هر 3 روز یک کتاب
بریدههایی از رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»

بریدههایی از رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»
«یادم میآید یکبار زادکین از من پرسید: «او مست است؟». سرمستی تو از تصویرهایت، کلامت و رنگهایت سرچشمه میگرفت. تو حرف میزدی و همۀ ما به تو گوش میدادیم و باور نمیکردیم. برای من تو یک طوفان واقعی بودی، همراه با حس خلسهای که بودن در حضور تو در من برمیانگیخت؛ وقتی با تو بودم، خیال میکردم حداقل سهم کوچکی از دنیا دارم. روزی الی فور به من گفت از وقتی که تو رفتهای سرچشمۀ افسانههای ماوراءالطبیعی خشک شده است و این که ما اروپاییان به این اسطورهها نیازمندیم، زیرا که شعر، فانتزی، هوش حساس و پویایی در اروپا جان باخته است. دلمان تنگ شده است برای افسانههایی که دربارۀ خورشید و نخستین ساکنان زمین سرهم میکردی. بیقرار و دلتنگ هستیم برای اسطورههایت و سفینۀ فضایی مار پردار که روزی وجود داشت و در آسمانها چرخ میزد و در مکزیک بر روی زمین نشست. اکنون ما نمیتوانیم زندگی را با آن حرص، آن طغیان پرشور و حرارت و آن تندخویی گرمسیری نگاه کنیم. ما مبهمتر، فروخوردهتر، و نیز خوددارتر هستیم. هیچگاه نتوانستهام خود را، آنگونه که تو ابراز میکنی، بیان کنم؛ همۀ حالات تو خلاقانه و بدیع است؛ مثل کودکی تازه متولد شده، مردی دستنخورده و بکر، سرشار از خلوصی عظیم و وصفناپذیر. یکبار این موضوع را به باکست گفتم و او به من گفت که تو از سرزمینی میآیی که آن نیز به تازگی متولد شده است:
«او وحشی است و وحشیها آلودۀ ت_م_د_ن منحط ما نشدهاند، اما مراقب باش چون معروف است که زنان کوچک و سفید را یک لقمه میکنند و میبلعند.»
«اگر برنگردی، اگر با من تماس نگیری، نه تنها تو را از دست میدهم که خود را و همۀ آنچه را میتوانستم باشم نیز از کف میدهم. برای ماریونا، تو یکی در میان خیل دیگران بودی، خودت به من گفتی: «فقط بهخاطر آتشبس بود. بهخاطر شادی پایان جنگ همۀ زنان آغوششان را با خوشحالی وافر بر مردان گشودند. بدینسان، زندگی انتقام خویش را از مرگ میگرفت…نگاه میخکوبشدۀ دوستانم به تو را به خاطر میآورم! و چشمان ماریونا را نیز که مفتون و مبهوت تو شده بود. آری، صرف اینکه تو را ستایش میکرد با او دوست شدم و او از تو بچهدار شد و بهرغم همۀ اینها من و تو همچنان به رابطۀ خویش ادامه دادیم. میدانستم که دوستانمان با من همدردی میکنند و نه با ماریونا. او معشوقۀ تو بود و من همسر تو. رابطه با او تو را بیمار کرد. برای خوردن صدف و بهتر شدن حالت به پریگو رفتیم. بعد از آن تصمیم گرفتی رژیم توتفرنگی را شروع کنی. من و تو آن سختیها را باهم از سر گذراندیم. همهچیز را برایم تعریف کردی، از دیوانگی ماریونا، از اینکه بیمارگونه تو را تعقیب میکرد و تا به چه حد خطرناک بود _ طبق آنچه تو میگفتی.
من به تو گوش میدادم و بار همهچیز را با تو به دوش میکشیدم، ماریونا شکنجهگر مشترک من و تو بود.»
«میدانم که تو دیگر به دیهگوی کوچک فکر نمیکنی، خود را به سلامت از ساقه بریدی، شاخه یکبار دیگر سبز میشود، دنیای تو چیز دیگری است و دنیای من دنیای پسرم است… اگر او زنده بود این استودیو را با من سهیم میشد، مهم نبود چقدر حالم بد بود، مجبور بودم از جای بلند شوم، از او مراقبت کنم، غذایش را بدهم، جایش را عوض کنم و صرفاً این حقیقت، که کسی به من نیاز دارد، به من آرامش میبخشید. اما حالا او مرده است و کسی نیازمند من نیست. تو، آنجا در مکزیکت، که آنقدر تشنۀ شناختنش بودم، مرا از یاد بردهای.»
بریدههایی از رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی3 ماه پیش
پس به نام زندگی / هرگز مگو هرگز
-
لذتِ کتاببازی3 ماه پیش
جشن بیمعنایی میلان کوندرا: ادای احترامی به رابله و پانورژ!
-
تحلیل نقاشی3 ماه پیش
نگاهی به «بوسه» اثر گوستاو کلیمت
-
لذتِ کتاببازی3 ماه پیش
بریدههایی از کتاب «زیبا مثل ماگنولیا» دربارۀ زندگی و آثار فریدا کالو
-
نوبلخوانی1 ماه پیش
درنگی در جهانِ بهتآور، درخشان، گیجکننده و پیچیدۀ ویلیام فاکنر
-
دربارۀ شعر و شاعری1 ماه پیش
چرا رمان نمیتواند شعر را شکست دهد؟
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی3 ماه پیش
گزیدهای از بهترین سخنرانیهای «اپرا وینفری»
-
نویسندگان جهان2 ماه پیش
گوستاو فلوبر از نگاه ماریو بارگاس یوسا