با ما همراه باشید

تحلیل داستان و نمایش‌نامه

جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

جروج‌ اُروِل‌ (۵۰ ۱۹۰۳) نام‌ مستعار اریک‌ آرثر بلر، یکی‌ از نویسندگان‌ نامدار انگلیسی‌ در قرن‌ بیستم‌ بود. از او چند رمان‌ و بسیاری‌ مقاله‌ها و نقدهای‌ ادبی‌ همه‌ دارای‌ صبغه‌ اجتماعی‌ و انسانی‌ و اغلب‌ سیاسی‌ به‌ جا مانده‌ است‌. ارول‌ به‌ سوسیال‌ دموکراسی‌ و عدالت‌ اجتماعی‌ اعتقاد پرشور داشت‌ و مخالف‌ آشتی‌ناپذیر استبداد و توتالیتاریسم‌ به‌ هر شکل‌ بود. به‌ علت‌ این‌ اعتقاد، در جنگ‌ داخلی‌ اسپانیا در دهه‌ ۱۹۳۰ بر ضد فرانکو و فالانژیست‌ها به‌ صف‌ جمهوری‌خواهان‌ پیوست‌ و در کنار جنگجویان‌ «حزب‌ کارگری‌ اتحاد مارکسیستی‌» (POUM) و نه‌ کمونیست‌ها که‌ آنان‌ را وابسته‌ به‌ استالین‌ می‌دانست‌ مردانه‌ جنگید و فقط‌ هنگامی‌ جبهه‌ را ترک‌ گفت‌ که‌ گلوله‌ به‌ گلویش‌ اصابت‌ کرد و او را تا آستانه‌ مرگ‌ پیش‌ برد. یادگار این‌ تجربه‌ شورانگیز کتاب‌ به‌ یاد کاتالونیا (۱۹۳۸) بود (ترجمه‌ فارسی‌ به‌ همین‌ قلم‌، انتشارات‌ خوارزمی‌). همان‌ پیکار سرسختانه‌ با توتالیتاریسم‌ همچنین‌ او را به‌ نگارش‌ دو کتاب‌ معروف‌ ۱۹۸۴ و قلعه‌ حیوانات‌ در مخالفت‌ با استالینیسم‌ برانگیخت‌. این‌ دو کتاب‌ که‌ هر دو به‌ فارسی‌ ترجمه‌ شده‌اند، از مهمترین‌ و تأثیرگذارترین‌ کتاب‌های‌ قرن‌ بیستم‌ بوده‌اند و شهرت‌ جهانی‌ ماندگار یافته‌اند. به‌ علاوه‌، چندین‌ نوشته‌ کوتاه‌ سیاسی‌ و اجتماعی‌ نیز در بیان‌ همان‌ معنا و در همان‌ جهت‌ فکری‌ از او باقی‌ است‌ که‌ این‌ مقاله‌ از آن‌ مقوله‌ است‌. ویژگی‌ برجسته‌ نوشته‌های‌ ارول‌ صمیمیت‌ و راستگویی‌ و زبان‌ روشن‌ و بی‌تکلف‌ است‌.

این‌ مقاله‌ در ۱۹۴۶ در اوج‌ اقتدار جهانی‌ رژیم‌ استالین‌ نوشته‌ شده‌ است‌، در عصری‌ که‌ هنوز نه‌ تلویزیون‌ به‌ این‌ حد از پیشرفت‌ فنی‌ رسیده‌ بود و نه‌ از اینترنت‌ خبری‌ بود. ولی‌ آنچه‌ ارول‌ ۶۵ سال‌ پیش‌ در زمینه‌های‌ فکری‌ و اجتماعی‌ و فرهنگی‌ و سیاسی‌ می‌گوید نه‌تنها همچنان‌ به‌ ارزش‌ خود باقی‌ است‌، بلکه‌ حتی‌ موضوعیت‌ بیشتری‌ یافته‌ است‌ چنانکه‌ خواهید دید.

ع‌. ف‌.

جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

در حدود یک‌ سال‌ پیش‌ به‌ یکی‌ از جلسه‌های‌ باشگاه‌ قلم[۱]‌ رفتم‌ که‌ به‌ مناسبت‌ سیصدمین‌ سال‌ انتشار جزوه‌ای‌ اثر [‌جان] میلتن‌ به‌ نام‌ آرئوپاگی‌تیکا[۲] در دفاع‌ از آزادی‌ مطبوعات‌ برپا شده‌ بود. روی‌ برگه‌ای‌ که‌ برای‌ تبلیغ‌ نشست‌ انجمن‌ قبلاً چاپ‌ و پخش‌ شده‌ بود، جمله‌ معروف‌ میلتن‌ درباره‌ گناه‌ «کشتن‌» کتاب‌ به‌ چشم‌ می‌خورد.

چهار سخنران‌ اصلی‌ در جایگاه‌ کنار تریبون‌ نشسته‌ بودند. اولی‌ نطقی‌ درباره‌ آزادی‌ مطبوعات‌ ولی‌ تنها مربوط‌ به‌ هندوستان‌ ایراد کرد؛ دومی‌ با تردید و دودلی‌ و به‌ نحو بسیار کلی‌ گفت‌ که‌ آزادی‌ چیز خوبی‌ است‌؛ سومی‌ قوانین‌ راجع‌ به‌ هرزه‌نگاری‌ در ادبیات‌ را هدف‌ حمله‌ قرار داد. چهارمی‌ بیشتر سخنرانی‌اش‌ را صرف‌ دفاع‌ از تصفیه‌های‌ روسیه‌ [شوروی] کرد. از کسانی‌ که‌ از میان‌ جمعیت‌ حاضر در تالار سخن‌ گفتند، بعضی‌ باز برگشتند به‌ مسأله‌ هرزه‌نگاری‌ و قوانین‌ مربوط‌ به‌ آن‌، و دیگران‌ صرفاً به‌ مدح‌ و ستایش‌ روسیه‌ شوروی‌ پرداختند. آزادی‌ در موضوعات‌ اخلاقی‌ یعنی‌ آزادی‌ بحث‌ درباره‌ مسائل‌ جنسی‌ در کتاب‌ها و مطبوعات‌ ظاهراً با تأیید عمومی‌ روبرو بود، ولی‌ از آزادی‌ سیاسی‌ هیچ‌ ذکری‌ به‌ میان‌ نیامد. از این‌ اجتماع‌ چند صد نفری‌ که‌ شاید نیمشان‌ با حرفه‌ نویسندگی‌ ارتباط‌ مستقیم‌ داشتند، حتی‌ یک‌ نفر اشاره‌ نکرد که‌ آزادی‌ مطبوعات‌ اگر اساساً معنایی‌ بدهد، به‌ معنای‌ آزادی‌ انتقاد و مخالفت‌ است‌. جالب‌ اینکه‌ هیچ‌ یک‌ از سخنرانان‌ از جزوه‌ای‌ که‌ مجلس‌ به‌ یادبود آن‌ برپا شده‌ بود، هیچ‌ مطلبی‌ نقل‌ نکرد، و هیچ‌ ذکری‌ از کتاب‌هایی‌ که‌ در این‌ کشور [انگلستان] و در ایالات‌ متحد در زمان‌ جنگ‌ «کشته‌» شده‌ بودند بر زبان‌ کسی‌ نیامد. نتیجه‌ خالص‌ جلسه‌، تظاهراتی‌ به‌ طرفداری‌ از سانسور بود.[۳]

چیز خصوصاً عجیبی‌ در این‌ قضیه‌ وجود نداشت‌. آزادی‌ فکر و قلم‌ در عصر ما از دو سو هدف‌ حمله‌ است‌. یک‌ سو کسانی‌ که‌ به‌موجب‌ تئوری‌ دشمنی‌ دارند و از توتالیتاریسم‌ دفاع‌ می‌کنند، و از سوی‌ دیگر، کسانی‌ که‌ در عمل‌ دشمن‌اند، یعنی‌ انحصارگریها و بوروکراسی‌. هر نویسنده‌ یا روزنامه‌نگاری‌ که‌ درصدد حفظ‌ راستی‌ و درستی‌ خود باشد، می‌بیند که‌ مسیر عمومی‌ جامعه‌ بیش‌ از تعقیب‌ و آزار مانع‌ او می‌شود. چیزهایی‌ بر ضد او به‌ کار می‌افتند از قبیل‌ تمرکز مطبوعات‌ در دست‌ عده‌ انگشت‌شماری‌ از اشخاص‌ پولدار، کنترل‌ انحصاری‌ رادیو و سینما، بی‌میلی‌ عامه‌ مردم‌ به‌ پول‌ خرج‌ کردن‌ برای‌ کتاب‌، که‌ موجب‌ می‌شود هر نویسنده‌ای‌ بخشی‌ از معاشش‌ را از راه‌ کارهای‌ بازاری‌ تأمین‌ کند، تجاوز و دخالت‌ سازمان‌های‌ دولتی‌ مانند شورای‌ [فرهنگی] بریتانیا[۴] که‌ کمک‌ می‌کنند نویسنده‌ بخور و نمیری‌ داشته‌ باشد ولی‌ وقت‌ او را تلف‌ می‌کنند و عقایدش‌ را دیکته‌ می‌کنند، و بالاخره‌ فضای‌ جنگی‌ مداوم‌ ده‌ سال‌ گذشته[۵]‌ که‌ از آثار تحریف‌کننده‌ آن‌ هیچ‌کس‌ در امان‌ نبوده‌ است‌. همه‌ چیز در عصر ما دست‌ به‌ دست‌ هم‌ می‌دهند تا نویسنده‌ و هر هنرمندی‌ از هر سنخ‌ را به‌ کارمند کوچکی‌ تبدیل‌ کنند که‌ باید در موضوعاتی‌ که‌ از بالا داده‌ می‌شوند کار کند، و هرگز تمام‌ حقیقت‌ را به‌ او نمی‌گویند. جالب‌ اینکه‌ به‌ نویسنده‌ در نبرد با این‌ سرنوشت‌، هیچ‌ کمکی‌ از جبهه‌ خودش‌ هم‌ نمی‌رسد، یعنی‌ هیچ‌ مجموعه‌ بزرگی‌ از افکار و عقاید نیست‌ که‌ به‌ او اطمینان‌ دهد که‌ حق‌ با اوست‌. در گذشته‌، در قرن‌های‌ شاهد نهضت‌ پروتستان‌، مفهوم‌ شورش‌ و مفهوم‌ صداقت‌ فکری‌ باهم‌ آمیخته‌ بودند. فرد مرتد اعم‌ از سیاسی‌، اخلاقی‌، مذهبی‌ یا هنری‌ کسی‌ بود که‌ وجدان‌ خودش‌ را زیر پا نمی‌گذاشت‌. چکیده‌ نظرگاه‌ او در این‌ سرود مذهبی‌ «احیاگران‌»[۶] [پروتستان] آمده‌ است‌:

جورج اورول و جلوگیری از ادبیات، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

دلیرباش‌ همچون‌ دانیال[۷]‌،

دلیر باش‌ که‌ تنها بایستی‌،

دلیر باش‌ استوار بر هدف‌،

دلیر باش‌ بر اعلام‌ آن‌ هدف‌.

حال‌ اگر بخواهیم‌ این‌ سرود را به‌ روز بیاوریم‌، لابد باید بر سر هر مصرع‌ به‌ جای‌ «باش‌» بگذاریم‌ «مباش‌». زیرا یکی‌ از خصوصیات‌ عصر ما این‌ است‌ که‌ کسانی‌ که‌ بر نظم‌ موجود می‌شورند یا به‌ هر حال‌ پرشمارترین‌ آنان‌ که‌ دارای‌ خصلت‌های‌ مشترک‌ با یکدیگرند در برابر صداقت‌ فردی‌ نیز طغیان‌ می‌کنند. «دلیری‌ در تنها ایستادن‌»، هم‌ از نظر ایده‌ئولوژی‌ جنایت‌ است‌ و هم‌ عملاً بسیار خطرناک‌. از طرفی‌، نیروهای‌ مبهم‌ اقتصادی‌ پایه‌های‌ استقلال‌ نویسنده‌ و هنرمند را مانند موریانه‌ می‌خورند، و از طرف‌ دیگر، کسانی‌ که‌ باید مدافع‌ آن‌ باشند بنیادش‌ را سست‌ می‌کنند. در اینجا سروکار من‌ با موضوع‌ دوم‌ است‌.

حمله‌ به‌ آزادی‌ اندیشه‌ و مطبوعات‌ معمولاً با استدلال‌هایی‌ صورت‌ می‌گیرد که‌ درخور اعتنا نیستند. هر کسی‌ که‌ تجربه‌ سخنرانی‌ و مناظره‌ داشته‌ باشد، آن‌ استدلال‌ها را از حفظ‌ می‌داند. نمی‌خواهم‌ در اینجا به‌ این‌ ادعای‌ معمول‌ بپردازم‌ که‌ آزادی‌ توهمی‌ بیش‌ نیست‌، یا این‌ ادعا که‌ آزادی‌ در کشورهای‌ توتالیتر بیشتر از کشورهای‌ دموکراتیک‌ است‌، بلکه‌ می‌خواهم‌ وارد این‌ قضیه‌ به‌ مراتب‌ پذیرفتنی‌تر و خطرناک‌تر شوم‌ که‌ می‌گوید آزادی‌ نامطلوب‌ است‌ و صداقت‌ فکری‌ و قلمی‌ یکی‌ از صورت‌های‌ خودپسندی‌ ضداجتماعی‌ است‌. جنبه‌های‌ دیگر مسأله‌ معمولاً بیشتر به‌ چشم‌ می‌خورند، ولی‌ مناقشه‌ بر سر آزادی‌ بیان‌ و مطبوعات‌ در اساس‌ درباره‌ این‌ است‌ که‌ آیا دروغ‌ گفتن‌ مطلوب‌ است‌ یا نه‌. محل‌ اختلاف‌ به‌واقع‌ این‌ است‌ که‌ آیا کسی‌ حق‌ دارد رویدادهای‌ جاری‌ را با راستگویی‌ گزارش‌ کند، یا فقط‌ با همان‌ حد از راستگویی‌ سازگار با نادانی‌ و پیشداوری‌ و خودفریبی‌ که‌ هر ناظری‌ ضرورتاً دچار آن‌ است‌. ممکن‌ است‌ به‌ نظر برسد که‌ می‌خواهم‌ بگویم‌ تنها شاخه‌ مهم‌ و شایان‌ توجه‌ ادبیات‌، «رپرتاژ» ساده‌ است‌؛ ولی‌ بعد سعی‌ خواهم‌ کرد نشان‌ دهم‌ که‌ در هر سطح‌ ادبی‌ و احتمالاً در یکایک‌ هنرها همین‌ مسأله‌ منتها به‌ درجات‌ مختلف‌ ظرافت‌ پیش‌ می‌آید. عجالتاً لازم‌ است‌ مطالب‌ بی‌ربطی‌ را که‌ مسأله‌ معمولاً در لابلای‌ آنها پیچیده‌ می‌شود، کنار بزنیم‌.

دشمنان‌ آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ همیشه‌ می‌کوشند مدعای‌ خود را دفاع‌ از انضباط‌ در مقابل‌ فردگرایی‌ جلوه‌ دهند. مسأله‌ راستی‌ در مقابل‌ دروغ‌ تا حد امکان‌ در پشت‌ صحنه‌ نگاه‌ داشته‌ می‌شود. محل‌ تأکید امکان‌ دارد تغییر کند، ولی‌ نویسنده‌ای‌ که‌ از فروش‌ عقایدش‌ سر باز بزند، همیشه‌ داغ‌ خودخواهی‌ می‌خورد، و متهم‌ می‌شود که‌ یا می‌خواهد در برج‌ عاج‌ محبوس‌ بماند، یا می‌خواهد با جلوه‌فروشی‌ شخصیت‌ خود را به‌ رخ‌ بکشد، و یا می‌خواهد در تلاش‌ برای‌ حفظ‌ امتیازهای‌ ناموجهی‌ که‌ از آنها برخوردار است‌ در برابر جریان‌ گریزناپذیر تاریخ‌ بایستد. کاتولیک‌ها و کمونیست‌ها از این‌ حیث‌ مانند یکدیگرند و هر دو مسلم‌ می‌گیرند که‌ شخص‌ مخالف‌ نمی‌تواند در آنِ واحد هم‌ صادق‌ باشد و هم‌ هوشمند. هر دو تلویحاً مدعی‌اند که‌ «حقیقت‌» قبلاً آشکار شده‌، و مرتد اگر صرفاً احمق‌ نباشد، پنهانی‌ «حقیقت‌» را می‌داند و فقط‌ به‌ انگیزه‌ خودخواهی‌ در برابر آن‌ مقاومت‌ می‌کند. در ادبیات‌ کمونیستی‌، حمله‌ به‌ آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ معمولاً زیر نقاب‌ سخنوری‌ در باب‌ «فردگرایی‌ خرده‌بورژوایی‌»، «توهمات‌ لیبرالیسم‌ قرن‌ نوزدهم‌» و مانند آن‌، و به‌ کمک‌ اهانت‌هایی‌ از قبیل‌ «رمانتیک‌» و «احساساتی‌» صورت‌ می‌گیرد که‌ چون‌ موافقتی‌ درباره‌ معنای‌ این‌ کلمات‌ وجود ندارد، پاسخگویی‌ به‌ آنها دشوار است‌. مسیر مناقشه‌ به‌ این‌ شیوه‌ با یک‌ مانور از موضوع‌ واقعی‌ بحث‌ منحرف‌ می‌شود. تز کمونیستی‌ دایر بر این‌ است‌ که‌ آزادی‌ ناب‌ تنها در جامعه‌ بی‌طبقه‌ وجود خواهد داشت‌، و کسی‌ از همه‌ آزادتر است‌ که‌ در راه‌ ایجاد چنین‌ جامعه‌ای‌ کار کند. می‌توان‌ این‌ تز را پذیرفت‌، و اغلب‌ افراد روشن‌بین‌ آن‌ را می‌پذیرند. اما همراه‌ با این‌، دو ادعای‌ بی‌پایه‌ نیز به‌ ما قالب‌ می‌شود: یکی‌ اینکه‌ هدف‌ حزب‌ کمونیست‌ تأسیس‌ جامعه‌ بی‌طبقه‌ است‌، دوم‌ اینکه‌ در اتحاد جماهیر شوروی‌ سوسیالیستی‌ این‌ هدف‌ واقعاً در راه‌ تحقق‌ است‌. اگر اجازه‌ دهیم‌ که‌ ادعای‌ دوم‌ تالی‌ و نتیجه‌ ادعای‌ اول‌ باشد، دیگر هیچ‌ توهینی‌ به‌ عقلم‌ سلیم‌ و وجدان‌ و اخلاق‌ غیرقابل‌ توجیه‌ نیست‌. اما در این‌ میان‌، نکته‌ اصلی‌ به‌ طفره‌ برگذار شده‌ است‌. آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ به‌ معنای‌ آزادی‌ گزارش‌ کردن‌ چیزی‌ است‌ که‌ شخص‌ دیده‌ و شنیده‌ و احساس‌ کرده‌ است‌، نه‌ اینکه‌ کسی‌ مجبور به‌ جعل‌ واقعیات‌ و احساسات‌ خیالی‌ باشد. نطق‌های‌ آتشین‌ رایج‌ در مخالفت‌ با «واقعیت‌گریزی‌» و «فردگرایی‌» و «رمانتیسم‌» و غیره‌ چیزی‌ به‌ جز شگردهای‌ سخنورانه‌ به‌ قصد آبرومند جلوه‌ دادن‌ تحریف‌ تاریخ‌ نیست‌.

پانزده‌ سال‌ پیش‌ وقتی‌ کسی‌ درصدد دفاع‌ از آزادی‌ فکر و قلم‌ برمی‌آمد، می‌بایست‌ از آن‌ در مقابل‌ محافظه‌کاران‌ و کاتولیک‌ها و تا حدی‌ فاشیست‌ها دفاع‌ کند (فاشیست‌ها در آن‌ زمان‌ اهمیت‌ زیادی‌ در انگلستان‌ نداشتند). امروز باید از آن‌ در برابر کمونیستها و «سمپات‌ها» دفاع‌ کرد. البته‌ درباره‌ تأثیر مستقیم‌ حزب‌ کمونیست‌ کوچک‌ انگلستان‌ نباید مبالغه‌ کرد، ولی‌ در تأثیر مسموم‌ «اسطوره‌» روسیه‌ [شوروی] در حیات‌ روشنفکری‌ انگلستان‌ کمترین‌ شبهه‌ای‌ نیست‌. به‌ سبب‌ آن‌، واقعیات‌ شناخته‌ شده‌ به‌ حدی‌ پنهان‌ می‌مانند و تحریف‌ می‌شوند که‌ جای‌ تردید وجود دارد که‌ تاریخ‌ حقیقی‌ روزگار ما هرگز نوشته‌ شود. اجازه‌ بدهید تنها یک‌ نمونه‌ از صدها مثال‌ قابل‌ ذکر بیاورم‌. وقتی‌ آلمان‌ [در جنگ‌ جهانی‌ دوم‌] شکست‌ خورد، معلوم‌ شد عده‌ بسیار زیادی‌ از روس‌های‌ شوروی‌ بدون‌ شک‌ غالباً به‌ انگیزه‌های‌ سیاسی‌ تغییر جبهه‌ داده‌اند و در کنار آلمانی‌ها جنگیده‌اند. همچنین‌ شماری‌ اندک‌ ولی‌ نه‌ قابل‌ چشم‌پوشی از اسیران‌ و آوارگان‌ روسی‌ از بازگشت‌ به‌ اتحاد جماهیر شوروی‌ سر باز زدند، ولی‌ دست‌کم‌ بعضی‌ از آنان‌ برخلاف‌ میلشان‌ به‌ آنجا بازگردانده‌ شدند. این‌ واقعیت‌ها که‌ به‌ بسیاری‌ از روزنامه‌نگاران‌ حاضر در محل‌ وقوع‌ شناخته‌ بودند، در مطبوعات‌ انگلستان‌ تقریباً به‌ سکوت‌ برگذار شدند؛ اما در همان‌ حال‌ تبلیغگران‌ هوادار روسیه‌ در انگلستان‌ با این‌ ادعا که‌ در اتحاد جماهیر شوروی‌ خائنانی‌ همدست‌ با اشغالگران [آلمانی] وجود نداشته‌اند، همچنان‌ به‌ توجیه‌ تصفیه‌ها و تبعیدهای‌ دسته‌جمعی‌ ۳۸-۱۹۳۶ [دوران‌ استالین] ادامه‌ می‌دادند. موضوعاتی‌ از قبیل‌ قحطی‌ و گرسنگی‌ در اوکراین‌ و جنگ‌ داخلی‌ اسپانیا و سیاست‌ روسیه‌ در لهستان‌ و مانند اینها زیر پرده‌ای‌ از دروغ‌ و اطلاعات‌ نادرست‌ پنهان‌اند. این‌ پرده‌پوشی‌ کاملاً ناشی‌ از بی‌صداقتی‌ عمدی‌ نیست‌، بلکه‌ هر نویسنده‌ یا روزنامه‌نگاری‌ که‌ کلاً طرفدار اتحاد جماهیر شوروی‌ باشد یعنی‌ طرفدار به‌ شیوه‌ای‌ که‌ خود روسها می‌خواهند باید به‌ دروغ‌پردازی‌های‌ عمدی‌ درباره‌ مسائل‌ مهم‌ تن‌ بدهد و سکوت‌ کند. من‌ هم‌اکنون‌ جزوه‌ بسیار کمیابی‌ در دست‌ دارم‌، نوشته‌ ماکسیم‌ لیت‌وینف‌[۸] در ۱۹۱۸، که‌ خلاصه‌ رویدادهای‌ انقلاب‌ روسیه‌ را که‌ در آن‌ هنگام‌ هنوز زمانی‌ بر آنها نگذشته‌ بود، به‌ دست‌ می‌دهد. در این‌ جزوه‌ هیچ‌ ذکری‌ از استالین‌ نیست‌، ولی‌ از تروتسکی‌ و همچنین‌ از زینووی‌یف[۹]‌ و کامنی‌یف‌[۱۰] و دیگران‌ فراوان‌ ستایش‌ می‌شود. موضع‌ حتی‌ وسواسی‌ترین‌ روشنفکر کمونیست‌ نسبت‌ به‌ این‌ جزوه‌ چه‌ می‌تواند باشد؟ در بهترین‌ حالت‌، موضع‌ تاریک‌اندیشانه‌ کسی‌ که‌ بگوید این‌ جزوه‌ مدرکی‌ زیان‌آور است‌ و باید ممنوع‌ شود. و اگر به‌ دلایلی‌ بخواهند صورتی‌ مخدوش‌ و دستکاری‌ شده‌ از آن‌ را منتشر کنند که‌ تروتسکی‌ در آن‌ لکه‌دار و بدنام‌ معرفی‌ شود و همه‌جا نام‌ استالین‌ بیاید، هیچ‌ کمونیست‌ مؤمنی‌ نخواهد توانست‌ اعتراض‌ کند. جعلیاتی‌ به‌ همین‌ زشتی‌ در سال‌های‌ اخیر روی‌ داده‌اند. اما نکته‌ مهم‌ و معنادار خود چنین‌ مطالب‌ مجعولی‌ نیست‌، بلکه‌ این‌ است‌ که‌ از آنها آگاهی‌ هست‌ ولی‌ این‌ امر هیچ‌ واکنشی‌ از سوی‌ روشنفکران‌ چپ‌ برنمی‌انگیزد. استدلال‌ می‌کنند که‌ گفتن‌ حقیقت‌ «نامناسب‌» است‌ و بهانه‌ به‌ دست‌ این‌ و آن‌ خواهد داد. احساس‌ می‌شود که‌ این‌ استدلال‌ پاسخ‌ ندارد، و کمتر کسی‌ نگرانی‌ به‌ خود راه‌ می‌دهد که‌ دروغ‌های‌ چشم‌پوشی‌ شده‌ در آینده‌ از روزنامه‌ها به‌ کتاب‌های‌ تاریخ‌ راه‌ خواهند یافت‌.

دروغگویی‌ منظم‌ و سازمان‌ یافته‌ دولت‌های‌ توتالیتر برخلاف‌ آنچه‌ گاهی‌ ادعا می‌شود، بنا به‌ مصلحت‌ وقت‌ و ماهیتاً مانند خدعه‌ در جنگ‌ نیست‌. جزء لاینفک‌ توتالیتاریسم‌ است‌؛ چیزی‌ است‌ که‌ همچنان‌ ادامه‌ خواهد داشت‌ حتی‌ اگر وجود اردوگاه‌های‌ کار اجباری‌ و نیروهای‌ پلیس‌ مخفی‌ دیگر لازم‌ نباشد. در میان‌ کمونیست‌های‌ هوشمند افسانه‌ای‌ دهان‌ به‌ دهان‌ می‌گردد که‌ حکومت‌ روسیه‌ [شوروی] گرچه‌ اکنون‌ ناگزیر از تبلیغات‌ دروغ‌ و محاکمات‌ فرمایشی‌ و مانند آنهاست‌، اما واقعیات‌ حقیقی‌ را به‌ طور سرّی‌ ثبت‌ و ضبط‌ می‌کند و به‌موقع‌ در آینده‌ انتشار خواهد داد. بعقیده‌ من‌، می‌توان‌ یقین‌ داشت‌ که‌ چنین‌ چیزی‌ حقیقت‌ ندارد، زیرا این‌ کار مستلزم‌ ذهنیت‌ مورخ‌ لیبرالی‌ است‌ که‌ باور دارد گذشته‌ را نمی‌توان‌ تغییر داد و دانش‌ صحیح‌ تاریخی‌ مسلماً ارزشمند است‌. از دیدگاه‌ توتالیتاریسم‌، تاریخ‌ آموختنی‌ نیست‌، بلکه‌ باید آن‌ را ساخت‌. دولت‌ توتالیتر عملاً حکومتی‌ آیینی‌ است‌، و کاست‌ کاهنان‌ و حاکمان‌ برای‌ اینکه‌ در مقامشان‌ باقی‌ بمانند، باید معصوم‌ و خطاناپذیر دانسته‌ شوند. ولی‌ چون‌ در عمل‌ هیچ‌کس‌ معصوم‌ و خطاناپذیر نیست‌، غالباً ضرورت‌ پیدا می‌کند که‌ رویدادهای‌ گذشته‌ به‌ نحوی‌ دستکاری‌ شوند که‌ نشان‌ دهند فلان‌ یا بهمان‌ خطا صورت‌ نگرفته‌ یا فلان‌ یا بهمان‌ پیروزی‌ فی‌الواقع‌ به‌وقوع‌ پیوسته‌ است‌. همچنین‌ هر تغییر بزرگی‌ در سیاستگذاری‌ نیازمند تغییری‌ متناظر با آن‌ در نظریه‌ و آموزه‌ و ارزیابی‌ مجدد شخصیت‌های‌ برجسته‌ تاریخی‌ است‌. چنین‌ چیزی‌ همه‌ جا روی‌ می‌دهد، ولی‌ وقوع‌ آن‌ در جوامعی‌ که‌ در هر زمان‌ فقط‌ یک‌ عقیده‌ اجازه‌ بروز دارد، به‌ احتمال‌ قوی‌تر به‌ قلب‌ و تحریف‌ حقایق‌ می‌انجامد. توتالیتاریسم‌ خواهان‌ تغییر دائمی‌ گذشته‌ است‌، و در درازمدت‌ نیاز دارد که‌ دیگر کسی‌ حتی‌ به‌ وجود حقایق‌ عینی‌ معتقد نباشد. دوستداران‌ توتالیتاریسم‌ در این‌ کشور معمولاً به‌ این‌ استدلال‌ گرایش‌ دارند که‌ چون‌ حقیقت‌ مطلق‌ دست‌نیافتنی‌ است‌، پس‌ دروغ‌ بزرگ‌ از دروغ‌ کوچک‌ بدتر نیست‌. اشاره‌ می‌کنند که‌ همه‌ نوشته‌های‌ تاریخی‌ آمیخته‌ به‌ پیشداوری‌ و تعصب‌ و از دقت‌ به‌دورند، و از سوی‌ دیگر، فیزیک‌ مدرن‌ ثابت‌ کرده‌ است‌ که‌ آنچه‌ دنیای‌ واقعی‌ به‌ نظر می‌رسد توهمی‌ بیش‌ نیست‌ و، بنابراین‌، اعتقاد به‌ شواهدی‌ که‌ از راه‌ حس‌ به‌ ما می‌رسند نشانه‌ بی‌سوادی‌ عوامانه‌ است‌. جامعه‌ توتالیتری‌ که‌ بتواند مستقر شود و دوام‌ پیدا کند، احتمالاً نظام‌ فکری‌ اسیکزوفرنیکی‌ ایجاد خواهد کرد که‌ بر طبق‌ آن‌، قوانین‌ عقل‌ سلیم‌ و شعور متعارف‌ در زندگی‌ روزانه‌ و در برخی‌ از علوم‌ دقیق‌ اعتبار دارند، ولی‌ سیاستمداران‌ و مورخان‌ و جامعه‌شناسان‌ می‌توانند آن‌ قوانین‌ را نادیده‌ بگیرند. هم‌اکنون‌ افرادی‌ بی‌شمار وجود دارند که‌ فکر می‌کنند تحریف‌ حقایق‌ در کتاب‌های‌ درسی‌ علمی‌ شرم‌آور است‌، ولی‌ تحریف‌ حقایق‌ تاریخی‌ هیچ‌ عیبی‌ ندارد. توتالیتاریسم‌ در نقطه‌ تلاقی‌ ادبیات‌ و سیاست‌ بزرگترین‌ فشار را بر روشنفکر وارد می‌کند. در حال‌ حاضر، خطر تا آن‌ اندازه‌ علوم‌ دقیق‌ را تهدید نمی‌کند، و این‌ توضیحی‌ است‌ برای‌ اینکه‌ چرا در همه‌ کشورها پشتیبانی‌ از حکومتها برای‌ دانشمندان‌ آسانتر از نویسندگان‌ است‌.

برای‌ اینکه‌ به‌ موضوع‌ از چشم‌انداز درست‌ نگاه‌ کنیم‌، بگذارید آنچه‌ را در آغاز این‌ نوشته‌ گفتم‌ تکرار کنم‌: بدین‌ معنا که‌ در انگلستان‌، دشمنان‌ مستقیم‌ راستگویی‌ و، بنابراین‌، آزادی‌ اندیشه‌، بوروکراتها هستند و قدرتمندانی‌ که‌ کنترل‌ و اداره‌ مطبوعات‌ و سینما در دست‌ آنهاست‌، ولی‌ اگر نگاه‌ بلندتری‌ بیندازیم‌ خواهیم‌ دید که‌ مهمترین‌ نشانه‌ بیماری‌، تمایل‌ رو به‌ ضعف‌ خود روشنفکران‌ به‌ آزادی‌ است‌. ممکن‌ است‌ به‌ نظر برسد که‌ من‌ همه‌ این‌ مدت‌ درباره‌ تأثیر سانسور نه‌ در کل‌ ادبیات‌، بلکه‌ فقط‌ در بخش‌ روزنامه‌نگاری‌ سیاسی‌ سخن‌ می‌گفته‌ام‌. فرض‌ کنیم‌ که‌ روسیه‌ شوروی‌ نوعی‌ منطقه‌ ممنوعه‌ در مطبوعات‌ بریتانیاست‌؛ و باز فرض‌ کنیم‌ که‌ بحث‌ جدی‌ درباره‌ مسائلی‌ از قبیل‌ لهستان‌ و جنگ‌ داخلی‌ اسپانیا و پیمان‌ روسیه‌ آلمان[۱۱]‌ و مانند اینها ممنوع‌ باشد، و اگر اطلاعاتی‌ داشته‌ باشید مغایر با روایت‌ خشک‌ و رسمی‌ رایج‌، یا باید آن‌ را تحریف‌ کنید یا ساکت‌ بمانید. حال‌، با همه‌ فرضها، پرسش‌ این‌ است‌ که‌ چرا ادبیات‌ به‌ معنای‌ عام‌ باید تحت‌ تأثیر قرار بگیرد؟ آیا هر نویسنده‌ای‌ سیاستباز است‌، و آیا هر کتابی‌ ضرورتاً «رپرتاژ» محض‌ است‌؟ حتی‌ در شدیدترین‌ دیکتاتوریها آیا نویسنده‌ نمی‌تواند در درون‌ ذهن‌ خودش‌ آزاد بماند و چکیده‌ افکار خویش‌ را که‌ مغایر با خشک‌اندیشی‌ رسمی‌ است‌ به‌ نحوی‌ روی‌ کاغذ بیاورد یا به‌ صورت‌ مبدل‌ عرضه‌ کند که‌ مقامات‌ رسمی‌ از فرط‌ حماقت‌ نتوانند تشخیص‌ دهند؟ و به‌ هر حال‌، اگر نویسنده‌ موافق‌ با خشک‌اندیشی‌ رسمی‌ رایج‌ باشد، چرا این‌ امر باید اثر بازدارنده‌ در او بگذارد؟ آیا به‌ قوی‌ترین‌ احتمال‌ چنین‌ نیست‌ که‌ ادبیات‌ یا هر هنر دیگر در جوامعی‌ شکوفا می‌شود که‌ اختلاف‌ عقیده‌ عمده‌ و مرزبندی‌ محکم‌ میان‌ هنرمند و مخاطبان‌ او وجود نداشته‌ باشد؟ آیا باید فرض‌ کرد که‌ هر نویسنده‌ای‌ شورشگر است‌، یا حتی‌ هر نویسنده‌ای‌ از حیث‌ نویسنده‌ بودن‌ موجودی‌ استثنایی‌ است‌؟

هرگاه‌ می‌خواهیم‌ از آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ در برابر خواست‌های‌ توتالیتاریسم‌ دفاع‌ کنیم‌، به‌ همان‌ استدلالها به‌ صورت‌های‌ مختلف‌ برمی‌خوریم‌ که‌ اساسشان‌ بدفهمی‌ کامل‌ این‌ موضوع‌ است‌ که‌ ادبیات‌ چگونه‌ و شاید بهتر است‌ بگوییم‌ چرا به‌وجود می‌آید. طرفداران‌ توتالیتاریسم‌ فرض‌ را بر این‌ می‌گذارند که‌ نویسنده‌ یا به‌ قصد تفریح‌ و سرگرمی‌ می‌نویسد یا قلم‌به‌مزد مبتذلی‌ است‌ که‌ می‌تواند مانند یک‌ مطرب‌ به‌آسانی‌ از یک‌ تصنیف‌ به‌ تصنیف‌ دیگر برود. اما باید پرسید چگونه‌ است‌ که‌ اساساً کتاب‌ها نوشته‌ می‌شوند؟ بالاتر از یک‌ حد نازل‌، ادبیات‌ کوشش‌ نویسنده‌ است‌ از راه‌ ثبت‌ تجربه‌هایش‌ برای‌ اثر گذاردن‌ در معاصران‌؛ و از حیث‌ آزادی‌ بیان‌، بین‌ روزنامه‌نگار و «غیرسیاسی‌ترین‌» نویسنده‌ای‌ که‌ به‌ نیروی‌ تخیل‌ و آفرینندگی‌ کار می‌کند، تفاوت‌ بزرگی‌ نیست‌. روزنامه‌نگار از آزادی‌ محروم‌ است‌ و از این‌ محرومیت‌ آگاهی‌ دارد هنگامی‌ که‌ بزور مجبور می‌شود دروغ‌ بنویسد یا از نوشتن‌ آنچه‌ به‌ نظر خودش‌ اخبار مهم‌ است‌ خودداری‌ کند؛ نویسنده‌ آفریننده‌ نیز از آزادی‌ محروم‌ است‌ هنگامی‌ که‌ ناگزیر احساسات‌ ذهنی‌ خویش‌ را که‌ نزد خودش‌ واقعیت‌ دارند به‌ دروغ‌ می‌آلاید. ممکن‌ است‌ او برای‌ روشن‌تر کردن‌ منظور خویش‌، کاریکاتور یا تصویری‌ کژ و کوژ از واقعیت‌ بدست‌ دهد، ولی‌ صحنه‌ ذهنی‌ خودش‌ را نمی‌تواند تحریف‌ کند: نمی‌تواند با هر درجه‌ از یقین‌ آنچه‌ را دوست‌ ندارد بگوید دوست‌ دارم‌ یا آنچه‌ را باور ندارد بگوید باور می‌کنم‌. اگر مجبور به‌ این‌ کار شود، تنها نتیجه‌ این‌ است‌ که‌ قوای‌ آفریننده‌اش‌ بخشکند. او حتی‌ نمی‌تواند با دوری‌ از موضوعات‌ مناقشه‌برانگیز موفق‌ به‌ حل‌ مشکل‌ شود، زیرا چیزی‌ به‌ اسم‌ ادبیات‌ غیرسیاسی‌ وجود ندارد، به‌ویژه‌ در عصری‌ مانند زمانه‌ ما که‌ ترسها و کینه‌ها و وفاداری‌های‌ سیاسی‌ درست‌ نزدیک‌ سطح‌ در اذهان‌ همه‌ کس‌ موج‌ می‌زنند. حتی‌ یک‌ موضوع‌ نهی‌ و تحریم‌شده‌ به‌تنهایی‌ می‌تواند ذهن‌ او را کلاً فلج‌ کند، زیرا همیشه‌ این‌ خطر هست‌ که‌ هر فکری‌ اگر آزادانه‌ دنبال‌ شود، ممکن‌ است‌ به‌ آن‌ فکر ممنوع‌ بیانجامد. بنابراین‌، نتیجه‌ می‌گیریم‌ که‌ فضای‌ توتالیتاریسم‌ برای‌ کسی‌ که‌ به‌ نثر می‌نویسد مرگبار است‌، هرچند شاعر یا به‌ هر حال‌، شاعر غزل‌سرا امکان‌ دارد در آن‌ فضا بتواند تنفس‌ کند. در هر جامعه‌ توتالیتری‌ که‌ بیش‌ از دو نسل‌ دوام‌ بیاورد، احتمالاً ادبیات‌ منثور از نوعی‌ که‌ در چهارصد سال‌ گذشته‌ وجود داشته‌ است‌، باید به‌ پایان‌ برسد .

ادبیات‌ گاهی‌ در رژیم‌های‌ استبدادی‌ رونق‌ گرفته‌ است‌؛ ولی‌، چنانکه‌ غالباً گفته‌ شده‌، استبدادهای‌ گذشته‌ توتالیتر نبودند. دستگاه‌های‌ سرکوب‌ هرگز کارآمدی‌ نداشتند، طبقات‌ حاکم‌ معمولاً یا فاسد بودند یا بی‌اعتنا یا نیمه‌لیبرال‌، و آموزه‌های‌ مذهبی‌ رایج‌ معمولاً در جهت‌ مخالف‌ کمال‌جویی‌ و تصور خطاناپذیری‌ بشر سیر می‌کردند. با اینهمه‌، حقیقت‌ عموماً این‌ است‌ که‌ ادبیات‌ منثور در دوره‌های‌ دموکراسی‌ و آزادی‌ اندیشه‌ به‌ اوج‌ رسیده‌اند. آنچه‌ در توتالیتاریسم‌ تازگی‌ دارد این‌ است‌ که‌ آموزه‌های‌ آن‌ نه‌تنها مصون‌ از چالش‌، بلکه‌ همچنین‌ بی‌ثبات‌اند و ممکن‌ است‌ در یک‌ لحظه‌ تغییر کنند، ولی‌ سرپیچی‌ از قبولشان‌ مکافات‌ به‌ دنبال‌ دارد. مثلاً در نظر بگیرید مواضع‌ مختلف‌ و کاملاً متعارضی‌ را که‌ یک‌ کمونیست‌ یا «سمپات‌» انگلیسی‌ ناچار بوده‌ نسبت‌ به‌ جنگ‌ بریتانیا و آلمان‌ اتخاذ کند. سال‌های‌ پیاپی‌ پیش‌ از سپتامبر ۱۹۳۹ از او انتظار می‌رفت‌ که‌ پیوسته‌ از «جنایت‌های‌ هولناک‌ نازیسم‌» در خشم‌ باشد و هرچه‌ را می‌نویسد به‌ نحوی‌ بچرخاند که‌ به‌ تقبیح‌ هیتلر برسد؛ پس‌ از سپتامبر ۱۹۳۹ به‌ مدت‌ بیست‌ ماه‌ او مجبور بود باور کند که‌ آلمان‌ بیش‌ از آنکه‌ گناه‌کار باشد قربانی‌ گناه‌کاری‌ بوده‌ است‌، و واژه‌ «نازی‌» دست‌کم‌ در مطالبی‌ که‌ چاپ‌ می‌شد می‌بایست‌ از واژگان‌ او حذف‌ شود. ساعت‌ ۸ بامداد روز ۲۲ ژوئن‌ ۱۹۴۱، بلافاصله‌ پس‌ از شنیدن‌ آخرین‌ خبر، او می‌بایست‌ بار دیگر باور داشته‌ باشد که‌ نازیسم‌ هولناک‌ترین‌ شری‌ است‌ که‌ جهان‌ هرگز به‌ خود دیده‌ است‌. اینگونه‌ تغییر موضع‌ برای‌ سیاست‌پیشگان‌ آسان‌ است‌، ولی‌ برای‌ نویسنده‌ قضیه‌ تفاوت‌ می‌کند. اگر قرار باشد او درست‌ در لحظه‌ لازم‌ تغییر بیعت‌ دهد، باید یا درباره‌ احساسات‌ ذهنی‌اش‌ دروغ‌ بگوید، یا بکلی‌ آنها را کتمان‌ کند. در هر دو صورت‌، موتوری‌ که‌ او را به‌حرکت‌ درمی‌آورد نابود می‌شود. نه‌تنها ایده‌ها از او می‌گریزند، بلکه‌ همان‌ واژه‌هایی‌ که‌ او به‌ کار می‌برد به‌ نظر می‌رسد زیر دستش‌ خشک‌ و متصلب‌ می‌شوند. نوشته‌ سیاسی‌ در عصر ما کمابیش‌ تماماً از جمله‌های‌ پیش‌ساخته‌ای‌ تشکیل‌ می‌شود که‌ مانند اسباب‌بازی‌ کودکان‌ به‌ یکدیگر پیچ‌ و مهره‌ می‌شوند. این‌ امر نتیجه‌ پرهیزناپذیر خودسانسوری‌ است‌. برای‌ اینکه‌ کسی‌ به‌ زبانی‌ زنده‌ و قوی‌ بنویسد، باید بدون‌ ترس‌ بیندیشد، و اگر بدون‌ ترس‌ بیندیشد، دیگر نمی‌تواند از نظر سیاسی‌ خشک‌ و جامد باشد. ممکن‌ است‌ در «عصر ایمان‌» وضع‌ غیر از این‌ باشد، هنگامی‌ که‌ آموزه‌های‌ خشک‌ رسمی‌ از مدت‌ها پیش‌ جا افتاده‌اند و دیگر چندان‌ جدی‌ گرفته‌ نمی‌شوند. در آن‌ صورت‌ امکان‌پذیر خواهد بود یا شاید ممکن‌ باشد که‌ بخش‌های‌ بزرگی‌ از ذهن‌ شخص‌ از تأثیر اعتقادات‌ رسمی‌ او مصون‌ بمانند. ولی‌ حتی‌ در چنین‌ صورتی‌، این‌ نکته‌ شایان‌ توجه‌ است‌ که‌ ادبیات‌ منثور در یگانه‌ عصر ایمان‌ در اروپا تقریباً از میان‌ رفت‌. در سراسر تمامی‌ قرون‌ وسطا ادبیاتی‌ که‌ به‌ نیروی‌ تخیل‌ و آفرینندگی‌ به‌ نثر پدید آمده‌ باشد وجود نداشت‌ و تاریخنگاری‌ بسیار اندک‌ بود. پیشوایان‌ فکری‌ جامعه‌ جدی‌ترین‌ افکار خود را به‌ زبان‌ مرده‌ای‌ بیان‌ می‌کردند که‌ در طول‌ هزار سال‌ تقریباً هیچ‌ تغییری‌ نکرد.

اما آنچه‌ توتالیتاریسم‌ نوید می‌دهد بیش‌ از آنکه‌ عصر ایمان‌ باشد، عصر اسکیزوفرنی‌ است‌. جامعه‌ هنگامی‌ توتالیتر می‌شود که‌ ساختارهای‌ آن‌ آشکارا مصنوعی‌ شوند: یعنی‌ هنگامی‌ که‌ طبقه‌ حاکم‌ کارکرد و وظیفه‌ اصلی‌ خویش‌ را از دست‌ می‌دهد و با توسل‌ به‌ زور یا تقلب‌ و حقه‌بازی‌ به‌ قدرت‌ می‌چسبد. چنین‌ جامعه‌ای‌ صرف‌نظر از اینکه‌ چقدر دوام‌ بیاورد، هرگز نمی‌تواند اهل‌ مدارا و تساهل‌ شود یا به‌ ثبات‌ فکری‌ برسد؛ هرگز نمی‌تواند به‌ ثبت‌ و ضبط‌ واقعیات‌ با حقیقت‌گویی‌ یا به‌ صداقت‌ و صمیمیت‌ عاطفی‌ که‌ نیاز آفرینندگی‌ ادبی‌ است‌ تن‌ در دهد. ولی‌ برای‌ اینکه‌ کسی‌ در نتیجه‌ توتالیتاریسم‌ فاسد شود، لازم‌ نیست‌ در کشوری‌ توتالیتر زندگی‌ کند. صِرف‌ رواج‌ و غلبه‌ بعضی‌ افکار می‌تواند مانند زهری‌ به‌ کار بیفتد که‌ امکان‌ استفاده‌ از موضوعات‌ پیاپی‌ برای‌ مقاصد ادبی‌ را از میان‌ ببرد. هرجا یک‌ کیش‌ خشک‌ و رسمی‌ یا چنانکه‌ اغلب‌ اتفاق‌ می‌افتد، دو چنین‌ کیشی‌ بزور تحمیل‌ شود، خوب‌ نوشتن‌ به‌ پایان‌ می‌رسد. شاهد بسیار خوب‌ این‌ امر جنگ‌ داخلی‌ اسپانیا بود. برای‌ بسیاری‌ از روشنفکران‌ انگلیسی‌ آن‌ جنگ‌ تجربه‌ای‌ تکان‌دهنده‌ بود، اما نه‌ تجربه‌ای‌ که‌ بتوانند با صمیمیت‌ و صداقت‌ درباره‌ آن‌ بنویسند. تنها درباره‌ دو چیز مجاز به‌ نوشتن‌ بودند، و هر دو آشکارا دروغ‌ فاحش‌. در نتیجه‌، محصول‌ جنگ‌ داخلی‌ اسپانیا چندین‌ جریب‌ نوشته‌ چاپی‌ بود، ولی‌ تقریباً هیچ‌ چیزی‌ نبود که‌ به‌ خواندن‌ بیارزد.

یقین‌ نیست‌ که‌ تأثیر توتالیتاریسم‌ لزوماً همان‌ قدر در شعر مرگبار باشد که‌ در نثر بوده‌ است‌. سلسله‌ دلایلی‌ همگرا وجود دارد که‌ چرا شاعر تا حدی‌ بیش‌ از نثرنویس‌ در جامعه‌ اقتدارگرا احساس‌ راحتی‌ می‌کند. نخست‌ اینکه‌ بوروکراتها و سایر افراد «اهل‌ عمل‌» معمولاً آن‌قدر نسبت‌ به‌ شاعر به‌ چشم‌ حقارت‌ نگاه‌ می‌کنند که‌ چندان‌ علاقه‌ای‌ به‌ گفته‌های‌ او ندارند. دوم‌، آنچه‌ شاعر می‌گوید اینکه‌ «معنای‌» شعر او چیست‌ اگر به‌ نثر بیاید در نزد خود او نیز بنسبت‌ بی‌اهمیت‌ است‌. اندیشه‌ای‌ که‌ به‌ قالب‌ شعر می‌رود همیشه‌ ساده‌ است‌، و مانند حکایتی‌ که‌ موضوع‌ ظاهری‌ تابلوی‌ نقاشی‌ است‌، آن‌ اندیشه‌ نیز غرض‌ و مقصود اصلی‌ از شعر نیست‌. همان‌گونه‌ که‌ نقاشی‌ تنظیم‌ و آرایش‌ ضربه‌های‌ قلم‌مو است‌، شعر نیز آرایش‌ صداها و تداعی‌هاست‌. البته‌ در تکه‌های‌ کوتاه‌، مانند ترجیع‌بند یک‌ آواز، شعر ممکن‌ است‌ معنا را به‌کلی‌ کنار بگذارد. بنابراین‌، شاعر نسبتاً آسان‌ می‌تواند از موضوعات‌ خطرناک‌ دوری‌ بجوید و از کفر گفتن‌ بپرهیزد، و حتی‌ اگر کفر بگوید جلب‌ توجه‌ نکند. اما مهمتر از همه‌ اینکه‌ نظم‌ خوب‌ برخلاف‌ نثر خوب‌ ضرورتاً محصول‌ یک‌ تن‌ به‌تنهایی‌ نیست‌. برخی‌ از اقسام‌ شعر مانند ترانه‌های‌ ساده‌ و عامیانه‌ با مایه‌ داستانی‌، یا بعضی‌ منظومه‌های‌ بسیار تصنعی‌، ممکن‌ است‌ با همکاری‌ گروه‌هایی‌ از مردم‌ سروده‌ شوند. اینکه‌ آیا ترانه‌های‌ ساده‌ و عامیانه‌ انگلیسی‌ و اسکاتلندی‌ در اصل‌ حاصل‌ کار افراد بوده‌اند یا عامه‌ مردم‌، جای‌ مناقشه‌ دارد؛ ولی‌ به‌ هر حال‌ اینگونه‌ ترانه‌ها غیرفردی‌اند به‌ این‌ معنا که‌ با دهان‌ به‌ دهان‌ گشتن‌ پیوسته‌ تغییر می‌کنند، و حتی‌ در چاپ‌ هیچ‌ دو صورتی‌ از آنها کاملاً یکی‌ نیستند. شعر بسیاری‌ از اقوام‌ بدوی‌ حاصل‌ کار مشترک‌ و جمعی‌ است‌. کسی‌ احتمالاً با همراهی‌ یکی‌ از سازها آغاز به‌ بدیهه‌سرایی‌ می‌کند؛ وقتی‌ خواننده‌ اول‌ از ادامه‌ باز می‌ماند، کسی‌ دیگر با بیت‌ یا قافیه‌ای‌ از خودش‌ به‌ او می‌پیوندد، و قضیه‌ همین‌ طور جریان‌ پیدا می‌کند تا سرانجام‌ آواز یا ترانه‌ای‌ ساده‌ و عامیانه‌ با مایه‌ داستانی‌ بدون‌ هیچ‌ سراینده‌ یا شاعری‌ مشخص‌ به‌وجود می‌آید.

اینگونه‌ همکاری‌ نزدیک‌ در نثرنویسی‌ محال‌ است‌. نثر جدی‌ باید در تنهایی‌ نوشته‌ شود، حال‌ آنکه‌ هیجان‌ ناشی‌ از مشارکت‌ در گروه‌ به‌ بعضی‌ از اقسام‌ نظم‌پردازی‌ کمک‌ می‌کند. نظم‌ و شاید نوع‌ خوب‌ نظم‌ که‌ احیاناً بالاترین‌ نوع‌ آن‌ نخواهد بود ممکن‌ است‌ حتی‌ از شدیدترین‌ رژیم‌ تفتیش‌ عقاید جان‌ به‌ در ببرد. حتی‌ در جامعه‌ای‌ که‌ چراغ‌ آزادی‌ و فردیت‌ خاموش‌ شده‌ است‌، باز هم‌ به‌ آوازهای‌ میهنی‌ و ترانه‌های‌ ساده‌ و عامیانه‌ به‌ افتخار پیروزی‌ها یا به‌ منظومه‌های‌ تملق‌آمیز پرآب‌ و تاب‌ نیاز خواهد بود. این‌ قسم‌ شعرها ممکن‌ است‌ به‌‌طور سفارشی‌ یا به شیوه‌ مشترک‌ و جمعی‌ سروده‌ شوند بی‌آنکه‌ ضرورتاً خالی‌ از ارزش‌ هنری‌ باشند. اما نثر غیر از این‌ است‌، زیرا کسی‌ که‌ به‌ نثر می‌نویسد نمی‌تواند بدون‌ کشتن‌ نیروی‌ ابداع‌ و ابتکار در خود، دامنه‌ افکار خویش‌ را محدود کند. با اینهمه‌، از تاریخ‌ جوامع‌ توتالیتر یا گروه‌های‌ دارای‌ نگرش‌ توتالیتر چنین‌ برمی‌آید که‌ از دست‌ رفتن‌ آزادی‌ برای‌ همه‌ اقسام‌ ادبیات‌ زیان‌آور است‌. در رژیم‌ هیتلر، ادبیات‌ آلمان‌ تقریباً ناپدید شد، و در ایتالیا هم‌ وضع‌ خیلی‌ بهتر از آن‌ نبود. ادبیات‌ روسیه‌، تا جایی‌ که‌ بتوان‌ بر پایه‌ ترجمه‌ها داوری‌ کرد، از زمان‌ انقلاب‌ [اکتبر ۱۹۱۷] رو به‌ ضعف‌ گذاشته‌ است‌، هرچند وضع‌ نظم‌ بعضاً بهتر از نثر بوده‌ است‌. هیچ‌ یا تقریباً هیچ‌ رمان‌ روسی‌ نبوده‌ که‌ در پانزده‌ سال‌ گذشته‌ ترجمه‌ شده‌ باشد و بتوان‌ آن‌ را جدی‌ گرفت‌. در اروپای‌ غربی‌ و آمریکا، بخش‌های‌ بزرگی‌ از روشنفکران‌ ادبی‌ یا سری‌ به‌ حزب‌ کمونیست‌ زده‌اند یا با آن‌ همدلی‌ نشان‌ داده‌اند، ولی‌ کل‌ این‌ حرکت‌ به‌ چپ‌ فوق‌العاده‌ کتاب‌های‌ اندکی‌ پدید آورده‌ است‌ که‌ ارزش‌ خواندن‌ داشته‌ باشند. کاتولیسیسم‌ خشک‌ و سخت‌کیش‌ نیز بنظر می‌رسد تأثیری‌ به‌ همان‌ درجه‌ خردکننده‌ در برخی‌ از شکل‌های‌ ادبی‌ به‌ویژه‌ رمان‌ گذاشته‌ باشد. در ظرف‌ سیصد سال‌ اخیر، چند نفر در آن‌ واحد هم‌ رمان‌نویسان‌ خوب‌ و هم‌ کاتولیک‌های‌ سفت‌ و سخت‌ بوده‌اند؟ واقعیت‌ این‌ است‌ که‌ بعضی‌ موضوعات‌ بدتر از آن‌ که‌ بتوان‌ در گرامی‌داشت‌ آنها سخن‌ گفت‌، و جباریت‌ یکی‌ از آنهاست‌. هیچ‌کس‌ هرگز یک‌ کتاب‌ خوب‌ در ستایش‌ محکمه‌های‌ تفتیش‌ عقاید [انکیزیسیون] ننوشته‌ است‌. شعر ممکن‌ است‌ در عصر توتالیتاریسم‌ زنده‌ بماند، و جباریت‌ حتی‌ امکان‌ دارد برای‌ بعضی‌ هنرها یا نیمه‌هنرها مانند معماری‌ سودمند باشد، ولی‌ نثرنویس‌ باید بین‌ سکوت‌ و مرگ‌، یکی‌ را انتخاب‌ کند. ادبیات‌ نثر تا جایی‌ که‌ شناخت‌ داریم‌، محصول‌ خردگرایی‌ و سده‌های‌ بعد از ظهور مذهب‌ پروتستان‌ و آزادی‌ فرد بوده‌ است‌. نابودی‌ آزادی‌ اندیشه‌ و قلم‌ به‌ ترتیب‌ روزنامه‌نگار و جامعه‌شناس‌ و مورخ‌ و رمان‌نویس‌ و منتقد و شاعر را یکی‌ پس‌ از دیگری‌ فلج‌ می‌کند. در آینده‌ شاید نوع‌ جدیدی‌ از ادبیات‌ فارغ‌ از احساسات‌ فردی‌ یا ملاحظات‌ صادقانه‌ به‌وجود بیاید، اما امروز چنین‌ چیزی‌ قابل‌ تصور نیست‌. بسیار محتمل‌تر به‌ نظر می‌رسد که‌ فرهنگ‌ لیبرالی‌ که‌ از عصر رنسانس‌ در آن‌ زندگی‌ کرده‌ایم‌ به‌ سر برسد و هنر ادبی‌ نیز به‌ همراه‌ آن‌ رو به‌ مرگ‌ برود.

البته‌ چاپ‌ همچنان‌ کاربرد خواهد داشت‌، و جالب‌ است‌ حدس‌ بزنیم‌ که‌ در جامعه‌ای‌ بشدت‌ توتالیتر چه‌ انواعی‌ از خواندنیها جان‌ سالم‌ به‌ در خواهند برد. تا هنگامی‌ که‌ فنون‌ تلویزیونی‌ به‌ سطحی‌ بالا نرسیده‌اند، روزنامه‌ها احتمالاً خواهند بود، اما صرف‌نظر از روزنامه‌ها، حتی‌ امروز جای‌ تردید است‌ که‌ توده‌ مردم‌ در کشورهای‌ صنعتی‌ به‌ هیچ‌ قسمی‌ از ادبیات‌ احساس‌ نیاز کنند. به‌ هر حال‌، توده‌ مردم‌ رغبتی‌ ندارند که‌ نزدیک‌ به‌ همان‌ مقدار که‌ برای‌ سایر تفریحات‌ پول‌ می‌پردازند، برای‌ خرید مطالب‌ خواندنی‌ نیز هزینه‌ کنند. فیلم‌ و برنامه‌های‌ رادیویی‌ احتمالاً به‌ کلی‌ جای‌ رمان‌ و داستان‌ را خواهند گرفت‌؛ یا شاید نوعی‌ داستان‌های‌ نازل‌ و هیجان‌انگیز هنوز باقی‌ بمانند که‌ با جریانی‌ شبیه‌ تسمه‌ نقّاله‌ که‌ نیروی‌ ابداع‌ انسانی‌ را در پایین‌ترین‌ سطح‌ نگهدارد، به‌ تولید برسند.

نوشتن‌ کتاب‌ با دستگاه‌های‌ ماشینی‌ احتمالاً چیزی‌ خارج‌ از قوه‌ هوش‌ و ابتکار آدمی‌ نیست‌، کمااینکه‌ نوعی‌ جریان‌ مکانیکی‌ از هم‌اکنون‌ در تولید فیلم‌ و برنامه‌های‌ رادیویی‌ و آگهی‌های‌ تجاری‌ و تبلیغات‌ و سطوح‌ پایین‌ روزنامه‌نگاری‌ به‌ کار افتاده‌ است‌. مثلاً فیلم‌های‌ [والت] دیسنی‌ عمدتاً به‌ وسیله‌ جریانی‌ مانند خط‌ تولید در کارخانه‌ها ساخته‌ می‌شوند، و بخشی‌ از کار به‌ نحو مکانیکی‌ و بخشی‌ دیگر به‌ دست‌ تیم‌هایی‌ از هنرمندان‌ انجام‌ می‌گیرد که‌ سبک‌ هنری‌ شخصی‌ خود را باید تابع‌ دستور قرار دهند. برنامه‌های‌]سرگرم‌کننده] رادیویی‌ را عموماً نویسندگان‌ بازاری‌ فرسوده‌ای‌ می‌نویسند که‌ موضوع‌ و شیوه‌ کارشان‌ از پیش‌ دیکته‌ شده‌ است‌؛ ولی‌ حتی‌ در این‌ حد، آنچه‌ می‌نویسند تازه‌ ماده‌ خامی‌ است‌ که‌ تولیدکنندگان‌ و سانسورگران‌ باید آن‌ را ساطوری‌ کنند و به‌ شکل‌ دلخواه‌ درآورند. همین‌طورند کتاب‌ها و جزوه‌های‌ بی‌شماری‌ که‌ ادارات‌ دولتی‌ سفارش‌ می‌دهند. تولید داستان‌های‌ کوتاه‌ و داستان‌های دنباله‌دار و شعر برای‌ مجله‌های‌ مبتذل‌ حتی‌ از این‌ هم‌ ماشینی‌تر است‌. نشریاتی‌ از قبیل‌ رایتر[۱۲] پر از آگهی‌های‌ آموزشگاه‌های‌ ادبی‌اند، که‌ همه‌ در ازای‌ مبلغی‌ ناچیز طرح‌های‌ داستانی‌ پیش‌ساخته‌ به‌ شما عرضه‌ می‌کنند. بعضی‌ علاوه‌ بر طرح‌ داستان‌، جمله‌های‌ اول‌ و آخر هر فصل‌ را هم‌ به‌ شما می‌دهند. بعضی‌ دیگر نوعی‌ فرمول‌ جبری‌ در اختیارتان‌ می‌گذارند که‌ به‌ وسیله‌ آن‌ خودتان‌ می‌توانید طرح‌ داستان‌ را بریزید. و باز بعضی‌ دیگر یک‌ بسته‌ کارت‌ می‌دهند که‌ روی‌ هر یک‌ خصوصیات‌ شخصیت‌های‌ داستان‌ و وضعیت‌های‌ مختلف‌ نوشته‌ شده‌ است‌ و کافی‌ است‌ کارت‌ها را بُر بزنید و پخش‌ کنید تا داستان‌های‌ ابتکاری‌ تولید شوند. ادبیات‌ جوامع‌ توتالیتر هم‌ احتمالاً به‌ چنین‌ شیوه‌ای‌ تولید خواهند شد، البته‌ اگر هنوز به‌ ادبیات‌ احساس‌ نیازی‌ وجود داشته‌ باشد. نیروی‌ تخیل‌ و آفرینندگی‌ و تا حد امکان‌ حتی‌ شعور از نویسندگی‌ حذف‌ خواهد شد. بوروکرات‌ها خطوط‌ کلی‌ کتاب‌ها را ترسیم‌ خواهند کرد، و کتابها باید آنقدر از زیردست‌ بسیاری‌ بگذرند که‌ وقتی‌ به‌ مرحله‌ نهایی‌ برسند همان‌ اندازه‌ که‌ یک‌ اتومبیل‌ فورد در پایان‌ خط‌ تولید نشانی‌ از فردیت‌ و تشخص‌ دارد کتابها هم‌ خواهند داشت‌. ناگفته‌ پیداست‌ که‌ هر چیزی‌ که‌ به‌ این‌ نحو تولید شود، چیزی‌ جز آشغال‌ نخواهد بود؛ منتها هر چیزی‌ که‌ آشغال‌ نباشد، ساختار دولت‌ را به‌ خطر خواهد انداخت‌. ادبیات‌ گذشته‌ هم‌ باید یا بکلی‌ ممنوع‌ یا وسیعاً بازنویسی‌ شود.

تاکنون‌ توتالیتاریسم‌ در هیچ‌ جا به‌ پیروزی‌ کامل‌ نرسیده‌ است‌. جامعه‌ ما [انگلستان] هنوز عموماً لیبرال‌ است‌. اگر درصدد اِعمال‌ حق‌ آزادی‌ بیان‌ باشید، باید با فشار اقتصادی‌ و بخش‌های‌ نیرومند افکار عمومی‌ بجنگید، نه‌ (دست‌کم‌ تاکنون‌) با پلیس‌ مخفی‌. می‌توانید کمابیش‌ هرچه‌ می‌خواهید بگویید یا بنویسید تا هنگامی‌ که‌ دور از دیده‌ عامه‌ دست‌ به‌ این‌ کار بزنید. اما، چنانکه‌ در آغاز این‌ مقاله‌ گفتم‌، نکته‌ شوم‌ و منحوس‌ این‌ است‌ که‌ کسانی‌ آگاهانه‌ با آزادی‌ دشمنی‌ دارند که‌ آزادی‌ نزدشان‌ باید بالاترین‌ ارزش‌ را داشته‌ باشد. عامه‌ مردم‌ نفیاً یا اثباتاً چندان‌ اهمیتی‌ به‌ موضوع‌ نمی‌دهند. نه‌ طرفدار تعقیب‌ و آزار دگراندیشانند، و نه‌ زحمتی‌ به‌ خود در دفاع‌ از آنان‌ می‌دهند. در آنِ واحد هم‌ عاقل‌تر و هم‌ احمق‌تر از آنند که‌ نگرش‌ توتالیتر پیدا کنند. حمله‌ مستقیم‌ و آگاهانه‌ به‌ پاکیزه‌خویی‌ روشنفکری‌ از سوی‌ خود روشنفکران‌ وارد می‌شود.

روشنفکران‌ ستایشگر و پشتیبان‌ سیاست‌های‌ روسیه‌ اگر تسلیم‌ آن‌ اسطوره‌ خاص‌ [کمونیسم‌ روسی] نیز نشده‌ بودند، امکان‌ داشت‌ به‌ اسطوره‌ دیگری‌ از همان‌ نوع‌ تسلیم‌ شوند. ولی‌ به‌ هرحال‌، اسطوره‌ [کمونیسم] روسی‌ وجود دارد و گند فسادی‌ که‌ برپا کرده‌ درآمده‌ است‌. وقتی‌ می‌بینیم‌ کسانی‌ بسیار تحصیلکرده‌ با بی‌اعتنایی‌ به‌ ظلم‌ و سرکوب‌ و تعقیب‌ و آزار می‌نگرند، از خود می‌پرسیم‌ از عدم‌ اعتقادشان‌ به‌ اصول‌ و ارزش‌های‌ انسانی‌ باید بیشتر متنفر باشیم‌ یا از کوته‌بینی‌ ایشان‌. مثلاً بسیاری‌ از دانشمندان‌ بدون‌ هیچ‌گونه‌ نقد و سنجش‌، اتحاد جماهیر شوروی‌ را ستایش‌ می‌کنند، و ظاهراً بر این‌ تصورند که‌ نابودی‌ آزادی‌ بی‌اهمیت‌ است‌ تا هنگامی‌ که‌ عجالتاً در رشته‌ کار خودشان‌ تأثیری‌ نگذاشته‌ باشد. اتحاد جماهیر شوروی‌ کشوری‌ پهناور و بسرعت‌ رو به‌ توسعه‌ است‌ که‌ به‌ فعالان‌ رشته‌های‌ علمی‌ نیاز شدید دارد و، بنابراین‌، با گشاده‌دستی‌ با آنان‌ رفتار می‌کند. دانشمندان‌ به‌ شرط‌ اجتناب‌ از موضوعاتی‌ خطرناک‌ مانند روانشناسی‌، از امتیازاتی‌ برخوردار می‌شوند. اما نویسندگان‌ وحشیانه‌ مورد تعقیب‌ و آزار قرار می‌گیرند. درست‌ است‌ که‌ به‌ روسپیانی‌ در عالم‌ نویسندگی‌ مانند ایلیا ارنبورگ‌[۱۳] و آلکسی‌ تولستوی[۱۴]‌ پول‌های‌ هنگفت‌ پرداخت‌ می‌شود، ولی‌ یگانه‌ چیز باارزش‌ نزد نویسنده‌ به‌ عنوان‌ نویسنده‌ یعنی‌ آزادی‌ بیان‌ از او گرفته‌ می‌شود. دست‌کم‌ بعضی‌ از دانشمندان‌ انگلیسی‌ که‌ چنان‌ با شوق‌ و حرارت‌ از امکاناتِ در دسترس‌ دانشمندان‌ روسی‌ سخن‌ می‌گویند، قادر به‌ فهم‌ این‌ نکته‌اند. ولی‌ تأملاتشان‌ بظاهر در این‌ خط‌ سیر می‌کند که‌: «نویسندگان‌ در روسیه‌ هدف‌ تعقیب‌ و آزارند. به‌ من‌ چه‌ مربوط‌؟ من‌ که‌ نویسنده‌ نیستم‌.» این‌ افراد نمی‌بینند که‌ هر حمله‌ای‌ به‌ آزادی‌ اندیشه‌ و بیان‌ و به‌ حقیقت‌ عینی‌، در درازمدت‌ هر حوزه‌ای‌ از اندیشه‌ را به‌ مخاطره‌ می‌اندازد.

دولت‌ توتالیتر فعلاً دانشمندان‌ را تحمل‌ می‌کند زیرا به‌ آنان‌ نیازمند است‌. حتی‌ در آلمان‌ نازی‌ با دانشمندان‌، به‌ استثنای‌ یهودیان‌، نسبتاً خوب‌ رفتار می‌شد، و جامعه‌ دانشمندان‌ آلمانی‌ عموماً در برابر هیتلر مقاومتی‌ نشان‌ نمی‌داد. در این‌ مرحله‌ از تاریخ‌ حتی‌ خودکامه‌ترین‌ فرمانروایان‌، بخشی‌ به‌ دلیل‌ بقایای‌ عادت‌های‌ فکری‌ لیبرال‌ و بخشی‌ به‌ دلیل‌ نیاز به‌ آمادگی‌ برای‌ جنگ‌، هنوز مجبور است‌ واقعیت‌ فیزیکی‌ را به‌ حساب‌ بگیرد. تا هنگامی‌ که‌ واقعیت‌ فیزیکی‌ را نتوان‌ یکسره‌ نادیده‌ گرفت‌، تا هنگامی‌ مثلاً در طراحی‌ هواپیما دو دوتا هنوز مساوی‌ چهار باشد، دانشمند کارکردی‌ دارد و حتی‌ می‌توان‌ قدری‌ به‌ او آزادی‌ داد. او بعد روزی‌ بیدار خواهد شد که‌ دولت‌ توتالیتر محکم‌ مستقر شده‌ باشد. در این‌ اثنا، اگر او بخواهد پاسدار راستی‌ و درستی‌ علم‌ باشد، وظیفه‌ او این‌ است‌ که‌ نوعی‌ همبستگی‌ با همکاران‌ ادبی‌ خود به‌ وجود آورد و هنگامی‌ که‌ نویسندگان‌ مجبور به‌ سکوت‌ یا خودکشی‌ می‌شوند و روزنامه‌ها به‌ طور منظم‌ دروغ‌ می‌نویسند، با بی‌تفاوتی‌ نگاه‌ نکند.

