالزاک» تغییر داد. پدر بالزاک با دختر پولداری ازدواج کرد و «اونوره» که در میان چهار بچۀ او بزرگترین آنها بود، در سال 1799 در شهر «تور» به دنیا آمد. پدر اونوره در «تور» مدیر بیمارستان شهر بود. بالزاک، پس از آنکه چند سال در مدرسه درس خواند، و شاگرد بد و تنبلی بود، در پاریس وارد دارالوکالۀ یکی از وکلای عدلیه شد. در این وقت به پاریس نقل مکان کرده بود. ولی سه سال بعد، پس از آنکه اونوره در امتحانات قبول شد، وقتی به او پیشنهاد شد که وکالت را حرفۀ خود سازد، عصیان کرد. او میخواست نویسنده شود. مشاجرات خانوادگی سختی درگرفت. بالاخره، با وجود مخالفت مداوم مادرش، که زنی سختگیر و حسابگر بود و بالزاک هیچ وقت او را دوست نداشت، پدرش تا این حد تسلیم شد که به او فرصت و مجالی برای نویسندگی بدهد. قرار شد اونوره با مستمری بخور و نمیری زندگی مستقلی داشته باشد و بخت خود را بیازماید.
بالزاک، اولین کاری که کرد این بود که یک تراژدی دربارۀ کرامول نوشت. اونوره این تراژدی را برای افراد خانوادۀ خود که به قصد شنیدن آن جمع شده بودند، خواند. اعضای خانواده، یکزبان گفتند که چیز مزخرفیست. بعد، تراژدی را برای پرفسوری فرستادند. فتوای پرفسور این بود که نویسنده، هر کار دیگری که دلش بخواهد میتواند بکند، جز نویسندگی.
بالزاک، خشمگین و نومید تصمیم گرفت حالا که نمیتواند یک شاعر تراژیک باشد، یک رمان نویس شود. و دو سه رمان که از والتر اسکات، آن رادکلیف و بایرون الهام گرفته بود نوشت، ولی خانوادۀ او به این نتیجه رسیده بود که این تجربه با ناکامی روبرو شده است و به همین جهت به او امر کردند که با اولین دلیجان برگردد.
بالزاک پیر، بازنشسته شده بود و خانوادۀ او در دهی به نام «ویل پاریزیس» که با پاریس فاصلهای نداشت، زندگی میکردند. یکی از دوستان اونوره، یک نویسندۀ بازاری، در آنجا به دیدن او میآمد و او بالزاک را تشویق کرد که رمان دیگری بنویسد. بالزاک شروع به کار کرد. بدینسان رمانهای بسیار که فقط برای نان درآوردن نوشته میشد، به بازار آمد. این کتابها را بالزاک، با یک مشت اسم مستعار، گاهی به تنهایی و گاهی با همکاری دیگران مینوشت. هیچکس نمیداند که در فاصلۀ 1821 تا 1825 چند کتاب منتشر کرد. بعضی از مطلعین، ادعا میکنند تا پنجاه جلد. اکثر این رمانها، تاریخی بود، برای اینکه آن روزها والتر اسکات در اوج شهرت بود و بالزاک داستانها را طوری مینوشت که از سبک خیالی او استفادۀ پولی بکند. این رمانها بسیار بد بود. ولی از جهتی برای بالزاک فایده داشت. به این معنی: به او آموخت برای اینکه توجه خواننده را جلب کند، باید در داستان، حوادث سریع پی در پی به وجود آورد؛ و نیز به او یاد داد که گفتگو کردن دربارۀ مطالبی که مردم برای آنها اهمیت درجۀ اول قائلند: عشق، ثروت، شرف و زندگانی، نکتۀ بسیار مهمیست. شاید، این نکته را که تمایلات خود او هم به او القا میکرد، به وی آموخت که نویسنده برای آنکه آثارش را مردم بخواند باید به احساسات تند توجه کند. احسااسات تند، ممکن است پست، ناچیز یا غیرطبیعی باشد، لیکن اگر سخت سرکش و نیرومند باشد، در آن علائمی از عظمت و بزرگی میتوان یافت.
بالزاک وقتی با خانوادۀ خود در «ویلپاریزیس» زندگی میکرد، با یکی از همسایهها، خانمی به اسم مادام دوبرنی آشنا شد. او دختر یک موسیقیدان آلمانی بود. پدرش در خدمت «ماری_آنتوانت» و خودش یکی از ندیمههای او بود. مادام دوبرنی چهل و پنج ساله بود. شوهرش علیل و بداخلاق و غرغرو بود. مادام هشت بچه از او و یک بچه هم از دلدادهای داشت. این زن، دوست بالزاک و بعد، معشوقهاش شد و تا چهارده سال بعد که مرد، همچنان دوست بالزاک بود. این یک رابطۀ عجیب بود. بالزاک بدو عشق میورزید ولی علاوه بر آن، تمامی محبتی را که هیچ وقت نسبت به مادرش احساس نکرده بود، به او انتقال داده بود. این زن، تنها یک معشوقه نبود، بلکه یک دوست صمیمی و فداکار بود که نصیحت، تشویق، کمک و محبت بیشائبۀ وی، همیشه در اختیار بالزاک بود.
ولی قضیه در ده رسوایی به بار آورد و مادام بالزاک، طبعا حاضر نشد پسرش با زنی که به جای مادرش بود رابطه داشته باشد. بعلاوه از کتابهای اونوره، پول بسیار کمی به دست میآمد و به همین جهت مادام بالزاک از آیندۀ او دلواپس بود. یکی از دوستان نظر داد، انوره باید وارد تجارت شود و ظاهرا این فکر مورد توجه بالزاک قرار گرفت. مادام دوبرنی، چهل و پنج هزار فرانک، نه هزار دلار، که آن زمان سه چهار برابر پول امروز بود فراهم کرد و بالزاک با دو سه شریک ناشر، چاپچی و حروف ریز شد. او تاجر نبود، بیاندازه مسرف بود. خرجهای خصوصی خود را طلب خیاطها، کفاشها، جواهرسازها و حتی اطوکشها را به حساب تجارتخانه میگذاشت.
