با ما همراه باشید

تحلیل و نقد

قسمت‌هایی از کتاب «انسان طاغی» اثر «آلبرکامو» / بخش اول

قسمت‌هایی از کتاب «انسان طاغی» اثر «آلبرکامو»

 

و من آشکارا قلبم را وقف زمین دردمند و تیره کردم، و بارها، در شب مقدس، عهد کردم که او را صادقانه، تا پای مرگ، بی‌پروا، با بار سنگین قضا و قدرش دوست بدارم، و هیچ‌یک از معماهایش را کوچک نشمرم. بدین‌سان، با پیوندی مرگبار، به او پیوستم.

هولدرلین

مرگ امپدوکلس

ص 13

 

جنایات بر دو دسته‌اند، جنایات عشقی و جنایات منطقی. قانون جزا آن‌ها را، کم و بیش به آسانی، با در نظر گرفتن قصد قبلی، از هم متمایز می‌کند. عصر ما، عصر پیش‌اندیشی و جنایت تمام عیار است. جنایتکاران این دوران، دیگر آن کودکان درمانده‌ای نیستند که عشق را بهانه قرار می‌دادند. اینان برعکس، بزرگسال‌اند با عذری انکارناپذیر: عذرشان فلسفه است که می‌تواند به هر منظوری به کار رود، حتی می‌تواند جانیان را به داوران تبدیل کند. هیث کلیف «در بلندی‌های بادگیر» شاید آمادگی آن را داشته باشد که برای به دست آوردن کتی، تمامی مردم روی زمین را به قتل برساند، اما به فکرش خطور نمی‌کند که بگوید این جنایات منطقی است یا آن را در چارچوب یک نظام توجیه کند. دست به جنایت می‌زند و همه اعتقادش به همان جا ختم می‌شود. چنین کاری مستلزم قدرت عشق و نیز قدرت شخصیت است. از آنجا که قدرت عشق امری کمیاب است، جنایت حالتی استثنایی می‌یابد و جنبه قانون‌شکنی به خود می‌گیرد. اما از هنگامی که نبود شخصیت انسان را واداشت که به دنبال مکتبی برای خود باشد و از لحظه‌ای که جنایت با دلایل عقلانی توجیه شد، جنایت نیز، مثل خودِ دلیل، به سرعت افزایش یافت و همه وجوه قیاس صوری را به خود گرفت. در آغاز، همچون فریادی تنها بود و ناگهان، مانند دانش همگانی شد. دیروز درباره آن حکم صادر می‌کردند، امروز خود حکم می‌راند.

صص16-14

 

در دورانی که بشر صاف و ساده بود؛ در عصری که فرمانروایی خودکامه، برای به دست آوردن افتخارات بیشتر، شهرها را با خاک یکسان می‌کرد؛ در عصری که برده به زنجیر کشیده را بر ارابه حکمران فاتح، در شهرهایی غرقه در جشن و سرور می‌گرداندند؛ در عصری که دشمن را در پیش چشم مردمی که گرد آمده بودند، به کام حیوانات وحشی می‌افکندند، وجدان آدمی می‌توانست به دیدن جنایاتی چنین ساده‌لوحانه تزلزل‌ناپذیر برجا بماند و قضاوتی روشن داشته باشد. اما وجود اردوگاه‌های بردگان در تحت لوای آزادی، توجیه کشتارها به دستاویز عشق یا علاقه به انسان برتر، قوه داوری را به عبارتی از کار می‌اندازد. از روزی که جنایت با غنائمی که از پیروزی بر معصومیت به دست می‌آورد خود را می‌آراید، با این وارونگی عجیبی که ویژه دوران ماست، بر معصومیت است که دلایلی برای تبرئه خود تدارک ببیند.

صص19-18

 

در عصر نفی و انکار، پرسش از خود درباره مسئله خودکشی می‌توانست سودمند باشد. در عصر ایدئولوژی‌های گوناگون، باید تکلیف خود را با جنایت روشن کرد. اگر جنایت برای خود دلایلی داشته باشد، هم ما و هم عصر ما تحت تأثیر پیامدهایش هستیم؛ و اگر نداشته باشد، معنی‌اش این است که ما در دورانی جنون‌آمیز زندگی می‌کنیم و چاره دیگری نداریم جز اینکه در پی توجیهی باشیم و یا از راهی که می‌رویم برگردیم. در هرحال بر ماست که برای پرسشی که در این قرن پر از خون‌ریزی و پر از هیاهو از ما می‌شود پاسخی روشن بیابیم چون ما اکنون زیر بازجویی هستیم. سی سال پیش، پیش از آنکه مردم مصمم به کشتن شوند، انکار به حدی بود که به انکار خود شخص، از راه خودکشی، می‌انجامید. هرکسی می‌گفت: خدا فریبکار است، و همه از جمله خود من، مثل او فریبکاریم، بنابراین باید بمیرم: در آن زمان مسئله، مسئله خودکشی بود. اما امروز، ایدئولوژی تنها دیگران را انکار می‌کند چون تنها آن‌ها را فریبکار می‌داند. و چنین است که مردم دست به قتل می‌زنند. در هر سپیده‌دم آدمکشانی با جامه‌های رسمی پر زرق و برق، به درون سلولی می‌خزند: امروز مسئله آدمکشی مطرح است.

صص23-21

 

احساس پوچی، هنگامی که پیش از هر چیز می‌خواهیم قاعده‌ای برای عمل از آن بیرون بکشیم، قتل را، دست کم، بی‌اهمیت جلوه می‌دهد و در نتیجه آن را مجاز می‌سازد. اگر به هیچ چیز معتقد نباشیم، اگر هیچ چیز در نظرمان معنی و مفهومی نداشته باشد، و اگر نتوانیم هیچ ارزشی را تأیید کنیم همه چیز مجاز شمرده می‌شود و هیچ چیز اهمیتی نخواهد داشت. دیگر نه با چیزی مخالف خواهیم بود و نه موافق؛ و آدمکش نه خطاکار است و نه بر حق. هم می‌توان کوره‌های جسدسوزی را تیز کرد و هم می‌توان خود را وقف پرستاری از جذامیان کرد. شرارت و فضیلت تصادفی، یا هوسی، بیش نیستند.

بنابراین، تصمیم خواهیم گرفت که دست به عمل نزنیم و این امر، لااقل، به جز اظهار تأسف ملایمی که احیانا درباره نقص‌های بشر می‌کنیم، به معنی پذیرفتن قتل دیگران است. راه دیگری هم هست و آن این است که به جای عمل به تفننی ناگوار بپردازیم که در این صورت، زندگی بشر تنها داوی برای برد و باخت خواهد بود. یا اینکه می‌توان دست به کاری زد که بی‌دلیل و بیجا نباشد. در این حالت، بر اثر نبود ارزشی متعالی که راهنمای عمل باشد، ناگزیر به هدفی روی خواهیم آورد که تأثیری سریع در پی داشته باشد. و چون همه چیز نه راست است و نه دروغ، نه خوب است و نه بد، قاعده کار این خواهد بود که خود را از همه مؤثرتر، یعنی از همه قوی‌تر نشان دهیم. آن‌گاه جهان دیگر نه به دو گروه دادگر و بیدادگر، بلکه به دو گروه برده و ارباب تقسیم خواهد شد. بدین‌ترتیب، به هر طرف که بچرخیم، آدمکشی جای ممتاز خود را، در مرکز نفی و نیست‌انگاری، حفظ خواهد کرد.

پس اگر موضع نیست‌انگاری را برای خود برمی‌گزینیم، باید آماده کشتن شویم، و بدین‌ترتیب، منطق را بر عذاب وجدان، که به نظرمان امری باطل خواهد بود مقدم بشماریم. البته این کار به استعداد هم نیاز دارد اما، بر روی هم، اگر در این باره بر اساس تجربه نظر بدهیم، این نیاز کمتر از آنچه گمان می‌کنیم خواهد بود. وانگهی چنانکه به طور معمول دیده می‌شود، همیشه امکان اینکه بتوانیم کسی را به کشتن بدهیم وجود دارد. بنابراین، همه چیز به نام منطق فیصله خواهد یافت، البته اگر منطق با چنین راه و روشی واقعا ارضا شود. اما وضعی که نخست قتل را به صورت امری مجاز و سپس غیرمجاز نمایان می‌سازد نمی‌تواند منطق را ارضا کند. زیرا برهان نیست‌انگارانه، پس از آنکه کشتن را دست کم به صورت مسئله‌ای خالی از اهمیت جلوه داد، مهم‌ترین نتیجه‌گیری‌اش این خواهد بود که قتل را محکوم کند. در واقع، آخرین نتیجه‌ای که از برهان نیست‌انگارانه حاصل می‌شود رد خودکشی است و پذیرش رویارویی نومیدانه پرسش بشر با سکوت جهان. خودکشی به معنی پایان این رویارویی خواهد بود و برهان نیست‌انگارانه نخواهد توانست جز ا انکار مقدمات خویش آن را بپذیرد. چنین نتیجه‌ای، این برهان، گریز یا رهایی خواهد بود. اما روشن است که این برهان، در عین حال، به زندگی به چشم یگانه خیر ضروری می‌نگرد چون زندگی دقیقا به این رودررویی امکان می‌دهد و بدون آن، این داو پوچ پشتوانه‌ای نخواهد داشت.

صص 29-24

 

اگر زمانه ما به سادگی به قتل این امکان را می‌دهد که برای خود دلایلی داشته باشد، علت آن را باید همین بی‌اعتنایی به زندگی دانست که نشانه نیست‌انگاری است. شاید در دوران‌های گذشته، عشق به زیستن چنان شدید بوده که آن هم به صورت افراط‌کاری‌های جنایتکارانه بروز می‌کرده است. اما این افراط‌کاری‌ها مانند آتش تند لذتی طاقت‌فرسا بود. نظام یکنواختی نبود که بر اساس منطقی ضعیف که همه چیز را یکسان می‌بیند، پایه‌ریزی شده باشد. این منطق ارزش و اهمیت خودکشی را بالا برد و عصر ما در دامن پیامدهای آن تا آخرین حد، که قتل مشروع باشد، پرورش یافت.

صص32-31

 

آن که خود را در تنهایی می‌کشد، به یک معنی هنوز به ارزشی پایبند است چون ظاهرا حقی نسبت به زندگی دیگران برای خویش قائل نیست. دلیل این امر آن است که هرگز قدرت فوق‌العاده و آزادی‌ای را که در نتیجه تصمیم به مردن به دست آورده است، برای تسلط بر دیگران به کار نمی‌گیرد. هر خودکشی‌ای که به تنهایی انجام شود، اگر از روی بغض و کدورت نباشد، در پاره‌ای موارد بزرگوارانه یا تحقیرآمیز است. اما تحقیر معمولا از انگیزه‌ای ناشی می‌شود. اگر دنیا به کسی که خود را می‌کشد بی‌اعتناست برای آن است که او در ذهن خود تصور چیزی را دارد که نسبت به آن بی‌اعتنا نیست یا امکان دارد که بی‌اعتنا نباشد. کسی که دست به خودکشی می‌زند، گمان می‌کند که همه چیز را با خود نابود می‌سازد و به همراه خود می‌برد، در حالی‌که از همین مردن، از نو ارزشی پدید می‌آید که شاید شایستگی آن را داشته باشد که تجربه شود. بنابراین، نفی مطلق با خودکشی به پایان نمی‌رسد بلکه تنها با نابودی مطلق خود و دیگران به پایان می‌رسد. نمی‌توان آن را دست کم، جز با روی آوردن به این حد و مرز دلپذیر تجربه کرد. در اینجا، خودکشی و قتل دو چهره یک نظام‌اند، نظامی مبتنی بر سازشی ناموجه که شور و هیجان نومیدانه‌ای را که مایه نابودی زمین و آسمان است بر رنج بردن از وضعیتی محدود ترجیح می‌دهد. به همین ترتیب، اگر دلایل خودکشی را رد کنیم، ممکن نیست که بتوانیم دلایلی برای آدمکشی بپذیریم. نمی‌توان در نیست‌انگاری ناتمام بود. استدلال نامعقول نمی‌تواند در عین حال هم زندگی سخنگویان خود را حفظ کند و هم قربانی شدن دیگران را بپذیرد.

