مصاحبههای مؤثر
جواد مجابی: صدایی از میان صداهایی دیگر
کت مخملی قهوه ای روشن زیبایی پوشیده است. بودی ادکلنی که هوای اتاق گفت و گوی ما را پرکرده نشان از این دارد که به آراستگی اهمیت خاصی می دهد. در پایان گفت و گوی دوستانه مان به اتاق کارش می رویم و پوستر بزرگ او را روی سینه دیوار می بینیم. در طول راهرو نیز چهره جوانش به دست زنده یاد مرتضی ممیز طراحی شده است. چهره ای که سبیل از بناگوش دررفته اش در کاریکاتور خودنمایی می کند.
بی تردید جواد مجابی یکی از بهترین شاعران زنده کشورمان است که این روزها در سکوت و به دور از هیاهو به کار خلاقانه اش، پیوسته ادامه می دهد. شمار کتاب های او مانند رمان «شب ملخ»، «شعر بلند تأمل»، «آقای ذوزنقه» و… از مرز 70 عنوان هم گذشته است. او که از سال 1336 پا به تهران گذاشته است، ناگفته های بسیاری از تهران، زادگاهش و ادبیات برای ما دارد. گفت و گوی ما را با جواد مجابی از دست ندهید.
از کارها و تولیدات هنری و فکری اخیرتان چه خبر آقای مجابی؟
هفته پیش چهار جلد از کتاب هایم از سوی انتشارات ققنوس راهی بازار کتاب شد. سه عنوان از این کتاب ها رمان است. یکی از رمان ها آخرین اثرم است. این رمان «گفتن عین نگفتن» نام دارد. دو رمان دیگر «راه گمشده» و «در این هوا» به تازگی تجدید چاپ شده و یک مجموعه داستان کوتاه نیز از من با عنوان «روایت عور» به چاپ رسیده است. البته قرار بود کتاب پنجمی هم در هفته گذشته با عنوان «در تیمارخانه» منتشر شود، اما ظاهرا اجازه انتشار نیافت. از این موضوع می خواهم گریزی به سرنوشت برخی از کتاب هایم بزنم. برخی از آنها بیش از 10 تا1 5 سال برای اخذ مجوز در دست ناشران سرگردان بوده اند.
این موضوع به نوعی، روال کلی نوشته هایم را به هم زده است. تاکنون 80 عنوان کتاب نوشته ام که 70 عنوان از آنها چاپ شده اما این چاپ ها متاسفانه پریشان، بی نظم و نامرتب بوده و به جای این که به خواننده کمک کند، طی این سال ها تا حدودی باعث گیچ شدن آنان شده است. مخاطب می بیند کتابی که نوشته ام 17 سال بعد انتشار یافته و رمان پنجمم اول چاپ شده و رمان سومم پس از آنها به دستش رسیده. در زمینه شعر هم حدود 28 عنوان مجموعه دارم که 10 عنوانش چاپ نشده و بقیه هم چنین بی نظمی ای در تقدم و تأخر انتشارشان دیده می شود. این درهم ریختگی تقصیر من نیست.
اغلب یا کتاب دیر مجوز گرفته یا ناشر در کار خودش تاخیر داشته. مجموع این کارها که حجم عظیمی از نوشته هایم را در بر می گیرد، چنان که دوست می داشتم نشان دهنده سیر تحول و تطور آثارم نیست. به غیر از این که ممیزی هم در این زمینه خیلی دخیل بوده. در برخی دوره ها ناشرانی که شعر چاپ نمی کردند و گرایش شان بیشتر به سمت تحقیق بود، باعث شده اند که چاپ بعضی کارها به لحاظ زمانی پس و پیش شود و از زمان خودش فاصله بگیرد. این در حالی است که برخی کتاب ها باید در زمان خودشان چاپ شوند تا تاثیر خاص خود را بگذارند و واکنش خواننده را برانگیزند.
آیا رابطه خاصی بین تهران و شاعرش (جواد مجابی) وجود دارد؟
فرهنگ شهرنشینی در ایران همواره ضعیف بوده و در طول تاریخ هم ضعیف تر شده. شهرهای ما در هجوم متعدد صحرانشینان داخلی و خارجی، همیشه نابود و دوباره ساخته شده اند. بنابراین در ایران تداوم شهرنشینی مرتبط است. اگر تاریخ شهرنشینی نداشته باشیم بیشتر شاهد رشد ادبیات روستایی خواهیم بود. در آغاز ادبیات مدرن ما بیشتر فضای روستایی غلبه دارد تا فضاهای شهری، چرا که نوشتن از فضای شهری، دشوار است. فضای شهری پیچیده و گسترده و ناشناخته است و فضاهای روستایی محدود و آشناست.
در شهر زندان و پادگان و دانشگاه، احزاب، تشکل های صنفی و اتحادیه هست. آنچه به مدرنیته مربوط می شود در شهر اتفاق می افتد اما در روستا سلسله روابط محدود و قدیمی به شکل منجمد به چشم می آید. در آغاز می بینیم که بسیاری از نویسندگان ما به مسائل شهری آشنا نیستند و در سرآغاز ادبیات معاصرمان دشمنی با شهرنشینی مطرح است و تازه در دهه 40 و 50 شهر در ادبیات اهمیت می یابد و در اشعار هنرمندان مان جزئیاتی از این زندگی شهرنشینی به چشم می خورد.
به شخصه ادبیات شهری را دوست دارم و به گمانم ادبیات در شهر شکوفا می شود. کلانشهری مانند تهران در ارتباط با کلانشهرهای دنیا قرار دارد و وقتی به این سکو می رسید به فضای جهان- شهر هم می رسید. بیش از 50 شعر دارم که منحصرا راجع به تهران است. در آن شعرها به تدریج از ظواهر شهری به سمت زوایای پنهان زندگی شهری رفته ام. این تحولی است که در شعر من از آغاز تا به امروز وجود داشته است.
منظورتان از زوایای پنهان زندگی شهری چیست؟
سینماها، تئاترها، ویترین های پرنور و نئون ها اوایل دهه 30 بسیار مهم بودند. کافه ها و… را در بدو ورودتان به تهران می دیدید. آنچه در همان زمان در شعر بسیاری از شاعران دیده می شد تهران را شهر نئون ها- که در روستا اصلا وجود نداشت- و شهر تفریحات درخشان توصیف می کرد. ظواهر شهری در تهران خودش را بیشتر نشان می داد. بعدها شاعر به این فکر می کند که چه اتفاقاتی در این شهر می افتد و از خود در این باره سوال می کند. به این فکر می کند که سیاست، فرهنگ و اقتصاد چه رویه ای دارد و درون آن چیست. ارتباط پنهانی ای که بین طبقات و قشرهای مختلف وجود دارد موضوع رمان ها و شعرهایی است که در 50 سال اخیر پدید آمده است.
در دهه 50 بسیاری از هنرمندان در کافه ها بودند و در آنجا مباحث ادبی مطرح می شد. در باطن این موضوع به دلیل نارضایتی از حکومت در اعماق حرکاتی شکل می گرفت. هنرمند باید نگاه کاشفانه ای می داشت تا به حرکات زیرزمینی هم توجه می کرد. نارضایتی عمومی که تغییر وضعی را خواهان است، مستلزم نگاه بینای هنرمند به همه حرکات نامرئی ای است که در شهر جریان دارد. هنرمند در این مقطع اگر فقط به ظواهر امر توجه کند، دید عوامانه ای خواهدداشت. طبعا از ظواهر موضوع باید به سمت فعالیت های پنهانی ای که در جامعه رخ می دهد، پی ببرد.
طبقه جدید روشنفکری، زندگی، تمایلات و آرزوهایی دارد که هنرمند واقعی درک می کند و آنچه را مثبت است، وارد فرهنگ مردم می کند و باید مقابل آنچه قلابی به نظر می رسد، ایستادگی کند. طبعا این ها در ظواهر شهر دیده نمی شود. اگر بخواهیم مثال امروزش را بزنیم، می توانیم به فرهنگسراهایی که در سطح شهر وجود دارند، اشاره کنیم. عده ای از درون همین فرهنگسراها بیرون آمده اند که بعدها به هنرمندان مستقل و آزاداندیشی تبدیل شده اند. آنها از فرهنگسراها استفاده کرده اند و در درازمدت به رشد پنهانی خود ادامه داده و افرادی که خودشان می خواسته اند، شده اند.
از سال 36 که وارد تهران شدید، نقاشی می کشیدید و نقد هنری را دنبال می کردید. در ضمن شعر و داستان هم می نوشتید و از سویی؛ در روزنامه هم مشغول به فعالیت بودید. چگونه همه این ها را با هم گرد آوردید؟
همه این ها ذیل یک عنوان خلاصه می شود و آن هم امر نوشتن است. حتی نقاشی هم نوعی نوشتن با الفبای رنگ و نور است. نوشتن در آغاز هدفم بود و برایم به معنای زندگی تبدیل شد و من در ادامه آن هویت یافتم. این که یک بار مقاله نوشته ام، یک بار شعر و یک بار هم رمان، به ضرورت های زمان بوده است. تداومی در این کار وجود داشته و تعطیل پذیر نبوده. در ایران معمولا خلاقیت در مقاطعی قطع می شود، اما من سعی کردم انقطاعی بین این فاصله ها پیش نیاید. مدتی در روزنامه بودم و داستان های کوتاه می نوشتم.
در 10 سالی که در روزنامه اطلاعات بودم بیشتر شعر و یادداشت های طنزآمیز می نوشتم و از اوایل دهه 60 که در خانه بودم به ضرورت زمانه که مفاهیم پیچیده تر و افق دید ما عمیق تر شده بود به رمان پرداختم؛ چرا که رمان می توانست فضای پیچیده ای را که سوال های بسیاری برای ما پیش می آورد، روشن تر کند. یک دوره جلوی انتشار رمان هایم گرفته شد و درباره تاریخ طنز و نقاشی ایران در 90 سال اخیر تحقیق کردم. درباره آثار زنده یاد احمد شاملو و غلامحسین ساعدی نقدهایی نوشتم. بعد که فضا بازتر شد شعر چاپ کردم. در آن دوره شعرهایی که می گفتیم قابل چاپ نبود و ناشران هم کمتر رغبت به چاپ شعر داشتند.
این ها همه ضرورت های زمانه بود و در آن شرایط جز این نمی شد کار دیگری کرد. در دوره ای که حرفی برای گفتن داشتم خودم را ملزم می کردم که راجع به آن موضوع فکر کنم و در ساختار نو و مطلوبی حرف هایم را با مخاطبان در میان بگذارم. بسیاری مطالب در رمان ها و داستان ها گفته می شود اما گفته هایی هم هست که باید به زبانی ساده و در سطح وسیع تری نوشته شوند. طبعا مقاله یکی از این ابزارهاست. بنابراین حرفه روزنامه نگاری که آن را انتخاب کردم در این زمینه سهم داشت.
مجابی در دفتر کارش در روزنامه اطلاعات
روزنامه نگاری در تهران از آغاز برای تان خوشایند بود؟ از چه سالی روزنامه نگاری کردید؟
نخستین کار مطبوعاتی ام را در زادگاهم قزوین شروع کردم. وقتی 15 سال داشتم مقاله هایی در روزنامه «صدای قزوین» می نوشتم. این فعالیت قطع شد و هنگامی که از دانشکده حقوق فارغ التحصیل شدم؛ یعنی از سال 46، کارم را در مجله «جهان نو» آغاز کردم. کمی قبل تر از آن هم با مجله «فردوسی» و «خوشه» همکاری می کردم. به طور حرفه ای از سال 47 وارد روزنامه اطلاعات شدم و 11 سال در آنجا مشغول به کار بودم. روزنامه نگاری حرفه ای چند ویژگی دارد. یکی این که زبان گفت و گو با مردم را به آدمی می آموزد. دیگر این که باعث می شود تا زبانی راحت و سلیس و تاثیرگذار پیدا کنید.
این دستاوردها را کار کردن در روزنامه به من داد. امکان دیگری که روزنامه به من عطا کرد، امکان ارتباط گیری با شخصیت های مهم بود. به این دلیل که شاعر و نویسنده بودم و کتاب چاپ کرده بودم، از طریق روزنامه توانستم با بهترین شخصیت های عصر خودم ارتباط برقرار کنم؛ از ذبیح الله بهروز تا پورداود بگیرید و شاعران جوان. از خلال کار در مطبوعات امکان ارتباط گرفتن با بهترین انسان های روزگار خودم را یافتم. شانس های دیگری هم در میان بود؛ مثل فستیوال فیلم تهران یا جشن هنر که با مهم ترین شخصیت های جهانی در ارتباط بود. سال 53 از طرف روزنامه با گروهی از دوستان مانند آقای عزت الله انتظامی، علی نصیریان، فخری خوروش، پرویز دوایی و هوشنگ اسلامی به فستیوال فیلم مسکو رفتم. در آنجا هم با افرادی آشنا شدم که روزگاری آرزو داشتم آنها را ببینم؛
ریچارد برتون، کوروساوا و بسیاری از شخصیت های دیگر را دیدم. اوژن یونسکو و پیتر بروک را در جشن هنر دیدم. حتما لازم نیست که با آنها دوست باشیم. کافی است که به سلوک و رفتار و منش آنها دقت کنیم و ببینیم، چقدر اهمیت دارد که مثلا یک هنرمند بزرگ چگونه حرکت می کند، واکنش نشان می دهد. این ها درس هایی است که از طریق کتاب و انزوا به آن نمی رسیم. من همچنان هم می آموزم و خوشحالم که تا پایان عمر می توانم از هر کسی چیزهای خوب را یاد بگیرم و خودم را رشد بدهم. قرار هم نیست که حتما آدم های مشهور به ما چیزی را بیاموزند. گاهی یک انسان معمولی در شهرستان ممکن است به من چیزی یاد دهد که به اندازه یک کتاب ارزش داشته باشد.
در تهران و کلا ایران چه مکان هایی را برای تفریح انتخاب می کنید؟ علاوه بر ادبیات که مشغله اصلی تان است چه سرگرمی ها و هنرهای دیگر را دنبال می کنید؟ به سینما می روید؟
قبلا وقتی به سفر می رفتم موزه ها بیشتر برایم مهم بودند. در خارج از ایران مراکز فرهنگی هم برایم مهم است. این که از مهم ترین تحولات ادبی جهان مطلع باشم، خوشم می آید. در ایران یکی از جاهایی که زیاد رفته ام شیراز بوده؛ آن هم به دلیل جشن هنر. تهران را به خاطر وقایع مهمی که در آن اتفاق افتاده دوست دارم و در عین حال هنوز هم این وقایع ادامه دارد. در فستیوال تهران روزی دو سه فیلم می دیدم و بسیاری از هنرمندان بزرگ دنیا را در تهران ملاقات می کردم؛ افرادی مانند پازولینی. البته این موضوع همچنان ادامه دارد و اخیرا هم که کنسرت همایون شجریان و سهراب پورناظری اجرا شد
و 100 هزار نفر از این کنسرت دیدن کردند، به آنجا رفتم. هنگامی که موسیقی مورد بی اعتنایی عده ای قرار گرفته و 100 هزار جوان به آنجا می روند، نشانه مهمی است و سیاست گذاران باید متوجه باشند که این گرایش را ساده نگیرند. نمونه اینها فراوان است. بچه های تئاتر لطف دارند و این روزها مرا بیشتر به تئاتر می برند. تئاترهای درخشان را می بینم. فیلم های کارگردانانی مانند اصغر فرهادی و عباس کیارستمی را که بیشتر دوست می دارم هرگز از دست نمی دهم. آثار فیلمسازان جوان و مثلا اثر درخشانی مانند «ابد و یک روز» را هم می بینم. کمتر اثر هنری ای هست که ارزش دیدن داشته باشد و آن را نبینم.
حتی گاهی آثار کسانی را که به لحاظ نوع سلیقه ام کارهای شان را نمی پسندم، می بینم. به خود می گویم نکند اتفاقی در عرصه هنر بیفتد و من از آن بی اطلاع بمانم. در زمینه ادبیات هم چنین است. آثار جوان ترها را دنبال می کنم. بعضی از آنها کارهای شان را برایم می فرستند. همین اواخر اثری از شاعر افغان آقای محمدی خواندم و کار درخشانی به شمار می رود. هر روز تقریبا تا ساعت 5 عصر در خانه می مانم. ساعت 9 صبح پشت کامپیوترم می نشینم و کار می کنم. این کار تعطیل و غیرتعطیل ندارد. البته در این بین ناهار می خورم و خوابی هم پیش می آید. از ساعت 5 به بعد به تئاتر یا سینما و یا به دیدار دوستانم می روم.
در تهران علاوه بر جاهایی که اشاره کردید، به جای دیگری هم می روید؟
در تهران همچنان علاقه مند رفتن به کافه هستم. دوست دارم بچه های جوانی را که در تهران به کافه ها می آیند ببینم. همه چیز آنها برایم جالب است؛ نوع حرف زدن شان و حتی نوع پوشش و لطیفه هایی که برای یکدیگر تعریف می کنند و از همه مهمتر رفتار اجتماعی شان این مشاهده به من امکان مقایسه می دهد تا آنها را با دوره جوانی خودمان قیاس کنم و ببینم که چه تفاوتی دارند و در طی سالیان چه تغییراتی در اندیشه و ذهن و جان نسل ها رخ داده است.