در آخر سال سوم، تجارتخانه منحل شد و مادرش مجبور شد پنجاه هزار فرانک فراهم کند تا پول طلبکارها را بدهد. معهذا، این تجربۀ مصیبتبار، اطلاعات ویژۀ بسیار و دانشی از زندگی عملی به بالزاک داد که در رمانهایی که بعدها نوشت، به درد او خورد.
بالزاک پس از ورشکستگی به برتانی رفت تا نزد دوستان بماند و در آنجا، مواد و مصالح رمانی به نام شوانها را به دست آورد.این اولین اثر جدی او و اولین کتابی بود که به اسم خود منتشر کرد. در این وقت سی سال داشت. از آن زمان به بعد با کوشش دیوانهواری که تا روز مرگ او، یعنی تا بیست و یک سال بعد ادامه یافت، چیز نوشت. شمارۀ کتابهای بزرگ و کوچکی که نوشت بهتآور است. هر سال یک یا دو رمان مطول و ده دوازده رمان کوچک و داستان کوتاه مینوشت. از اینها گذشته چندین نمایشنامه نوشت. بعضی از این نمایشنامهها هرگز پذیرفته نشد و از آنها که پذیرفته شد همگی به استثنای یکی به طرز رقتباری با شکست و ناکامی روبرو گشت. بالزاک، مدت کمی، روزنامهای هم دایر کرد که هفتهای دو بار منتشر میشد و بیشتر مطالب آن را خود او مینوشت.
بالزاک باید از اولین کسانی باشد که تمایل شدیدی به آرایش داخلی خانه داشت و اتاقهای گوناگون منزل خود را چنان میآراست که وصف آن همانقدر از جلال و شکوه حکایت میکند که از بیسلیقگی.
هیچ چیز نمیتوانست او را اصلاح کند، تا آخر عمر با اسراف و تبذیر احمقانهای به خرید اشیاء ادامه داد. بالزاک وامگیر بیشرمی بود، ولی تحسین و تمجیدی که نبوغ او را برانگیخته بود، آنقدر زیاد بود که به ندرت بخشش و جوانمردی دوستانش در حق او ته میکشید. زنها معمولا، آدمهایی نیستند که با میل و رغبت به کسی قرض بدهند، ولی بالزاک، ظاهرا آنها را از این لحاظ، نرم و موافق کرده بود. او یکسره بینزاکت بود و به هیچوجه نشانهای وجود ندارد که در مورد پول گرفتن از زنها دچار وسوسه و ناراحتی وجدان شده باشد.
بالزاک، اگر آدمی معتدل، مرد زندگی و صرفهجو بود هرگز نمیتوانست آن نویسندهای که بود بشود. او آدم خودنمایی بود، تجمل را میپرستید و نمیتوانست پول خرج نکند. مثل سگ کار میکرد تا تعهدات خود را انجام بدهد، ولی بدبختانه، قبل از آنکه وامهای عاجلتر خود را بدهد، قرضهای جدید کرده بود. به حقیقت و واقعیت عجیبی باید اشاره کرد:
بالزاک فقط در زیر فشار قرض بود که میتوانست چیز بنویسد. وقتی این فشار وجود داشت، آنقدر کار میکرد تا فرسوده و رنگپریده میشد، و در این اوضاع و احوال، بعضی از بهترین رمانهای خود را نوشت. ولی وقتی که بر حسب تصادف و معجزهآسا، در تنگنای جانکاه نبود، وقتی که سمسارها او را آسوده میگذاشتند، وقتی که سر دبیرها و ناشرها علیه او اقامۀ دعوا نمیکردند، قدرت آفرینش او از میان میرفت و نمیتوانست قلم روی کاغذ بیاورد.
بد نیست بگوییم که رمان نویس بزرگ، در جریان زندگی عاشقانۀ خود، از معشوقههای مختلف یک پسر و سه دختر داشت. اینطور پیداست که بالزاک به طرز عجیبی به این بچهها بیعلاقه بود. از ماجراهای عشقی او، من فقط به یکی از آنها اشاره میکنم، برای اینکه این قضیه هم مانند داستان رابطۀ او با مارکیز دوکاستری و مادام هانسکا، با یک نامۀ عاشقانه شروع شد. مطلب مربوط به بیوهای به نام هلن دووالت است. عجیب است که سه تا از پنج ماجرای عشقی بزرگ بالزاک، به این نحو شروع شد. شاید، علت آنکه این عشقها رضایتبخش نبود، همین بود. وقتی زنی، به سبب شهرت مردی مجذوب او میشود، آنقدر به اعتبار و افتخاری که ممکن است از راه ارتباط با او به دست آورد علاقهمند است، که دیگر استعداد آنچیز خجسته را که بیغرضی و بیطمعی نام دارد و عشق حقیقی آن را به وجود آورده است، ندارد. چنین زنی، خودنمای سرخوردهایست که فرصتی را میقاپد تا غریزۀ خود را ارضا کند. ماجرای عشقی بالزاک و هلن دووالت، طولانی نشد و ظاهرا در مناقشهای که بر سر ده هزار فرانک درگرفت، پایان یافت. این پول را بالزاک از هلن قرض کرده بود.
منبع
دربارۀ رمان و داستان کوتاه
سامرست موام
ترجمه کاوه دهگان
نشر امیرکبیر
خلاصهای از صص55-73
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب4 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند