محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت…
آزگار یعنی کامل و تمام، اما هیچ واژهای جای آن را نمیگیرد هنگامی که میخواهم بنویسم اینک در آستانهی نوروز 1402 ششماه آزگار است که در بیم و امیدِ فراز و فرودهای جامعهایم. اندیشههایم را دربارهی این رخداد پیشتر نوشتهام (سه جستار که در وبسایت “حرفه: هنرمند” منتشر شده است). در اینجا از بحث دربارهی سیاستورزیهای روزمره میگذرم. همه میدانیم بر جامعه چه رفته است. همان “آزگار” کافی است، با چندین سال “آزگار” ناکارآمدی اقتصادی حکومت و ناسازگاری فرهنگیاش با بدنهی جامعه. جز در خیالات ویژهخواران وضع عموم مردم خوب نیست. ویژهخواران هم بد نیست بفهمند که قدرت، درک را مخدوش میکند و ملاکهای ارزیابی شرایط اجتماعی نه درک مخدوش آنان که اموری عینی است بیارتباط با ذهنیات این و آن. شعارهای قشنگ هم بیحاصل است. حرفهای آرزواندیشانهای مانند “سادهزیستی مسئولان”ی که “از جنس مردم”اند یا باید باشند در ذاتِ خود متناقض است، چون خودِ قدرت مؤلفهای بسیار مؤثر است هم در امکاناتِ زیست و هم در نحوهی میان عموم مردم بودن یا نبودن. شواهد نشان میدهد درس مردم جامعه از خلقیات نیک و بد قدرتمندان گذشته و به دریافت اهمیت ساختارهای قدرت رسیده است. حالا این مسئولان سادهزیستِ از جنسِ مردم ما هستند که باید این دم عیدی تن به خانهتکانی ذهنی بدهند و دفتر و دستکشان را پا به پای مردم ورقی بزنند تا شاید درکی از جامعه پیدا کنند.
در این جستار از چشمانداز فرهنگ به رخداد 1401 میپردازم با این آرزو که شاید در پایان بتوانم افقی امیدبخشتر پیش چشمهای نگرانمان بیاورم. به مسألههایی از قبیل حجاب و مانند آن هم نمیپردازم (قبلاً دربارهی ماجراهای “پوشش و قدرت” و “حجاب و اجبار و حکومت” نوشتهام) بلکه میکوشم در حد توانام با طرح برخی مسائل سیاسی و اجتماعی روز، نقبی به پشت آنها بزنم تا پشتوانههای فرهنگی را بیابیم و به یاد بیاوریم.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
ریا حلال شمارند و جام باده حرام…
از آغاز رویارویی با تجدد کشورهای حاشیهی آن دریافتند از قافلهی تاریخ عقب افتادهاند. واکنشها در زمانها و مکانهای مختلف متفاوت بود ولی در همهی زمانها و مکانها بودند کسانی که هراسان شدند. بروز بیرونی این هراس نوعی خودشیفتگیِ فرهنگیِ ذاتگرایانه بود. خودشیفته خود را دوست ندارد و از این رو دیگران را نیز نمیتواند دوست داشته باشد. خودشیفته از کمبود “اعتماد به نفس”و”حرمت نفس” در عذاب است و برای انکار احساس ضعفاش رو به رفتارهای مخرب میآورد. یارکشی و دارودستهسازی و قلدربازی از جملهی واکنشهای دفاعی و مخرب خودشیفتگان است. در کشورهای پیرامونی یکی از رفتارهای جمعی مخرب دستهبندیهای ایدئولوژیک بر پایهی ذاتگراییِ فرایندگریز و ستیزهجویی قلدرمآبانه بوده است. تبدیلِ دین به ایدئولوژی و تعامل به خصومت و جامعه به دوقطبی خودی و غیرخودی در همین بستر شکل گرفته است. اما همانقدر که خودشیفتگی در عرصهی فردی به کامیابی نمیانجامد در عرصهی اجتماعی نیز از ساختار شناختی-رفتاری معیوباش ثمرهی سالم به دست نمیآید. ذاتگراییِ فرهنگی خواهان ایستایی است، اما تاریخ جریان داد و ستد پویای فرهنگهاست. پس خودشیفتهی ذاتگرا ناگزیر میشود روز به روز دایرهی روابط را تنگتر کند. سرانجام میماند ایدئولوژیی ناکارآمد و شرایطی لبریز از تعارض، و اطرافیانی نامطمئن. این نتیجهی “ساختار” است، پیامد قابل پیشبینی و همیشگی نوعی “نظام”(سیستم).
انقلاب ایران هر چه بود در هر حال بخشی از پویایی یک جامعه بود. این پویایی در جهت تنظیم ساعتِ معاصر بودن حکومت و مردم ایران بود با جهانشان. پیش از انقلاب ساعت حکومت و مردم همزمان نبود، یکی جلو بود و یکی عقب. انقلاب ساعت حکومت و اکثریت مردم را با هم هماهنگ کرد و به این ترتیب بود که به عنوان مثال الان تقریباً بین یکچهارم تا نیمی از جامعهی پزشکی ایران را زنان تشکیل میدهند. مردم سنتی در پویایی معاصرتِ یک انقلاب با تحصیلات دانشگاهی و اشتغال فرزندانشان کنار آمدند و حالا نسلهای بعدیشان دور نگهداشتن زنان از عرصههای گوناگون مدنیت و فعالیت و مدیریت را غریب مییابند. نسلهای پساانقلاب ایران ساعتشان را کموبیش با دنیای معاصرشان تنظیم کردهاند، ولی به نظر میرسد ساعت حکومت خوابیده است.
بگذارید مثال بزنم: یکی سر همسر نوجوان بینوایش را بریده و آن را در خیابان گردانده است. فیلم منزجرکننده و رقتانگیز ماجرا منتشرشده و دیدهایم. یکی هم برای اعتراض به حکومت بدون پوشاندن موهایش رفته جایی نشسته عکسی گرفته و نظرش را دربارهی گشت ارشاد و اعتراضات اخیر به رسانهها گفته است. فرض کنیم دومی هم کار اشتباهی کرده و باید محکوم میشده، باز آیا میشود هیچ ذهن سالم و عقل سلیمی را قانع کرد که چرا در کشور عزیز ما مجازات دومی سنگینتر از اوّلی است؟ شوخی به نظر نمیرسد؟ این همه پرتبودن از نظام ادراک جامعه ناشی از چیست؟ همان ایستاییِ ایدئولوژیک که به آن اشاره کردم. آن مرد جوان که بر پایهی رسوم قبیلهایشان با افتخار سر بریدهی دخترک را در خیابان گرداند (و البته خود قربانی نظامی است که تعصباتش روح او را کشته است) شاکی خصوصی ندارد. “ولی دم” رضایت داده و همان چندسال حبساش هم نوآوری دولت مدرن است. اینکه او در این چند سال متنبه میشود یا ناآگاه و مستعد جنایتهای ییشتر به جامعه بازمیگردد مسألهی “گفتمان”ی نبوده که مفهوم ولی دم در آن تکوین یافته است. قتل در آن گفتمان ماجرایی شخصی-قبیلهای است و نه مدنی-حقوقی به معنای مدرن آن. اما حکم آن خانم که روسری بر سر نداشته حکم دولت مدرن است آن هم از نوع ایدئولوژیک و توتالیترش. در حکم دومی حکومت کوشیده زندگی و آزادی فرد را کنترل کند و از این جهت جرم و حکم هر دو سیاسی است. همین یک فقره ناهماهنگی قضایی کافی نیست تا شهروندان جامعه را به اعتراض وادارد؟
یکی از تبعات ایستایی ایدئولوژیک حکومتها در طول زمان این است که رفتهرفته عمدتاً دو گروه در بدنهی آنها باقی میمانند: معتقدانی که از ذهن نقاد و خلّاق بیبهرهاند و ریاکارانی که تنها منافع شخصیشان را دنبال میکنند. برای توضیح مطلب به همان مثال پیش بازگردم: خانمی که حکم زندان طویلالمدت و شلاق گرفت و حکمش از قاتل بیآزرم سنگینتر بود میشناسم. از قضا ملاقات اخیرمان دو سه ماهی پیش از این ماجراهای سیاسیاش بود. مژگان ایلانلو انسانی است جستجوگر و بیقرارِ حقیقت. چنین روحیهای پیامدهایی دارد که خود را هم در آثار عمومیاش -مستندهایش- و هم در زندگی شخصیاش آشکار میکند. او تا پیش از ماجراهای اخیر بر اساس باورش در محافل خصوصی نیز حجابش را از سر برنمیداشت، دست نمیداد و خلاصه به آنچه درست میدانست عمل میکرد. در آخرین دیدارمان هم همچنان همان طور بود. در ماجرای مهسا-ژینای زندهیاد به هر علت نظرش تغییر کرد. بیریا نظرش را در حوزهی عمومی گفت و آشکارا مطابق نظرش عمل کرد.
ساختار ایدئولوژیک با چنین فردی نمیتواند کنار بیاید. تصویر مژگان ایلانلو را بگذاریم کنار تصویری دیگر. زمانی صدا و سیما برنامهای ساخته بود دربارهی حجاب و عفاف. در انتهایش وقتی نام تهیهکننده را دانستم جز خندهی ناخواسته واکنشی نداشتم. از قضا تهیهکننده را همان ایام دیده بودم. خانمی بودند در بیرون سازمان کمی “ضعیفالحجابتر” از اصطلاح تازهبابشدهی ضعیفالحجاب! مسأله پوشش آن خانم نیست. مسأله صداقت و باورمندی در نظام ایدئولوژیک است.
یک مثال دیگر: در این مدت چندین نفر از دانشگاهیان به سبب همراهی با اعتراضات دانشجویانشان با تعلیق و توبیخ مواجه شدهاند. تصویر حکم تعلیق یکی از اعضاء هیئت علمی به قلم رئیس دانشگاهشان منتشر شد. حکم تعلیق علاوه بر اشکالات انشایی، غلط املایی فاحش دارد. کسی که تعلیق شده امیر مازیار است که تصور میکنم همان دورهی دبیرستان وقتی مدال طلای المپیاد ادبی گرفت سوادش از این رئیس دانشگاه بیشتر بوده باشد چه رسد به حالا که بیتردید یکی از بهترینهای حوزهی کاری خودش است. چرا آن رئیس دانشگاه است و این از ادامهی تدریس هم بازمانده است؟
نظام ایدئولوژیک به “فردیت” علاقه ندارد. کسی که دانش و اندیشه و توانایی آفرینشگری دارد فردیت پیدا میکند. پس به مرور جای همهی این “افراد” را کسانی میگیرند که از این ویژگیها کمبهرهاند. یا کمسواد و کلیشهایاند، یا بیاعتقاد و مسئولیتناپذیر، و یا البته هردو. دینداری و اخلاق در دست این دو گروه فروکاسته میشود به قشریگری از سویی و تظاهر از سوی دیگر. قابل آزمون تجربی است. مجموعهای از مدیران میانی و کارکنان حکومتی را به صورت تصادفی جمع کنیم و در یک فضای عاری از تقلب فقط از آنها امتحان “ادبیات فارسی” و “تعلیمات دینی” بگیریم و ببینیم نتیجهی آزمون را میشود اعلام کرد یا مسألهای امنیتی خواهد شد؟ همانقدر که رانتخواری و فساد اقتصادی لازمهی سیستماتیک نظامهای ایدئولوژیک و ایستاست، ناشایستهسالاری هم نتیجهی طبیعی آنهاست.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
جماعتی که نظر را حرام میگویند…
اما آیا تنها همان دو دسته که برشمردم در حکومتاند؟ مسلّم است که نه. صرف نظر از استثناها، دو گروه دیگر نیز هستند که قوام نظام به آنهاست. باورمندانی که یا متخصص علوم دینیاند یا متخصص علوم فنی و مهندسی و مانند آنها. اینها درسهایشان را خواندهاند و حتی ممکن است از آسیبهای خودشیفتگی فرهنگی نیز در امان مانده باشند ولی معمولاً درگیر محدودیتی دیگرند: درخودماندگی فرهنگی. مشکل این گروه آن است که بهرغم مهارتهای شایان توجهشان در “برخی” امور، تواناییهای ارتباطیشان اندک است و هوش هیجانی و عاطفیشان به اندازهی هوشبهر عادیشان رشد نکرده است. دنیا را فرمولوار میپسندند و ابهام و عدم قطعیت آشفتهشان میکند. تقلیل عالم و آدم به امور بسیط سیاه-سفید اضطراب چنان ذهنهایی را کم میکند. چون از رازوارگیهای جهان و هزارتوهای قضاوت اخلاقی فراریاند بهرغم نیت نیک ممکن است فاجعه به بار بیاورند و مصداق کسانی بشوند که “نظر حرام بکردند و خون خلق حلال”. پیوندِ با ایدئولوژی آنچنانِ چنین ذهنهایی را آنچنانتر میکند. در یک محیط سالم برای پرورش عاطفی و تقویت استعداد همدلی چنین ذهنهایی میکوشند. فروتنی معرفتشناختی و رشد اخلاقی قابل فراگیری است. تاریخ و ادبیات و هنر ابزارهای کارآمد این فراگیری است. فرق آنکه “رمان” را به مثابه نوعی جهانبینی میفهمد با آنکه آن را نمیشناسد و نمیفهمد در همینجاها خود را آشکار میکند. دریغ که در نظام آموزشی ما جای چنین پرورشهایی به کلی خالی است. آیا به عنوان نمونه تنها دیدن دو فیلم در کنار هم چنان ذهنهای قاعدهزدهای را تکان نخواهد داد؟ میشود کسی هم “بانی و کلاید” (Bonnie and Clyde ساختهی آرتور پن) را دیده باشد و هم “مأموران بزرگراه” (The Highwaymen ساختهی جان لی هنکاک) را و درنیابد منظر/نظرگاه/چشمانداز/موقعیت/شرایط/وضعیت چقدر در داوری اثرگذار است؟ “فهمیدن” دیگری کلید اخلاق است و در تقابل با شبهشناختِ ایدئولوژی.
کسنوفانس دوهزاروچندصد سال پیش به درستی فهمیده بود که اگر گاوان و اسبان و شیران نیز میتوانستند خدا را ترسیم کنند آن را به صورت خودشان تصویر میکردند. چگونه میشود کسی اکنون نفهمد آن تصویری که از خواستِ خدای نامحدود به دست میدهد تصویری است از روانِ محدود خودش؟ کسی که خوشمشرب و نیکاندیش و بخشنده و مهربان است خدایش نیز چنین است و کسی که سختگیر و وسواسی و تنگنظر و خشمگین است تصویری که از خدا به دست میدهد بر پایهی همین صفات است. هر چقدر تصور نخست از خدا برای اخلاق پشتوانه است، دومی گریزگاه بیاخلاقی است.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم
پیامد ترکیب ناآگاهیهایی که برشمردم طبیعتاً چیزی نباید باشد جز همین شرایط ناخوشایندی که در آنایم. کشمکشهای ناگوار داخلی و بنبستهای بینالمللی. ایدئولوژیهای خطرساز زندگی آدمیان را بر کرهی خاکی تهدید میکند. از سرمایهداری لجامگسیخته تا دولتمداریهای ناکارآمد. اما آنچه گویا فعلاً بیش از همهی اینها منطقهی ما را تهدید میکند بنیادگرایی(فاندامنتالیسم) است. بنیادگرایی به معنایی همیشه بوده است ولی امروزه در جاهایی به صورت ایدئولوژیِ آخرالزمانیِ رهاییبخش رواج یافته است. هر گاه و هر جا جای ارتباط و رقابت سازندهی فرهنگهای گوناگون را تقابلهای ویرانگر بگیرد، هر چه فرهنگها بیشتر به درون لاک خود فروبروند، بازار بنیادگرایی گرمتر خواهد بود. خودشیفتگی فرهنگی، درخودماندگی فرهنگی، و بنیادگرایی همزادند. هم یکدیگر را تشدید میکنند و هم به همین صفات در فرهنگهای پیرامونشان دامن میزنند. بنیادگرایی مسیحی، بنیادگرایی یهودی، بنیادگرایی هندو، و بنیادگرایی اسلامی از هم جدا نیست. حتی میشود ایدههای قوممدارانه را نیز صورتهایی از بنیادگرایی ناسیونالیستی دانست که ربطی به میهندوستی ندارد و تجلی قومپرستی و ملیتپرستی است، نوعی دین دنیوی. چه ایدئولوژی پانترکیسم باشد، چه پانایرانیسم، چه پانعربیسم، چه هر چه دیگر از این دست. نیمنگاهی به پیرامونمان انواع و اقسام بنیادگراییها را در برابر دیدگانمان میآورد، از خاخام اسرائیلی که زلزلهی جانگداز ترکیه و سوریه را بی هیچ شرمی انتقام خدا از دشمنانش معرفی میکند تا رئیسجمهور آذربایجان که دربارهی ستم تاریخی فارسها بر چند میلیون ترک در ایران حرف میزند و نمیداند ایران سرزمین یک قوم نیست، وطن یک فرهنگ است.
هنگامی که حتی در میان هندوها و بوداییها که کسی از آنها انتظار بنیادگرایی ندارد گروههای تندروی بنیادگرا پیدا میشود یعنی این خطر بیش از همیشه همهی ما را تهدید میکند. از ظلماتِ ایدئولوژیهای پنهانشده پسِ پشت سنتها، از این تاریکاندیشیِ تهی، آیا هیچ بیرونشدی نیست؟ بیایید نسبت فرهنگ خودمان را با ایدئولوژیهای بنیادگرایانه بسنجیم.
هر کجا مرز کشیدند شما پل بزنید
جستاری که اینک در حال نوشتن آنام به مناسبت نوروز نوشته میشود و به زبان فارسی. همین الان بیخ گوش ما شوربختانه بنیادگرایانی حاکماند که با هر دو سر ستیز دارند، هم با نوروز و هم با زبان فارسی. طالبان (و نیز داعش و القاعده و دیگر گروههای افراطی) اشتباه نمیکنند: اگر بنا بر بنیادگرایی اسلامی یا اسلامگرایی افراطی باشد چه شأنی میشود برای نوروز قائل بود یا برای زبان فارسی؟ اعیاد دینی و زبان کتاب خدا بنیادگرایان را بس است. اما نکته اینجاست که اسلام تاریخی و واقعی، خود الزاماً بنیادگرا و افراطی نبوده و بر همین پایه نیز گسترش و دوام یافته است.
از هر دین و مشرب و مکتبی میتوان دو گونه دریافت داشت: یکی پرخاشگر و ستیزهجو و بدوی و گذشتهگرا، دیگری خردمندانه و مداراجو و مدنی و فرایندنگر. اولی واکنشی و ویرانگر و تاناتوسمحور است و دیگری همدلانه و زندگیساز و مهرآمیز. در مورد اسلام از دیرباز این هر دو رویکرد وجود داشته است. یکی از مثالهای بارز رویکرد اول جریان سلفی است. کسانی مانند ابنتیمیه و ابنقیم جوزیه و محمد بن عبدالوهاب چنان اسلامی را ترویج کردهاند: دشمنی با هر آنچه غیردینی است از فلسفه تا عرفان، از علوم تا هنرها؛ با مشی ناروادار و تکفیری. خلوصگرایی خیالی این منظر همواره در حال مرز کشیدن است میان آنچه سنت سلف صالح تلقی میکند با هر دستاورد بشری دیگر. داعش نمونهی تام و تمام این رویکرد است (البته از جهان مدرن فناوری نظامی آن را با آغوش باز پذیرفتهاند که اگر بخواهند صادقانه به مقتضای باورشان عمل کنند باید این یک فقره را هم کنار بگذارند!). طالبان نیز با اینکه سلفی نیستند و حنفیاند اسلامِ واکنشیشان کمابیش از همین دست است. در این یکسال و چندماههی قدرتیافتن مجدد طالبان در افغانستان برخی در ایران سادهاندیشانه با آنان همدلی نشان دادند در صورتی که ایران جایگاه و پایگاه رویکرد دوم است. امثال ابنتیمیه و ابنقیم در تقابل با کسانی همچون خواجه نصیرالدین طوسی و شاگردانش بودند. گروه اخیر میراثدار فرهنگ و زبانی بودند که آن را میشود به راحتی تا ابنسینا و فردوسی پی گرفت.
سدههایی پیش از آنکه مارتین لوتر با ترجمهی کتاب مقدس به زبان آلمانی نقطهی عطفی در تاریخ مسیحیت ایجاد کند کتاب مقدس مسلمانان بارها به زبان فارسی ترجمه شده بود. پایایی و پویایی زبان فارسی (که به نوبهی خود بقای دیگر زبانها و از جمله ترکی را نیز در جهان اسلام موجه کرد) در اندرون خود نفی هر گونه سلفیگری و بنیادگرایی است. فارسی فرهنگی است که طی زمان امتداد یافته و غنی شده است. فارسی تجسم ایران است و جانمایهی آن خوانش از فرهنگ اسلامی که در آن فرهنگستیزی و ظاهرگرایی نفی شده است.
وطن فارسی نه آن قریه است که به تاراج این و آن برود
فارسی زبان یک قوم نبوده است و نیست. زبان ارتباطیِ مشترک (lingua franca) اقوامی است با گویشها و حتی زبانهای متفاوت. همانطور که بر خلاف تصور عدهای، فارسی رسمی امروز ایران همان گویش تهرانی نیست، فارسی رسمی ادبی هم گویش یک گروه محلی نبوده است. خوشبختانه حافظ با گویش منطقهی خود در آثارش چند سطری به یادگار گذاشته تا بدانیم بدون آشنایی با آن گویش چیزی از آنها دستگیرمان نمیشود. در صورتی که فارسی رودکی را نیز بهسادگی میفهمیم. آثاری که در این بیش از هزار سال به فارسی(دری/تاجیکی) پدید آمده و از ادب و هنر تا علم و فلسفه را دربرمیگیرد حاصل مساهمت و مشارکت اقوام و افرادی است مختلف که از آناتولی تا شبهقاره پراکنده بودهاند، از سودی بوسنوی تا امیرخسرو دهلوی. هنوز نیز میتوان اثر این زبان و ادبیاتش را در تمامی این پهنه دید.
ادبیات فارسی امروز ایران را نیز کسانی با قومیتها و لهجهها و گویشها و زبانهای مادری متفاوت پروراندهاند. بر ادبیات تکیه میکنم چون زبان به مثابه ابزارِ ارتباط چیزی است غیر از زبانی که به تعبیر استعاری هایدگر خانهی وجود است. اسپرانتو ابزار ارتباط است و محصول دورهای که زبان را ابزار میدیدند. زبان بیتاریخ تنها ابزار است، اما زبان تاریخمندِ دارای ادبیات زنده چهارچوب ارجاعی دارد که آن را از صِرف ابزار روزمره جدا میکند. چنین زبانی میتواند نمایندهی نحوهای از هستی زمانمند آدمی باشد. زبان فارسی چنین زبانی است و اگر بخواهم این نحوهی بودن را در تعبیری نسبتاً متأخر بگنجانم شاید بیوجه نباشد آن را با تعبیر “رندی” به معنای حافظانهی آن بازگوکنم. رندی شیوهای از بودن است؛ همسو با دوستداری دانایی و زیبایی، دمغنیمتشمری و خوشباشی، خودآگاهی و ژرفنگری، تیزبینی و شوخطبعی، ناسازگار با گرانجانی و خودبینی، و سازگار با مروت و مدارا. آنچه ذیل بودنِ رندانه آوردم عصارهی شیرین ادبیات فارسی به مثابه یک فرهنگ است که حافظ آن را در قالب یک واژه فشرده است. این فرهنگ از گذشتههای دور تا همین امروز ادامه یافته است. زندگیِ این فرهنگ نفی ایدئولوژی سلفی است.
احمد شاه مسعود در اوج درگیری نظامی با طالبان به همراهانش یادآوری کرده بود که “عملیات”شان برای “ادبیات” است. ادبیات فارسی به مثابه فرهنگ و جهاننگری. سخن فرماندهی شهید تیزبینانه و درست بوده است. اکنون که دو دههای پستر طالبان با زد و بند با قدرتهای مختلف، این بار ریاکارانه و مزورانه، باز به قدرت بازگشتهاند، میبینیم که برای جا انداختن بدویتشان تنها نمیتوانند به خانهنشین کردن زنان و محروم کردن دختران از تحصیل بسنده کنند و دشمنیشان با زبان فارسی کموبیش آشکار است. میدانم که سویهای از این قضیه قومیتی است، ولی این همهی ماجرا نیست. پشتو که خود از خانوادهی زبانهای ایرانی است پشتوانهای ندارد که در برابر تحجر طالبانی قد راست کند، همانقدر که سایر گویشها و زبانهای رایج در ایران ندارد. همهی این گویشها و زبانها به جای خود ارزشمند است و حفظکردنی، اینها بخشی از تنوع و تکثر زیبای این منطقه است، اما حکایت فارسی چیز دیگری است. تا وقتی ادبیات فارسی در افغانستان باقی باشد موفقیت اسلامگرایان افراطی موقت است.