این موضوع حتی به نوعی مقایسه دائمی کشانده می شود که چه تحولاتی در جامعه در انتظار وقوع است. انزوای شدید که اجازه می دهد بنشینم و بخوانم و بنویسم و همچنین علاقه بیرون زدن از خانه و شرکت در فعالیت های اجتماعی را در عین حالی که با هم تناقض دارند، با هم پیش می برم. اوایل دهه 60 از خانه بیرون نمی آمدم، اما در همان مقطع هم دوست داشتم از خانه بیرون بروم تا ببینم چه اتفاقی می افتد. در آن زمان چون رمان می نوشتم انزوا را بر خود تحمیل می کردم. طبیعتا وقتی کارم به پایان می رسید، بیرون می آمدم و با دوستانم گفت و گو می کردم.
همیشه در خلوت کار خلاقانه ام شکل می گرفت و در بیرون از خانه با مردمی که کنجکاو زندگی شان بوده ام، نشست و برخاست داشته ام. این گرایش های تناقض آمیز در ذهنیت خودم هم هست. در عین حال که در شعر و رمان آدمی هستم که به پرواز خیال خیلی اهمیت می دهم و تا جای ممکن تا حد فانتزی های جدید پیش می روم. در مقاله هایم سعی می کنم آدمی خردمند باشم و خیلی عقلانی با واقعیت های روزمره رو به رو شوم. همیشه بین عقلانیت مطلق و نوعی خیال پردازی فوق العاده در نوسان بوده ام.
در خانه به چه چیزهایی فکر می کنید؟
خرسندم که آنچه را که در نوجوانی به عنوان ادبیات و هنر انتخاب کرده ام راه درستی بوده. زندگی ام وقف ادبیات و هنر شده و از این موضوع خوشحالم.
پس زدن پرده ها
موفقیت امری ظاهری است. اگر کسی از کاری لذت ببرد دیگر به فکر شکست و پیروزی نیست. سال های سال کار کرده ام و هیچ خبری نبوده است. هیچ یک از منتقدان اعتنایی نمی کردند و مرا جدی نمی گرفتند. من هم پا پی قضیه نمی شدم. دنبال این بودم که شعر بنویسم اما در عین حال می دانستم که از شعر چیزی عایدم نمی شود. چون لذت می بردم 50 سال این کار را انجام دادم. در نقاشی هزاران طرح کشیده ام که حتی یک بار هم به نمایش گذاشته نشده.
این در حالی است که هر نقاشی دوست دارد کارش دیده شود. برای من لذت بردن از کار مهم ترین پاداشی بود که نصیبم می شد. این که آدمی با منتهای ظرفیت ذهنی خودش درگیر موضوع و مشغله ای باشد و سعی کند از بالاترین حد ذهنی خودش برای نوشتن خرج کند، همواره این درگیری برایم اهمیت داشته و مهم بوده و از آن لذت برده ام. از نوشتن لذت می برم، همان طور که یکی از ورزش و غذا خوردن لذت می برد. بنابراین این ساده ترین و بهترین چیزی است که برایم وجود داشته.
نوشتن برایم هم زیباست و هم طبیعی. این روزها بیشتر شعر و تمثیل های طنزآمیز را دنبال می کنم. هر روز، سه تا چهار شعر می گویم که انعکاس فضای عصر حاضر است. یادداشت هایی برای آیندگان می نویسم تا بدانند ما چگونه زندگی کرده ایم و سرنوشت ملی ما چگونه بوده و در خاورمیانه و آسیا چه می گذشته. نه این که نماینده جریان خاصی باشم بلکه به عنوان صدایی از میان صداهایی دیگر جامعه ام سعی کرده ام همه آنچه را که می بینم، بنویسم و ثبت کنم.
در کنار این آثار طنزآمیز و حکایت های کوچک، خشم و خروشی را که نسبت به بی عدالتی ها و حماقت های جهانی و جهل رایج در جهان داریم، منعکس می کنم. کتاب هایی مانند «بغل کردن دنیا» یا «حبه نبات» یا «جونم واست بگه» یا کتاب «به قول معروف گفتنی» حکایت های طنزآمیزی است که به نحوی موثر و ساده نقاب از ریاکاری ای بر می دارد که مردم دوست دارند آن را درک کنند. به نظرم کار هنرمند پس زدن پرده ها و پنهان مانده هاست.
(منبع: هفتهنامهی همشهری)
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
پیرامونِ ادبیات کلاسیک3 هفته پیش
از «حکیم عمر خیام» چه میدانیم؟
-
تحلیل نقاشی4 هفته پیش
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»