ولی‌ صرف‌نظر از چگونگی‌ وضع‌ علوم‌ طبیعی‌ یا وضع‌ موسیقی‌ و نقاشی‌ و معماری‌، چنانکه‌ کوشیده‌ام‌ نشان‌ دهم‌، اگر آزادی‌ اندیشه‌ بمیرد، مرگ‌ ادبیات‌ قطعی‌ است‌. ادبیات‌ نه‌تنها در هر کشوری‌ با ساختار توتالیتر محکوم‌ به‌ مرگ‌ است‌، بلکه‌ هر نویسنده‌ای‌ که‌ دیدگاه‌ توتالیتر اختیار کند و به‌ عذرتراشی‌ برای‌ تعقیب‌ و آزار بپردازد و دست‌ به‌ قلب‌ و تحریف‌ واقعیت‌ بزند، خود را بعنوان‌ نویسنده‌ نابود کرده‌ است‌. هیچ‌ راهی‌ برای‌ برون‌رفت‌ از این‌ بن‌بست‌ وجود ندارد. هیچ‌ نطق‌ و خطابه‌ای‌ در ردّ «فردگرایی‌» و «برج‌ عاج‌» و هیچ‌ مکررگویی‌ و شعار زاهدمآبانه‌ای‌ دایر بر اینکه‌ «فردیت‌ حقیقی‌ تنها با یکی‌ دانستن‌ خویش‌ با جماعت‌ بدست‌ می‌آید»، حریف‌ این‌ واقعیت‌ نمی‌شود که‌ فکر و ذهن‌ خودفروخته‌، فکر و ذهنی‌ ضایع‌ است‌. آفرینندگی‌ ادبی‌ محال‌ می‌شود و حتی‌ خود زبان‌ بجمود و تحجر می‌گراید مگر آنکه‌ خودانگیختگی‌ به‌ نحوی‌ به‌ میدان‌ بیاید. شاید وقتی‌ در آینده‌ اگر ذهن‌ انسان‌ مبدل‌ به‌ چیزی‌ بشود بکلی‌ غیر از آنچه‌ اکنون‌ هست‌، بتوانیم‌ بیاموزیم‌ که‌ محصول‌ خلاقیت‌ ادبی‌ را از صداقت‌ فکری‌ جدا کنیم‌. ولی‌ امروز فقط‌ می‌دانیم‌ که‌ نیروی‌ تخیل‌ و آفرینندگی‌ نیز مانند بعضی‌ جانوران‌ وحشی‌ در قفس‌ از زایش‌ باز می‌ماند. هر نویسنده‌ یا روزنامه‌نگاری‌ که‌ این‌ واقعیت‌ را انکار کند (و امروز کمابیش‌ همه‌ ستایش‌هایی‌ که‌ نثار اتحاد شوروی‌ می‌شوند به‌ تلویح‌ یا به‌ تصریح‌ چنین‌ انکاری‌ در بر دارند) عملاً خواستار نابودی‌ خویش‌ است‌.

۴۶-۱۹۴۵


[۱]. P.E.N. Club انجمن‌ بین‌المللی‌ نویسندگان‌ و قدیم‌ترین‌ سازمان‌ غیردولتی‌ ادبی‌ که‌ در ۱۹۲۱ به‌ کوشش‌ شخصیت‌هایی‌ همچون‌ جان‌ گلزورذی‌، برنارد شا و ایچ‌. جی‌. ولز در لندن‌ بنیاد شد. نام‌ آن‌ در اصل‌ کوته‌نوشتی‌ برای‌ سه‌ کلمه‌ Poets, Essayists, Novelists («شاعران‌، جستارنویسان‌ و رمان‌نویسان‌») بوده‌ است‌. ولی‌ انجمن‌ اکنون‌ همه‌ کسانی‌ را که‌ در فرهنگ‌ و ادبیات‌ دست‌ دارند، از جمله‌ مترجمان‌ و مورخان‌ و روزنامه‌نگاران‌، و کسانی‌ را که‌ در ایجاد تفاهم‌ میان‌ تمدن‌ها می‌کوشند، در بر می‌گیرد، و مدافع‌ آزادی‌ بیان‌ و حقوق‌ بشر و روزنامه‌نگاران‌ است‌، و هر سال‌ جایزه‌های‌ متعدد به‌ افراد برجسته‌ در هر رشته‌ اعطا می‌کند. (مترجم‌)

[۲]. Areopagitica رساله‌ کوتاه‌ میلتن‌ شاعر بزرگ‌ انگلیسی‌ (۷۴-۱۶۰۸) در دفاع‌ از آزادی‌ مطبوعات‌ و مخالفت‌ با سانسور. (مترجم‌)

[۳]. باید انصاف‌ داد که‌ جشنواره‌ باشگاه‌ قلم‌ که‌ یک‌ هفته‌ یا بیشتر ادامه‌ داشت‌، همواره‌ در یک‌ سطح‌ نماند. من‌ اتفاقاً به‌ روز بدی‌ برخوردم‌. ولی‌ بررسی‌ سخنرانی‌ها (که‌ زیر عنوان‌ آزادی‌ بیان‌ به‌ چاپ‌ رسیده‌) نشان‌ می‌دهد که‌ هیچ‌کس‌ در عصر ما نمی‌تواند صریحاً و کاملاً مانند میلتن‌ در ۳۰۰ سال‌ پیش‌ در هواداری‌ از آزادی‌ فکر و قلم‌ سخن‌ بگوید، و نباید از یاد برد که‌ میلتن‌ در دوره‌ جنگ‌های‌ داخلی‌ دست‌ به‌ قلم‌ برده‌ است‌. (یادداشت‌ نویسنده‌)

[۴]. British Council

[۵]. مقصود جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ (۴۵-۱۹۳۹) است‌. ارول‌ این‌ مطلب‌ را در ۱۹۴۶ نوشته‌ است‌. (مترجم‌)

[۶]. Revivalists

[۷]. Daniel از پیامبران‌ بنی‌اسرائیل‌ که‌ دفتری‌ در عهد عتیق‌ از آن‌ اوست‌. به‌ اسارت‌ در روزگار نبوکد نصر به‌ بابل‌ برده‌ شد، ولی‌ به‌ فرمان‌ کوروش‌ بزرگ‌ آزاد گشت‌. در روایت‌ است‌ که‌ با شیر پنجه‌ افکند. (مترجم‌)

[۸]. Maxim Litvinoff (1951-1876). از رهبران‌ کمونیست‌ روسی‌ و یاران‌ لنین‌ که‌ در زمان‌ او و استالین‌ به‌ معاونت‌ و وزارت‌ خارجه‌ شوروی‌ رسید. (مترجم‌)

[۹]. Grigory Zinoviev (1936-1883). از رهبران‌ کمونیست‌ روسی‌ و از دستیاران‌ لنین‌ در تشکیل‌ گروه‌ بلشویک‌، عضو دفتر سیاسی‌ حزب‌ و رئیس‌ بین‌الملل‌ سوم‌. مدتی‌ با کامنی‌یف‌ و استالین‌ یکی‌ از حکمرانان‌ سه‌گانه‌ شوروی‌ بود، سرانجام‌ در تصفیه‌های‌ استالین‌ اعدام‌ شد. (مترجم‌)

[۱۰]. L.B.Kamenev (1936-1883). از رهبران‌ کمونیست‌ و یاران‌ لنین‌ که‌ به‌ مقامات‌ بالا از جمله‌ عضویت‌ دفتر سیاسی‌ حزب‌ رسید، با خواهر تروتسکی‌ ازدواج‌ کرد، سرانجام‌ در تصفیه‌های‌ استالین‌ زندانی‌ و سپس‌ اعدام‌ شد. (مترجم‌)

[۱۱]. این‌ سند که‌ به‌ نام‌های‌ «پیمان‌ عدم‌ تعرض‌ آلمان‌ شوروی‌» و «پیمان‌ هیتلر استالین‌» نیز معروف‌ است‌ در ۲۳ اوت‌ ۱۹۳۹ تنها چند روز پیش‌ از آغاز جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ به‌ ضمیمه‌ چند تروتکل‌ سرّی‌ بین‌ فون‌ ریبن‌ تروپ‌ و مولوتف‌ وزیران‌ خارجه‌ آلمان‌ و شوروی‌ در حضور استالین‌ در مسکو به‌ امضا رسید و، بموجب‌ آن‌، اروپای‌ شرقی‌ به‌ دو حوزه‌ نفوذ دو کشور تقسیم‌ شد و طرفین‌ تعهد کردند که‌ به‌ خاک‌ یا حوزه‌ نفوذ یکدیگر تجاوز نکنند. هر دو طرف‌ با نهایت‌ سوءاستفاده‌ از این‌ پیمان‌ کشورهای‌ کوچک‌ همسایه‌ یا بخش‌هایی‌ از آنها را به‌ خاک‌ خود افزودند، ولی‌ دو سال‌ بعد با حمله‌ هیتلر به‌ شوروی‌، پیمان‌ عملاً زیرپا گذاشته‌ شد. (مترجم‌)

[۱۲]. Writer

[۱۳].  Ilya Ehrenburg (1967-1891). نویسنده‌ و روزنامه‌نگار روس‌. (مترجم‌)

[۱۴]. Alexei Tolstoy (1945-1882). رمان‌نویس‌ روس‌ از خویشاوندان‌ دور نویسنده‌ بزرگ‌ قرن‌ نوزدهم‌ روسیه‌ به‌ همین‌ نام‌. در دوره‌ استالین‌ بسیار از او تجلیل‌ می‌شد. (مترجم‌)

بخارا ۷۵؛ فروردین ـ تیر ۱۳۸۹

جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند

جورج اورول و جلوگیری از ادبیات، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها