با ما همراه باشید

لذتِ کتاب‌بازی

الهام مقدم راد: درنگی در رمان «اشتیلر» نوشتۀ ماکس فریش

الهام مقدم راد: درنگی در رمان «اشتیلر» نوشتۀ ماکس فریش

 این روزها ایلان ماسک را دیگر همه می‌شناسند؛ قهرمان ساخته‌شده توسط جهانِ سرمایه و نوآوری. اهل بلندپروازی‌های جسورانه در جهش‌های تکنولوژیک که گویا باور به هیچ مرزی برای خود ندارد. در یک مصاحبه از او پرسیدند، آیا روزی به پروژه‌ی طولانی کردن عمر انسان و مقابله با پیری و مرگش می‌پردازی؟ با اندکی تأمل پاسخ می‌دهد: «نباید تلاش کنیم که انسان‌ها عمر خیلی طولانی داشته باشند. این موجب خفگی جامعه می‌شود، زیرا در حقیقت بیشتر مردم ذهنیت‌های خود را عوض نمی‌کنند و می‌میرند. اگر هم انسان‌ها نمیرند، اسیر افکار کهنه خواهیم ماند و جامعه پیشرفت نخواهد کرد.»

عجب! چطور ماسک چیزی از قدرت اراده و انتخاب‌های بشر چیزی ندیده یا نشنیده است؟ چطور نمی‌داند که بشر می‌تواند خودش را تغییر دهد.

در جهان مدرن، انسان را همین قدرتِ تغییرکردن انسان و سپس باارزش می‌کند! اگر امروز خودت را دوست نداری چه باید بکنی؟ فقط کافی است سعی کنی در ظاهر و باطن تغییر کنی. اگر خودت فکر می‌کنی تغییر کرده‌ای؛ ولی بقیه هنوز فکر می‌کنند، همان آدم قبلی هستی و چیزی عوض نشده است. کدام یکی مهم است، نظر خودت یا دیگران؟ یکی بگوید بالاخره بشر می‌تواند تغییر کند یا نه؟

 قرن‌هاست که علوم انسانی در شاخه‌های متعددی تلاش کرده است، همه چیز را در مورد انسان و انسان‌تر شدن مشاهده، ثبت و تحلیل کند. با ابزار زبان عقلانی و استدلال‌های حتی‌الامکان شفاف و قانع‌کننده آن‌ها را بفهمد و زمینه‌ها و خاستگاه‌های انسان و سیر احتمالی زندگی بشری را بیان کند. اما در میان انواع زبان‌های نابالغ، شاعرانه و گزافه‌آمیز در مورد انسان و تلاش برای مشاهده، فهمیدن و زمینه‌مند کردن و در تاریخ قراردادن اتفاقات، هنر هنوز هم زبانِ یگانه‌ایست. همین قرن پیش بود که یکی از آخرین نسخه‌های مدرنش، اگزیستانسیالیسم هنری، دنیای روشنفکری را سال‌ها شیفته‌ی خود کرده بود و می‌خواست کشف خود را به همه القاء کند که انسان فقط با انتخاب‌هایش انسان می‌شود و حتی می‌تواند انتخاب کند که چگونه انسانی باشد.

 آن‌ها قصد داشتند با یک انقلاب روشنفکرانه، همه چیز را عوض کنند. گویا می‌خواستند، انسان در مقابل نقشی که اکنون در دنیا دارد، مقاومت کند. حتی شاید اَبَرانسان باشد یا کمی زیاده انسانی و به رویاها و دنیای آرمانی نزدیک و  نزدیک‌تر شود. بدیهی است که در چنین بستری علم و آگاهی بسیار مهم است و چه بسا ادبیات که پلی میان هنر و علوم انسانی است، یک‌تنه می‌تواند دنیا را عوض کند.

ماکس فریش Max Frisch یکی از ستاره‌های پرنور ادبیات این دوران پرشور و انقلابی پس از جنگ است. طبیعی است که او هم متأثر از فضای روشنفکرانه در پیِ خلق جهانی نو و پاک و پیراسته باشد. برای مثال بسیار گفته و نوشته شده که برتولت برشت، تأثیر زیادی در روحیه و آثار فریش گذاشته است. دریافتی که البته به نظر من پس از مطالعه‌ی اشتیلر مستقیماً نمی‌توان به آن رسید. 

نخستین بار رمان اشتیلر در سال 1954 برای فریش شهرت و افتخار به ارمغان می‌آورد و در همان سال‌ها به خاطر مجموعه‌ی آثارش جایزه‌ی صلح ناشران آلمان را به خاطر استمرار در مبارزه علیه سوء استفاده از قدرت و عوام‌فریبی ایدئولوژیک دریافت می‌کند.

ماکس فریش اهل سوئیس است. جایی که میله‌های زندان را با صابون می‌شویند، جایی که کیفیت در عین ظرافت خیلی مهم است و این رکن و اساس فرهنگ سوئیس است. از این بیرون که نگاه می‌کنی همه چیز پاکیزه، مرتب و حقوق بشری است. اما زندان، هنوز هم زندان است. پس احتمالاً نویسنده‌ی سوئیسی ما هم مثل برشت، به دنبال جهانی پاک است؛ ولی برخلاف برشت و هم نسلانش فکر نمی‌کند که چنین چیزی اصلاً قابل حصول باشد. به ویژه فکر نمی‌کند که ادبیات بتواند عهده‌دار چنین وظیفه‌ای شود.

«تمام چیزهایی را که می‌توانم با وجدان راحت تحسین کنم به زبان می‌آورم: می‌گویم چه تمیز سازندگی می‌کنند، چه مطمئن، چه شسته‌رفته، چه مرغوب، چه خوب، چه بینقص، چه دقیق، چه باسلیقه، چه اساسی، چه جدی و غیره انگار برای ابدیت … اگر همه‌ی این حرف‌ها را می‌پذیرد؛ ولی شوق و ذوقی را که انتظار دارد درکلام من احساس نمی‌کند دوباره تکرارشان می‌کنم؛ ولی او می‌خواهد بداند چرا منی که همه جا شاهد کیفیت هستم، احساس شوق و ذوق نمی‌کنم … این‌ها خودشان را اهل میانه‌روی می‌دانند. چیزی که من از آن بیزارم. ولی در اصل این‌ها فاقد بزرگی هستند و واژه‌های زیادی دارند تا به کمک آن‌ها با فقدان بزرگی کنار بیایند.»

 فریش با تجربه‌ی دو جنگ ویرانگر در زندگی‌اش ولی به شکلی متفاوت و زیرکانه، انسان به ما هو انسان را زندانی می‌بیند. یک زندانی با آرزوهای دور و دراز و خواهانِ جهانی پاک و راستین. به نظر او زندان واقعی‌ انسان، همان اشتیاقی است که به گریز از خود احساس می‌کند. این اشتیاق وجه مشترک تمام ایدئولوژی‌ها هم هست. این خیلی واضح است که مسأله‌ی اصلی او در این کتاب، هویت فردی مستقل از هر نظام فکری است. به نظر می‌رسد، او می‌خواهد فرد، حداقل این آزادی را داشته باشد که در موارد معین، رفتاری متفاوت با عرف رایج داشته باشد.

در حالی که در نهایت حداقل در مورد رفتارهای انسان، با نظر ایلان ماسک در ابتدای این متن به شدت هم‌عقیده به نظر می‌رسد. در یکی از سخنرانی‎‌های قبل از دریافت جایزه‌ای ادبی می‌گوید: «عده‌ای از دوستانم برای این می‌نویسند که جهان را تغییر دهند؛ اما من می‌نویسم برای این‌که جهان را بهتر تحمل کنم … من به سبب هراسی که دارم فریاد می‌زنم. به علت وحشتی که از تنهایی دارم فریاد می‌زنم و در جنگلِ سکوت آواز سرمی‌دهم.»

