با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

رویارویی با «وحشت مقدّس» و تشرّف به مقام «کودکی» در شعر گروس عبدالملکیان

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

آیدا گلنسایی: نیکوس کازانتزاکیس در رمان زوربای یونانی[1]دربارۀ نهایتِ ارتفاعی که روح انسان توانایی رسیدن به آن را دارد، می‌نویسد: «بلندترین نقطۀ اوجی که آدمی می‌تواند به‌آن دست یابد نه معرفت است و نه فضیلت، نه نیکی است و نه پیروزی، بلکه چیزی است بزرگ‌تر، قهرمانی‌تر و نومیدکننده‌تر و آن همانا وحشت مقدّس است.» سپس، در توضیح آن‌که وحشت مقدّس دقیقاً به چه معناست، مثالی می‌آورد تا منظورش را روشن کند: «ما به منزلۀ کرم‌های کوچکی هستیم، کرم‌های بسیار ریز، روی برگ کوچکی از یک درخت عظیم. این برگ کوچک همان زمین ماست. برگ‌های دیگر ستارگانی هستند که تو به‌شب آن‌ها را در حال حرکت می‌بینی. ما روی برگ کوچک خودمان راه می‌رویم درحالی‌که کنجکاوانه به بررسی آن مشغولیم. آن را بو می‌کنیم می‌بینیم که بوی خوب یا بد می‌دهد؛ آن‌ را می‌چشیم می‌بینیم که خوردنی است، روی آن می‌کوبیم می‌بینیم که صدا می‌دهد و مثل یک موجود زنده فریاد می‌کند. تنی چند از آدمیان که از دیگران جسورترند به انتهای برگ هم می‌رسند. ما از آنجا با چشم کاملاً باز و گوش به زنگ، به طرف خلأ خم می‌شویم و برخود می‌لرزیم: در زیر پای خود پرتگاه هولناک را حدس می‌زنیم، صدای برگ‌های دیگر این درخت عظیم را از دور دور می‌شنویم، حس می‌کنیم که شیرۀ نباتی از ریشه‌های درخت بالا می‌آید و قلب ما متورم می‌شود. و ما که بدین‌گونه، با تمام جسم و جان به روی پرتگاه خم شده‌ایم، از وحشت بر خود می‌لرزیم. از آن لحظه به بعد شعر شروع می‌شود… خطر بزرگ شروع می‌شود. عده‌ای سرگیجه می‌گیرند و هذیان می‌گویند، برخی می‌ترسند و می‌کوشند پاسخی بیابند که به ایشان قوّت قلب بدهد، و لذا می‌گویند: «خدا». گروهی نیز در انتهای برگ با متانت و شجاعت به پرتگاه می‌نگرند و می‌گویند: «خوشم می‌آید!»

حالت آخر، تمام اتفاقی است که در منظومۀ فکری گروس عبدالملکیان می‌افتد. با یک نگاه کلی به دفترهای او می‌توان بسامد بالای سروده‌هایی را که در آن شاعر به بیان «وحشت مقدّس» پرداخته،‌ مشاهده کرد. اشعار عبدالملکیان پر از اضطراب‌ها، اندوه‌ و ترس‌هایی است که منشأ در هستی، زمان و مرگ دارند. اما نکتۀ جالب‌توجه در کار او همان متانت و شجاعتی است که شاعر در مواجه با این وحشت مقدّس از خود نشان می‌دهد، وقاری که حاصل از رسیدن به خردِ «پذیرفتن» است.

فردریش نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» برای روح انسان در مسیر روح و تعالی سه منزل قایل می‌شود. اولین مرحله شتر نام دارد که در آن روح، به بزرگیِ حاصل از تحمل دردها می‌رسد و بله‌گوی مصایبی می‌شود که به او وارد می‌آید. در گام بعدی، شتر به شیر بدل می‌شود و جبر جایش را به اختیار می‌دهد. به این صورت که روح “من اراده می‌کنم” را به جای “من باید” می‌نشاند و با آداب و سنن قدیمی درمی‌افتد. اما پس از این مرحله است که روح به سرمنزل بلوغ می‌رسد و وارد دورۀ کودکیِ فلسفی می‌شود.

