مصاحبههای مؤثر
گفتگوی اختصاصی پرتو مهدی فر با اویگن روگه نویسنده «اینک خزان» / میدانستم که دارم کتاب خوبی مینویسم!
گفتگوی پرتو مهدیفر با اویگن روگه
درباره «پرشیای» امروز، چیز زیادی نمیدانم
پرتو مهدیفر
اویگن روگه (۱۹۵۴-آلمان) با نخستین رمانش «اینک خزان» (سرگذشت یک خانواده) توانست یکشبه ره صدساله را بپیماید. شاهکار روگه از زمان انتشارش تاکنون به بیش از سیوسه زبان ترجمه شده و موفقیتهای بسیاری کسب کرده: سال ۲۰۰۹ توانست جایزه آلفرد دوبلین را از آن خود کند و در سال ۲۰۱۱ عنوان کتاب سال آلمان را، همچنین در ۲۰۱۷ توانست به سینما راه یابد. این کتاب تنها در آلمان بیش از ۴۵۰هزار نسخه فروخت و به فهرست پرفروشهای بینالمللی نیز راه یافت و نقدهای مثبت بسیاری در نشریات معتبر بینالمللی دریافت کرد: نیویورکتایمز نوشت اویگن روگه با «اینک خزان» دیوار بین حماسه روسی و رمان بزرگ آمریکایی را برچیده است. بوستنگلوب آن را «رمانی منحصربهفرد» مینامد که چشماندازی بکر پیش روی خواننده میگذارد. هفتهنامه دیزایت «اینک خزان» را رمانی همپایه «بودنبروکها»ی توماس مان برشمرد. هفتهنامه کتاب مستقل از آن بهعنوان اثر کلاسیک جنگ سرد نام برد و مجله کتابخانه آن را اثری متفکرانه توصیف کرد که هر خوانندهای باید آن را بخواند. در یک کلام «اینک خزان» سرگذشت یک خانواه در دوران فروپاشی کمونیسم است از یک صدای بزرگ بینالمللی تازه به نام اویگن روگه. آنچه میخوانید گفتوگوی اختصاصی «آرمان» با اویگن روگه بهمناسبت انتشار ترجمه «اینک خزان» است. این رمان توسط محمد همتی ترجمه شده و نشر نو آن را منتشر کرده است.
رمان «اینک خزان» از سپتامبر سال 2001 آغاز میشود. یازده سپتامبر 2001 نقطهعطفی بود که به تسریع هژمونی آمریکایی و تقویت ساختار قدرت پس از فروپاشی شوروی انجامید. بههرحال هر خوانندهای برداشت خودش را دارد؛ مایلم از شما به عنوان نویسنده اثر بشنوم که چرا «اینک خزان» از این تاریخ آغاز میشود؟
آنچیزی که شما از آن به عنوان نقطهعطف نام میبرید، نقطه نیست، بلکه یک دوران عطف است. این دوران از فروریختن دیوار برلین در سال 1989 آغاز میشود و شاید بتوان گفت که در سال 2001 به پایان میرسد. پس از فروریختن دیوار برلین همه تصور میکردند که حالا دوران صلح بزرگ فرارسیده، به قولی «پایان تاریخ». اما بعدها و پس از سال 2011 معلوم شد که تاریخ به پایان نرسیده است. بهعبارتی: سال 2001 پایان این دوران عطف بود و پس از آن عصر جدیدی آغاز میشود. من از این منظر به تاریخ آلمان شرقی و سوسیالیسم نگریستهام.
پیشزمینه ذهنی اغلب خوانندگان غیربومی، از آلمان شرقی و فروپاشی اردوگاه چپ، تصاویری است از زندان، تجمعات اعتراضی، جاسوسهای اِشتازی، عبور از دیوار و تندیسهای در شرف سرنگونی؛ اما شما با جسارتی قابل تحسین، ضمن عبور از تصاویر غالب و مالوف، حواشی را به مرکز منتقل کرده و به روایتی تازه و عمیق از جنبههای پنهان و «انفرادی» زندگی در یک نظام ایدئولوژیک میرسید. چنین استقبالی را پیشبینی میکردید؟
شاید حمل بر خودستایی شود اما من میدانستم که دارم کتاب خوبی مینویسم. درعینحال نگران بودم که برای رفتن به سراغ این موضوع خیلی دیر شده باشد، آنقدر دیر که کمتر کسی به آن علاقه نشان دهد. درواقع آنقدر تصاویری مثل فروریختن دیوار برلین و راهپیماییهای اعتراضی و اشتازی و از این قبیل را دیده بودیم که حالمان داشت بههم میخورد. فکر میکردم که حتی ممکن است این موضوع مردم را پس بزند. آنچه موجب موفقیت اثر شد، همین نگاه بسیار شخصی آن بود. یکبار تلویزیون که خیلی وقت برای پرداختن به ادبیات ندارد، از من خواست که تمام رمان را در یک جمله شرح دهم، گفتم: «رمانی با موضوع فروپاشی کمونیسم، بدون پرداختن به موضوع.»
موضوع آلمان شرقی و دیوار برلین بهعنوان شاخصترین نماد جنگ سرد، سالهاست که در سینما و ادبیات به یک ژانر تبدیل شده است. کمی برایمان از حس نوستالژیک کسانی که زندگی پشت دیوارها را تجربه کردهاند، بگویید.
آنزمان که هنوز جمهوری دموکراتیک آلمان برقرار بود، میدیدیم که هر روز بر شمار مخالفان یا دستکم منتقدان این نظام افزوده میشود. مردم دیگر سوسیالیسم را نمیخواستند، مردم میخواستند همانطوری زندگی کنند که توی تلویزیون میدیدند. اما خب تلویزیون، تلویزیون بود. پس از فروپاشی، آلمان شرقی صنعتزدایی شد. در شهرهای صنعتی آنزمان مثل کمنیتس آمار غیررسمی بیکاری به 50درصد رسید (آمار بیکاری سراسر کشور 15درصد بود). چنین آماری از زمان رکود بزرگ بیسابقه است. عدهای از آلمان غربی به آلمان شرقی سابق رفتند و به مردم آنجا اینطور فهماندند که صنایع آنها و کار و زندگی آنها بیارزش است. آلمان شرقی که در تلویزیون نمایش داده و توسط نخبههای جدید به تصویر کشیده میشد، خاکستری بود و جنایتکارانه و پر از پلیس مخفی اشتازی. آلمان شرقی واقعی را تنها خود اهالی آلمان شرقی میشناختند. به این ترتیب آنها به جامعهای تبدیل شدند که شاید هرگز تا پیش از آن وجود نداشت. ساختن بزرگراههای جدید و زیبا یا نوسازی خانههایی که بعدا اهالی متمول آلمان غربی به آنها نقلمکان میکنند، درحالیکه اهالی آلمان شرقی به حاشیه رانده میشوند، کافی نیست. مردمان آلمان شرقی خود را تا پیش از اتحاد دو آلمان شهروندان درجه دو تلقی میکردند و پس از اتحاد دو آلمان نیز وضع همین بود. حس نوستالژیک نسبت به دوران آلمان شرقی (Ostalgie) یک چنین چیزی است. این حس هنوز وجود دارد و تا مرگ آخرین نفر از کسانی که در آلمان شرقی زندگی کردهاند، وجود خواهد داشت.
اگر پای نقد گذشته تاریخی در میان باشد، آلمانها شاهکار خلق میکنند. موضعگیری نسل جوان که هیچیک از دورههای جنگ یا جدایی را تجربه نکرده، به این دوران و آثار مرتبط چیست؟ به نظر میرسد «مارکوس» به عنوان نماینده این نسل، تعلق خاطری به پیشینههای تاریخی نداشته باشد.
کتاب من نه نقد گذشته است و نه توجیه آن. من فقط داستانهایی را روایت کردهام. نسل مارکوس را تا حدی از طریق پسرانم میشناسم. فروپاشی برای آنها هم گسست بزرگی بود. ناگهان آموزگاران مانده بودند که باید چه بکنند و اعتبار خود را از دست داده بودند. والدین هم از خیلی جنبهها سرگشته بودند و سر از دوران جدید درنمیآوردند و از کار بیکار شده بودند. بسیاری از جوانها که همینجوری هم شورشی به حساب میآمدند، پاک قاتی کرده بودند. نه الگویی در کار بود، نه ساختاری، نه قاعدهای. درواقع به حال خود رها شده بودند. تحریک، همیشه شکلی از توجهدادن به خود است. در این دوران تنها با موضعگیریهای افراطی میشد جامعه را تحریک کرد، یا راست یا چپ. بحث بر سر محتوا نبود، تحریک به هر شکلی. این جوانها چیز زیادی نداشتند که به آن چنگ بزنند. روایت بزرگترها دیگر بیارزش شده بود. همه سنتها مورد تردید قرار گرفته بود. بسیار پیش میآمد که حتی خانوادهها از هم فرومیپاشید، بهطزری کاملا مختص این دوران. بهنظرم مارکوس غمگینترین شخصیت کتاب است.
برخی از رویدادها به لحاظ اهمیتشان، به مبدأ تاریخ یک ملت تبدیل میشوند. دیوار برلین در همین تعریف میگنجد. «پرده آهنین»، که فاصله عظیم اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی در دو سوی خود پدید آورد، هیچگاه موفق به ایجاد مرزبندی در ذهن آلمانیها به عنوان یک ملیت واحد، شد؟
بله، طبیعتا اهالی آلمان شرقی و آلمان غربی تجربههای خیلی متفاوتی داشتند. اما این تفاوت به تجربههای پیش از فروپاشی منحصر نیست، بلکه تجربههای پس از فروپاشی نیز به این تفاوت دامن زدند و ملت آلمان را دو دسته کردند. مهمترین تجربه مردمان آلمان شرقی این است که ممکن است ناگهان «همهچیز» فروبریزد. آلمان غربی حق داشت. آلمان غربی مرفهتر شد، اما در آلمان شرقی دارایی چندانی وجود نداشت. تبعات اقتصادی اتحاد دو آلمان را با موفقیت به حداقل رساندهاند. هیچکس در آلمان شرقی از گرسنگی نمیمیرد. اما تجربه رسیدن به قوت لایموت ممکن است بسیار تحقیرآمیز باشد. نسل من هنگام اتحاد دو آلمان میانسال بود. خود من آنوقت در آلمان غربی بودم. اما تعداد بسیار زیادی از همکلاسیهای دوران دبیرستانم-که از لحاظ ساختمانی و فنی دبیرستان مجهزی هم بود-بیکار شدند. تا پیش از آن سمتهای مدیریتی داشتند و حالا باید ناگهان به کارهای پیشپاافتاده تن میدادند یا اصلا کاری گیرشان نمیآمد. البته هستند در آلمان غربی کسانی هم که زندگی بسامانی نداشتهاند و ارث و میراثی به آنها نرسیده. اما این وضع در آلمان شرقی فراگیر بود.
روایت شما به شدت تصویری است و همین لذت خواندن را دوبرابر میکند. این شیوه روایی یک انتخاب عامدانه است یا محصول تجربههای نمایشنامهنویسی؟
من آنطور که بلدم روایت کردهام. روایتگری این نیست که درباره چیزی حسابشده حرف بزنی یا آن را برای خواننده توضیح بدهی. روایتگری این است که به خواننده امکان بدهی که چیزی را از نو تجربه کند. من قصد نداشتم که آلمان شرقی را زیباتر از آنچه بود جلوه دهم اما این را هم نمیخواستم که بخش اول عمرم را خیلی راحت دور بیندازم. در ضمن میخواستم دوباره پژوهش کنم که واقعا ماجرا چه بوده است. من خواننده را با خودم در این سفر همراه کردهام. شاید بهعنوان نمایشنامهنویس در اینکه جهان را از منظر تکتک شخصیتها ببینم، ورزیده شده بودم. اما اصل قضیه آن چیزی است که ما را از حیوانات متمایز میکند و آن توانایی همذاتپنداری است. و طبیعتا برای این کار باید موقعیت و جمیع عوامل موثر بر دیگران را بشناسیم. من این را در اختیار خواننده میگذارم و وظیفهام بهعنوان نویسنده همین است.
در تعیین سرنوشت یک جامعه «میل به بقا» نقش مهمتری ایفا میکند یا «نیاز به آزادی»؟ آیا واکنش تمام جوامع، در تراژدیهای ملی، و مطالبه حقوقشان، یکسان و قابل پیشبینی است یا به مولفههای نژادی و فرهنگی آن جامعه بستگی دارد؟
آزادی چیست؟ جامعه بیقانون، جامعهای که در آن آزادی بیقیدوشرط باشد، وحشتناک است. بحث بر سر آزادی مطلق نیست، موضوع این است که تعداد حتیالامکان بیشتری از مردم بتوانند در تصمیمگیریها شرکت کنند. و برای این منظور باید آزادیها را محدود کرد. برای مثال آزادی ثروتمندان در اینکه احزاب سیاسی را با ثروتشان فاسد کنند. دموکراسی هم نیازمند نبایدهایی است. درهرحال «دموکراسی» لزوما به معنای «دموکراسی بر اساس الگوی غربی» نیست. در کشورهای دیگر سنتهای دموکراسی دیگری هست. مدلهای دیگری هم برای دموکراسی قابل تصور است. اما فکر میکنم که لازمه هر دموکراسی این است که مثلا هرکس اجازه داشته باشد نظرش را ابراز کند بدون اینکه مجازات یا طرد شود. و البته این مساله به جای خود باقی است که نظر نخبگان اقتصادی همیشه قدرتمندتر از نظر مردمان کمتر ممتاز جامعه است.
ساختار کتاب پیچیده و غیرخطی است اما توالی فصول از یک نظم منطقی پیروی میکند؛ نقاط عطفی در سالهای ۱۹۸۹ و ۲۰۰۱ که دائما به آنها بازمیگردیم و فصول بینابینی، که از سال 1952 با داستان ویلهلم و شارلوت در قاعده هرم نسلی آغاز و پس از چهار دهه، در ۱۹۹۵ با مارکوس، در رأس هرم، پایان میپذیرد. تصورمان این است که میخواهیم سرنوشت یک خانواده را مرور کنیم، اما فراتر از آن، سرگذشت یک اندیشه و یک ملت پیشروی ماست.
نه، ساختار کتاب فقط در نظر اول پیچیده مینماید. درواقع رمان ترتیب تاریخی دارد و فقط هرازگاهی ماجرای جشن تولد نودسالگی نیای خاندان و سفر الکساندر به مکزیک به میان میآید. اما این جالب است: من تمام وقایع مهم تاریخی را کنار گذاشتهام. کتاب از منظر تاریخی درواقع از حفرههایی بزرگ درست شده است. من نقاط عطف خانواده را روایت میکنم. بااینحال بهتدریج تاریخ کلانتر رخ مینماید. این شیوه روایتی است که من از نمایشنامههای چخوف آموختهام. نمایشنامه «سه خواهر» درواقع از همین جاهای خالی درست شده است.
چندینبار در کتاب بر اهمیت زبان و کلمات تاکید میکنید؛ هنگامی که از زوال کورت، راوی بزرگ تاریخ، یا افکار الکساندر پس از مرگ مادرش میگویید؛ از اینکه زندگی، مرگ، آگاهی و تمام مفاهیم بنیادین هستی با کلمات درآمیختهاند. رویکرد شما نسبت به عنصر زبان و درجه اهمیتش در یک اثر ادبی تا چه حد سختگیرانه است؟
زبان من قطعا زبان خیلی ادیبانه و پرطمطراقی نیست. من در کاربرد استعارهها خیلی احتیاط به خرج میدهم. دقت را دوست دارم. سعیام بر این است که موقعیت را در حد امکان دقیق شرح دهم. به این معنا که زبان را به رخ نمیکشم و سعی نمیکنم توجه خواننده را به زبان معطوف کنم (ببینید زبان من چه باشکوه است!) بلکه سعی میکنم زبان را طوری به کار بگیرم که خواننده تصویری را ببیند و احساسی برانگیخته شود. زبان همینقدر برای من مهم است و روی آن کار میکنم.
شارلوته شخصیتی قوی و کارآمد است؛ حضور در جنگ و فعالیت در حزب کمونیست را در کارنامهاش دارد، اما عمری زیر سایه سنگین اعتبار یک شوالیه کمونیست (ویلهلم) و چالشهای دیپلماتیک او، سر کرده است؛ اعتباری که گاها دلایل محکم و شواهد معتبری ندارد. گویا هیچیک در جایگاهی که باید، قرار نگرفتهاند.
درست است، اما شاید من کمی در حق «ویلهلم واقعی» کوتاهی کردهام. همین تازگی از نوشتن رمانی فارغ شدهام که در مسکوی سال 1937 میگذرد. قصهای است که از دل «اینک خزان» بیرون کشیدم و کنار گذاشتم، چون خیلی بزرگ بود و خیلی مستقل. درواقع شارلوته و ویلهلم زندگی بسیار سختی در مسکوی سال 1937 داشتهاند. در این داستان جدید از ویلهلم جوان میگویم، از عشق میان او و شارلوته. متاسفانه ویلهلم رمان «اینک خزان» تقریبا پیر و دچار جمود است.
بین نسل اول که پدیدههای اجتماعی را تجربه کرده یا موجد آن بوده، با نسل حاضر که با قضایای پیشین، بیگانه است، نسل میانهای وجود دارد که از یکسو بر سر عواطف انسانی و خانوادگی، و از سوی دیگر، داوری اخلاقی نسبت به عقاید و عملکردهای پدران خود، مردد میماند. الکساندر (و ظاهرا خود شما) متعلق به این گروه هستید. از تجربه خود برای ما بگویید.
اصطلاح نسل میانی را من به کار بردهام؟ زمانی در آلمان کتابی بود به اسم «تماشاچیها»1منظور آدمهایی است که از پشت نردهها تماشاگرند و دخالتی ندارند. نویسنده از نسلی مینویسد که پس از جنبش سال 1968 آمد. او از آنها به عنوان «نسل میانی اضافی» نام میبرد. من دقیقا همین احساس را داشتم. وقتی من داشتم بزرگ میشدم، دنیا شکل گرفته بود و حتی شورش علیه این دنیای شکلگرفته هم اتفاق افتاده بود. وانگهی من واقعا تماشاچیای بیش نبودم، چون حتی جنبش 1968 را هم واقعا از بیرون تماشا کرده بودم-از آنور حصار. این بخشی از احساسی بود که نسبت به زندگی داشتم. بااینحال نسل من بعدها نشان داد که نسلی خلاق و درعینحال کمتر ایدئولوژیزده است.
درباره ورود ایدئولوژی به محدوده هنر چالشها بسیارند. آیا الگوهای آمرانه ایدئولوژیک، اصالت هنر را تهدید نمیکند؟ چنین هنری تا چه اندازه میتواند تاثیرگذار و واجد صداقت باشد؟
صداقت هنر در گفتن «حقیقت» نیست. حقایق را گاه باید خیلی ساده و عریان بیان کرد و این کار هنر نیست. ادبیات روایی داستان تعریف میکند، که من این کار را میکنم. من خودم را جای شخصیتها میگذارم و میبینم انسانها در شرایط خاص چطور رفتار میکنند. صداقت در اینجا در مرتبه دوم اهمیت قرار میگیرد. در وهله اول باید شهامتش را داشته باشم که تمام رفتارهای محتمل شخصیتها را به درونم راه دهم و واقعیترین آنها را برگزینم. وقتی که من شروع میکنم به نوشتن، شاید خیلی دلم بخواهد که شخصیت کار بخصوصی بکند-اما معلوم میشود که ممکن نیست و شخصیت کار دیگری میکند. ضمنا من باید شرایط و فضای پیرامون شخصیتها را واقعی به تصویر بکشم. و وقتی که از آلمان شرقی مینویسم باید دقت تاریخی را رعایت کنم. من نمیتوانم فقط برای اثبات نظریهای از خودم چیزی دربیاورم یا ادعایی بکنم.
بشر، قرن پرمشقت بیستم را با دو جنگ جهانی پشت سر گذاشت و میراث جنگ سرد نیز به او آموخت که این مناقشات، ماهیتا پایانناپذیر است و تنها، قالب عوض میکند. جنگهای نیابتی، با شدت و گستردگی تمام، تا امروز ادامه دارد. راهی برای پایاندادن به «عصر خشونت» و بازگشت به جهان غیرقطبی، وجود دارد؟
اگر بخواهم واقعا راستش را بگویم، خیلی امیدوار نیستم-ولی خب، امید اندکی دارم. مساله این است که کاپیتالیسم به حرص درون انسانها دامن میزند. بحث منافع است. متاسفانه تلاش برای برپاکردن نظامی که تنها دغدغهاش منفعت نباشد، رنجهای بسیاری را به بار آورده است. جامعهای آرمانی که در آن بتوان سرمایه را-یعنی هر آنچه که تولید ارزش افزوده میکند-مهار کرد و به نحو عاقلانهای مدیریت کرد، بیاعتبار شده است. بسیاری بر این عقیدهاند که سرمایهداری و و جهانیسازی اجتنابناپذیرند و جایگزینی برایشان نیست. حتی برخی معتقدند که سرمایهداری و دموکراسی یکی هستند، درحالیکه ما دولتهای بسیاری را میشناسیم که گرچه کاپیتالیستی هستند اما آشکارا غیردموکراتیکاند.
جهانبینیهای افراطی همواره در پی انسانیتزدایی از دیگراناند. «گولاگ» و «آشویتس» فصل مشترک یک نوع تعصب شناختی و نگرش خشونت آمیزند. میتوانیم نبرد طبقاتی استالین را همردیف با نبرد نژادی هیتلر بدانیم؟
قبلا گفتم که در استفاده از استعارهها احتیاط به خرج میدهم. در مورد مقایسهها هم همینطورم. میشود پرسید که آیا پدیدهای با دیگری هسته مشترکی دارد، اما پدیدهها را باید جداگانه مطالعه کرد. من شخصا هیچ نظری درباره نظریه تمامیتطلبی (Totalitarismus These) ندارم که فاشیسم را با استالینیسم همردیف میداند. فاشیسم ریشه در تاریخ آلمان دارد، در یهودستیزی صدهاسالهاش. فاشیسم همچنین واکنشی است به دوران مدرن و هیچ مفهومی به خودی خود و هیچ مبنای تئوریکی ندارد. استالینیسم از دل انقلابی درآمد که به بلوغ نرسیده بود. روشنفکرانی بودند که درنهایت خوشنیتی این انقلاب را رهبری کردند اما بعدش رودرروی اکثریت ایستادند و ایدهای رهاییبخش به نقیض خودش بدل شد. علاوه بر این با آمدن استالین فردی جامعهستیز (سایکوپات) در رأس حزبی با ساختار نظامی قرار گرفت. استالینیسم و فاشیسم هردو فاجعه به بار آوردند اما این به این معنا نیست که بههم شبیهاند.
والتر بنیامین، وظیفه ادبیات را تبدیل «اطلاعات» به «حکمت» میداند؛ راهنمای بشر برای برونرفت از «سردرگمی زیستن». نویسنده، ابتدا به ساکن با چه قصدی اقدام به نوشتن میکند؟ اصولا نقش ادبیات در خطمشی سیاسی جوامع، تا چه اندازه تعیینکننده است؟
پیش از هرچیز بگویم که شاید اینطور باشد: تاریخ از نظر بنیامین اپیزودهای بلند و باشکوه و قهرمانانه نیست-یا حتی بخش عمدهاش این نیست. او مدافع تاریخ چیزهای کوچک است، تاریخ هرآنچه برملا، فراموش و سرکوب شد. بهنظرم ادبیات بخشی از این تاریخ را روایت میکند.
بسیاری از نویسندههای معاصر آلمان، به ایران آمدهاند: مثل پتر اشتام، یودیت هرمان و… شما چه تصویر و شناختی از ایران در وهله اول، و دوم از ادبیات ایران (کهن و معاصر) دارید؟
آنقدر میدانم که نسخه عربی «هزارویک شب» براساس نسخهای فارسی نوشته شده و متاسفانه این نسخه گم شده است. بااینحال به خودم اجازه میدهم که بگویم که این کتاب اولین برخورد عمیق من با ادبیات فارسی بود. تا آنجا که میدانم، آثار نویسندگان معاصر ایرانی اغلب به انگلیسی ترجمه شده و به ندرت به آلمانی. اما عرفای قدیم ایران را بیشتر به یاد میآورم. ابیاتی از فریدالدین عطار و همچنین حافظ را خواندهام. گوته در نگارش دیوان غربیشرقیاش ملهم از حافظ بوده است. اما این روزها آلمانیها کمتر شعر میخوانند. راستش درباره «پرشیای» امروز چیز زیادی نمیدانم. بهخصوص از این جهت شرمندهام که پرسشهای شما حکایت از آشنایی گستردهتان با مناسبات رایج در آلمان و اروپا دارد. امیدوارم تا عمری هست بتوانم نادانستههایم را در این مورد نیز برطرف کنم.
1- Zaungaste، کتابی است از Richard Mohr با موضوع نسل جوان پس از انقلاب
از روزنامه آرمان امروز
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
پیرامونِ ادبیات کلاسیک3 هفته پیش
از «حکیم عمر خیام» چه میدانیم؟
-
تحلیل نقاشی4 هفته پیش
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»