او در عین حال که نقشی انقلابی و دگرگون‌کننده برای هنر و ادبیات قائل نبوده، نمایش‌نامه و رمان‌های بسیاری نوشته است که گویا بیشترشان در دوران زندگی‌اش او را به اوج شهرت رسانده‌اند. خواندن ماکس فریش مهم است، چون مثل ستاره‌های پرنور دیگر ادبیات، با خودِ خودِ انسان کار دارد و دیگر این‌که او برای مجموعه آثارش، تمام جوایز مهم ادبی به جز جایزه‌ی نوبل را دریافت کرده است. از جمله‌ی آن‌ها می‌شود به جایزه‌ی بوشنر در سال 1958، جایزه‌ی صلح آلمان در سال 1976 و جایزه‌ی بزرگ شیلر در سال 1973 اشاره کرد.

نخستین بار وقتی سراغ خواندن اشتیلر رفتم، هیچ تصوری از محتوای آن نداشتم؛ ولی اکنون می‌توانم آن را در رده‌ی کشف‌های جالبم قرار دهم. گویا نام اصلی رمان در نسخه‌ی ‌اصلی، جمله‌ی آغازین آن است یعنی «من اشتیلر نیستم».  البته کتاب در ایران، نخست با نام هویت گمشده به دست حسن نقره‌چی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است. نسخه‌ی دیگری نیز با نام اشتیلر که من خواند‌ه‌ام و توسط علی‌اصغر حداد ترجمه شده و نشر ماهی هم آن را همراه با نقدی پرمحتوا از فردریش دورنمات چاپ و منتشر کرده است. بدون قصد مقایسه‌ی دو نسخه، ترجمه‌ی اخیر را مطلوب و پیراسته و در حد بسیار قابل قبولی یافتم.

فرم کتاب به صورت خودروایت‌گری است. در زمان حال اشتیلر در زندان است و ما در دفتر یکم قرار است، یادداشت‌های اشتیلر در زندان را بخوانیم. قبل از آن هم یک تابلو از گریزی شیطنت‌بار به این یا آنِ کی‌یرکگور در ابتدای کتاب نصب شده: «بنگر! انتخاب خویشتن از آن رو بس دشوار است که در این انتخاب، انزوای مطلق همان درخودماندنی است، هر چه عمیق‌تر. زیرا انتخاب خویشتن هر امکان دیگر شدنی یا دیگر کردنِ خویشتن را از میان برمی‌دارد.»

پس از آن، با جمله‌ی طوفانیِ من اشتیلر نیستم؛ نخستین جمله‌ی اولین یادداشتِ زندانی و موضع خدشه‌ناپذیر او شروع می‌شود. مردی در زندان است که تمام شواهد به این نتیجه می‌رسند که او آناتول لودویک اشتیلر است و به جرم جاسوسی کردن برای روس‌ها سال‌ها تحت تعقیب بوده و اکنون باید محاکمه شود؛ ولی او خود هم با دلایل شگفت‌آوری اصرار دارد که جیمز لارکین وایت است و به تازگی از سفرهای طولانی‌اش به آمریکا و مکزیک و آمریکای لاتین بازگشته است.

«منظورم این است که اگر کسی مدام به چشم قربانی به خود نگاه کند، هیچ وقت به شیله‌پیله‌های خودش واقف نمی‌شود و این چیز خوبی نیست. هیچ وقت نمی‌شود، علت و معلول را جدا از هم در وجود دو شخص مختلف جست‌و‌جو کرد.»

 این تمامِ داستان است. در واقع فرم رمان با واقعه یا محتوای رویدادِ آن یکی است. کتاب، حدیث نفسی است که با حضور شاهدان و دادستان و وکیل بسیار مکرر می‌شود و شاید ویراستاری ماهرانه به شکلی می‌توانست، برخی از پرگویی‌های آن را بتراشد و حجم داستان را اندکی کمتر کند. فضای شروع داستان در همراهی با بی‌خبری قهرمان از موضوع جرمش و همین طور از نظر فشردگی، بی‌شباهت به محاکمه‌ی کافکا نیست؛ ولی در ادامه خیلی زود متوجه می‌شویم، فضای داستان اصلاً کافکایی نیست. این‌جا به آن صورت که در جهان کافکا به شکل درخشانی نموده شده است، انسان اسیر ساختار شر نیست؛ فقط خودش اشتیاقی بیمارگونه به خویشتنی دیگر و آرزوی برخورداری از زندگی‌ای سرشارتر دارد. در واقع یک کمدی-تراژدی از سودای پیشرفتِ انسان قرن بیستمی است که موجب شده است، حتی هویت انسان به خطر بیفتد.

«وحشتم از تکرار…! تکرار! در حالی که می‌دانم: همه چیز وابسته به این است که آیا می‌توان توقع زندگی‌ای خارج از تکرار را از سر بیرون کرد و تکرار را، تکرار ناگزیر را از سر اراده و به رغم اجبار به زندگی خود بدل کرد و پذیرفت که: من اینم!…»

خوب! فریش سوئیسی است و ظاهراً سوئیسی‌ها سختی آلمانی‌ها را ندارند و حتی مثل خویشاوندان اتریشی‌شان درون‌گرا نیستند و با زندگی و جلوه‌های آن خیلی بی‌واسطه‌تر رو‌به‌رو می‌شوند. بازتاب این بی‌واسطگی در زبان طنزی که از اشتیلر نقل قول می‌شود، نمایان است.

در واقع آرمان‌گرایی بسیار تعدیل‌شده و اعترافاتی که نه از سر ایمان یا وجدان و نه حتی با سرچشمه‌ای متافیزیکی و فراشخصی‌ست. روایت، اصلاً و ابداً شکل و مبدأ مذهبی یا روان‌شناسانه ندارد و فقط فرم رمان طوری انتخاب شده که یک هویت انکارشده در کنار یک هویت باطل‎شده برای قهرمان داستان و شاید برای مقایسه در کنار هم قرار بگیرد. این گونه است که فریش هنرمندانه از حدیث نفس فلسفی انسان با فرمی مدرن و جدید و ساده، یک رمان می‌سازد.

چنان‌که پیشتر نوشتم، جا به جا از نقادی‌های متن معلوم است که فریش هم، سودای تغییر جهان را دارد؛ ولی پیداست برخلاف برشت به این که انسان بتواند به تنهایی چنین نقشی ایفا کند، بسیار مشکوک است. از نظر او هنر و ادبیات حداکثر به انسان کمک می‌کنند که جهان را با دیدِ دیگری ببیند. فریش می‌دانست در واقعیت چیزی که این قهرمانان عصر می‌خواهند، شدنی نیست. و این همه یعنی نگاهی کاملاً انتقادی، بدون باوری انقلابی به شرایط اجتماعی.

فکر می‌کنم فریش چندین فیگور از هویت یک انسان را در یک دایره با رشته ارتباطاتی از اطرافیان یک جا جمع کرده و پاسخ مشترکی از همه‌ی آن‌ها گرفته است؛ تا بگوید که ساختار انسان چه اندازه متصلب و در برابر تغییر مقاوم است.

اساساً گذر تاریخ و زمینه‌ی متفاوت جوامع چیزی نیست، جز تکرارِ پایان‌ناپذیر مکررات در مورد سرشت انسان. گویا اشتیلر هر که باشد و با هر کسی باشد و در هر تاریخی قرار بگیرد، ویژگی‌های بنیادینش تغییری نمی‌کند. هر کسی اشتیلر را می‌بیند و می‌شناسد، از تاریخ و زندگی‌اش می‌آموزد که چیزی از آن نیاموزد. بقول بروتوس فقط رشته‌ی پایان‌ناپذیری از تکرارهاییم؛ گویی چیزی نمی‌آموزیم.

نگاه فریش در داستانش از گذشته آغاز می‌شود، شخصیت‌ها همه دلایل عقلانی متعددی برای کارهای خود دارند؛ ولی جالب است که هیچ یک عمیقاً مسئولیتی را بر عهده نمی‌گیرند. مگر فریش ابتدا دنبال جهانی پاک و بی‌آلایش نبود؟ پس چطور این قدر واقع‌بینانه نتیجه می‌گیرد که چنین جهانی قابل حصول نیست؟ روشن است، چون انسان در واقعیت، از خطاهای خود پند نمی‌گیرد.

اشتیلر در محاصره‌ی نهادهای انسان مدرن، از دیدگاهِ دیگری، نمادِ ناتوانیِ انسان روشنفکر است. روشنفکرِ همیشه خوش‌بینی که رسالت نجات‌بخشی برای خود قائل است، به‌تدریج درمی‌یابد که در جهان مملو از حرص سرمایه و جنون قدرت که آن‌ هم برآمده از طبیعت انسانی است، فقط خودش پدیده‌ای در واقع ناساز محسوب می‌شود که اساساً جایگاهی راستین ندارد. این را به موقع و گاهی دیر درمی‌یابد و به ناتوانی خویش اعتراف می‌‌کند. مواجهه‌ی مداوم روشنفکر با جامعه و تاریخ، روشنفکر را بر ناتوانی‌های انسانی خود آگاه می‌کند، البته او هنوز می‌تواند با پرسش‌های بنیادینش قدرتمندان را به چالش بکشاند.

فریش به‌عنوان نویسنده‌ای با گرایشاتی در مرز واقعیت و آرمان می‌گوید انتخاب‌ها گاه به انتها می‌رسند و در این صورت باید پذیرفت که آزادی هر قدر هم افزون باشد، منتفی گردیده است. فریش به‌ پایان‌ رسیدن امکانِ انتخاب را موقعیتی تثبیت‌‌شده نام می‌دهد. موقعیت تثبیت‌شده از نظر فریش زمانی رخ می‌دهد که تمامی امکانات به یک امکان و آزادی اختیار به جبر منتهی شود. جالب است که فریش با همه‌ی قاطعیت در بیان و شیوه‌ی بیانی پرشور، برای این متناهی بودنِ آزادی و جبر انسانی، ماتم نگرفته است. تکنیک راوی غیرقابل‌اعتمادی که برای بیان داستانش به کاربرده در واقع همه چیز را بسیار جذاب و آیرونیک کرده است.

 پایان کار کجاست؟ بالاخره این مرد که این همه او را شناختیم، اشتیلر هست یا نه و اصلاً چه اهمیتی دارد که باشد یا نباشد؛ حتی در پایان هم روشن نمی‌شود. یعنی داستان کاملا به شیوه‌ای مدرن نوشته شده و نظم حداقلی را هم ندارد؛ ولی معمایی است که طرح مفاهیم ظریف‌تر و عمیق‌تر را به دنبال دارد. آن‌چه خواننده را در این داستان به پیش می برد، کشف این حقیقت است که این مرد چرا با زندگی‌اش این‌طور می‌کند؟

ما تا پایان می‌بینیم که قهرمان رمان  فکر می‌کند که  نقش خاصی به او تحمیل شده که نمی‌گذارد خودش باشد. او مشتاق مکان‌های رویایی است یا دلبسته‌ی شیوه‌های جدید زندگی، فرقی نمی‌کند. در یک کلمه اشتیلر خواهانِ «ناممکن» است، شاید فقط چون در تحقق چیزی که امکان‌پذیر است، درمانده است و همه نامه‌هایش یک پنهان‌کاری است در قالب پرحرفی.

شناسه‌ی کتاب: اشتیلر / ماکس فریش / ترجمه‌ی علی‌اصغر حداد / نشر ماهی

الهام مقدم راد: درنگی در رمان «اشتیلر» نوشتۀ ماکس فریش

الهام مقدم راد: درنگی در رمان «اشتیلر» نوشتۀ ماکس فریش

الهام مقدم راد: درنگی در رمان «اشتیلر» نوشتۀ ماکس فریش

 

برترین‌ها