صص 35-32

 

پوچی در نفس خود تناقض دارد. تناقض جزء درون مایه پوچی است چون با کنار گذاشتن هر گونه داوری درباره ارزش‌ها، می‌خواهد که زندگی را حفظ کند در حالی که زیستن به خودی خود قضاوتی درباره ارزش‌هاست. نفس کشیدن، داوری کردن است. به طور قطع اگر بگوییم که زندگی انتخابی دائم است دچار اشتباه شده‌ایم. اما این هم راست است که نمی‌توان زندگی خالی از هرگونه انتخابی را در نظر مجسم کرد.

صص 39-38

 

پوچی اگر در حکم قاعده زندگی باشد، دارای تناقض است. چه جای شگفتی است اگر نمی‌تواند ارزش‌هایی بیافریند که بتوان بر اساس آن‌ها درباره مشروع بودن یا نبودن قتل تصمیم گرفت؟ وانگهی ممکن نیست بتوان نگرشی را بر پایه هیجانی انحصاری بنا نهاد. احساس پوچی، احساسی است در میان احساسات دیگر. این واقعیت که در میان دو جنگ بسیاری از اندیشه‌ها و اعمال از آن رنگ پذیرفتند، تنها قدرت و حقانیت پوچی را به اثبات می‌رساند. اما شدت یک احساس باعث جهانی شدن آن نمی‌شود.

ص 44

 

انسان تنها آفریده‌ای است که نمی‌پذیرد آن باشد که هست.

ص 51

 

عصیانگر کیست؟ کسی که نه می‌گوید. اما به رغم رد کردن، کناره نمی‌گیرد: نیز او کسی است که از آغاز نخستین حرکت خود، آری می‌گوید. برده‌ای که در سراسر عمرش فرمان برده است، ناگهان می‌بیند که نمی‌تواند فرمان تازه‌ای را بپذیرد. معنی این «نه» چیست؟

معنی‌اش، برای مثال، این است که «این وضع بیش از اندازه طول کشیده است»، «تاکنون آری، از این به بعد نه»، «دارید زیاده‌روی می‌کنید» و باز «حد و مرزی هست که نباید از آن پا فراتر بگذارید». بر روی هم، این «نه» ثابت می‌کند که مرزی وجود دارد. همین اندیشه محدودیت را در این احساس عصیانگر که دیگری «زیاده‌روی» می‌کند و حق خود را به فراسوی مرزی گسترش داده است که درست در آنجا حق دیگری رودرروی آن قرار می‌گیرد و محدودش می‌کند، بازمی‌یابیم.

صص53-52

 

سکوت این گمان را در دیگران پدید می‌آورد که داوری نمی‌کنیم و هیچ چیز نمی‌خواهیم و در پاره‌ای از موارد هم، در واقع به معنی آن است که هیچ چیز نمی‌خواهیم. ناامیدی، مانند پوچی، به طور کلی درباره هیچ‌چیز داوری نمی‌کند و خواهان همه چیز است، و به طور خاص، درباره هیچ چیز داوری نمی‌کند و هیچ چیز نمی‌خواهد. سکوت، به خوبی، ترجمان این حالت است. اما از لحظه‌ای که عصیانگر لب به سخن باز می‌کند، حتی هنگامی‌ که نه می‌گوید، هم می‌خواهد و هم داوری می‌کند.

صص 57-56

 

تجزیه و تحلیل عصیان، دست کم، ما را به سوی این گمان سوق می‌دهد که همان‌گونه که یونانیان باستان معتقد بودند، و برخلاف مفروضات اندیشه معاصر، بشر دارای طبیعتی است. اگر بشر در وجود خود هیچ چیز پایداری نداشته باشد که در حفظ آن بکوشد، چه دلیلی برای عصیان دارد؟ برده، در قیام خود، همه جهانیان را، یکپارچه، در نظر می‌گیرد و این هنگامی است که تشخیص می‌دهد با فلان فرمان چیزی در وجود او انکار شده است که تنها به او تعلق ندارد بلکه امری است که همه افراد حتی آن کسی که به او ستم می‌کند و اهانت می‌ورزد، در آن اشتراکی طبیعی دارند.

ص 66-65

 

هدف عصیانگر چیره شدن نیست بلکه قبولاندن است.

ص 73

 

عصیان بنابر اصلی که بدان متکی است به امتناع از تحقیر شدن بسنده می‌کند و برای دیگران نیز خواهان آن نیست. حتی درد و اندوه را، به شرطی که به درستی و صداقتش احترام بگذارند، برای خود می‌پذیرد.

ص 74

 

با آنکه عصیان چون چیزی نمی‌آفریند به ظاهر منفی است از آنجا که در وجود بشر چیزی را آشکار می‌سازد که باید همواره از آن دفاع کرد، عمیقا مثبت است.

ص 80

 

اگر در جهانی که مقدس شمرده می‌شود با مسئله عصیان روبرو نمی‌شویم برای آن است که در حقیقت، در چنین جهانی هیچ مسئلۀ بغرنجی یافت نمی‌شود چون همه پاسخ‌ها یک‌بار همزمان داده شده‌اند. مابعد الطبیعه جای خود را به اسطوره سپرده است. هیچ پرسشی در کار نیست؛ تنها با پاسخ‌ها و تفسیرهای ابدی، که در این صورت می‌تواند مابعدطبیعی باشند، سروکار داریم.

عاصی کسی است که در نقطه آغازین یا پایان این جهان مقدس قرار گرفته و همّ خود را صرف مطالبه نظامی انسانی کرده است، نظامی که در آن همه پاسخ‌ها انسانی باشد یعنی از روی منطق بیان شده باشند. از این لحظه، هر پرسشی، هر کلامی عصیان است در حالی‌که در جهان مقدس، هر کلامی شکرگزاری از خداست.

صص 87-86

 

آیا می‌توانیم به دور از جهان مقدس و ارزش‌های مطلق آن، قاعده‌ای برای رفتار خود بیابیم؟ این پرسشی است که عصیان مطرح می‌کند.

ص 89

 

همبستگی بشری مبتنی بر عصیان است و عصیان نیز توجیه خود را تنها در این همدستی می‌یابد. بنابراین، حق داریم بگوییم هر عصیانی که خود را مجاز به انکار یا انهدام این همبستگی بداند، بی‌درنگ نام عصیان از او سلب می‌شود و در واقع با رضایت به آدمکشی یکی می‌شود.

ص91-90

 

در عذاب روزانه‌ای که بدان دچاریم، عصیان همان نقشی را بر عهده دارد که «می‌اندیشم، پس هستم» در نظام اندیشه: این نخستین قطعیت است. اما این قطعیت فرد را از تنهایی‌اش بیرون می‌کشد و بنیان نخستین ارزش خود را بر وجود همه افراد استوار می‌سازد. من عصیان می‌کنم، پس ما هستیم.

ص 93

 

منبع

انسان طاغی آلبرکامو

عصیانگر

انسان طاغی

آلبرکامو

ترجمه مهستی بحرینی

نشر نیلوفر

 

مطالب مرتبط

  1. قسمت‌هایی از رمانِ سقوط اثر آلبرکامو
  2. امیر علی نجومیان: کامو در بیگانه عمدا مخاطب را عصبی می‌کند.
  3. دربارۀ آلبرکامو و بخش‌هایی از نمایشنامۀ کالیگولا

 

 

برترین‌ها