لذتِ کتاببازی
برشی از رمان «خداحافظ آنا گاوالدا» نوشتۀ آیدا گلنسایی
برشی از رمان «خداحافظ آنا گاوالدا» نوشتۀ آیدا گلنسایی
چقدر راست گفت گل سرخ که جهان خوشبوست، چقدر راست گفت برگ که جهان سبز است، چقدر راست گفت ابر که جهان بارور و حاصلخیز است، چقدر راست گفت درخت که باید آشیان و سایه شد و ایستاد، چقدر راست گفت رود که جهان زلال است، چقدر راست گفت ستاره که ظلمت خالی نیست، چقدر راست گفت برف که گاهی باید حافظۀ سنگفرشها را سفید کرد، چقدر راست گفت باد که عبور یک ضرورت است، چقدر راست گفت ماه که تاریکی یک امکان و فرصت است، چقدر راست گفت کوه که زیستن تعادلی است میان حقیقت و واقعیت یعنی سری لای ابرها و پایی بر زمین، چقدر راست گفت جوانه که «هرگز» بیمعناترین واژۀ هر زبان است، چقدر راست گفت بهار که زندگی همیشه از شکافهای زمستان عبور خواهد کرد، چقدر راست گفت اقیانوس که باید درون را از مرجان و ماهی و آبی آکند، چقدر راست گفت صاعقه که گاهی آشوب حاکم است تا تو دلت برای هواهای صاف و روزهای سرشار و اردیبهشتی تنگ شود و دیگر، زیباییهای رایگان زندگی را ارزان و بدیهی نشماری، چقدر راست گفت پرنده، جایی که نمیشود راه رفت باید پرواز کرد،
چقدر راست گفت حافظ «غبار غم برود حال خوش شود حافظ»، چقدر راست گفت ویسواوا شیمبورسکا «زندگیای پیدا نمیشود که دستکم یک لحظه جاودان نبوده باشد»، چقدر راست گفت مت هیگ «تکنولوژی جدید، روی زمین، فقط یعنی چیزی که پنج سال دیگر به آن میخندی. برای چیزهایی ارزش قائل باش که پنجسال دیگر به آنها نمیخندی. مثل عشق. یک شعر خوب. یا یک ترانه. یا آسمان»، چقدر راست گفت جولین بارنز «ما روی زمین صاف زندگی میکنیم، روی سطح، اگر چه همچنان بلندپروازیم. ما قعرنشینان گاهی به بلندای خدایان میرسیم. بعضی با بالِ هنر پرمیکشند، بعضی با مذهب عروج میکنند؛ ولی بیشتریها را عشق پرواز میدهد. وقتی بالا میرویم، خُب ممکن است سقوط هم بکنیم. فرودهای راحت و بیدردسر انگشتشمارند. ممکن است یکهو ببینیم با شدتی استخوانشکن مثل توپ داریم به زمین میخوریم. هر داستان عاشقانه، بالقوه، داستانِ اندوه نیز هست؛ اگر نه در اوایل، اما در ادامهاش، برای این یکیشان نه، برای دیگری؛ بعضیوقتها هم برای هردویشان. پس چرا ما همواره سودای عشق داریم؟ چون عشق نقطۀ تلاقیِ حقیقت و جادوست. حقیقت چنانکه در عکاسی؛ و جادو چنانکه در بالونسواری.» چقدر راست گفت همینگوی «هر صبح یک روز جدید در انتظار ماست. انسانها میگویند که اگر خوششانس باشی بهتر است. اما من ترجیح میدهم که هوشیار باشم، چرا که وقتی شانس به سراغم بیاید از دستش نخواهم داد».
چقدر راست گفت پابلو نرودا: «به آرامی آغاز به مردن میکنی/ اگر سفر نکنی/ اگر کتابی نخوانی/ اگر به اصوات زندگی گوش ندهی/ اگر از خودت قدردانی نکنی/ به آرامی آغاز به مردن میکنی/ زمانی که خودباوری را در خودت بکشی/ وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند./ به آرامی آغاز به مردن میکنی/ اگر بردۀ عادات خود شوی/ اگر همیشه از یک راه تکراری بروی/ اگر روزمرگی را تغییر ندهی/ اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی/ یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی./ به آرامی آغاز به مردن میکنی/ اگر از شور و حرارت، از احساسات سرکش، / و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند/ و ضربان قلبت را تندتر میکنند، دوری کنی…/ به آرامی آغاز به مردن میکنی/ اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی/ اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی./ اگر ورای رؤیاها نروی،/ اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیات ورای مصلحتاندیشی بروی/ امروز زندگی را آغاز کن! / امروز مخاطره کن! / امروز کاری کن! نگذار که به آرامی بمیری…»
برشی از رمان «خداحافظ آنا گاوالدا» نوشتۀ آیدا گلنسایی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 ماه پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند