با ما همراه باشید

هر 3 روز یک کتاب

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

«ما داریم طلاق می‌گیریم چون همه‌جا گرد طلاق پاشیدن. و این مثل یه مرض مسری همه رو به خودش مبتلا کرده. هر طلاقی، مقدمۀ طلاق بعدیه. و طلاق بعدی، مقدمۀ طلاق بعدی… عین دومینو می‌مونه. و این‌ها همه‌ش یه‌جور واکنشه…به این‌ همه سکوت، این همه انفعال، این همه خفه‌خون، اینم خودش یه کاریه واسه خودش. یه اعتراضیه واسه خودش. یه تغییریه واسه خودش. ته موندۀ گندیدۀ یه امید بیهوده که شاید اگر این نه رو بگی به نزدیک‌ترین آدم زندگی‌ت، به تنها کسی که می‌تونی بهش بگی نه، چون اصولاً نمی‌شه گفت نه، نه‌گفتن سخته شاید یه چیزی عوض شه توی این سکوت… نمی‌پرسی از خودت چرا یهو تو این چندسال این‌قدر طلاق؟… و این‌که تو شرایط انفعال، زبان‌ها بیگانه می‌شن… انفعال خون زبانو می‌گیره… جون زبانو می‌گیره… این‌که ما حرف نمی‌زنیم، همه‌ش مال عادت نیست، مال گذشتۀ من یا تو نیست… مال انفعال اون بیرونه… اون بیرونِ لعنتی… اون بیرونِ ساکت… یه سال پیش… وقتی بهت گفتم… طلاق… تنها… راه… تغییر… یه تغییرِ کوچیک… یه نۀ کوچیک… یه اع… ترا… ض…کو…چی….ک» (از نمایش‌نامۀ زبان تمشک‌های وحشی)

 

«داوود   دیروز این حرف‌ها رو نمی‌زدی. یه چیزی شده نه؟

دنیا    آره چیزی شده، چیزی که برای تو می‌تونه بی‌اهمیت‌ترین موضوع دنیا باشه، ولی واسه من نیست.

داوود  بگو!

دنیا   نمی‌تونم بگم. چون وقتی یه آدم‌هایی تو زندونن که نباید باشن، منِ گُه چرا باید همچین دغدغۀ حقیر شخصی مزخرف بیخودی داشته باشم.

داوود   عزیز دل من، چه‌گوارا هم تو بحبوحۀ مبارزاتش یه دوست‌دختر داشته که واسش می‌مرده. راحت باش. حرفتو بزن…»

(از نمایشنامۀ زبان تمشک‌های وحشی)

 

«دُوَل فرنگ با همین تئاتر مسیر ترقی رو طی کردن. جناب آخوندزاده این‌طور فرمایش کردن. تئاتر می‌تونه جغرافیای خواب‌زده رو بیدار کنه. جماعت چرتی رو به یه فعلی وادار کنه که سکوت نکنن در برابر هر افساری که به گردن‌شون می‌ندازن.»

(از نمایش‌نامۀ دیو جغرافی)

 

«حقیقت مثل صدایی می‌مونه که هست، و اون‌قدر بلنده که نمی‌شنویمش. درست مثل لغزیدن لایه‌های زمین روی هم. مهیبه و عظیم.» (از نمایش‌نامۀ دست‌های دکتر زمل‌وایس)

 

«آخ که این جنون چقدر به من قدرت می‌ده. قدرت می‌ده وقتی زیر مشت و لگد پرستارهای تیمارستان به خودم می‌پیچم. قدرت می‌ده وقتی فشار آب یخ تمام تنمو متلاشی می‌کنه. قدرت جنون‌آمیز بودن، قدرت سخن گفتن، درد کشیدن، و از دست‌ها سخن گفتن…» (از نمایش‌نامۀ دست‌های دکتر زمل‌وایس)

 

«روح‌تونو به مفیستوفلس فراموشی می‌فروشین. فراموش می‌کنین این شکنجه‌گاه رو و فراموش می‌کنین همۀ شکنجه‌گاه‌‌ها رو و فراموش می‌کنین تصویر دکتر ایگناتس زمل‌وایس رو. فراموش می‌کنین چون فراموش کردن سبکه… شما منو فراموش می‌کنین چون من یادتون می‌ندازم که دست‌هاتون آلوده است. این یک‌جور فراموشی جمعیه. قرار جمعی برای فراموشی.»

(از نمایش‌نامۀ دست‌های دکتر زمل‌وایس)

 

«می‌گفتی گریه نکن اعظم، بزرگ می‌شی یادت می‌ره. ولی یادم نرفته مامان. خیلی چیزها یادم نرفته. خانم شاطریان بود، ناظم‌مون، همون که جلوی موهامو از ته قیچی کرد گفت: «خیال کردی این‌جا کجاست؟» هیچی نتونستم به‌ش بگم. می‌خواستم داد بزنم اما ترسیدم. همین‌طوری خفه‌خون گرفتم. تو گفتی وقتی موهام بلند شه، یادم می‌ره. یادم که نرفته هیچ، تازه خانم شاطریان هرشب میاد تو کابوس‌های من، با یه قیچی بزرگ.» (از نمایش‌نامۀ اینجا کجاست؟)

 

«یادمه به قد کت شما هم گیر داد. تا منو دید گیر داد که با دامن نمی‌شه. تو دلم گفتم با دامن چی چی نمی‌شه؟ یه چپی نگاهم کرد خانم به جون شما، زهلم رفت. می‌خواستم بلند بگم اما نگفتم. گفت: بخوری زمین دامنت بره تو هوا، کی ضامن می‌شه؟» خیلی یواش گفتم، زیر لب به جون خودم: «ضامن چی خانم؟ اون‌جا که بلاد کفره. دیگه زمین و هواش فرقی نمی‌کنه.» باورتون می‌شه؟ داد زد: «خیال کردی کی هستی خانم که به من درس می‌دی؟ بهتر که امثال شما برن که دیگه برنگردن. حالا که این‌جایی ظاهرتو درست کن، بعد که رفتی اون‌جا هر هیزمی خواستی واسه جهنمت جمع کن.» مجبورم کرد در چمدونمو که به زور بسته بودمش باز کنم یه شلوار زیر دامن پام کنم. (به شلوارش اشاره می‌کند.) نگاه منو چه ریختی کرده! آخه این‌جا کی دامن می‌پوشه با شلوار؟ مگه اون‌جاست که همه‌چی رو روی همه‌چی بپوشن؟» (از نمایش‌نامۀ اینجا کجاست؟)

 

«چیه آدم همه‌ش صبح تا شب بره آرایشگاه. همه‌ش تو آرایشگاه حرف عمل دماغ و گونه بذارن و چه بدونم ژل بزنن همه‌جای آدم. حالا همه‌ش یه ور، لاغری‌ش یه ور. من اگه مرد بودم از زن‌های چاق خوشم می‌اومد. زن‌های تپل‌مپل هم مهربون‌ترن، هم باهوش‌تر، هم، نه این‌که خودمو بگم‌ها، ولی حتماً آشپزی‌شون هم خیلی بهتره، هم نیست که چاقن، سنگینن، کمتر می‌رن بیرون خونه، ددری نمی‌شن.» ( از نمایش‌نامۀ اینجا کجاست؟)

 

«مرد   حالا فکر می‌کنی این‌جا چی منتظرشه؟

مینای دوم   رهاست آقا این‌جا.

مرد   نه نیست. این توهّم رهاییه. من نباید این‌ها رو بگم. گفتن این‌ها بیرون از حدود قانونه. اما وقتی شما این‌طور اسیر توهّمین…این بچه این‌جا تو بند ظاهرش اسیره. تو بند گذشته‌ش اسیره. تو بهترین حالت یه پدر و مادر سفید اونو به فرزندی می‌گیرن. ولی هیچ‌وقت خودشو از اون‌ها نمی‌دونه. تو مدرسه درد می‌کشه، کتک می‌خوره. بچه‌ها بی‌رحمن. بی‌رحم‌ترین موجودات روی زمینن. هر شب می‌بینن که آدم‌هایی شبیه همین بچه‌ها پدر و برادرشون رو تکه‌تکه می‌کنن. و هر روز هم خودشو تکه تکه می‌کنن، دوره‌ش می‌کنن، کتکش می‌زنن.

مینای دوم (بی‌قرار) نه آقا… این‌طور نمی‌شه…این بچه قویه…

مرد   بزرگ می‌شه، تو خیابون درد می‌کشه. هیچ زنی به‌ش توجه نمی‌کنه. هر زنی تا می‌فهمه اصلش از کجاست روشو برمی‌گردونه و می‌ره. قلبش هزاربار می‌شکنه. قلب بچۀ تو پاره پاره می‌شه…» (از نمایش‌نامۀ بچه)

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

مینای اول   شما می‌دونین که روزگاری هوس‌انگیزترین لباس‌ها رو تو شهر ما می‌فروختن؟

مرد از این سؤال جا می‌خورد.

مینای اول   لباس‌هایی برای عریان کردن، نه برای پوشاندن. لباس‌هایی از حریر عربی که زشت‌ترین تن‌ها رو هم به تن ملکۀ سبا بدل می‌کرد، لباس‌هایی که نپوشیده هر مردی رو می‌تونست دیوونه کنه. ما مشتاق باروری بودیم. بچه می‌خواستیم. خوشبخت بودیم و همون‌قدر اطمینان داشتیم به خوشبختی‌مون که شما الان دارین. من بچه‌ها رو برای خوشبختی به دنیا می‌آورم،اما باد که بوزه حتی خال تن گاو رو با خودش می‌بره… حداقل معنای پنهان اینو پیدا کنین.» (از نمایش‌نامۀ بچه)

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

 

 

برترین‌ها