لذتِ کتاببازی
بازگشت دوبارۀ «مارینا ایوانونا تسوهتایوا» از گور دستهجمعی
بازگشت دوبارۀ «مارینا ایوانونا تسوهتایوا» از گور دستهجمعی
آیدا گلنسایی: مطالعه کردن من هیچ طرح قبلی و برنامهای ندارد. «به دلم میافتد» کتابی را بردارم و بخوانم. در «چلۀ قلب» هستم و هر روز مراقبۀ قلب انجام میدهم که نوعی روش ساده و ژرف برای آفریدنِ «قلب سخنگو» است، قلبی که بشود صدای نرم و آهستهاش را از پسِ خروارها سکوت شنید. امروز نیز آوای آرام و پرتلألویی مرا به سمت کتاب «مارینا ایوانونا تسوهتایوا، زندگینامه و اشعار»[1] کشاند، کتابی که سالها پیش خط به خط و با دقت خواندم، در آن به نبوغ و جنون غریبی پی بردم و به سرعت آن را زیر کوه کتابهایم مدفون کردم، طوری که دیگر چشمم به چشمهای متلاطم و بیقرار مارینا نیفتد. من او را تبعید کردم، از خودم راندم، زیرا به قول فرانتس کافکا «از بیحدیاش واهمه داشتم.»
اما حالا ضرورتی قلبی مرا وامیدارد که بیش از این نادیدهاش نگیرم. در صفحات اول تقدیمیِ مترجم کتاب فریده حسنزاده، که اینبار به جای مداد برایم جملات مهرآمیزی با خودنویس سبز خوشرنگی نوشته است، نظرم را جلب میکند. یک نشانه که راه را درست آمدهام! رنگ سبز علامت چاکرا قلب است و این روزها من در مراقبۀ قلب هستم و صدای شهود نیرومندی مرا به سمت مارینایی میکشاند که هنوز از زمین و عشقهای مهیب، صاعقهوار و شلاقیاش دل نکنده است. او هنوز اینجاست و واژهها و نگاه و توجه ما را طلب میکند. در گشودن بر مارینا یعنی دل باختن به طوفان و غرش رعدآسای احساسات. کتاب را به حالت فال باز میکنم. این سطرهای نامۀ مور، پسرِ تسوهتایوا، میآید که آن را در روزهای غمانگیز سربازی و پس از خودکشیِ مادرش نگاشته است:
«برای من، نامه نوشتن، نوعی تسلی خاطرست: من احتیاج به نوشتن دارم تا فراموش کنم چقدر تنها و بیکس و از یاد رفتهام. درواقع من با نامه نوشتن این احساس کاذب را در خودم به وجود میآورم که برای کسی یا کسانی اهمیت دارم و مرتب از خود، اخباری در اختیار دیگران قرار میدهم، که هیچ احتیاجی به آنها احساس نمیکنند.»
چشمهایم سیاهی میرود. پسرش هم مثل خودش جادوگر جملهها است، و نوشتههایش گویی قلب خود ماست که برایمان برملا میشود. به خواندن نامهاش ادامه میدهم: «ممکن است کسی بگوید: «تو شکستهنفسی میکنی خودت هم خوب میدانی که چنین چیزی حقیقت ندارد، اما آیا مطمئنای که جز این است؟ چند نفر ممکن است یادی از من کنند؟ به چه علت؟ حتی اگر به سرعت فراموشم نکنند، باز از مرگ من تاحدی احساس آرامش خواهند کرد. اول خواهند گفت «چه وحشتناک!» ولی مدتی بعد حرف دلشان را بر زبان خواهند آورد: «شاید هم شانس آورد. او هیچوقت نتوانست جایی برای خودش بین مردم بیابد. همه این را میدانند.»
مترجم کتاب، فریده حسنزاده، در ادامه توضیح داده است: «این پیشگویی غمگنانه ناشی از قضاوتی بیطرفانه نسبت به خود درست از آب درآمد. همۀ کسانی که مور را میشناختند او را باهوش، بااستعداد و با معلومات میدانستند اما فقدان او، هیچ حس حسرت و تأسفی در کسی برنیانگیخت.»
خوب معنی این اشارات را میفهمم. این زندگیهای غریب، این مردگان خفته در گورهای دستهجمعی بینام و نشان که چیزی سرسختانه بودنشان را ادامه میدهد، هنوز حرفهایی دارند. حضور مارینا راه خودش را از مرگ خودخواستۀ او جدا کرده است. و اکنون اینجاست. چسلاو میلوش در شعر هدیه به من میگوید که چه باید کرد. میلوش نیز پس از جنگ جهانی دوم، خود را زیر نگاه سنگین ارواح مردگانی حس میکرد که در واقع نمردهاند، چون در ما احساسات نیرومندی ایجاد میکنند. آنها از طریق عواطف خودمان با ما سخن میگویند. چسلاو میلوش شعر هدیۀ را «به همۀ آنها که نتوانسته نجات دهد» پیشکش کرده و در پایان آن شعر چنین سروده است:
«آنها دانههای ارزان و خشخاش میپاشیدند روی گورها
برای سیر کردنِ مردگانی که به شکل پرنده باز میگشتند
من، این کتاب را بر این تاقچه مینهم، به خاطر تو که روزی زنده بودی
باشد تا دیگر نیازی به دیدار ما نیابی»[2]
مارینا تسوهتایوا اصرار غیرقابل درکی به دوباره ظاهر شدن دارد، او از نبردی سهمگین با فراموشی برگشته است. اولینبار او را در رمانم خداحافظ آناگاوالدا دیدم. زیادی شبیه «زنِ گوشه» است که بدون چهره، طوفانِ ویوالدی را گوشۀ روحم مینوازد و شوری به پا میکند. زنِ گوشه مثل مارینا عاشق خنزر پنزر، زیورآلات زیاد و زرق و برقهای سادۀ معصومانه است… در نمایشنامۀ رابرت اوپنهایمر و تثلیث نامقدس هم حاضر میشود و کنار معشوق اوپنهایمر، جین تتلاک، مینشیند و شعرهایش را میخواند. در نامهها و مکاتبههایم نیز متوجه میشوم که زیاد به او اشاره میکنم.
دیگر کتابش را زیر کوهی از کتابها مدفون کردن بیفایده است، او سرسختانه حضور دارد و انکار از پسِ او برنمیآید. میبایست به رهنمون چسلاو میلوش گوش بدهم. معنی مراقبۀ قلب همین است: بگذار قلبت تصمیم بگیرد و تمام برنامههایت برود روی هوا: گوستاو فلوبر و نامههایش، الگا توکارچوک و رمان گریزها، اسلاونکا دراکولیچ و کافه اروپا همه باید تا مدتها منتظر بمانند، من و مارینا باهم خلوت کردهایم.
بازگشت دوبارۀ «مارینا ایوانونا تسوهتایوا» از گور دستهجمعی
[1] زندگینامه و اشعار مارینا ایوانونا تسوهتایوا، ترجمۀ فریده حسنزاده، نشر زرین اندیشمند.
[2] شب آخر با سیلویا پلات، مقالههای ادوارد هرش و دیگران، ترجمۀ فریده حسنزاده، نشر نگاه.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
تحلیل داستان و نمایشنامه4 هفته پیش
«داستایفسکی؛ سالک مدرنِ رنجاندیش» نوشتۀ سروش دباغ
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نامهای سرگشاده به «ادوارد هرش»، کسی که میخواست دوباره دل ببازیم و… !
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
بریدهای از کتاب «در فاصلۀ دو نقطه» اثرِ ایران درّودی
-
معرفی کتاب2 هفته پیش
بهترین کتابهای ترجمۀ سال 1402 از دید داورهای معتبر
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بخشی از یک نامۀ «فریدریش نیچه»