لذتِ کتاببازی
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
آیدا گلنسایی: و تو برنگشتی[1] سرگذشتنامۀ مارسلین است، دختری پانزدهساله از یهودیان اروپا که همراه پدرش به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشود. آنها در دو اردوگاه مجزا که اندکی با هم فاصله دارد بَرده میشوند. پس از آن دیگر از حال یکدیگر خبر ندارند، جز لحظهای کوتاه که مارسلین اتفاقی پدرش را میبیند و میتواند او را چند ثانیه در آغوش بگیرد. اندکزمانی که در ذهن او ابدیت مییابد و تبدیل به معنای خوشبختی و وسوسۀ جستوجوی آن تا آخر عمر میشود.
مارسلین پس از آزادی هرگز از مرور خاطرات پدری که میداند در گودال آدمسوزی خاکستر شده، دست برنمیدارد. سرگذشتنامۀ او با یادِ نامهای آغاز میشود که اصلاً محتوایش را به خاطر ندارد. نامۀ فراموششدۀ پدر و تقلا برای بازیابی حافظه همۀ چیزی است که به زندگی او رنگ و جهت میدهد:
«سعی میکنم به خاطر بیاورم اما نمیتوانم. سعی میکنم، اما چون مثل یک گودال است نمیخواهم داخلش بیفتم. برای همین حواسم را میدهم به چیزهای دیگر: کاغذ و قلم را از کجا آورده بودی؟ به مردی که پیغامت را به دستم رساند چه وعدهای داده بودی؟ امروز شاید بیاهمیت به نظر بیاید، اما آن کاغذ چهارتا شده، دستخطت، قدمهای آن مرد از سمت تو به سوی من، ثابت میکرد که ما هنوز وجود داریم.»
گویی مارسلین مانند مارسل پروست در جستوجوی زمان از دست رفته است و میخواهد خردهخاطرات خود را از چنگ روزگار برباید و اجازه ندهد که آنها را در آبهای شوم فراموشی تطهیر کنند. گذشتۀ سرشار از درد و رنج مارسلین در همین تقلا است که ارزشمند میماند و فراموشی نمیتواند آن را بیاعتبار کند:
«بعضیها صرفاً میگویند آشویتس، بزرگترین اردوگاه قتلعام رایش سوم. گذر زمان تمام چیزهایی را که ما را از هم جدا میکرد محو میکند و همه چیز را تغییر میدهد. آشویتس در شهری کوچک بنا شده بود و بیر کنائو بیرون از شهر…میان ما کشتزار بود و بلوک و سیمخاردار و برج نگهبانی و کورههای جسدسوزی و بیش از همۀ اینها تردیدی تحملناپذیر دربارۀ آنچه بر سر دیگری میآمد. انگار فاصلۀ ما هزاران کیلومتر بود، اما به نوشتۀ کتابها از سه کیلومتر تجاوز نمیکرد.»
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
وضعیت هوموساکر در حیات برهنه
هوموساکر[2] مفهومی متعلق به روم باستان است و به کسی اطلاق میشد که عمل ناشایستی را مرتکب شده و یکی از تابوهای جامعه را زیر پا گذاشته است و به همین دلیل از تمام حقوق شهروندی و انسانی خود محروم شده است. به این ترتیب هوموساکر یک اصطلاح حقوقی است که در علم اخلاق هم کاربرد دارد. محروم شدن از حقوق انسانی و شهروندی باعث مباح شدن خون هوموساکر هم میشد و دیگر شهروندان میتوانستند بدون آنکه مسئولیتی گردنشان باشد هوموساکر را بکشند. در این حالت هوموساکر از مقام انسانیت ساقط شده و هیچ قانونی نمیتواند از کرامت و حتی حق حیات او دفاع کند. بنابراین هوموساکر کسی است که طبقهبندیها و اصول را زیرپا گذاشته و مرزبندیهای آن را به هم ریخته است و دستور فقهی بر تعذیرش است و قتل و تعذیر او به مثابه توجه دوباره به اخلاق یا بازگشت اخلاق و بازگشت قانون و فرامین دینی به جامعه است. بنابراین هوموساکر را میتوان قربانی نامقدسی برای حفظ ارزشها دانست. آگامبن در اصل این وضعیت را که هوموساکر از همه حقوق خود معلق میشود تا به قتل و تعذیر برسد، «وضعیت استثنایی» مینامد. زندگی در «وضعیت استثنایی» یک زندگی برهنهای است که هر لحظه امکان قطع شدن آن وجود دارد.
این درست ترسیم وضعیت یهودیها در خلال جنگ جهانی دوم است. آدمهایی که به اردوگاه کار اجباری فرستاده میشدند، خارج از دایرۀ اخلاقی انسانها قرار میگرفتند. اگر هوموساکرها افرادی بودند که به موجب شکستن تابویی ریختن خونشان عقوبتی به همراه نداشت، یهودیهای اروپا و لهستانیها که جرمی نداشتند جز اینکه از خانوادههایی یهودی به دنیا آمده بودند! آنها محکوم بودند فقط چون متهم شده بودند و از بن و ریشه فاسد فرض میشدند، علف هرزهای آفرینش!
در یک وضعیت استثنایی که فرمان حاکم جای هر قانون انسانی را میگیرد، مارسلین در اردوگاه کار چنین صحنههایی میبیند: «من از بلوکمان بچهها را میدیدم که به سمت مسیر اتاقهای گاز حرکت میکردند. دخترکی را به یاد میآورم که عروسکش را محکم چسبیده بود. نگاه سرگشتهای داشت. پشت سرش شاید ماهها وحشت و تعقیب بود. بهتازگی او را از مادر و پدرش جدا کرده بودند و بهزودی لباسهایش هم از تنش بیرون میآوردند. خیلی زود مثل عروسکش بیجان میشد. تماشایش میکردم. میدانستم چه دلهره و اضطرابی در دل یک دختر بچه میتواند باشد، چه عزمی دارد در گودی دستش که عروسکش را چنین سفت چسبیده است.»
در یک حیات برهنه که آدمهای عادی هوموساکر فرض میشوند، تماشای مرگ بیگناهان و جنایت جنگی بخشی از زندگی روزمره میشود، مسئلهای که به بردگان میفهماند از معنای انسانی خود تهی شده و به اجسام و اجساد تبدیل شدهاند چون عاطفه و احساس آنها دیگر برایشان کارایی ندارد:
«دخترک جلوی من دیگر نا نداشت قدم از قدم بردارد. به اساس گفتم که میتوانم جای دخترک را بگیرم و او پشت تراگه را بگیرد. محکمتر کتکم زد، یهودی کثیف خطابم کرد، و باز کتکم زد. بنابراین راه افتادم. چرخدستی به کمر دخترک میخورد. هر ضربه به پس گردنم وادارم میکرد دخترک را به درد بیاورم. روی زمین افتاد و دیگر از جایش بلند نشد و نازی او را با ضربۀ قنداق تفنگ از پا درآورد.»
در چنین وضعیتی، که با خواندن سرگذشت مارسلین کاملا ملموس میشود، انسان چیست و چگونه است؟
«به زمین ضربه میزدم بدون آنکه حتی به اطرافم نگاه کنم، بدون خاطرات، بدون آینده. از پا افتاده بودم چون دیگر نه چیزی مینوشیدم و نه چیزی میخوردم، و گودالهایی را حفر میکردم که قرار بود بدن پنجاه تن از قوم و خویشهای دور لودزی ما را در آن بسوزانند. من در زمان حال سیر میکردم، در ضربۀ بعدی کلنگ یا دستهبندی منگله[3]، همان اهریمن اردوگاه که برهنهمان میکرد و تصمیم میگرفت چه زمانی راهی اتاق گاز شویم.»
از تراژدی به حماسه
در ابتدای تبعید، زمانی که پدر مارسلین هنوز از او جدا نشده بود، به او میگوید: «تو شاید برگردی، چون هنوز جوانی، اما من دیگر برنمیگردم.» مارسلین این جملۀ پر از تردید را چون پیشگویی تلخی میبیند که زندگی او را مقابل زندگی پدرش قرار میدهد. بااینحال همین جمله شعلۀ ناچیز امید را همواره در اعماق دل او روشن نگه میدارد و نمیگذارد در دستۀ آنانهایی قرار بگیرد که تسلیم میشوند. یکی از راههایی که مارسلین در اردوگاه جان سالم به در میبرد، فاصله گرفتن از احساسات است، او به دوزخی وارد شده با قوانین رفتاری خاص خود:
«کلمات ما را ترک کرده بودند. گرسنه بودیم. قتلعام ادامه داشت. حتی چهرۀ مامان را هم فراموش کرده بودم. بنابراین شاید نامۀ تو یکباره وجودم را پر از گرما کرد، پر از عشق. بهمحض خواندن بلعیدمش، مثل ماشینی که تشنه و گرسنه باشد. و بعد از یاد بردمش. زیاد فکر کردن به آن باعث میشد دلتنگی رخنه کند، و این آدم را آسیبپذیر میکند، خاطرات را بیدار میکند، آدم را از پا میاندازد و میکشد. در زندگی، زندگی واقعی، هم فراموش میکنیم، سخت نمیگیریم، انتخاب میکنیم و به احساساتمان تکیه میکنیم. اما آنجا برعکس است، پیش از هرچیز نشانههای عشق و شفقت را از دست میدهیم. از درون یخ میبندیم تا زنده بمانیم. آنجا، تو خوب میدانی، چطور ذهن منقبض و فشرده میشود، چطور آینده در پنج دقیقه خلاصه میشود و چطور آگاهی به خودمان را از دست میدهیم.»
مارسلین که مدتی از زندگی و حیات انسانی اخراج شده و در مجاورت مرگ به سر میبرد، قدرت باور و ایمان آدمی را به او یادآوری میکند: «در اردوگاه همهکار کردم برای اینکه جزء نجاتیافتهها باشم، برای این که هرگز نگذارم به ذهنم خطور کند که مرگ آرامش است، هرگز تبدیل به آن دختری نشوم که دیدم خودش را پرت کرد میان سیمهای برق. تنها او نبود، بلکه رایج شده بود، رفتن به سمت سیمهای برق و در جا مردن بر اثر برقگرفتگی یا زیر رگبار مسلسل برج مراقبت، و بعد افتادن در کانالی که درست جلوی سیمهای خاردار حفر شده بود. همه کار کردم که هرگز از میل به زندگی دست نکشم، هرگز شبیه آنهایی نشوم که تسلیم میشوند، فراموشی را انتخاب میکنند، یعنی بیتفاوتی تدریجی نسبت به جسمشان و مرگ تدریجیتر.»
او زنده برمیگردد و از تراژدی سرنوشت خویش، حماسه میآفریند. حماسۀ تاب آوردن، حماسۀ انسانی که میتواند علیه سرنوشت خویش عصیان کند. پیشگویی پدر محقق میشود: او زنده مانده است اما آیا هیچ سرباز و بردهای زنده از جنگ برگشته است؟ میتواند برگردد؟
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
گذشتههایی که نگذشتهاند
مارسلین خیلی زود پی میبرد که خانهشان همانجایی نیست که ترکش کرده بود. با رفتن پدر فروغ آن عمارت خاموش شده و دیگر جز فضایی برای تنهایی و تنبیه نبود. او در کشیدن بار خاطرات خود و حوادثی که سعی در حفظ آنها دارد، تنها میماند و افراد خانوادهاش یا خودکشی میکنند یا شبیه مادر او زندگی جدیدی را از سر میگیرند:
«این جنونی که یهودیان پس از جنگ داشتند تا همه چیز را به هر قیمتی که شده از نو بسازند، شدید و خشونتبار بود. کاش خبر داشتی. دلشان میخواست زندگی جریانش را از سر بگیرد، چرخهاش را از سر بگیرد. سریع پیش میرفتند. دلشان جشن عروسی میخواست، حتی با غایبان توی عکسها، جشن عروسی، زن و شوهر، ساز و آواز، و بهزودی فرزندانی که جای خالی دیگران را پر کنند.»
مارسلین محکوم است که به زندگی برگردد و همهچیز را از نو آغاز کند. ماندن او در گذشته شادی اطرافیانش را به خطر میاندازد، اما این توقع بسیار زیادی است از انسانی که هرگز نمیتواند گذشتهها را از روح خود بتکاند. گذشتههایی که نگذشتهاند، گذشتههایی که هنوز دست روی او بلند میکنند، هر جای راحت و لذتی را اهانتی میدانند به آن رنج بزرگ که او و پدرش را تاابد از هم جدا کرده است:
«او نمیخواست بفهمد که دیگر نمیتوانم راحتی تخت را تحمل کنم. میگفت باید فراموش کرد. شاید برای تو هم سخت بود پهلوی او دراز بکشی. تو هم حتماً دلت میخواست کف زمین خوابت ببرد، مثل من، و بگریزی از کابوسهایی که وقتی ملافهها زیادی لطیفاند گیرمان میاندازند و مجازاتمان میکنند.»
آنها در ظاهر آزاد شده بودند، ولی در زندان نامرئی ترسناکتری افتاده بودند: «پس از ماهها سر کردن در تاریکی، انگار نور زندگی برایم کورکننده بود. بیرحمانه بود. آدمها میخواستند همه چیز شبیه شروعی تازه باشد. میخواستند مرا از خاطراتم بیرون بکشند. خودشان را منطقی میدانستند، هماهنگ و همراه با زمانی که میگذرد و چرخی که میچرخد. اما دیوانه بودند، نه فقط یهودیها، بلکه همه! جنگِ تمامشده همۀ ما را از درون میپوساند.»
البته در این خواستنِ فراموشی و نتوانستن مارسلین تنها نیست، تمام کسانی که از اردوگاه کار اجباری زنده برگشتند، درواقع بازماندههای فاجعهای بودند که بخشی از روحشان تا ابد در اسارت نازیها مانده بود:
«من و دوستان نجاتیافتهام با هم شام میخوریم. سیمون را هم میبینم. دیدهام چطور قاشقهای کوچک را از کافهها و رستورانها بلند میکند و داخل کیفش میگذارد. زمانی وزیر بوده، زنی است بسیار بانفوذ در فرانسه، شخصیتی برجسته، اما هنوز قاشقهای کوچک و بیارزش را انبار میکند برای اینکه مجبور نباشد به سوپ بدمزۀ بیر کنائو لب بزند. چه میشد اگر آنها، تکتکشان، از تداوم و استمرار اردوگاه در درون ما خبر داشتند. همۀ ما اردوگاه را در ذهن داشتیم و تا زمان مرگ هم با ما بود.»
بریدههایی از این کتاب
«دیگر از گاز خبری نبود. دیگر دهانۀ گشودهای در کار نبود که بتوانند دقیقه به دقیقه ما را درون آن بیندازند. ما دختران بیر کنائو از بزرگترین مرکز قتلعام نجات پیدا کرده بودیم. دیگر دودکشی در کار نبود. نه کورۀ جسدسوزی، نه بوی جسدهایی که جزغاله میشد. برای همین بود که من، بااینکه مثل بید میلرزیدم، زیر چادرهایی که میان برف برپا کرده بودیم آواز میخواندم.»
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
«خیلی زود، مامان با صدایی آهسته از من پرسید آیا به من تجاوز کردهاند؟ آیا هنوز پاک بودم؟ آیا برای ازدواج مناسب بودم؟ دغدغهاش این بود. این بار دیگر از دستش دلخور شدم. او هیچچیز نفهمیده بود. آنجا ما دیگر زن نبودیم، مرد هم نبودیم. ما نژاد کثیف یهود بودیم، اشتو که، احمق بوگندو. آنها ما را فقط وقتی برهنه میکردند که میخواستند زمان مرگمان را مشخص کنند.»
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
«گمان میکنم هیچوقت به تو نگفتم روی دیوار سلولم در سنتآن چه چیزی کنده بودم. خوشبختی کمابیش این است که بدانیم تا چه حد میتوانیم بدبخت باشیم.»
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
کوتاه کلام
دکتر ویکتور فرانکل، که مانند مارسلین از اردوگاه کار اجباری جان به در برده، در کتاب انسان در جستوجوی معنا[4] مینویسد: «در زندگی هرکس چیزی وجود دارد. در زندگی یک نفر عشق وجود دارد که او را به فرزندانش پیوند میدهد؛ در زندگی دیگری استعدادی که بتواند آن را به کار گیرد؛ در زندگی سومی تنها خاطرات کشداری که ارزش حفظ کردن دارند.»
مارسلین جزو دستۀ سوم قرار میگیرد، او محکوم به رهایی و فراموشی است، حالآنکه قساوت واقعیتی که با همۀ وجود لمس کرده، فراتر از تمام ظرفیتهای روانش بوده است. او پس از کورۀ آدمسوزی اسیر کورۀ آدمسازی میشود و راههایی که باید طی کند تا به زندگی و روزمرگی برگردد. در همین مسیر خاطرات او نادیده گرفته میشوند و رنج محروم ماندن او از پدرش که معنای زندگیاش شده است.
خواندن کتاب و تو برنگشتی، که روایت زندگی زنی است که مدتی حیات برهنه را تجربه کرده و تمام عمر در اسارت روحی و زیر شکنجه باقی مانده، به ما کمک میکند از رنجهای شخصی خود عبور کنیم و به واژۀ وسیع انسان بپیوندیم. فقط در این سفر تلخ و نفسگیر است که ذهن و درونمان وسعت مییابد و رود رنجهای خُرد به دریایی میریزد که نامش بینش و بصیرت است.
«و تو برنگشتی» نوشتۀ مارسلین لوریدان ایونس: وضعیت «هوموساکر» در «حیات برهنه»
[1] و تو برنگشتی، مارسلین لوریدان ایونس، ترجمۀ نگار یونسزاده، نشر نی.
[2] وضعیت استثنایی، نوشتۀ جورجو آگامبن، ترجمۀ پویا ایمانی، نشر نی.
[3] یوزف منگله، ملقب به فرشتۀ مرگ، از مهمترین پزشکان نازی اردوگاه آشویتس بود. م.
[4] انسان در جستوجوی معنا، ویکتور فرانکل، ترجمۀ نهضت صالحیان و مهین میلانی، نشر درسا.
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند