لذتِ کتاببازی
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران و نویسندگان عصرِ ما، جهان را چگونه میبینند؟ عصارۀ تفکراتشان چیست و اگر بخواهند پیامی به مخاطبهایشان بدهند، چه خواهند گفت؟ ما باید چهچیزی را دربارۀ آنها و نگرششان دربارۀ حقیقت، ادبیات، سیاست و هستی بفهمیم؟ در کتاب خدمت به حقیقت، خدمت به آزادی (نامی که از خطابۀ نوبل آلبرکامو وام گرفته شده) به ما این فرصت داده میشود که پای صحبتهایِ سرآمدان عرصۀ هنر بنشینیم، از تجربههایشان بهره ببریم و گنجینهای از ژرفترین جملهها را به ذخایر درونیمان بیفزائیم.
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ آلبرکامو (خدمت به حقیقت، خدمت به آزادی)
کتاب با کامو آغاز میشود، «مردی تقریباً جوان که داراییاش فقط شک و تردیدهای اوست.» همۀ صحبت کامو این است که: «هنرمندان راستین هیچچیز را کوچک نمیانگارند. بیشتر مجبورند درک کنند و بشناسند، نه آنکه به قضاوت بنشینند و حکم کنند.» او هنرمندی است نه با تاریخسازان بلکه در پیوند و همدلی با همۀ آنها که از قدرتمندان آسیب میبینند. کامو نوشتن را افتخار میداند: «زیرا این کار نوعی تعهد است، تعهدی نه فقط برای نوشتن؛ … برای تجربه کردن رنجها و امیدهای مشترک با همۀ انسانهایی که همین تاریخ را زیستهاند.» نوشتن به او امکان میدهد نوعی هنر زیستن در زمانۀ بلا را برای انسان پدید آورد و با غریزۀ مرگ که در تاریخ عمل میکند به مبارزه برخیزد: «مسلم است که هر نسلی احساس میکند باید برای اصلاح دنیا به پا خیزد. نسل من میداند که دنیا را اصلاح نخواهد کرد، اما وظیفهاش شاید از این هم مهمتر باشد. وظیفهاش این است که نگذارد دنیا خودش را نابود کند.»
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ هرولد پینتر (هنر، حقیقت و سیاست)
در سخنرانیِ پینتر ابتدا از حقیقت در نمایشنامهنویسی و نحوۀ شکلگیری شخصیتها سخن به میان میآید و سپس موضوع سیاست و کشتار غیرنظامیان در جنگ پیش کشیده میشود. بخشی از صحبتهای هارولد پینتر دربارۀ طبیعت کاراکترهای یک اثر از قسمت اول سخنان او انتخاب شده است: «موضع نویسنده موضع عجیب و غریبی است. به یک معنا، کاراکترها از او استقبال نمیکنند. کاراکترها در برابر او مقاومت میکنند، زندگی کردن با این کاراکترها آسان نیست، نمیشود تعریفشان کرد. مسلماً نمیتوانید به آنها چیزی دیکته کنید. تا حدودی وارد نوعی بازی بیپایان با آنها میشوید، بازی موش و گربه، زیرجلکی نگاه کردن، قایم موشک. اما بالاخره میبینید که با آدمهایی سروکار دارید که گوشت و خون دارند، اختیار و اراده دارند، احساسات فردی دارند، از اجزا و عناصری تشکیل شدهاند که نمیتوانید تغییرشان بدهید یا در آنها دست ببرید یا دخل و تصرف کنید.»
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ اورهان پاموک (چمدان پدرم)
پاموک سخنرانی را با خاطرۀ پدرش شروع میکند که همواره حامی، مشوق و الهامبخش او بوده است و با خواندن اولین رمان پسرش به او نوید داده که روزی حتماً جایزۀ نوبل میگیرد، روزی که سرمیرسد اما متأسفانه پدر پاموک در قید حیات نیست تا از آن شاد شود. در خطابۀ نوبل این نویسنده خبری از سخنرانی دربارۀ تعهد و رسالت و سیاست نیست، بلکه او با زبانی صمیمانه و لبریز از تجارب اصیل شخصی برای ما از دشواریهای نویسندگی میگوید، از راز موفقیت و دغدغههایش: «نویسنده کسی است که سالها را با صبر و شکیبایی سپری میکند و میکوشد وجودِ دوم درونِ خود را کشف کند، همچنین دنیایی را که او را آنگونه که هست میسازد: وقتی از نویسندگی صحبت میکنم، چیزی که اول از همه به ذهنم میآید رمان یا شعر یا روایت ادبی نیست، بلکه آدمی است که خودش را در اتاقی حبس میکند، پشت میزی مینشیند، تک و تنها، و متوجه درون میشود، و در میان اشباح و سایههای درون با واژهها دنیای جدیدی میسازد.» او در ادامۀ توصیف شغل نویسندگی میگوید: «برای نویسنده شدن صبر و زحمت کفایت نمیکند: باید اول احساس کنیم که مجبوریم از جمع بگریزیم، از همنشینی فرار کنیم، از محیط زندگی معمولی روزمره خارج بشویم و خودمان را در اتاقی حبس کنیم. شکیبایی و امید را برای این میخواهیم که بتوانیم دنیای عمیقی را در نوشتههایمان خلق کنیم. اما شوق ما به حبس کردن خودمان توی اتاق همان چیزی است که ما را به سوی عمل سوق میدهد.»
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ دوریس لسینگ (کسانی که نوبل نمیبرند)
لسینگ از شمال غربی زیمبابوه سخن میگوید، جایی که داشتن کتاب و کتابخانه یک تجملِ باورنکردنی است و اگر فرشتۀ خیری از اروپای ثروتمند کتابی به آن ناحیه بیاورد، مردم فقیر اما عاشق دانایی آن دور کارتن کتاب حلقه میزنند و اشک شوق و سپاسگزاری میریزند: «وقتی یک جعبه کتاب به فلان روستا میرسد، با توجه به اینکه بنزین هم پیدا نمیشود، با اشک به پیشواز آن جعبه میروند… میگویند مردم زیر دست حکومتی میافتند که لیاقتشان است، اما من فکر نمیکنم این حرف در مورد زیمبابوه درست باشد. یادمان نرود که این عطش و احترام به کتاب ربطی به رژیم موگابه ندارد، بلکه از زمان رژیم قبل رژیم سفیدها وجود داشته است. واقعاً پدیدۀ شگفتانگیزی است این عطش کتاب، و ما همهجا شاهد این پدیده هستیم، از کنیا گرفته تا دماغۀ امید نیک.»
لسینگ افسوس میخورد که از آن نواحیِ عاشق کتاب هیچ نویسندهای برنخواهد خاست زیرا نویسنده شدن کتابخانه میخواهد. او دربارۀ وضعیت کتاب در آفریقا چنین ادامه میدهد: «حتی در نقاط مرفهتری مثل شمال افریقا، که سنّت متفاوتی دارد، صحبت از چاپ و نشر نوعی رؤیاپردازی دربارۀ احتمالات است… من دارم از کتابهایی حرف میزنم که هیچوقت نوشته نمیشوند، نویسندگانی که نمیتوانند کتاب بنویسند چون ناشری در کار نیست. صداهایی است که به گوشها نمیرسد. نمیتوان این اتلاف استعدادها و تواناییها را محاسبه کرد.»
لسینگ سخنانش را از آفریقا به لندن میکشاند، به جایی که شدتِ امکانات نویسندگان را از زایایی میاندازد و از راه به در میبرد: «بیایید برویم سراغ جای دیگری که خیلی تفاوت دارد، بیاییم لندن، یکی از شهرهای بزرگ. چند نویسندۀ جدید پیدا شده. بیخ گوششان دوربین و ضبط صوت وز وز میکند. همهجا استقبال، تعریف و تمجید، روی دست بردن. ما مسنترها که این چیزها را پشت سر گذاشتهایم دلمان به حال این تازهکارها میسوزد، چون غافلاند که چه اتفاقی دارد میافتد. آقا یا خانم مجیز میشنود، خوشش میآید. اما یکسال بعد از او بپرسید نظرش چیست. من شنیدهام. میگوید: «این بدترین اتفاقی بود که میشد بیفتد.» بعضی از نویسندههای تازهکاری که زیاد در موردشان سر و صدا شده است، دیگر چیزی ننوشتهاند یا آن چیزی را که میخواستند یا منظورشان بود ننوشتهاند.
ما مسنترها میخواهیم زیر گوش معصوم آنها زمزمه کنیم: «آیا جایت را پیدا کردهای؟ جایی که فقط مال خودت باشد، جای لازمی که در آن صداهای خودت با تو حرف بزند، فقط با تو، جایی که بتوانی رؤیا ببینی. آهان، به آن بچسب، نگذار در برود.»
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ ژانماری گوستاو لوکلزیو
لوکلزیو سخنرانیاش را با این سؤال آغاز میکند: «چرا مینویسیم؟» و در فرآیند پاسخ پیدا کردن از انگیزهها، اهداف، یأس و سرخوردگیها و امیدهایش پرده برمیدارد. بخشی از ترس و واهمۀ او از بیحاصلی کارش در این جملات بازتاب یافته است: «مدتی است که نویسندگان آنقدر جسور نیستند که فکر کنند میتوانند جهان را تغییر بدهند و در داستانها و رمانها سرمشق بهتری بسازند برای زندگی آنگونه که باید و شاید. فقط میخواهند شاهد زنده باشند، آن درخت دیگر را در جنگل تناقضها ببینند. نویسنده دوست دارد شاهد زنده باشد، درحالیکه عملاً بیشتر وقتها چیزی نیست جز تماشاگر صرف… عمل کردن: این چیزی است که نویسنده بیش از هرچیز دیگری دلش میخواهد تواناییاش را داشته باشد. عمل کردن، نه شاهد بودن. نوشتن، تخیل کردن و رؤیا پرداختن به شیوهای که کلمهها و آفریدهها و رؤیاهایش بر واقعیت تأثیر بگذارند، ذهن و دل آدمها را تغییر بدهند، راه را برای دنیای بهتری هموار کنند. اما درست در همان لحظه، صدایی به نجوا میگوید شدنی نیست، کلمهها کلمههاییاند که در بادهای جامعه گم میشوند، رؤیاها پندار بیحاصلاند. به چه حقی آرزو کند که کاش مؤثرتر بود؟ واقعاً به عهدۀ نویسنده است که بکوشد راهحل پیدا کند؟… نویسنده چهطور میتواند عمل کند درحالی که فقط میداند چهطور به یاد بیاورد؟»
در ادامۀ سخنرانی موقعیت «تماشاگر صرف» را بررسی میکند و میپذیرد: «نصیبش از زندگی تنهایی است… تنهایی همدم نویسندگان است و آنها در محضر تنهایی است که جوهر خوشبختی را میجویند. خوشبختی متناقضی است، آمیزۀ درد و لذت، نوعی پیروزی خیالی، شکنجهای خاموش و مدام، شبیه نوعی موسیقی کوچک آزاردهنده. نویسنده بهتر از هر کس دیگری میداند چهگونه آن گیاه زهرآگین ضروری را پرورش بدهد که فقط در خاک عجز میروید.»
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ هرتا مولر (بدون بیم و امید میمیریم)
این نویسنده از ابراز عشق بدون احساس، به صورت امر و نهی و خشکی شروع میکند که مادرش با این سؤال نثارش میکرد: «دستمال داری؟» پرسشی که تنهایی عمیق نویسنده و انسان را نشان میدهد. او خاطرهای تعریف میکند، از روزی که تهمت جاسوسی خورده، از اتاق کارش بیرون شده و مجبور بوده دستمال کوچکش را روی پلهها بیندازد و همانجا بنشیند و ترجمه کند، آنهم تا روزی که از کارخانه اخراج میشود.
دستمال در سخنرانی هرتا مولر یک نماد است، چیزی که با آن میخواهیم جلوی خون را بگیریم، دهانها و دستهامان را تمیز کنیم. اما میشود؟ میتوان جراحت روح را با آن بست؟ میتوان اشکهای قلب شکسته و خون روح زخمی را پاک کرد؟ «کاش میشد جملهای بگویم برای همۀ کسانی که حکومتهای دیکتاتوری هر روز، هنوز حتی تا امروز، مقام و منزلت را از آنها گرفتهاند_ شاید جملهای که در آن واژۀ دستمال باشد. یا این سؤال «دستمال داری؟» نکند سؤال مربوط به دستمال اصلاً هیچوقت به دستمال مربوط نبوده، بلکه به تنهاییِ عمیق یک آدم ربط داشته؟»
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
خطابۀ ماریو بارگاس یوسا (در ستایش خواندن و نوشتن)
یوسا در ابتدای سخنرانیاش از پنجسالگی میگوید، اولین تجربۀ خواندن و لذتی که در تمام دوران کودکی از آن میبرد: «به روشنی به یاد میآورم که تبدیل شدن کلمات کتابها به تصاویر چه جادویی داشت و این جادو چه غنایی به زندگیام میداد… کتاب خواندن رؤیا را به زندگی بدل میکرد و زندگی را به رؤیا.»
او خود را آدم خوششانسی میداند و توضیح میدهد که چرا: «کاش مادرم اینجا بود، زنی که با خواندن شعرهای آمادو نِروو و پابلو نرودا به گریه میافتاد؛ همینطور پدربزرگم پدرو، با آن دماغ گنده و کلۀ طاس و براق، که از شعرهای من تعریف میکرد؛ و عمو لوچو که با شور و حرارت عجیبی تشویقم میکرد جسم و روحم را بسپارم به نوشتن، هرچند که ادبیات در آن زمان و دیار به شیفتگان خود اصلاً روی خوش نشان نمیداد. در سراسر عمرم چنین کسانی در کنارم بودهاند، کسانی که دوستم میداشتند و تشویقم میکردند و هنگام شک و تردید به من ایمان میدمیدند. به یُمن وجود آنهاست، و البته به سبب سماجت خودم و کمی هم خوششانسی، که توانستهام بیشتر اوقاتم را به شور و شر و معجزۀ نوشتن اختصاص بدهم و در کنار زندگی عادیام زندگی دیگری بیافرینم که در برابر خصومتها و مخالفتها میشود به آن پناه برد، نوعی زندگی که غیرعادی را عادی میکند و عادی را غیرعادی، هرج و مرج را میتاراند، زشتی را زیبا میسازد، لحظه را ابدی و مرگ را منظرهای گذرا.»
یوسا ادبیات را برای جوامع بشری موهبتی بزرگ میداند: «به برکت ادبیات، به برکت آن آگاهی که با ادبیات شکل میگیرد، به برکت خواستها و آرزوهایی که ادبیات به جان آدمی مینشاند، و به برکت سرخوردگی ما از واقعیت به هنگامی که سفرمان به اقلیم زیبای خیال را به پایان میرسانیم، بله، به برکت همۀ اینها، تمدن ما اکنون غیربیرحمانهتر از زمانی است که داستانگویان با قصههایشان تازه شروع کرده بودند به انسانی کردن زندگی.»
یوسا در ادامۀ سخنرانیاش دربارۀ مزاحمتی که نویسندگان برای حکومتهای دیکتاتوری ایجاد میکنند، میگوید: «کسانی باور ندارند که ادبیات نه فقط ما را به رؤیای زیبایی و سعادت فرو میبرد بلکه چشم ما را به روی هر نوع ستمی هم میگشاید. این کسان خوب است از خودشان بپرسند رژیمهایی که میخواهند رفتار شهروندان را از گهواره تا گور کنترل کنند چرا اینهمه از ادبیات میترسند و دستگاههای سانسور بهپا میکنند تا ادبیات را سرکوب کنند و نویسندگان مستقل را بپایند. این رژیم میدانند که اگر بگذارند خیال آزادانه در کتابها پرسه بزند چه خطرهایی به همراه دارد. میدانند که خواننده آزادی لازم برای خلق داستان و آزادی حاضر در داستان را با تاریکاندیشی و هراسی که در دنیای واقعی پیشرو دارد مقایسه میکند، و به این ترتیب، داستان فتنهساز از کار درمیآید. قصهنویسان چه بخواهند چه نخواهند، چه بدانند چه ندانند، هنگامی که داستان میسرایند به نارضایتی دامن میزنند و نشان میدهند که دنیا بد میچرخد و زندگی خیال غنیتر از زندگی عادی روزمره است. اگر این نکته در عقل و احساس شهروندان ریشه بدواند، بازیدادن آنها سختتر میشود و دیرتر به دروغهای بازجویان و زندانبانانی تن میدهند که میخواهند به مردم بباورانند پشت میلهها زندگی امنتر و بهتری دارند.»
خطابۀ مو یان (قصهگویان)
یکی از غمانگیزترین سخنرانیهای این کتاب را مو یان، نویسندۀ چینی و خالق رمان ذرت سرخ، ایراد کرده است. او به مادرش میپردازد، زن فقیر اما با مناعتطبعی که به پسرش اجازه میداد از کار طاقتفرسای روزانه بزند و برود قصههای شفاهی قصهگویان بازار را بشنود. مادری بیدفاع در برابر فقر و نداری که روحش خالی نیست: «دردناکترین خاطرهام مذبوط میشود به زمانی که همراه مادرم به مزرعۀ اشتراکی رفته بودم تا چند خوشه گندم کش برویم. خوشهچینها همینکه چشمشان به نگهبان افتاد پخش و پلا شدند، اما مادرم که پاهایش نوارپیچی شده بود نمیتوانست بدود و فرار کند. گیر افتاد، و نگهبان که آدم یُغُری بود چنان سیلی محکمی به مادرم زد که مادرم افتاد زمین. نگهبان گندمهایی را که چیده بودیم گرفت و سوتزنان دور شد. مادرم که با لب و دهان خونین روی زمین نشسته بود قیافۀ درماندهای داشت که هرگز از یادم نمیرود. سالها بعد در بازار مرد نگهبان را دیدم که پیرمرد سپیدمویی شده بود، اما مادرم جلویم را گرفت تا مبادا بروم و انتقامش را بگیرم. با ملایمت گفت: «پسرم، این مرد و مردی که مرا زد یکی نیستند.»
مو یان خاطرۀ دیگری از مادرش نقل میکند: «من زشت به دنیا آمدم. روستاییها خیلی وقتها جلوی چشمم به من میخندیدند، و قلدرهای مئرسه گاهی به خاطر همین زشتیام مرا میزدند. گریان برمیگشتم خانه، اما مادرم میگفت: «تو زشت نیستی، پسرم. یک دماغ داری و دو تا چشم، دست و پاهایت هم که ایرادی ندارد، پس چهطور ممکن است زشت باشی؟ اگر دلت صاف باشد و همیشه کار درست را انجام بدهی، چیزی که زشت به حساب میآید زیبا میشود.»
پس از این خاطرات او دربارۀ نحوۀ شکلگیری شخصیتها، رمانهایش، برخورد مخاطبها و تلقیاش از ادبیات اصیل سخن میگوید: «بزرگترین مشکلم نوشتن رمانهایی است که به واقعیتهای اجتماعی ربط پیدا میکنند، مانند تصنیفهای سیر. علتش این نیست که از انتقاد کردن علنی به جنبههای تاریک جامعه واهمهای دارم، بلکه علتش این است که هیجان شدید و خشم این امکان را در اختیار سیاست میگذارد که ادبیات را کمرنگ کند و رمان را به گزارش رویدادهای اجتماعی تقلیل دهد. رماننویس، به عنوان عضو جامعه، حق دارد موضع و دیدگاه خودش را داشته باشد، اما وقتی مینویسد باید موضع انساندوستانه اتخاذ کند و طبق چنین موضعی بنویسد. در این صورت، ادبیات نه فقط از رویدادها برمیخیزد بلکه رویدادها را ارتقا میبخشد، و نه فقط دغدغۀ سیاست از خود نشان میدهد بلکه بزرگتر از سیاست میشود.»
آلیس مونرو (شگفتانگیز و دوستداشتنی)
آلیس مونرو خطابهای نمینویسد و قرار میشود کسی به خانهاش برود با او مصاحبه کند و در روز اهدای جایزه که او غایب است، پخش شود. بریدههایی از این مصاحبه نقل میشود:
«عین خیالم نبود که این داستانها قرار نیست به این زودیها منتشر بشوند و مردم بخوانند، و شاید حتی فکر هم نمیکردم که مردم اینها را ببینند یا بخوانند. فکرم فقط به خود داستانها بود.»
و
«کم کم میدیدم این داستانهایی که دارم مینویسم زیاد خوب نیستند و خیلی چیزها مانده که یاد بگیرم و این کار خیلی خیلی سختتر از آن است که تصور میکردهام. فکر میکنم هیچوقت دست برنداشتم.»
و
«آدمهای دور و برم نمیدانستند که من میخواهم نویسنده بشوم، چون نمیگذاشتم بفهمند، از بس که به نظر بیشتر آدمها مسخره میآمد. آخر، بیشتر آدمهایی که من میشناختم اهل مطالعه نبودند، زندگی را خیلی عملی در نظر میگرفتند، و من بهتر بود کل تصورم را دربارۀ زندگی از این کسانی که میشناختم پنهان نگه دارم.»
پاتریک مودیانو (یادهای گسسته)
مودیانو سخنرانیاش را با صحبت دربارۀ این آغاز میکند که نویسندهها کتبی هستند نه شفاهی و حرف زدن برایشان سخت است. بعد به نویسندگی میپردازد و از سختی کارش صحبت میکند: «نوشتن کاری است عجیب که در انزوا پیش میرود. هنگامی که کار روی نخستین اوراق یک رمان را شروع میکنید، لحظههای مأیوسکنندهای بر شما میگذرد. هر روز حس میکنید که راهتان غلط است. این حس به شما نهیب میزند که برگردید و راه دیگری در پیش بگیرید. مهم این است که تسلیم این نهیب نشوید، بلکه به راهتان ادامه بدهید. تا حدودی شبیه رانندگی کردن در شب است، در زمستان، روی یخ، با دید اندک. چارهای ندارید، نمیتوانید برگردید، باید همچنان جلو بروید و به خودتان بگویید که وقتی جاده مطمئنتر بشود و مه از بین برود همهچیز درست خواهد شد.»
مودیانو دربارۀ آیندۀ ادبیات و غنای کار نویسندگان بعدی خوشبین است: «من کنجکاوم که بدانم نسلهای بعد که با اینترنت و تلفن موبایل و ایمیل و توئیت به دنیا میآیند چگونه از طریق ادبیات این دنیا را بیان خواهند کرد که در آن همه همیشه «وصل»اند و «شبکههای اجتماعی» دارند نفوذ میکنند به آن بخش از خلوت و حریم خصوصی که تا همین اواخر هنوز در اختیار خودمان بود همان حریم و خلوتی که به افراد عمق میداد و میتوانست تم مهمی در رمانها باشد. ولی من به آیندۀ ادبیات خوشبین میمانم و معتقدم که نویسندگان آینده نیز حافظ این میراث خواهند بود، درست مانند تکتک نسلها از هومر تا امروز…»
در ادامۀ سخنرانی او دربارۀ هنری صحبت میکند که یک رماننویس و شاعر حقیقی باید داشته باشد: «همیشه عقیده داشتهام که شاعران و رماننویسان قادرند رمز و راز ببخشند به افرادی که ظاهراً مقهور زندگی روزمرهاند، و نیز اشیائی که ظاهراً پیش پا افتادهاند، و به این علت قادرند که بارها با دقت و تمرکز زیاد و در حالتی شبیه هیپنوتیسم به افراد و اشیا نگاه کنند. زیر نگاهشان، زندگی روزمره هالۀ راز مییابد و کیفیتی شبیه شبرنگ پیدا میکند که در نظر اول نداشته است اما در بطن آن نهفته بوده است. بر عهدۀ شاعر و رماننویس و نیز نقاش است که این رازگونگی و کیفیت شبرنگی را که در ژرفنای تکتک افراد وجود دارد آشکار کند. به یاد خویشاوند دورم میافتم، آمدئو مودیلیانی نقاش. در تأثیرگذارترین نقاشیهایش، مدلهایی که انتخاب میکرد آدمهای ناشناخته بودند، کودکان، دخترهای کوچه و بازار، دوشیزههای خدمتکار، کشاورزان جزء، شاگردهای جوان. با چنان قلم زندهای هم آنها را میکشید که یادآور سنت نقاشی توسکان بود _ بوتیچلی و نقاشان قرن پانزدهم سیِنا. مودیلیانی به این آدمها لطف و طراوتی میداد که درون آنها بود، در پس ظاهر معمولیشان، به عبارت دقیقتر، لطف و طراوتشان را آشکار میکرد. کار رماننویس هم باید در همین جهت پیش برود. تخیل او، بیآنکه واقعیت را تحریف کند، باید به بطن واقعیت رخنه کند، این واقعیت را بر خود آشکار کند، از نیروی مادون سرخ و ماورای بنفش استفاده کند تا تشخیص بدهد که در پس ظواهر چهها نهفته است. حتی میتوانم بگویم که اعتقاد دارم که رماننویس در حالت مطلوب خود نوعی نهانبین یا حتی غیبگوست. لرزهنگار نیز هست، آمادۀ ثبت حرکتهایی که به سختی تشخیص داده میشوند.»
بریدههایی از این کتاب
«پیامبران، خواه مذهبی خواه سیاسی، میتوانند مطلقوار قضاوت کنند، و چنانکه میدانیم، در این کار امساک هم نشان نمیدهند. اما هنرمند نمیتواند. اگر مطلقوار قضاوت کند، به دلخواه خود واقعیت را به خوب و بد تقسیم میکند و به ورطۀ ملودرام میغلتد. اما هدف هنر این نیست که قانون وضع کند، یا حکم براند، بلکه برعکس، هدفش در درجۀ اول این است که دریابد و درک کند. البته پس از دریافتن و درک کردن گاهی حکم هم میراند، ولی هیچ اثر نبوغآسایی هیچگاه مبتنی بر نفرت و تحقیر نبوده است. به این علت است که هنرمند در انتهای راهی که آهسته میپیماید، محکوم نمیکند بلکه تبرئه میکند. قاضی نیست، وکیل مدافع است. مدافع همیشگی موجودات زنده است، زیرا که جان دارند. به راستی مروج عشق به همسایه است، نه عشق به غریبۀ دستنیافتنی، زیرا این نوع عشق اساس انساندوستی معاصر را خراب میکند، طوری که نهایتاً بدل میشود به احکام کلی. اصلاً اثر برجستۀ هنری همۀ قاضیها را خلع سلاح میکند. هنرمند با اثرش هم به مثال اعلای بشریت ادای احترام میکند و هم در برابر بدترین مجرمان سر تعظیم فرود میآورد.» (از مقالۀ هنرمند و زمانهاش، متن سخنرانی کامو در دانشگاه اوپسالا، پس از دریافت جایزۀ نوبل)
«رمز کار نویسنده الهام نیست؛ چون هیچوقت معلوم نیست الهام از کجا میآید. رمز کار نویسنده پایمردی و شکیبایی است.» (از خطابۀ اورهان پاموک)
«ما گنجینهای داریم. گنج ادبیات را داریم که قدمتش به زمان مصریها، یونانیها، رومیها میرسد. آنجاست، این ثروت ادبیات، و هرکس که بخت یارش باشد و به سراغ گنج بیاید دوباره و دوباره و چندباره کشفش میکند. گنج. فرض کنید نبود. چه فقیر میشدیم، چه تهی میبودیم. ما ارثیهای داریم از زبانها، شعرها، سرگذشتها، ارثیهای که هرگز به پایان نخواهد رسید. هست، همیشه هست… ارثیۀ داستانهای ما از آتش شروع شده، از جادو، از دنیای ارواح. امروز هم همان جاست. از هر داستانگوی مدرنی که سؤال کنید، خواهد گفت همیشه لحظهای هست که آتش به جانش میافتد، چیزی که دوست داریم اسمش را بگذاریم الهام، و قدمتش برمیگردد به آغاز بنیآدم، آتش، یخ، و بادهای عظیمی که به ما و دنیای ما شکل دادهاند.» (از خطابۀ دوریس لسینگ)
«اگر بخواهیم برای قلم نویسنده فقط یک فضیلت قائل بشویم، آن فضیلت در این است که هرگز با قلم خود مجیز قدرتمندان را نگوید، ولو به اندازۀ سر سوزن.» (از خطابۀ ماریگوستاو لوکلزیو)
«در نوشتن نکتۀ مهم رد نشان دادن نیست بلکه صداقت رد گمکردن است.» (از خطابۀ نوبل هرتا مولر)
«بدون کتابهای خوبی که خواندهایم بدتر از اینکه هستیم میبودیم، راضی به هرچه هست، نه به این ناآرامی، بلکه مطیعتر، و روحیۀ انتقادی که موتور پیشرفت است اصلا وجود نمیداشت، مانند نوشتن، خواندن هم اعتراضی است به کم و کسریهای زندگی. وقتی در داستان چیزی را میبینیم که در زندگی نیست، بیآنکه لازم باشد بگوییم یا حتی بدانیم، به زبان بیزبانی میگوییم که زندگی به شکلی که هست عطش ما به کمال را که اساس وجود بشر است فرونمینشاند و باید بهتر از این که هست باشد. داستان میسراییم تا به نوعی زندگیهای بسیاری را تجربه کنیم که دوست داریم تجربه کنیم در حالی که فقط یک زندگی در پیش داریم.» (از خطابۀ ماریو بارگاس یوسا)
«نویسنده باید جایی را داشته باشد که فقط مال خودش باشد. فروتنی و گذشت در زندگی روزمره کاملاً مطلوب است، اما در آفرینش ادبی، نهایت اعتماد به نفس و تبعیت از استعدادهای شخصی ضرورت دارد.» (از خطابۀ مو یان)
«امروزه، من تصور میکنم که خاطره دیگر زیاد قابل اطمینان نیست، زیرا درگیر کشمکشی دائمی با فراموشی و نسیان است. وجود این پوسته، این حجم فراموشی که همهچیز را تیره و تار میسازد، معنایش این است که فقط میتوانیم پارههایی از گذشته را برگزینیم، آثاری گسسته را، سرگذشتهای بشری گذرا و حتی گریزنده را. با این حال، کار رماننویس باید این باشد که وقتی با این صفحۀ سفید و بزرگ فراموشی روبهرو میشود، چند کلمۀ رنگباخته را بار دیگر رؤیتپذیر کند، مانند کوههای گمشدۀ یخ که بر سطح اقیانوس شناور میشوند.» (از خطابۀ پاتریک مودیانو)
سخنِ آخر
کتاب خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات سفری شگفت است به ارزشمندترین افکار و اندیشههای هنرمندان تأثیرگذار. اثری است با چند نویسنده که در عین مستقل بودن همه از یکچیز صحبت میکنند: جادوی ادبیات و اینکه برای ما چه کاری انجام میدهد؟ در خلال این خطابهها، تعاریف متفاوتی از ادبیات ارائه میشود، دربارۀ نویسندگی و مصائب آن چیزهای زیادی میآموزیم و از تجربههای افرادی که هرگز دست از کار نکشیدهاند، شکیبایی و سماجت مقدس را فرامیگیریم.
این کتاب پر از تجربههای شخصی و خاطرات خصوصی است که اشک به چشم میآورند و ما را در دردهای دیگری شریک میکنند، همانطور که در شور و اشتیاق و جملههای فکرشده و پرحرارتشان. نویسندگانی که در این کتاب متن سخنرانیشان آمده، قلب خود را میگشایند و برای لحظاتی ما را به ضیافت عاشقانهای میبرند که در غیاب نور برپا داشتهاند.
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند