داستان/ رمان خارجی
خلاصهی داستان «نابینا» اثر «دیوید هربرت لارنس»
ابتدای داستان با انتظار زن برای دو مرد آغاز میشود. یکی همسری که نابیناست و عاشقانه دوستش دارد و مرد دیگر دوست دوران کودکی زن. شرحی از خوشبختی عمیق زن در کنار همسری که دچار ضعف جسمانی است:
« اکنون یک سال بود که در خانه بود. چشممش هیچ جا را نمیدید. یا وجود این باهم خوشبخت بودند. [ملک] گرینج به خود موریس تعلق داشت. پشتاش مزرعه بود و خانوادهی ورنم که در ساختمان پشتی زندگی میکردند مزرعه را هم میگرداندند. ایزابل با شوهرش در ساختمان زیبای جلویی زندگی میکرد. زن و شوهر از هنگامی که شوهر زخمی شده بود تقریبا همیشه باهم تنها بودند. با صمیمیت ناگفتنی و شگفتانگیزی با هم حرف میزدند و آواز میخواندند و چیز میخواندند. آنگاه زن برای روزنامهای اسکاتلندی نقد کتاب مینوشت که دلبستگی دیرینش بود و مرد سر خود را به کار مزرعه گرم میکرد. بدون چشم هم میتوانست دربارهی همه چیز با ورنم گفتگو کند و کار زیادی انجام بدهد_ البته کار گل، اما به هرحال خوشحالش میکرد. گاوها را میدوشید و سطلها را میآورد و خامه گیر را روشن میکرد و بعد به خوکها و اسبها میرسید. زندگی برای مرد نابینا هنوز پرمایه بود و آرامش عجیبی داشت، آرامش تقریبا درکنکردنی تماس بیواسطه در تاریکی را. با زنش یک دنیای کامل داشت، سرشار و ناپیدا و حقیقی. آنها دورادور و به گونهای تازه باهم خوشبخت بودند. مرد در این اوقات خوشی تاریکی ملموس، حتی افسوس نابینایی خود را نمیخورد. لذت خاصی روحش را پرواز میداد»(افشار:395)
نویسنده شرح میدهد در کنار این احساس مثبت گاه کسالت و تنهایی و غمی جانکاه آن دو را از هم دور میکرد و برای غلبه بر آن تصمیم میگرفتند مهمانی ترتیب دهند اما دیگران به نظرشان گستاخ و یاوهگو میآمدند و از این رو به تنهایی بازمیگشتند. این زوج در انتظار تولد فرزندی هستند که برای زن حالت نجاتدهنده از بطالت را دارد و به زندگی او معنا میبخشد. زن نگرانیهایی دارد. میترسد تولد بچه وقت کمتری برای رسیدگی به مرد باقی بگذارد. از طرفی مرد باری بر دوشش شده و نمیخواهد این را بروز دهد.
موریس شوهرِ ایزابل، از برتی، دوست اسکاتلندی زن که وکیلی ثروتمند است خوشش نمیآید اما برای تغییر حال و هوای زن اجازه میدهد او را دعوت کند. زن به شدت پابند به ازدواجش است و هر پیوندی را جز ازدواج غیرضروری میداند. از این رو پس از دو سال قطع دوستی با برتی او را دعوت میکند.
