جهان نمایش
خاطرات ورق میخورد؛ پری صابری
دلقک: «فروغ فرخزاد» از حد مردم زمان خود جدا بود. نه به آن معنی که بهتر بود یا بدتر، پایینتر بود یا بالاتر…نه! فقط جدا بود. سالهای سال انباشته شد، از آن چه بر ما گذشت. بر من، بر تو، بر او، بر مردم کوچه و بازار و سر گذر… تنهی او از «ما» بود، اما «جدا» بود. کنار ما زندگی کرد و خودش را دید. تیز و بیگذشت با ما حرکت کرد. شکفتگیهای نهادیش را در ما جستجو کرد.
راز وجودش: نگهداری بود از یک هستهی روشن، یک اعتقاد بیدرنگ، یک پاکیزگی بنیادی! در میان مرداب، زشتیها، تسلیمها، خفقان، با تنگنظری جنگید. با طنزی گزنده، مردگیآموزان را به خود آورد، هشدار داد. که این است راستی! این است دروغ! این است تباهی! این است بهروزی! نترسید و به زیان زندگی روزانهاش ایستادگی کرد. حرف زد. آزار شد. من، تو، او، واعظان خوش خط و خال به او سنگ زدیم. او را نفی کردیم. رسم ما مردمان سرگذری بر این است که وقتی کسی را درک نمیکنیم، کسی را جدا میبینیم، یا نفی میکنیم یا ستایش.
امروز فروغ با مرگ زودرس از ما جدا شده و از روابط محدود شرایط انسانی با تصرف زمان به زمان پیوسته. زمان عهدهدار قضاوت اوست.
تاریک میشود.
زیر گنبد کبود
خاطره: معذرت میخواهم، ناراحتم، افکارم شکل نمیگیرد، مغشوشم، از هم گسیختهام. میخواهم حرف بزنم، از فروغ بگویم، حرف بزنم…
خاطره ناگهان تور عزایش را برمیدارد و از غم به نشاط میآید. فروغ را میبیند. هر دو مسحور شور زندگی، همراه موسیقی، بلند میخندند و به اعتراف مینشینند.
بیطاقت از گرمای شبهای تابستان،
بیطاقت از گرمای عطر کاهگل،
پشتبامهای آبپاشی شده، بیطاقت از شور زندگی، روی یک بالش به خواب رفتهایم و از نوازش امواج ستارهها بیطاقت شدهایم. از وهم تاریکی، از وهم عظمت افق در بینهایت نشسته، به ستارهها میرویم و دستهایمان را به سوی آسمان به سوی هم دراز میکنیم.
به فروغ خطاب میکند:
فروغ دلت میخواهد دستت آنقدر دراز بشود که به آسمان برسد.
فروغ: آره چون به آرزویم میرسم و میتوانم ستارهها را مشت مشت بچینم.
خاطره: ستارهها را میخواهی چه کار کنی؟
فروغ: ازشان یک گلو بند درست میکنم و میاندازم گردنم. خردشان میکنم و میفهمم میانشان چی وجود دارد. دلم میخواهد بدانم بالای ستارهها چیه؟
خاطره: معلممان میگوید که آن بالا جز هوا هیچ چیز نیست.
فروغ: معلمتان بیخود گفته! من حتم دارم که آن بالا یک چیزی هست، یک چیزی که نمیدانم چیه؟
خاطره: مادر بزرگ میگوید: «خانهی خدا» بالای ستارههاست.
فروغ: دلم میخواهد آنجا برم و خدا را ببینم.
خاطره: گوش کن صدای ظلمت را میشنوی.
اوج موسیقی
فروغ: در شب اکنون چیزی میگذرد.
خاطره: باد با برگ درختان میعادی دارد.
فروغ: باد ما را خواهد برد.
خاطره: تا آن سوی حیات، تا بیپایان.
فروغ: من حس میکنم، من میدانم که لحظهی نماز کدامین لحظه است.
پس از لحظهای کوتاه
با من بیا. با من به آن ستاره بیا.
خاطره: شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
فروغ: تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
خاطره: نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ سادهدل
ستارهچین برکههای شب شدم
فروغ: نگاه کن که من به کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
خاطره: نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشوی
بازیگران از هر سو میآیند و از جذبهای به جذبهای میروند.
اوج موسیقی
همسرایان: این چه عشق است ای خداوند
و عجب سوداست این
خواننده: بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهانآرای جانافزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود مگر از جانب بالاست این
همسرایان: این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
شور و ولوله و اوج موسیقی تاریک میشود.
کنار اقاقیها و کوچهباغهای وطن
خاطره: تابستان گرمی است. مادر توی آشپزخانه کتلت سرخ میکند. دورهگردها توی کوچه داد میزنند و جنس میفروشند. کوچه ضیافت شور زندگی است، ریسمان پیوند تمدن دیرینهی پابرجای اصیل ما. بچهها داد و فریاد میکنند و بادبادکهای الوان را توی هوا پرواز میدهند. زنها نشستهاند و غیبت میکنند. بچههای تخس شرور، گاه و بیگاه ناسطا میگویند و الک و دولک بازی میکنند. فروغ_بانگ سرشار زندگی_ از توی کوچه یک بچه گنجشک زخمی پیدا میکند و میآورد خانه. کنار گلدانهای یاس و رازقی برای گنجشک قالیچه پهن میکنیم و شب و روز مواظبش هستیم و توی کف دستمان بهش دانه میدهیم.
گوژپشت، ننه پیر موسرخمان با چارقد سفید ململش، با نظر قربانی زیر چروکهای گردنش، با دستهای حنابستهاش و قوز کمرش میآید رخت پهن میکند.
پایش را میگذارد روی گنجشک و قلب گنجشک قلپی درسته میزند بیرون، فروغ ننه را هول میدهد، دوتایی مینشینیم زیر درخت اقاقی، با ناخنهایمان خاکها را پس میزنیم، و گنجشک را چال میکنیم. فروغ اقاقیهای سفید را روی قبر گنجشک پر پر میکند و برایش گریه میکند و میگوید:
فروغ: انگار گل سفید برای روی قبر است.
شور و ولوله…
سروصدای بانگ زندگی…
فروغ، دلقک، مردم کوچه و بازار،
دورهگردها، صحنه را پر میکنند. هر که را سودایی است و آوایی و شغلی.
فروغ و خاطره، با خاطرات شفاف هفت سالگی سیر و سفرها میکنند.
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم و سرشار
آن آسمانهای پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانههای تکیه داده در حفاظ سبز
پیچکها به یکدیگر
خاطره: آن بامهای بادبادکهای بازیگوش
آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
آن روزها رفتند
فروغ: آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم،
هردم به بیرون، خیره میگشتم
پاکیزه برف من، چو کرکی نرم،
آرام میبارید
خاطره: گرمای کرسی خوابآور بود
و من تند و بیپروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشقهای کهنهی خود پاک میکردم
فروغ: چو برف میخوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گلدانهای خشک یاس
گنجشکهای مردهام را خاک میکردم.
تاریک میشود.
منبع
نمایشنامه من از کجا عشق از کجا
برگرفته از اشعار فروغ فرخزاد به روایت پری صابری
نشر قطره
صص41-27
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
پیرامونِ ادبیات کلاسیک3 هفته پیش
از «حکیم عمر خیام» چه میدانیم؟
-
تحلیل نقاشی4 هفته پیش
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»