 از نظر نیچه کودک سه ویژگی دارد: معصوم، فراموشکار و ظرف پذیرش خلاقیت است و به مقام بله‌گویی مقدس و آفرینندگی سرنوشت خویش نائل آمده است. این کودکیِ بالنده را آبراهام مازلو _روان‌شناس انسان‌گرا_ معصومیت ثانویه می‌نامد. او می‌گوید: «شما بار دیگر نمی‌توانید به وطن برگردید. شما واقعاً نمی‌توانید پس‌روی کنید. بزرگسال به هیچ‌وجه نمی‌تواند به یک کودک تبدیل شود. شما نمی‌توانید دانش را از صفحه ذهن خود بزدائید. شما نمی‌توانید بار دیگر معصوم شوید. هنگامی که چیزی را دیدید، نمی‌توانید دیدن را بی‌اثر بسازید. دانش غیرقابل برگشت است… شما با رها کردن سلامت روانی و قدرت‌تان نمی‌توانید مشتاق نوعی باغ عدن اسطوره‌ای باشید… تنها راه ممکن برای انسان این است که امکان پیش روی به سمت معصومیت خردمندانه را درک کند.»[2]

در شعر عبدالملکیان احترام به مصائب و بله‌گویی به وحشت و هراس، درافتادن با اسطوره‌ها و واژگونی آن‌ها (نه‌گویی مقدس) و ورود به مرحلۀ معصومیت ثانویه و کودکی کاملا محسوس و قابل تفکیک است. این جستار در عبورِ شاعر از وحشت مقدّس و تشرّف به کودکی او را همراهی می‌کند و به زوایای کار وی نور می‌تاباند.

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

وحشت مقدّس

اضطراب و وحشت در شعر عبدالملکیان به دلایل مختلفی اعم از فلسفی و وجودی، اجتماعی و سیاسی، فردی یا حتا زیست‌محیطی بروز می‌کند. برای هرکدام از این موارد نمونه‌هایی می‌آوریم:

(اضطرابِ وجودی از نوعِ زمانی)

« پس زندگی همین­‌قدر بود؟

 انگشت اشاره­‌ای به دوردست؟

 برفی که سال­‌ها بیاید و ننشیند؟

 و عمر که هر شب از دری مخفی می‌­آید

 با چاقویی کُند.

 ماه شاهد این تاریکی است»[3]

انسان بی­‌اینکه بداند ضرورتِ بودنش چیست، به جهانی بی‌­معنا پرتاب شده ­است، این موقعیت وجودی (دازاین) برای او به منزلۀ درد عمیقی برخاسته از زخمی نادیدنی است. او خود را یک ماهی می­‌بیند (اشاره به عمر کوتاه) که از آب (زندگی) خسته ­است؛ زیرا عمر در نظر او چیزی نیست جز قاتلی چاقو به دست که مدام وی را تهدید می­‌کند.(گذر زمان) از این‌رو شاعر اجباراً به تور عروسی (وسیلۀ صید) و مرگ، این پرسش بی­پاسخ، که او را مانند قلابی از امنیتِ روزمرگی بیرون می­‌کشد، تن می‌دهد. از آنجا که انسان یک سیر جبری از آب (هستی) به تور و قلاب (مرگ) است، شاعر پیوند آدمی با مرگ را نوعی ازدواج اجباری می­داند، از این‌‌رو این تور عروسی که می­‌تواند اشاره به سفیدی کفن هم ­باشد، غمگین است.

«من ماهی خسته از آبم

 تن می­‌دهم به تو

 تور عروسی غمگین

 تن می‌­دهم

 به علامت سؤال بزرگی

 که در دهانم گیر کرده است.» (همان)

در قسمت بعدی شاعر انسانی را می­‌بیند که دارد از زندگی عبور می­‌کند، عمر برای او منظره‌­ای است که پشت سر می­‌ماند. برای همین می­‌گوید زندگی کوچک شد و به ترسیم چهرۀ دوگانۀ زمانی می‌پردازد که آدم را بازیچۀ شهوات و امیال خود قرار می‌دهد. بازی زمان با انسان، یکی از تم­‌های تکرارشوندۀ اشعار عبدالملکیان است. زمان همان چاله­‌ای است که آدم در تمام دوران کودکی و جوانی در بستر آن تفریح می­‌کند و آن را وسیلۀ بازی می‌پندارد (از روی آن می­‌پرد) اما نهایتاً همان چالۀ روزها، به گور او تبدیل می‌شود:

 « پس روزهای‌مان همین­قدر بود؟

 و زندگی آنقدر کوچک شد

 تا در چاله‌­ا‌ی که بارها از آن پریده بودیم

افتادیم» (همان)

(اضطراب وجودیِ جایگاهی)

در این نوع از وحشت، انسان با بیگانگی خویش در هستی چهره به چهره می‌شود:

«زیر این آسمان ابری

به معنای نامش فکر می‌کند

گل آفتابگردان»[4]

آفتابگردان (انسان) در دنیای ابری (جهانی که به او بی‌اعتناست) ضرورت وجودی خود را درنمی‌یابد و چرایی وجودش را درک نمی‌کند! این طرح کوتاه، بیان مدرن همان شعرِ «از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود  به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟» مولاناست. شاعر به این می­‌اندیشد که هستی‌یافتنش بدون آفتاب (جاودانگی) در این جهان ابری و بیگانه با او چه لزومی داشته است؟

شعر دیگری که شاعر در آن، تنهایی وجودی انسان را در پهنۀ گیتی بیان می‌کند:

«به شانه‌ام زدی

که تنهایی‌ام را تکانده باشی

 

به چه دل خوش کرده‌ای؟!

تکاندن برف

از شانه‌های آدم‌برفی؟» (همان)

(اضطراب آیینی)

در این نوع از وحشت که در شعر عبدالملکیان با آن روبروییم دیگر وجودی در کار نیست و دغدغۀ تنش انسان با زمان یا محیط بیرونی مطرح نمی­‌شود؛ چون این اضطراب پس از مرگ به انسان وارد می‌آید! درواقع آن‌چنان که شوپنهاور در باب خودکشی[5]، مرگ را پریدن از کابوس و رسیدن به رهایی می‌داند، در شعر عبدالملکیان مُرده‌ها از رنج کشیدن مصون نیستند بلکه آن‌ها دوباره محکوم به تجربۀ نوعی کسالت‌بار از دوزخ‌اند:

«من از ادامه می‌­ترسم

 از اینکه تابوت

 تنها اتاقی باشد تاریک­‌تر

 و من دوباره استخوان­‌هایت را پیدا کنم

 و تکه­‌های پازل عشق

 دوباره چیده ­شود

 کسی چمدانش را در ایستگاه جا بگذارد

 ما در سایه­‌ها و ریشه­‌های درختان قدم بزنیم

 و مارها

 ماهیان برکۀ خاک

 لب­هایم را بر لب­‌هایت می­‌گذارم

 انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

 و تنها چراغ را خاموش کرده‌­اند» (رنگ‌های رفتۀ دنیا و گزیده‌ای از پرندۀ پنهان)

اضطراب اجتماعی و سیاسی

این نوع از اضطراب که مخصوصاً در مجموعه شعر «سه‌گانۀ خاورمیانه» پررنگ‌تر است، همان‌گونه که از نامش پیداست ناشی از هراس‌هایی است که سیاست به جامعه و فرد تحمیل می‌کند:

«نگاه کن!

دختر پنج ساله‌ام سوخته

و اسمش

مثل پوست یک آب‌نبات

در مشتم مچاله شده

 

غریبگی نکن

نکن غریبگی پسرم!

این‌جا خاورمیانه است

و هرکجای خاک را بکَنی

دوستی، عزیزی برادری بیرون می‌زند» [6]

مثال دیگر:

«ما

در خیابان‌ها سرگردانیم

در سفارت‌ها سرگردانیم

در مرزها سرگردان‌ایم

 

ما

 چون تکه‌های خوب

بر دریا سرگردانیم

و حتی نمی‌توانیم غرق شویم.» (همان)

(اضطراب زیست‌محیطی)

در این نوع از وحشت و هراس، چپاول طبیعت توسط انسان و تجاوز و دست‌درازی به ایزدِ زمین به تصویر درمی‌آید:

«و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط‌خطی کردند

که خونِ خشک شده، دیگر

نام یک رنگ است

 

از فیل‌ها

گردن‌بندی بر گردن‌های‌مان

و از نهنگ

شامی مفصل بر میز…» (سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند)

مثال دیگر:

«زنبورها را مجبور کرده‌ایم

از گل‌های سمّی

عسل بیاورند.

و گنجشکی که سال‌ها

بر سیم برق نشسته

از شاخۀ درخت می‌ترسد» (همان)

مثال دیگر:

«تقصیر مرگ نیست

که این‌همه تنهاییم

ما

با دهان دودکش‌ها سخن گفتیم و

واژۀ «باران مصنوعی» را

چون کودکی ترسناک

به دنیا آوردیم» (همان)

مثال بعدی:

«خزر با موهایی از خزه

خزر با موهایی از لجن

خزر که ماهی شد که می‌لغزید از ماشین به ماشین

خزر که می‌خشکید از اتاق به اتاق…

خزر با موهای مشکیِ بلند

خزر با

موهای روسیِ بلوند

«بلند شو دیگه خزر

تا کسی نیومده از اتاق برو بیرون!»[7]

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

(اضطراب فردی)

«چرا، چه‌طور، چگونه سفر کنم؟

تو مرده‌ای

و فاصله‌ات از تمام شهرها یکی‌ست» (سه‌گانۀ خاورمیانه)

یا

«تو مثل رودخانه‌ای ترکم کردی

من اما همان‌طور به اطرافم ادامه دادم

به خیابان‌ها، کافه‌ها، شعرها

 

شب‌ها

لباس‌هایم را اتو زدم

و هر صبح جوانی‌ام را در آینه مرتب کردم

همان‌طور غذا خوردم

همان‌طور کار کردم

همان‌طور ایستادم

و سال‌ها طول کشید بفهمم

درختی که زرد نمی‌شود

مُرده است» (همان)

در کنار توصیف ِوحشت مقدس در شعر عبدالملکیان _که آدم را یاد این جملۀ کاوه گلستان می‌اندازد «می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند.»_ سروده‌هایی می‌توان یافت که شاعر در آن‌ها از واژگون کردن اسطوره‌ها و نشاندن “من اراده کرده‌ام” به جای “من باید” هراسی به دل نمی‌دهد. مثلاً در این سطرها:

«ما

کاشفان کوچه‌های بن‌بستیم

حرف‌های خسته‌ای داریم

 

این‌بار

پیامبری بفرست

که تنها گوش کند.» (سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند)

مثال دیگر:

«گرگ، شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه‌تکه می‌کند

 

بلند شو پسرم!

این قصه برای نخوابیدن است.»(همان)

این اشعار را می‌توان به منزلۀ ورود روحِ شعر عبدالملکیان به مرحلۀ شیر و نه‌گویی مقدس دانست. مسیری که طی کردن آن برای رسیدن به کرانۀ کودکی لازم است.

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

تشرّف به مقامِ کودکی و رسیدنِ به حکمت شادان

وحشت مقدسی که بی‌تخفیف و گسترده در شعر عبدالملکیان به تصویر درمی‌آید _و ما تنها نمونه‌های اندکی از آن را برشمردیم_ به شکل‌هایی راه خود را به سمت کودکی خردمندانه و معصومیت ثانویه باز می‌کند که عبارت‌اند از:

1. پذیرش رنج و احترام به آن

همان‌گونه که پیشتر اشاره شد، نیچه مقام والایی برای رنج­ها و مصائب قائل است و در کتاب «چنین گفت زرتشت» اولین مرحلۀ استحالۀ روح را تبدیل آن به شتر می‌داند. به این معنا که روح با بله‌گویی به رنج‌های جانکاه سفر سهمناکی را در صحراهای خویش آغاز می­‌کند. نیچه دربارۀ این مرحله می­‌نویسد:

«و من سه استحالۀ روح را اعلام می­‌کنم که چگونه روح، یک شتر می‌­شود، سپس شتر شیر می­‌گردد و بالاخره شیر به کودکی تبدیل می­‌شود. بارهای سنگین بی‌­شماری برای روح موجود است، همان روح نیرومندی که قادر به تحمل بار می­‌باشد و به همین سبب قابل احترام است. قوت او پیوسته بارهای سنگین و سنگین­تری را طلب می­‌کند و روح بارکش می­‌پرسد: چه ­چیز سنگین است؟ و همچنان که بسان شتر به زانو درمی­‌آید مایل است که بر او بارهای سنگین نهند.»[8]

در این سطح از آگاهی، شاعر به رنج­‌هایی که آدمی متحمل می­‌شود نگاهی عمیق‌­تر می‌اندازد و از دردها استقبال می­‌کند. گویی او جانِ شعر خویش را از صحاریِ عظیم اندوه و وحشت عبور می‌دهد تا رسالتِ بله‌گویی به آلام را به انجام رساند. به همین خاطر او در سروده‌ای جهنم را قابل اعتناتر از بهشت می‌یابد:

 «اما آنقدرها هم که فکر می­‌کنی بد نیست

 بد نیست گاهی هم جیب­‌‌هایت پاره باشد

 پله­‌های آسمان‌خراش‌­ها را فراموش کنی

 بنشینی کنار خیابان و

 از پله‌­های خودت پایین بروی

 پله پله پله

آنقدر که می­‌بینی

 کسانی نشسته­‌اند

 بعضی­‌ها گریه می­‌کنند

 بعضی­‌ها آواز می­‌خوانند

 ناگهان کسی را می­‌بینی

 که می­‌شناسی­‌اش

 اما شاید هم نمی­‌شناسی­‌اش

 اما…

 این لبخند آمده را

 تنها دو سطر دیگر برندار

 در بهشت گاهی

 در جهنم همیشه

 به خدا می­‌رسی» (رنگ‌های رفتۀ دنیا و گزیده‌ای از پرندۀ پنهان)

جهنم و آتشی که شاعر در اینجا از آن سخن می­‌گوید، موافق با حکمت دردی است که نیچه آن را نمود قهرمانان و مردان بزرگی می­‌داند که با وجود هشدار عقل مبنی بر دور نگاه داشتن خویش از رنج و سختی، به رویارویی جسورانه با مصائب و دردها برمی­خیزند تا بر ظرفیت‌های روح خود بیفزاید:

«من در درد فرمان آن کاپیتان را می‌­شنوم که می­‌گوید: بادبان­‌ها را جمع کنید… ما باید بیاموزیم چگونه با نیروی کم زندگی کنیم. به محض آنکه درد علامت هشدار می‌­دهد ما باید در همان لحظه از نیروی خود بکاهیم. این هشدار آن است که خطری بزرگ، یک توفان در راه است و باید کاری کنیم که حداقل سطح ممکن را در برابر این توفان داشته باشیم تا کمتر صدمه ببینیم. اما مردانی وجود دارند که با فرارسیدن درد بزرگ درست خلاف آن فرمان کاپیتان را می­‌شنوند و با درگیری با توفان مغرورترین و جنگجوترین و شادترین لحظات عمر آن­‌ها را فراهم می­‌کند. این مردان همان قهرمانان، همان مهم­‌ترین پیامبران درد بشریت هستند.» [9]

در سرودۀ «جنگل» پذیرفتنِ فلسفی شاعر و توجه او به قدرت رویانندۀ رنج‌ها ملموس‌تر بیان می‌شود:

  «چشم­‌های بسته، بازترند

 و پلک، پرده­‌ای ­است

 که منظره را عمیق می­‌کند

 بگذار رودخانه از تو بگذرد

 و سنگ­‌هاش در خستگی‌­ات ته‌نشین شوند

 بگذار بخشی زنده از مرگ باشی

 و ریشه­‌ها به اعماقت اعتماد کنند

 جنگل، تنها یک درخت است

 که در هزاران شکل

 از خاک گریخته ­است»[10]

چشم­‌های بسته، پلک و پرده، آن نوع از تاریکی است که آدمی را به آگاهی­ عمیق­‌تری می‌­رساند. در اینجا شاعر از مطلقِ انسان می­‌خواهد جاری و گذرا بودن هستی (گذشتن رودها) و سنگ­‌های این رود را – که وحشت مقدس و نگریستن به چهرۀ عریان حقیقت است – در زندگی بپذیرد و اجازه دهد بخش زندۀ حقیقت مرگ باشد و از آن نیرو بگیرد. از نظر عبدالملکیان زیبایی زندگی، حاصل گریختنِ درخت (انسان) از مرگ بوده ­است (و گسترش دادن طرح وجودی)؛ به عبارت دیگر او از انسان می‌خواهد محدودیت‌ها را فرصتی برای شکوفایی و رشد ببینند.

مثالی دیگر:

«می‌نویسم زخم

و آن را

با زخمی تلخ‌تر می‌بندم

 

چراکه دیده‌ام

وقتی آسمان را شکنجه می‌کنند

آبی‌تر می‌شود

وقتی دریا را شکنجه می‌کنند

عمیق‌تر» (سه‌گانۀ خاورمیانه)

  1. گرویدن به عشق به مثابۀ نجات‌دهنده‌ای که در گور نخفته است، راه دیگری است که در شعر عبدالملکیان به مقصدِ کودکیِ متعالی می‌رسد. درواقع او از مطلقِ انسان می­‌خواهد فرصت کوتاه زیستن خود را در پهنۀ هستی به کشف شادی‌، زیبایی‌ها و دانایی اختصاص دهد. عشق در این دست از اشعار عبدالملکیان نیرویی در خدمت خرد و خوش‌بینی است و گستره‌ای که انسان و طبیعت را دربرمی‌گیرد:

«فراموش کن

 مسلسل را

 مرگ را

 و به ماجرای زنبوری بیندیش

 که در میانۀ میدان مین

 به جست‌وجوی شاخه گلی است» (رنگ‌های رفتۀ دنیا و گزیده‌ای از پرندۀ پنهان)

مثالی دیگر:

«دریای بزرگ دور

 یا گودال کوچک آب

فرقی نمی‌کند

وقتی که زلال باشی

آسمان در توست» (همان)

و

«بلیت قطار را پاره می‌کنم

و با آخرین گلۀ گوزن‌ها

به خانه برمی‌گردم

 

آن‌قدر شاعرم

که شاخ‌هایم شکوفه داده است

و آوازم

چون مهی بر دریاچه می‌گذرد:

شلیک هر گلوله خشمی است

که از تفنگ کم می‌شود

سینه‌ام را آماده کرده‌ام

تا تو مهربان‌تر شوی» (همان)

و

«باید بروم

نه با مرگ

که چیز مسخره‌ای‌ست

آن راهِ کوچک

که بعد از درخت‌ها لخت می‌شود

هوس بیشتری دارد.» (حفره‌ها)

و

«بر فرورفتگی‌های این سنگ

دست بکش

و قرن‌ها

عبور رودخانه را

حس کن

 

سنگ‌ها

سخت عاشق می‌شوند

امّا

فراموش نمی‌کنند» (پذیرفتن)

و

«صندوقچۀ قدیمی‌ات را نگرد

حتا اگر بهار

حتا اگر شکوفه در پس دیوارهای تار

گم شود

مهربانی و زیبایی

گم نخواهد شد.

شب

هرچه تاریک‌تر

ستارگان روشن‌تر» (رنگ‌های رفتۀ دنیا و گزیده‌ای از پرندۀ پنهان)

  1. تلطیف مرگ به مثابۀ مهم‌ترین عامل وحشت‌زا و تغییر ماهیت و معماری آن، راه دیگری است که در اشعار عبدالملکیان به دانایی و شادی منتهی می‌شود. در این قسمت، خرد شاعرانۀ عبدالملکیان به یاری او می‌آید تا در برخورد با ذاتیاتِ تغییرناپذیر راهی را که نمی‌یابد، بسازد. شاعر با تغییر نگاه خود به مرگ، هولناکی آن را تلطیف می‌کند:

«موسیقی عجیبی است مرگ

 بلند می­‌شوی

 و چنان آرام و نرم می­‌رقصی

که دیگر هیچ ­کس تو را نمی­‌بیند» (سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند)

مثال دیگر:

«می­‌خواهم جنازه‌­ام بر آب بیفتد

 و ساعت­‌ها به ابرها خیره شوم.

 مرده­‌ام موج بردارد

 قایقی باشم

 که مسافرش را پیاده ­کرده ­است

 و حالا بی­‌خیال هر چیز

 بر این ملافۀ آبی چرت می­‌زند

 مرگ می­‌خواست این­‌طور زیبا باشد

 که ما خاکش کردیم» (پذیرفتن)

مثال دیگر:

«بر شیشه‌های مه‌گرفته می‌نویسیم

 

مثلاً مهربانی

موهای تو

مرگ

 

فرقی نمی‌کند کدام‌یک

هر کلمه

زنی‌ست که زیبایی‌اش در آینه امتحان می‌دهد

مردی که تک‌تکِ آجرها را

بر دیوارۀ سلول امتحان می‌کند

هر کلمه

تنها عابری‌ست که می‌گذرد

 

فرقی نمی‌کند کدام‌یک

ما تنها بر شیشه‌های مِه‌گرفته می‌نویسیم

تا جنگلِ پشتِ پنجره

پیدا شود» (رنگ‌های رفتۀ دنیا و گزیده‌ای از پرندۀ پنهان)

و این، همۀ ماجراست: اضطراب‌ها و وحشت‌ها در شعر عبدالملکیان تنها کلماتی هستند که او بر شیشه‌های مه‌گرفته می‌نویسد تا جنگل پشت پنجره، دانایی و معصومیت ثانویه بشر را به او بنمایاند. بدین‌گونه شعر گروس عبدالملکیان اگر از وحشت و ترس می‌سراید، دیوانه‌ای است که در یأس و وحشت متوقف نمی‌شود و روحش را تسلیم نمی‌کند. حتا وقتی‌که تیرباران شده و ظاهراً تمام فرصت‌هایش را از دست داده است:

«دیوانه باید باشد

که با طناب

او را به سپیده‌دم بسته‌اند

 

دیوانه است او

که دیروز تیربارانش کرده‌اند وُ

هنوز به فرار فکر می‌کند» (پذیرفتن)

کلامم را با جمله‌ای از رمانِ «یک عاشقانۀ آرام»ِ نادر ابراهیمی به پایان می‌برم:

«من هرگز نمی‌گویم در هیچ لحظه‌ای از این سفر دشوار گرفتار ناامیدی نباید شد. من می‌گویم به امید بازگردیم قبل از آنکه ناامیدی نابودمان کند.» [11

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

[1]  زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمۀ محمد قاضی، نشر خوارزمی.

[2] . نقد ثریا قزل ایاغ بر شازده کوچولو، ایبنا

[3] سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند، گروس عبدالملکیان، نشر مروارید

[4]  رنگ‌های رفتۀ دنیا و گزیده‌ای از پرندۀ پنهان، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه

[5]. جهان و تأملات فیلسوف، آرتور شوپنهاور، ترجمه رضا ولی‌یاوری، نشر مرکز  

[6] سه‌گانۀ خاورمیانه؛ جنگ عشق تنهایی، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه

[7] حفره‌ها، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه

[8]  چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، مترجم حمید نیّرنوری، نشر اهورا

[9] حکمت شادان، فردریش نیچه، مترجمان جمال آل‌احمد، سعید کامران و حامد فولادوند، نشر جامی

[10]  پذیرفتن، گروس عبدالملکیان، نشر چشمه

[11] یک عاشقانۀ آرام، نادر ابراهیمی، نشر روزبهان

رویارویی با وحشت مقدّس و تشرّف به مقام کودکی در شعر گروس عبدالملکیان

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها