لذتِ کتاببازی
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
آیدا گلنسایی: شب آخر با سیلویا پلات عنوان مجموعه مقالاتی است در باب شعر و شاعری به قلم منتقدان و شاعران معتبر جهان که به همت فریده حسنزاده انتخاب، گردآوری، ترجمه و در قسمت اشعار، به شکل اثرگذاری بازآفرینی شدهاند. در این اثر با نحوۀ نگاه ادوارد هرش، ساموئل هازو و چند تن دیگر به شعر آشنا میشویم و به لطف دقت، کشف و تیزبینی آنها با راهنمایانی آگاه و جانهایی شیفته به دنیای درون شاعران بزرگ سفر میکنیم.
در خلال تک تک مقالههای این کتاب به ما این فرصت داده میشود ظرایف و شکوه سادهای را ببینیم که اغلب از نظر دور میماند. این مجموعه شاید در برخورد اول، به قصد خوانش و ژرفکاوی شعرهای مطرح جهان گردآوری باشد، اما با توجه به فضای صمیمی و دقت در جزئیات و دوری از زبان جدی و عبوس رسمی، کتابی است دربارۀ همۀ ما و برای همۀ ما، با دایرۀ واژگان غنی، که اجازه میدهد برای بسیاری از رنجهای ناشناختۀ درونمان اصطلاحات تازهای بیابیم و بتوانیم دردهایمان را بنامیم و قدرتِ ناشناختگی را از آنها بگیریم. پس از چنین اتفاقی، درد و رنج دیگر در بارگاه المپ وجودمان جای ندارد، به زمین میآید و خودمانی میشود. از آنجا که تمام مقالههای این کتاب سزاوار توجهی تمام و کمال است، این جستار در چند بخش ارائه خواهد شد.
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
احساسی که میاندیشد!
سؤال ساده است، در این جهان بینهایت غیرشاعرانه که واقعیت خدایی میکند، ما چه نیازی به خواندن شعر داریم؟ در این روزگار که آدمی سرسپردۀ «فایده» است و از هرچیزی، حتی عشق، منفعتی میطلبد، شعر چه کاری برای ما انجام میدهد. ساموئل هازو، استاد ممتاز دانشگاه پنسیلوانیا و رئیس انجمن بینالمللی شعر، در مقالۀ «اهمیت شعر در حیات دولت و ملت» به این پرسش پاسخ داده است:
«شاعرانِ واقعی چیزی را به ما عرضه میکنند که تی.اس.الیوت، احساس صداقتِ ناب مینامید. ما به واسطۀ کلمات آنها، دید تازهای به زندگی پیدا میکنیم و این کلمات بیهیچ منطق و برهانی همانقدر نزدمان اعتبار مییابند که سوگندهای ادا شده در پیشگاه خداوند.»
او در ادامه خاطرنشان میکند آنهایی که دنبال منافع اجتماعی، شهرت، و بهرۀ مالی هستند نمیتوانند لذتی از شعر ببرند یا به آن بپردازند. فقط کسانی که هنوز شعور قلب و احساسات متعالیشان را از دست ندادهاند، میتوانند از شعر سرمست شوند و زیر نور اسرارآمیز آن با بینشی نو برویند. اما شاعرانِ حقیقی، که منزهترین و حقیقیترین «من» خود را میسرایند، مگر چه میکنند برای انسان که خواندن اشعار آنها مهم است؟
«شاعران به گونهای اسرارآمیز و فراگیر، زبان را دگرگون میکنند و به شکل چیزی درمیآورند که اسپانیاییها به آن sentipensant یا زبان «احساساندیشی» میگویند… شعر، ما را با سرشت واقعیمان رودررو میکند، آنجایی که احساساتمان به اندازۀ افکارمان اهمیت مییابد. اگر ما ارتباط با فطرتمان را از دست بدهیم، درواقع ارتباط با خودمان را از دست میدهیم و این به معنای از دست دادنِ روحمان است. و امکان به وقوع پیوستن چنین اتفاقی برای هر آن که از شعر محروم باشد، هست. چنین اتفاقی میتواند برای یک ملت هم روی دهد.»
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
نبوغِ سادگی
پیش از بررسی شعر وداع از آنا آخماتوا، منتقد شعر او، ادوارد هرش، معرفی میشود.
«هرش فارغالتحصیل دانشگاه پنسیلوانیاست… در حال حاضر در دانشگاه هوستون درس میدهد و داور مسابقات شعر معتبری است که در ایالات مختلف آمریکا برگزار میشود. او در کتاب معروفش «چگونه شعری را بخوانیم و به آن دل ببازیم؟» طی چند مقاله، کالترین و کاهلترین خواننده را به سمت شعر سوق میدهد و کلید درهای متعددی را که یک شعر خوب میتواند برای مخاطبانش بگشاید، سخاوتمندانه در اختیار او قرار میدهد.»
در نقدهای ادوارد هرش توانایی بارزی وجود دارد، او به سطرهای بهظاهر ساده نگاه و روایت باشکوهی میبخشد و به ما نشان میدهد خوانندۀ بزرگ چگونه میتواند اثری را از نو بیافریند. مثلا در این بخش شعر وداع آناخماتووا:
«درمانده و بیپناه قلبم در سینه میفشرد
سایهوار از پی گامهایم به راه افتادم
دستکش دست چپ را لودهوار
بر دست راست پوشاندم»
ادوارد هرش در توضیح این بخش از شعر وداع مینویسد:
«او با یک حرکت ساده همۀ سرگشتگی زنانه و عاطفی را (به شیوهای کاملاً تجربی!) به نمایش میگذارد، و با یک کرشمۀ قلم، جاودانه میکند آن واکنش عصبی زن و شاعر را که در لحظات بزرگ زندگی، راست و چپ خود را از یاد میبرد (نه تنها در مورد دستکش، بلکه در مورد دست، میهن و جهان) و به یکباره همۀ یقینش را میبازد.»
و در توضیح این سطرهای شعر
«پلهها را پایانناپذیر یافتم،
همان سه پلۀ کوتاه را.
پاییز از میان درختان کاج نجوا کرد:
همچون من بمیر»
هرش مینویسد: «تضادی عمدی در کلمات کنار هم آمده میبینیم: «پاییز» در زبان روسی، مؤنث است. و «نجوا» مذکر و این آشکارا جدایی دو دلداده را تداعی میکند. اما جریانی جدیتر در شعر برقرار است: طبیعت با لحن کلئوپاترای شکسپیر سخن میگوید؛ _ صریح، بیپروا_فاخر و صمیمانه او را به خودکشی فرامیخواند.»
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
با دقت در نوع خوانش ادوارد هرش درمییابیم، همانطور که دکتر حسین پاینده، تأکید میکند: «نقد به معنی انتقاد نیست.» (چه برسد به انتقام!) هرش با نگاهی کشفمحور آنچه از شعر آناخماتوا میفهمد و نکتههای ظریف نهفته در آن را پیش روی ما قرار میدهد تا بتوانیم از شعر لذت ژرفی ببریم. درواقع او آنچه را که شعر موجز و اشارهوار و نمایشی بیان میکند، بسط میدهد و به نثر مینویسد. اما پیش از آنکه جملات خود را روی کاغذ بیاورد آن را در جوی قلب خود تطهیر میکند، او با نگاه و قلبی پاک، انگار که به معبدی ژرف میرود، با شعر روبهرو میشود، بنابراین نقدهایش مانند سفرنامهای درونی است، نقدهای هرش نوعی نیایشاند، وقتی تصمیم میگیریم بزرگی دیگران را به جا و بر زبان بیاوریم، همۀ ما مشغول نیایشی هستیم ورای هر حرکت ظاهری، گوستاو فلوبر در نامه به معشوقش، لوئیز کوله، مینویسد: «من فقط یک خصیصۀ خوب دارم! تنها یک چیز ارزشمند در وجود من است: قادرم تحسین کنم.»[1]
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
لودۀ مقدّس
در مقالۀ «شعر نیایشی: راهی برای دیگربار دل باختن به جهان» ادوارد هرش نیایشوارهای برای جفری اثر کریستوفر اسمارت، (شاعری که به دلیل توهمات مذهبی در تیمارستان بستری بود و همانجا شاهکارهایش سرودهای برای داود و نیایشوارهای برای گربهاش جفری را سرود)، بررسی میکند. کریستوفر اسمارت در شعر بلندی گربهاش، جفری، را عارفی ربانی توصیف میکند که از صبح تا شب مشغول نیایش به سبک خویش است!
بخشهایی از این سروده:
زیرا من حرمت گربهام، جفری، را نگاه میدارم.
زیرا او بندۀ وظیفهشناس و شاکرِ باریتعالی است.
زیرا او با ظهور نخستین نشانۀ جلال الهی از سوی مشرق
به آیین خاص خود نیایش میکند،
زیرا آئین او هفت بار حلقه زدن است بر گرد خویش،
در کمال ظرافت و مهارت.
… زیرا او از قبیلۀ ببر است.
زیرا زیرکی و موذیگری مار را داراست
اما از سر خیرخواهی سرکوب میکند در خود.
زیرا اگر شکمش سیر باشد، قصد شکار نمیکند،
و تا پا روی دمش نگذارند چنگ نمیزند.
زیرا شکر به جای میآورد با خرخر کردن،
آنگاه که دستان صاحبش او را مینوازد.
…زیرا آمیزهای است از متانت و شیطنت
… زیرا میتواند متین و متفکر در اطراف خود بنگرد،
به نشانۀ تفاهم و سازگاری.
… زیرا من با نوازش او کشف کردهام وزن الکتریستۀ ساکن را.»
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
برخورد ادوارد هرش با این شعر به اندازۀ خود نیایشواره جذاب و دلنشین است. او در ابتدای مقاله از قلب خودش شروع میکند: «این شعر، از سیسال پیش، مرا شیفتۀ خود کرده است. وقتی نخستینبار در نوجوانی آن را خواندم احساس کردم روایتی درخشان و کهن از مزامیر داود را به چنگ آوردهام. شعر فضایی باستانی و مذهبی را تداعی میکرد و در عین برخورداری از لحنی فاخر و سنگین و متعلق به اعصار گذشته، زبانی تازه و امروزی داشت…هرکس میتوانست روح نشاطانگیز آن گربه را که بر سراسر شعر حاکم بود احساس کند، سرشار از آنچه من مایل بودم «قداست گربهگون» بنامم.»
اما چرا این شعر برای هرش آنقدر اهمیت دارد که مقالهای بلند دربارۀ آن نوشته است؟ او چه عظمتی در نگاه خود دارد که میتواند شکوه این شعر را به جا آورد؟ او مینویسد:
«عرفان طنزآلود این شیوه همواره خوشایند من بوده است… جفری تنها با انجام دادن آنچه گربهها انجام میدهند یعنی صرفاً با «خود» بودن، خدا را نیایش میکند… یکی از شگفتیهای شعر اسمارت این است که هرگز حقایق را نسبی نمیبیند. او شیفتۀ جزئیات، به پیشپاافتادهترین موضوعات همانقدر توجه میکند که به مهمترین مسائل و از میان آنها با دقت برمیگزیند و سپس به همهچیز ارزشی یکسان میبخشد.»
ادوارد هرش در هر کلمهای که در این نقد به کار میبرد کشفی را در کار میکند و از رازی پرده برمیدارد که در نگاه اول به چشم نمیآید: «صداقت او همواره دست در دست شوخطبعی پیش میرود، به این نتیجه رسیدم که شاعر، مانند گربهاش جفری، «آمیزهای است از متانت و شیطنت.» او سرکش بود، صادق و بیریا. میخواست نقش لودۀ مقدس را ایفا کند.»
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
ناشادترین لحظۀ زندگی بودلر
در مقالۀ «شعر سرودن، طاقتفرساترین کار دنیا» ادوارد هرش سراغ شعری از دلمور شوارتز میرود که شاعر خود را به جای شارل بودلر گذاشته تا برای گذران زندگی از مادر مهربان اما سختگیر و ناراضیاش پول قرض کند. به گفتۀ ادوارد هرش این شعر به استناد به گفتۀ خود بودلر آفریده شده که معتقد بود: «شاعر، برخوردار از موهبتی یگانه میتواند به دلخواه، بودن را در نقش خود و دیگران تجربه کند؛ همچون روحی سرگردان در جستجوی جسمی برای حلول کردن، او میتواند در قالب هر شخصیتی که بخواهد فرو برود… او همۀ تجربهها، شادیها و رنجهای دیگران را که محصول شرایط و اوضاع و احوال است، از آن خود میداند.»
در شعر دلمور شوارتز، از زبان بودلر، لحظهای به نمایش درمیآید که او ناگزیر است شوربختی خاص شاعر جماعت را برای مادرش شرح دهد و زبان به نکوهش خود و تأکید بر ناگزیری راهش بگشاید:
بخشی از شعر بودلر سرودۀ دلمور شوارتز:
«در آستانۀ خفتن و در اوج خواب حتی
صداهایی میشنوم که با وضوح تمام سخن میگویند
عباراتی مفهوم اما بس یاوه و مبتذل
بیهیچ ارتباطی با من و کار و بارم.
مادر عزیزم، آیا در این دنیا
میتوان لحظهای فارغ از غم زیست؟ بدهیهای من بس سنگین شدهاند
همین روزها به زندان خواهم افتاد
من از هیچ چیز سردرنمیآورم. از درک همهچیز ناتوانم
هیچ کاری از من برنمیآید
اما عشقم به تو همچون گذشته روزافزون است
تنها تویی که میتوانی همواره منکوبم کنی
از همان کودکی و این حقیقتیست.»
ادوارد هرش در توضیح این اثر مینویسد: «شاعر با توسل به نامه نگاشتن (و نه سخن گفتن)، صحنهای متقاعدکننده طراحی میکند «نامهام را در کافهرستورانی نزدیک پستخانه مینویسم» که سبب میشود، الفت و غرابت ناشی از خواندن نامۀ یک شاعر به مادرش را همچون لرزشی بر پیکر خود احساس کنیم.»
منتقد به ما نشان میدهد چطور باید مکث و روح اثر را تماشا کنیم. او با انگشت گذاشتن بر صحنههای بهظاهر پیشپاافتاده از حکمت آنها با ما میگوید. شاعر نامه مینویسد، با مادرش صحبت نمیکند، این حس شرم و آزرم شاعر را القا میکند، محل نامهنوشتن را به ما میگوید، زیرا روحی صمیمی دارد، به ما آدرس میدهد تا در تجربهاش سهیم باشیم، تا در کنار او، که خطر میکند و از ناتوانیاش سخن میگوید، لحظاتی را که ما نیز تجربۀ مشابهی داشتهایم به یاد بیاوریم، رنجهایمان را از تنهایی درمیآورد. درواقع شاعر با سخن گفتن از مشکلات و ناکامیها و استیصال و درماندگی خود، که نمیتواند چشم از هدف مقدسش بردارد، خود را قربانی میکند تا به ما بفهماند در ترسها و اضطرابهایمان تنها نیستیم. همین آگاهی به فراگیری رنج و شباهت آنها با یکدیگر از سنگینی بار میکاهد.
ادوارد هرش در ادامۀ نقد این شعر مینویسد: «شوارتز ضمن نشان دادن توانایی بودلر (هرچه باشد او به طرز متقاعدکنندهای به زبان خالق گلهای شر سخن میگوید.) درماندگی و ضعف او را نیز به نمایش میگذارد (پیداست که شوارتز خود، دردناکیِ تقاضای پول از مادری کنس را عمیقاً تجربه کرده است. او به بهترین نحوِ ممکن نمایشنامهای میآفریند از زندگی شاعر، در ناشادترین لحظۀ زندگیاش، هنگامی که متوجه وابستگی شرمآور خود به دنیای واقعی و بیرونی میشود. آنچه شوارتز را همپایۀ بودلر، دوستداشتنی و ستودنی میکند، مبالغۀ دراماتیک (نمایشی) اوست و اعترافش به این نکته که: «نوشتن شعر، طاقتفرساترین کارِ دنیاست.»
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
نیایشِ واقعیت
«بعد از پایان جنگ» عنوان مقالهای از ادوارد هرش است که در آن «جنگ جهانی دوم به روایت شاعران لهستان» بررسی میشود. در این مقاله ما با شاعرانی آشنا میشویم که دو تن آنها برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات شدهاند: ویسلاوا شمبورسکا و چسلاو میلوش (برندگان نوبل) و تادئوش روژویچ و هربرت زبیگنیف.
هرش ابتدا به میلوش میپردازد و مینویسد: «شعرهای اولیۀ میلوش پس از جنگ، همگی آکنده از عذاب وجدان به خاطر زنده ماندن پس از وقایعی است که برای بسیاری به معنای پایان جهان بود. شعر در اینجا تبدیل میشود به هدیهای به مردگان، نوعی کفاره و فدیه، به امیدِ جبرانِ مکافات.»
منتقد در ادامه توضیح میدهد که «لهستان طی جنگ، شش میلیون تلفات داد که یکپنجم جمعیتش بود و مسئولیت سنگین و مردافکن سخن گفتن از جانبِ قربانیانِ اشغالِ آلمان، بر گردنِ آنها افتاد.»
«آنها دانههای ارزان و خشخاش میپاشیدند روی گورها
برای سیر کردنِ مردگانی که به شکل پرندگان بازمیگشتند
من، این کتاب را، بر این تاقچه مینهم، به خاطر تو که روزی زنده بودی
باشد تا دیگر نیازی به دیدار ما نیابی.»
(سطرهای پایانی شعر هدیه از چسلاو میلوش)
جنگ چهرۀ شعر لهستان را تغییر میدهد، از ابراز احساسات مفرط به سمت جنونِ سادگی رهسپار میکند. بنابراین میلوش در شعر هدیه اعتراف میکند که «سوگند میخورم که در من قدرت سحر و جادوی کلمات» نیست، هربرت زبیگنیف کاملاً آگاهانه مروج سبکی میشود صریح، موجز و کاملاً عاری از پیرایههای لفظی. او عشق جنونآسایی به واقعیت دارد. اما چرا این راه را برمیگزیند؟
ادوارد هرش توضیح میدهد: «پناه آوردن به جزئیات عینی و ملموس، نوعی مخالفت علنی و مقابله با زهدفروشی و دورویی نوع بشر است: سبک سادهانگاری اغراقآمیز، بهعنوان تنها راه جستن چیزها در خودشان. هربرت به زبانی دست یافته است که آن را «شفافیت معنایی» نام مینهد، واژهای بکر که پیچیدگیهای مدرن زبان را آشکارا تحقیر میکند. همۀ شاعران مطرح لهستانی، عدم اعتمادی قطعی نسبت به هرگونه عقیده و مرام سیاسی از خود نشان میدهند.»
در شب آخر با سیلویا پلات با اصطلاحاتی برخورد میکنیم که میتوانند همهزمانی شوند و تعمیم یابند، یکی از آنها «تبعید ذهن و نوشتن برای کشوها» است، نامی که هربرت بر نوع ناکامی خود میگذارد. بهراستی که رنج وقتی نامی پیدا میکند، مثل برهوتی است که کرانهمند میشود، مثل کویر، حد و حدود پیدا میکند و بهتر میتواند تحمل شود. رنجِ نامونشاندار رنج بیحدوحصر نیست، کوچک و خودمانی شده است و حتی میشود با آن خویشاوند شد.
ادوارد هرش در ادامۀ نقد خود به صدای زنانۀ واقعیت و سادگی میرسد و دربارۀ شمبورسکا مینویسد: «شاعری فلسفی است که با شوق و شور و دقت و حساسیتی فوقالعاده، در جستجوی پرسشهای بیچونوچرای فلسفی است. از نظر او «شهادت دادن» استخراج حقایق کلی از مشاهدات جزئی است. در نهایت، حتی بدترین تباهیها نیز پایان میگیرند: «روی قلۀ کوهِ مصایب، باد وزنده، کلاه از سرِ بیخبران برمیدارد/ و ما نمیتوانیم مانع خندیدن خود شویم.» پیام شیمبورسکا این است که چگونه بهرغم فجایع غیرقابل تصور، زندگی روزانه ادامه مییابد، فراموشی بر خاطرات چیره میشود و جهان بهطرز اسرارآمیز خود را نو میکند به زعم شمبورسکا، واقعیت میخواهد که وقتی ما دربارۀ تاریخ میاندیشیم، این موضوع را نیز در نظر داشته باشیم.»
در پایان این مقاله ادوارد هرش نظر نهاییاش را جمعبندی میکند و مینویسد:
«من شعر بعد از جنگِ لهستان را به خاطر صراحتِ نامتعارف، روح مردمی، تعهد و فردیت ناب، تردید داشتن در امور تردیدناپذیر و قطعی و طرد ظلم و استبداد میستایم. من ارزشهای انسانی، قوۀ ادراکِ قوی و فروتنی و تواضع آن را در مقابل عظمت دنیا میستایم. هریک از این شاعران لهستانی تقلا کردهاند راهی فردی بیابند برای جانشین کردن نیهلیسمی که تمدن را بعد از پایان جنگ یا به عبارتی بعد از پایان جنگ، در کام خود فرو برده بود. میلوش دلیلی برای فرا رفتن جسته است؛ روژویچ بر آنچه نامِ «اومانیسمِ شایسته» به خود گرفته، مهرِ تأیید زده است؛ هربرت وفاداریِ سرسختانۀ خود را به «یقین قابل تردید» حفظ کرده است، با تلاش بسیار برای نگهداریِ سلسهمراتب ارزشها، شمبورسکا خود را به خاطر آنچه «معجزات زمینی» مینامد رستگاری مییابد و نیز به خاطر نشاط و سرزندگیِ هنر. همۀ این شاعران برآنند تا از رنج و درد بشری سخن بگویند، اما در عینحال در جستجویِ یافتن معنا و حاصل این درد و رنجند. و گفتۀ میلوش دلیل این مدعاست: «خرد انسان زیبا و شکستناپذیر است»، اینجا، سر و کار ما با شعری است که تاریخ را مد نظر قرار میدهد، درحالیکه سعی میکند برای یافتن مداوم حقیقت، از آن فراتر رود.»
بریدههایی از این کتاب
«هدف و غایت شعر این است که به ما یادآوری کند
تا چه حد «یکنفر ماندن» دشوار است
زیرا خانۀ ما همیشه به رویِ همه باز است
و هیچ قفلی بر درها نیست و
مهمانان نامرئی به دلخواه در رفت و آمدند.»
(چسلاو میلوش)
«سرزندگی، عین زیبایی است.» (ویلیام بلیک)
«برای هر شاعری، جهان همواره صبح است. و تاریخ، شبِ بیخوابی کشیدۀ از یاد رفتهای بیش نیست. تاریخ و هیبت بنیادی آن، همواره گذشتۀ ما به شمار میروند زیرا سرنوشت شعر، دل باختن به جهان، به رغم تاریخ است.» (درک والکوت، شاعر هندی)
«در جستوجوی همهچیز، به خاطر ستودن همهچیز، بر ساحل دریا میایستم، سرشار از سپاس و ستایشِ همۀ آنچه پیرامون خویش میبینیم، ما بقایای شادی کبریایی عظیمی هستیم، پوشیده در پیراهن سیاه» (ویلیام مردیت)
«خوشا زندگی که تنها سلسلهای از کابوسهای پایانناپذیر نیست
و در فواصل میان مصائب
لحظاتی هستند سرشار از آرامش و شادی
…
خوشا زندگی که این چنین است: اقیانوسی برای پیمودن.
خوشا شما که میتوانید خود را بیازمایید در آبهای آن.
خوشا خنکای امواج آنکه از تن میزداید پلیدیها را.
خوشا شما که میتوانید خود را مکرر تطهیر کنید در آبهای آن.
خوشا سخاوت بیکران آبهای تطهیرکنندۀ آن برای تک تک مخلوقات.»
(جرالد اُشترن)
«آن که طبیعت را مخاطب قرار میدهد، متقابلاً، از سوی طبیعت مورد خطاب واقع میشود. بنابراین فراخواندن نیروهای طبیعی، بخشی از رسالت شاعرانه است.» (جاناتان کالر)
این مطلب ادامه دارد…
دل باختن دوباره به شعر، با کتاب «شب آخر با سیلویا پلات» / (بخش اول)
[1] نامههای فلوبر، با ویرایش و بازبینی رنه دشارم، ترجمۀ ساناز ساعی دیباور، نشر نی.
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 هفته پیش
نگاهی به رمان «استاد پترزبورگ» نوشتۀ جی.ام.کوتسی
-
تحلیل نقاشی2 هفته پیش
درنگی در نقاشیهای سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
شاعران ایران1 ماه پیش
دربارۀ بیژن الهی…
-
معرفی کتاب1 ماه پیش
گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و…
-
موسیقی بی کلام4 هفته پیش
و تو را به سان روزی بزرگ آواز میخوانم…
-
تحلیل داستان و نمایشنامه2 هفته پیش
«داستایفسکی؛ سالک مدرنِ رنجاندیش» نوشتۀ سروش دباغ