«تقریبا دو سال هیچ اتفاقی میان دو دوست نیفتاده بود. ایزابل بدان میبالید و هیچ پشیمان نبود. او یک اصل عقیدتی بزرگ داشت که دنیا اصلا به حسابش نمیآورد و آن این بود که زن و شوهر برای یکدیگر از هرچیزی مهمترند. او و موریس هم زن و شوهر بودند. عاشق هم بودند. روزی صاحب بچه میشدند. پس هرچیز و هرکس دیگری در برابر این سعادت زناشویی باید بیاهمیت شمرده میشد. او خود را کاملا خوشبخت و آمادهی پذیرایی از دوستان موریس نشان میداد. خوشبخت و آماده بود: همسر خوشبخت و زن آماده در تصاحب. بدون آنکه بداند چرا، دوستان، آزرمگین کنار میکشیدند و دیگر برنمیگشتند. البته موریس به اندازهی خود ایزابل از این خودشیفتگی زناشویی خرسند بود.»(همان:398)
آن دوست سر میرسد. رفتار مرد با او سرد است و پس از اندک زمانی میرود خودش را در اسطبل سرگرم میکند. احساس کمبود و ضعف دارد هرچند آن را کتمان میکند. زن دوستِ خود را دوست دارد. با او احساس نزدیکی میکند ولی نه برای ازدواج. ازدواج با او برای زن مانند ازدواج با یکی از اعضای خانوادهاش است. زن دوستش برتی را چنین مردی میبیند.
« ایزابل او را خوب میشناخت. ثبات زیبای وی، مهربانیش، نیز ضعف بیدرمان او را میشناخت، ضعفی که اجازه نمیداد با هیچکس پیوند نزدیکی پدید آورد. او از خود خجالت میکشید که نمیتوانست ازدواج کند، نمیتوانست جسما به زنی نزدیک شود. میخواست اما نمیتوانست. در دل میترسید. عاجزانه و حتا وحشیانه میترسید. امید از کف داده بود و دیگر از خود انتظار نداشت بتواند از ضعف خود بگریزد. وکیلی بود کامیاب و برجسته، ادیبی بود پر آوازه، مردی بود ثروتمند، با تعین اجتماعی فراوان. ولی خود خویشتن را اخته میدید و هیچ میانگاشت.»(همان:408)
سر شام برتی از ضعف نابینایی شوهر ایزابل حرف میزند. موریس که سعی میکند معمولی جواب دهد نه رنجیده بعد از شام آن دو را ترک میکند. برتی معتقد است ضعف مرد بزرگ است و تحمل ناکردنی اما زن معتقد است در وجود شوهرش چیزی نگفتنی بیدار شده است.
«توضیحش سخت است. ولی یک چیز قوی و بیواسطه است. چیز عجیبی توی حضور موریس هست. غیرقابل تعریف…ولی من بدون آن نمیتوانم سر کنم. قبول دارم که مثل این میماند که آدم مغزش را خواب کند. اما وقتی باهم تنها هستیم من هیچ چیز کم ندارم. خیلی پر مایه، تقریبا عالی، به نظر میآید، میدانی»(همان:410)
مرد پس از شام دیر میکند. زن نگران میشود و برتی را به سراغ او میفرستند. در تاریکی اسطبل دو مرد با هم تنها میشوند. موریس به برتی میگوید من تو را نمیشناسم اشککالی ندارد لمست کنم. مرد درمانده و معذب به او اجازه میدهد. موریس از او میخواهد دست به زخم صورت او بزند وکیل با اینکه چندشش میشود این کار را میکند. پس از اینکار ناگهان موریس با برتی احساس دوستی میکند اما این احساس ناگهان شعله کشیده برتی را میترساند و او را با ضعفش روبرو میکند. مرد به زنش میگوید حالا تو خوشبختتری چون من با برتی دوست شدهام و زن هاج و واج میگوید خیلی خوب است. سطرهای پایانی داستان در توصیف احساس درونی برتی است:
« نگاهش به برتی بود. میدانست اکنون یک آرزو دارد، اینکه از این صمیمیت، از این دوستی، که به او تحمیل شده بود بگریزد. تحملش برای او غیرممکن بود که مرد نابینا لمسش کرده باشد و خودداری نابخردانهاش را در هم شکسته بود. به نرمتنی مانند گشته بود که صدفش شکسته بود.»(همان:414)
منبع
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستانهای کوتاه این دو قرن اخیر
ترجمه حسن افشار
نشر مرکز
چاپ دهم
صص 395-414
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند