با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

نگاهی به داستان «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌توانی معمولی باشی؟»

نگاهی به داستان «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌توانی معمولی باشی؟»

نگاهی به داستان «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌توانی معمولی باشی؟»

مقدمۀ اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و این‌طور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینه‌ی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوت‌نشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خوانده‌ام می‌دانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج می‌شود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!  

نگاهی به داستان «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌توانی معمولی باشی؟»     

مقدمۀ دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود می‌پردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل می‌شود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزده‌سالگی می‌پردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه می‌رود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران می‌پردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در  یک‌سوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده می‌رویم… زمانی که به این نتیجه می‌رسد که همه‌ی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار می‌بندد!

نگاهی به داستان «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌توانی معمولی باشی؟»

مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دهه‌ی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسن‌ها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونه‌ای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانه‌ها دستشویی نداشته‌اند و یا آدم‌هایی وجود داشته‌اند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.     

******

      وقت‌هایی که مادرم از دستم عصبی می‌شد (اغلب هم از دستم عصبی بود) می‌گفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچه‌ی شیطونی!»

     اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مک‌کارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گول‌زدن خانم وینترسن – خیلی متظاهرانه و نمایشی به‌نظر می‌رسید. مادرم افسرده‌ای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمال‌های گردگیریْ هفت‌تیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه می‌داشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار می‌ماند و کیک می‌پخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگ‌شدگی قلب بود، زانویش به‌علت واریس همیشه خدا زخم‌وزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».

این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر به‌فردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکل‌گیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره می‌برد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه می‌کند و تکیه‌کلام‌هایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراه‌کننده می‌داند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه می‌کند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناه‌آلود است و در مقابل تصور می‌کرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخوانده‌اید هم تأیید می‌فرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبه‌ای چه زخم‌های عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.

جِنِت در چنین فضایی که بی‌شباهت به داستان‌های دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه می‌کند و می‌خواند و آنها را در اتاقش پنهان می‌کند. پنهان می‌کند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همه‌ی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده می‌شود و ورق‌پاره‌های سوخته و نیم‌سوخته در سراسر حیاط پخش می‌شود (می‌توان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار می‌شود و در این مورد از جنت سوال می‌کند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن می‌گوید ایشان می‌فرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی!؟

«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکان‌پذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.

******

جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی می‌اندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمره‌ی کار آنها را دیدیم… جانت در شانزده‌سالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عین‌حال یک رمان‌خوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و…) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس می‌کند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.

منبع: میلۀ بدون پرچم

نگاهی به داستان «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌توانی معمولی باشی؟»

برترین‌ها