با ما همراه باشید

لذتِ کتاب‌بازی

دیدار گوستاو فلوبر، مارینا تسوه‌تایوا و اُلگا توکارچوک در جهنم!

دیدار گوستاو فلوبر، مارینا تسوه‌تایوا و اُلگا توکارچوک در جهنم!

دیدار گوستاو فلوبر، مارینا تسوه‌تایوا و اُلگا توکارچوک در جهنم!

آیدا گلنسایی:  گوستاو فلوبر در نامه‌ای[1] می‌نویسد:

  «اصلاً کنجکاو نیستم که بدانم اخبار چه می‌گوید؛ سیاست مرا به ستوه می‌آورد؛ روزنامه حالم را به هم می‌زند: همۀ این‌ها مرا از پا درمی‌آورند و خشمگینم می‌کنند… از روزنامه عمیقاً بیزارم، بیزار از هرچیز زودگذر و ناپایدار، بیزارم از چیزی که امروز مهم است و فردا نه.»

مارینا تسوه‌تایوا با شیفتگی به او نگاه می‌کند. کاملاً وجود مرا نادیده می‌گیرد، تا حدّ نامرئی بودن. انگار نه انگار این‌جا جهنم بی‌در و پیکر ذهن من است که آدم‌ها و اشباح مدام در آن رفت‌وآمد می‌کنند.

 فلوبر نگاهش را از نگاه‌های بلعندۀ مارینا پایین می‌اندازد. ذهنش را می‌خوانم. می‌دانم چرا از نگاه‌های بی‌پروا و صورت برافروخته و جان به وجد آمدۀ مارینا خجالت می‌کشد. در نامه‌ای نوشته است:

               «همیشه همین شرم و حیا مانع ابراز عشقم به زن‌ها بوده؛ با گفتن جمله‌های شاعرانه که آن موقع به زبانم می‌آمد می‌ترسیدم با خودشان بگویند «چه شارلاتانی!» و ترس از این‌که نکند شارلاتان باشم مانعم می‌شد.»

صدای نازک و محزون مارینا رشتۀ افکارم را پاره می‌کند. رو به فلوبر می‌گوید:

«من هم درست به اندازۀ شما از روزنامه بیزارم. شعری هم بر ضد آن نوشته‌ام، که در جهنم و شکنجه‌های هرروزۀ مبتذلش فقط چند سطر آن یادم مانده.»

فلوبر با محبت نگاهش می‌کند. از چشم‌های درشت و آرامَش چه محبتی لبریز است. مارینا با همان صدای محزون می‌خواند:

 «موجی از هیجان: مردی با خواهرش زنا کرد

موجی از هیجان: پسری پدرش را به قتل رسانید.

خوانندگان روزنامه با ابتذال سیراب می‌کنند عواطف خود را

و شرح مصایب، چون شراب مستشان می‌دارد.

چیست برای این افراد محترم

طلوع یا غروب خورشید؟

آن‌ها نشخوارکنندگانِ خلاءاند:

خوانندگان روزنامه.»[2]

وجد و شور چنان مارینا را غرق کرده که گویی حافظه‌اش را از جهنم پس گرفته و تمام خاصیت آب لته و فراموشی در او از بین رفته است. با تمام روحش دارد فلوبر را تماشا می‌کند. آن مرد هم گاهی گُر می‌گیرد. دیگر صدای‌شان را نمی‌شوم. باهم دور می‌شوند. در گوشۀ دیگری از ذهنم یوهانس ورمیر دارد نقاشی دلال محبت را ترمیم می‌کند. به او نگاه می‌کنم. لبخند می‌زنم. یاد بنتو اسپینوزا می‌افتم که چقدر این تابلو را دوست داشت، بیست‌وپنج‌ساله بود که ورمیر این نقاشی را کشید. همان زمان که رامبرانت ورشکسته شده بود و اوضاع روحی بدی داشت و فکر می‌کرد به آخر خط رسیده است. ورمیر ساکت است و درونگرا. می‌گذارم در آرامش کارش را انجام بدهد و می‌روم پی مارینا.

می‌بینم در گوشه‌ای از اعماق صحبت او و فلوبر گل انداخته است. بله، مارینا موفق شده مردی را به ابراز احساسات وادارد که حاضر بود قطعه قطعه‌اش کنند اما کلمه‌ای از احساسات قلبی‌اش را بروز ندهد. اما باور کنید این جمله‌هایِ خود خود فلوبر است که دارد از صندل پای مارینا تعریف می‌کند، البته به سبک شکوهمند خودش:

   «چه واژۀ زیبایی‌ست این صندل! و چقدر تأثیرگذار است، این‌طور نیست؟ کفش‌هایی که مانند هلال ماه نوک‌تیزند و کفش‌هایی که با پولک‌های براق و تزئینات عالی فشرده شبیه شعرهای هندی‌اند. این کفش‌ها از گنگ می‌آیند، در معابد پاگودا روی کف زمینی که از چوب عود ساخته شده و بر اثر دود ظرف‌های مشتعل سیاه شده و بوی مشک می‌دهد با این کفش‌ها راه می‌رویم، در حرمسراها روی فرش‌هایی با نقش‌ونگارهای عربی نامتقارن کشیده می‌شوند و ما را یاد سرودهای بی‌پایان و عشق‌های اقناع‌شده می‌اندازند.»

مارینا ایوانونا تسوه‌تایوا

مارینا خمیازه‌ای می‌کشد. فلوبر برایش خسته‌کننده است. آن مرد به جای اینکه به چشم‌های زن نگاه کند، به فکر توصیف صندل پای او است. انگار خودش را جای تک تک اشیاء می‌گذارد و آن‌ها را شورمندانه نفس می‌کشد. فلوبر لبخند غمگینی می‌زند و بقیۀ حرف‌هایش را می‌خورد. یاد معشوق‌اش، لوئیز کوله، می‌افتد و روزی که به او گفت:

«من از آن دست آدم‌هایی‌ام که زود فراموش می‌شوم و بیشتر به درد زایش احساسات می‌خورم تا دوام آن؛ همیشه مرا مثل آدمی عجیب‌وغریب دوست داشتند. درنهایت، عشق فقط یک کنجکاوی بزرگ است، میلی برای ناشناخته که ما را بی‌محابا و با آغوش باز به دل طوفان هدایت می‌کند.»

الگا توکارچوک

پیش از آن‌که جملۀ فلوبر تمام شود، مارینا عاشق جورج اورول شده است. چرایش هم مشخص است، هردوی آن‌ها تشنۀ پیروی از احساسات سرکش و آتشین و شکوفایی فردیت خود هستند… مارینا به نمایشنامۀ خیانت جورج اورول می‌رود و فلوبر زن دیگری را می‌بیند که با خنده دستش را به سمت او دراز می‌کند. الگا توکارچوک است، همان نویسندۀ لهستانی برندۀ جایزۀ نوبل که موهای کم‌پشتش آرایش جامائیکایی دارد. اُلگا به فلوبر می‌گوید شیفتۀ نامه‌های اوست. فلوبر سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد. الگا توکارچوک ادامه می‌دهد: «چقدر نظرتان را دربارۀ اخبار قبول دارم.» فلوبر با تأسف سری تکان می‌دهد، باز همان آش و همان کاسه! توکارچوک می‌گوید:

«روزنامه‌ها در پی آن‌اند که ما را در بی‌قراری دائمی نگه دارند تا عواطف‌مان دور بمانند از آن‌چه به‌راستی سزاوار است به سویش هدایت شوند. چرا باید اقتدارشان را بپذیرم و فرمان‌بردار اراده‌شان باشم؟»[3]

فلوبر خوب می‌داند هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که با این سیل دمادم سرنوشت که مدام او را برای زن‌ها جالب و بی‌رنگ می‌کند، همراه شود.

دیدار گوستاو فلوبر، مارینا تسوه‌تایوا و اُلگا توکارچوک در جهنم!                                     

  1. نامه‌های فلوبر، ترجمۀ ساناز ساعی دیباور، نشر نی.

 [2] مارینا ایوانونا تسوه تایوا، زندگی‌نامه و اشعار، ترجمۀ فریده حسن‌زاده، نشر زرین اندیشمند.

 3 رمان بر استخوان مردگان، الگا توکارچوک، ترجمۀ کاوه میرعباسی، نشر چشمه.

برترین‌ها