اسلامگراییِ افراطی و بنیادگرا بیشوکم در همه جا خریدارانی دارد، نه فقط در پاکستان یا مصر یا الجزایر، که از اویغورهای چین گرفته تا نسل دوم و سوم مهاجران به اروپا و آمریکا. تاجیکستان هم زیر سایهی تاریک اسلامگرایان افراطی است. یکی از چیزهایی که شاید بتواند در رهایی از دوگانهی یا اسلامگرایی افراطی یا حکومت غیردموکراتیک به تاجیکستان و چهبسا حتی ازبکستان کمک کند آمیختگی مردم این سرزمینها با ادبیات فارسی است (تاجیکستان فارسیزبان و ازبکستان ازبکیزبان را کنار هم آوردم چون هم در تاجیکستان ترکان ازبک هستند، و هم در ازبکستان تاجیکان هستند و سمرقند و بخارای فارسیزبانان در ازبکستان است. این تقسیمبندیهای قومیتی هویتجویانه و سیاسی ربطی به گسترهی ادبیات فارسی به عنوان زبان مشترک فرهنگی اقوام گوناگون ندارد). اگر استعمار رابطهی شبهقاره را با ادبیات فارسی تضعیف نکرده بود شاید با ادامهی بالندگی این فرهنگ امروز پاکستان و کشمیر و هند هم کمتر گرفتار بنیادگراییهای بیبنیاد بودند. ادبیات فارسی پادزهر بنیادگرایی است.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
روزگاری من هم به پیروی از گروهی از روشنفکرانِ دغدغهمندمان خیال میکردم اینکه ما امروز فارسی گذشتگانمان را میفهمیم حاکی از ایستایی فرهنگی ماست. انگلیسیزبان امروزی انگلیسی چاوسر و فرانسهزبان امروزی فرانسهی مونتنی را ناآشنا مییابد، چگونه است که فارسیِ هزارسال پیشِ مقدمهی شاهنامهی ابومنصوری و تاریخ بلعمی و ترجمهی تفسیر طبری همین فارسیای است که ما امروزه مینویسیم؟ اگر زبانهای اروپاییان در طول سیصد-چهارصدسال بیش از زبان ما در طول ده قرن تغییر کرده است آیا ناشی از مدرننشدن ما نیست؟ خیال میکردم هست. تا اینکه شنیدن یک سخنرانی باعث شد بتوانم مسأله را طور دیگری ببینیم.
در ایام دانشجوییام، ژاله آموزگار استاد برجستهی گروه زبانشناسی دانشگاه تهران را در دانشکده ادبیات دورادور میدیدم، همیشه در عین جدیت، خوشرو و مهربان و مراقب بود. با مقنعه و روپوشی که از دختربچههای دبستانی تا بانوان پیشکسوت دانشگاهی همه باید به عنوان نشانهی متحدالشکل “مرد نبودن” میداشتند. فضا بستهتر از این حرفها بود. در گروه فلسفه در آن زمان هیچ زنی تدریس نمیکرد و گمان نمیکنم تعداد استادان خانم دانشکده هم شش-هفت نفری بیشتر بوده باشد. با اینهمه ژاله آموزگار در آن فضای مالامال از تفکیک جنسیتی حضوری چشمگیر داشت. اما من در آن زمان هیچوقت به ذهنم نیامد از پلههای دانشکده طبقهای بالاتر بروم و از درسهای استادان گروه زبانشناسی که اغلبِ آنها را از روی آثارشان میشناختم بهره ببرم. خجالتیبودنام همیشه در این ماجراها تأثیر داشته ولی مشکل بسیار جدیتری در کار بود. فضایی که در آن رشد کرده بودم اهمیت ریشهها و دلالتهای تاریخی زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را به من نیاموخته بود. اندیشههای فلسفی غربی را با تاریخشان فرامیگرفتم ولی اندیشههای گذشتگان خودمان را غیرتاریخی آموخته بودم. نادانی و نابختیاریی بود که سپستر با درک معنای تاریخمندی کوشیدم تا حد امکان رفعش کنم. سراغ منابع گونهگون رفتم و از جمله کارهای خانم دکتر آموزگار. فرهنگ ایران از آن موضوعات بود که پرداختن به آن بهاصطلاح دیر و زود داشت، ولی سوخت و سوز نمیتوانست داشته باشد. حرف حساب و اندیشهی درست و دانش کارآمد گم نمیشود. میماند و اندکاندک مخاطبانش را میآفریند. در ذهن من تصویر استاد آموزگار که دارند بهرغم ناملایمات زمانه آرامآرام و گشادهرو و شکیبا پلههای دانشکده را بالا و پایین میروند برهانی شده است بر درستی گزارههایی که نوشتم. دیر به سراغ فرهنگ ایرانی رفتم، وقتی که دیگر در دانشگاه نبودم. ولی بالاخره رفتم و سخت تحت تأثیر آنچه بایست زودتر میآموختم قرار گرفتم. در میان آنچه از آثار ژاله آموزگار فراگرفتم یکی از بنیاد نگرشام را دربارهی معیار ایستایی و پویایی زبانها تغییر داد. “زبان شیرین فارسی” (سخنرانیای که متن آن در “زبان، فرهنگ، و اسطوره” چاپ شده است). ژاله آموزگار کوتاه و گویا از منظر زبانشناختی به صیقلخوردگیهای زبان فارسی اشاره میکند. در واقع فارسی همان هزار سال پیش صیقلخوردگیهای لازم را یافته بوده است. به عبارت دیگر وقتی پیشاهنگان شعر و نثر پارسی که امروزه آثارشان به دست ما رسیده کارشان را آغاز کردند این زبان از حیث سادهشدنهای آوایی و دستوری و مانند اینها مراحل تحول و تکاملش را طی کرده بوده است. شنیدن این سخنان باعث شد به مسألهای که روشنفکرانمان بر پایهی قیاس فارسی با زبانهای ملی اروپایی مطرح کرده بودند دوباره بیندیشم. آیا پرسش درست مطرح شده بود؟ به این نتیجه رسیدم که نه. اینکه کسی امروز زبان هزار سال پیش را بفهمد نشانهای بر ایستایی یا پویایی زبان نمیتواند باشد. اگر کسی زبان هزار سال بعد را بفهمد باید پرسش ایستایی یا پویایی را مطرح کرد. آیا میتوان تصور کرد کسی از دورهی سامانیان به روزگار ما بیاید و فارسی امروزی را بفهمد؟ در همین متن آیا معنای ساختار و نظام و گفتمان و بنیادگرایی را درخواهد یافت؟ بیتردید نه. زبان فارسی و فرهنگ ایرانی هیچگاه در ایستایی و رکود باقی نمانده و از قضا در دورهی معاصر شکوفایی و نوزایی تازهای را تجربه میکند. اینکه من و شما زبان شاهنامه را میفهمیم حاکی از هیچ رکودی نیست. این پیوستگی خودش سرمایه است، سرمایهی فرهنگی ارجمندی است که به ما فارسیزبانان رسیده است. فارسی گنجینهای از گنجینههای تمدن بشری است، گنجینهای زنده و زایا که ادبیات و چهارچوب ارجاع فرهنگیاش راه را بر تنگنظری و خودبینی میبندد.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
نور ز خورشید جوی بو که برآید
چنانکه امین معلوف بهدرستی گفته است در واقعیت هیچ هویت خالصی وجود ندارد، حتی هیچ دو نفری هویت یکسان ندارند. آنچه دربارهی زبان فارسی و فرهنگ ایرانی گفتم از سر هویتجویی خاماندیشانه نیست. مقصودم تنها اشاره به یک ظرفیت در عالم واقع است برای فراتر رفتن از تنگنای آموزههای بنیادگرا: پذیرا بودن فرهنگ ایرانی در برخورد با دیگر فرهنگها و ناسازگار بودن میراث ادبی فارسی با جزماندیشیهای ایدئولوژیک.
اگر در ایران امروز بدون کمترین حمایتی از نهادهای حکومتی با این شورمندی و کنجکاوی برای شناخت اندیشه و ادبیات و فرهنگ دیگر کشورها تلاش میشود تجسم جنبهای از پذیرا بودن فرهنگی پیشگفته را شاهدیم. همچنانکه توجه دیگران به ادبیات فارسی به سبب همان ناسازگاری پیشگفته است. وقتی کسانی مانند اورهان پاموک یا الیف شافاک که فارسی نمیدانند از طریق ترجمهها به میراث ادبیات فارسی توجه نشان میدهند به این سبب است که دریافتهاند کجای جهان اسلام باید دنبال دیدگاههای انسانی جامعنگرتر باشند. البته که ابوحامد غزالی هم ایرانی بوده است و فارسیزبان، ولی آیا جالب نیست که جنبههای سلبی اندیشههای او از قبیل تهافتالفلاسفه بیشتر در جاهای دیگر جهان اسلام اثرگذار بوده است تا سرزمین خودش؟ رویکرد تهافت غزالی با روحیهی جستجوگر و روادار فرهنگ ایرانی همساز نبوده است.
رواداری ایرانیان را نباید تنها در گذشتههای دور و مثلاٌ در دورهی هخامنشیان و رفتار کوروش جستجو کرد. در همین ایران امروز هم نشانههای این رواداری را میشود یافت. کدامیک از ما هنگام بهره بردن از واژهنامههای درخشان سلیمان حییم به یهودی بودن او توجه میکنیم؟ به کداممان وقتی در دورهی دبیرستان میخواستیم کتابهای مختلف در حوزهی ریاضیات بخوانیم گفتند کارهای راهگشای پرویز شهریاری را نخوانیم چون زردشتی است؟ چه کسی موقع خواندن ترجمهی فارسی تاریخ سینمای بوردول و تامسون به این کار دارد که مترجمش، روبرت صافاریان، ارمنی است؟ نوشتههای خواندنی هارون یشایایی -هموطن فرهیختهی یهودیمان- گواهی است بر اینکه در همین روزگار خودمان هم بهرغم همهی تنگنظریهای ایدئولوژیک و سیاستزدگیهای ناخوشایند درآمیختگیهای فرهنگی ما ایرانیان و رواداریهای ما فارسیزبانان نسبت به هم بیش از آن است که تصور میکنیم. به تعبیر زیبای احسان یارشاطر وطن ما زبان فارسی است. این وطن خانهی گرم و امن هستی رندانهی همهی ایرانیان است.
گمان میکنم اینکه در میان ادیان و مذاهب گوناگون، پس از اسلام، مذهب تشیع در ایران حاکم شده است همسوست با همین تصویری که دادم. تشیع امامی مذهبی است که مشروعیت حکومت غیرمعصوم را نمیپذیرد، بنابراین روابطش با حکومتها همواره به معنایی مبتنی بر اقتضائات عملی (de facto) است و نه مشروعیت نظری (de jure). تشیع امامی حکومتگریز (آنارشیست) نیست ولی به حکومتها حرمت و تقدس نمیبخشد. نه فقط سودای حکومت آرمانی و آرمانشهرسازی در زمان غیبت در این مذهب وجود ندارد و از این حیث بیگانه با آرمانهای اسلامگرایان است بلکه هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ معتقدات کلامی این مذهب در برابر بنیادگرایی قرار میگیرد. به لحاظ تاریخی چنانکه اولیور لیمن نیز بهدرستی اشاره کرده است پیوندهای روشنی هست میان این مذهب با اندیشهی فلسفی. فلسفه در روزگار گذشته یعنی دایرهای از علوم تجربی و ریاضی تا علوم انسانی. این دال بر گشودگی تاریخی این مذهب است بر اندیشهها و دانشهای بیرونی. همچنین نباید فراموش کرد که این مذهب از بنیاد مذهب اقلیت بوده است. اقلیتی که به اقلیتبودن خود آگاهی داشته است. از این رو روابطش را با دیگر اقلیتها کموبیش سازنده تعریف میکرده است. به لحاظ اعتقادی نیز نفس باور به امامت به معنایی پذیرش تغییر و تحولات زمانه و اقتضائات زمان است. اگر دگرگونیای در کار نباشد باید بتوان صرفاً با کتاب خدا و سنت رسول زیست. چشمانتظار امام غایب بودن رو به سوی آینده داشتن است. همچنانکه توصیه به زمانهشناسی و پروردن فرزندان خود متناسب با اقتضائات آن با بنیادگرایی سازگار نیست. ایران با صفویه شیعه نشده است. تشیع از ابتدا در ایران جایی یافته بوده است. با صفویه حکومت شیعی شد.
خوانش اهل سنتِ ایرانِ فرهنگی و فارسیزبان نیز از اسلام بنیادگرایانه نبوده است. کافی است به یاد بیاوریم که سعدی و حافظ شیعه نبودهاند و از اهل سنتاند. همین الان هم برای نمونه اهل تسنن شمال افغانستان درکشان از دینداری متفاوت است از دینداری طالبان. این شوخی روزگار است که از دهههایی پیش در ایران و افغانستان و تاجیکستان اسلامگرایانی سر برآوردهاند که از سید قطب و امثال او الگو گرفتهاند و دنیای مدرن را جاهلیت جدید میخوانند و به جنگ آن میروند. این پدیده محصول ناماندگار عصر رونق ایدئولوژیهاست. وگرنه قرائت اسلامگرایانهی سلفیوار از اسلام نه با مذهب امامی همراستاست و نه با مذاهب غیرافراطی اهل سنت.
خلاصه کنم: کشمکشهای تلخ اجتماعی و فرهنگی و سیاسی جامعهی ما در این روزگار ناشی از تعارض اسلامگرایی وارداتی با اسلام مردم است. این میانپرده تمام خواهد شد. با وام گرفتن از استعارهی رمون آرون دربارهی ایدئولوژی، میتوانم بگویم شعر بنیادگرایی را باید به نثر واقعیت برگرداند و این اتفاق در زبان فارسی خواهد افتاد.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود برافروز
سال گذشته وقتی طالبان در افغانستان به قدرت بازگشت متأسفانه رسانههای رسمی و حکومتیمان داشتند در خیالات خود آمریکا را شکست میدادند. پس ناگزیر بودند بگویند طالبان متحول شده است و در افغانستان مقاومتی وجود ندارد و با رفتن غربیها همه چیز خوب و خوش است. در این حال و هوا یک نفر که افغانستان را به خوبی میشناخت سرسختانه در برابر جریان رسمی ایستاد و تبعاتش را هم به جان خرید. محمدحسین جعفریان با کمترین امکانات -یک گوشی و یک صفحهی اینستاگرام- برنامهای را آغاز کرد که رفتهرفته به مهمترین رسانهی نقاد طالبان و صدای جنبش مقاومت افغانستان تبدیل شد. برنامههای او در اینستاگرام و یوتیوب محلی شد برای گرد هم آمدن همهی فارسیزبانان مخالف اسلام طالبانی، از ایرانی و افغانستانی و تاجیکستانی. هنگامی که احمد مسعود و لطیف پدرام و دیگرانی مانند آنها از طریق صفحهی جعفریان با ما سخن گفتند دریافتیم که چقدر با آنها مشترکات داریم. مشترکات داریم واقعاً کم است. دریافتیم چقدر یکی هستیم. وقتی چنین به هم نزدیکایم سرنوشتهایمان خواهناخواه به هم گره خورده است. نمیشود خواهر همفرهنگ من در همسایگیمان نتواند زندگی معمولیاش را بکند و ما اینجا بیدغدغه زندگی کنیم. فعالیت محمدحسین جعفریان علیه اسلام طالبانی حتی از رسانههای جهانیِ مدعی روشنگرانهتر بود. آن رسانهها با رفتن غربیان از افغانستان چندان تمایلی نداشتند و ندارند فضاحتی را که در آنجا رقم زده شد یادآوری کنند، ولی محمدحسین جعفریان به صریحترین صورت ممکن همه چیز را پیش چشم ما نهاد تا بدانیم بنیادگرایی دینی و قومی چه فاجعهای در خانهی همسایگانمان ایجاد کرده است.
در دنیای کنونی عجالتاً تنها سه کشور رسماً فارسیزبان هست ولی شگفتا که هیچ کوششی برای مراودهی جدی میان مردم این سه کشور انجام نمیشود. تنها رسانهی برجستهای که مردم هر سه کشور را مخاطب قرار میدهد بیبیسی فارسی است که فعالیت همان را هم الان شبکههای رقیبش دارند تحتالشعاع قرار میدهند با راهاندازی شبکههای جداگانه برای ایران و افغانستان. در چنین فضای فسردهای یک نفر هست که سالهاست آهسته و پیوسته، بیهیاهو و اثرگذار، در کار برقرار کردن ارتباط میان اهل فرهنگ این سه کشور است. بیحمایتی از سوی حکومتی و بیبودجهای از جانب نهادی. کار او عشق اوست، زندگیاش. و یکی از سویههای این کار/عشق/زندگی روشن نگه داشتن چراغ رابطهی مردمان این سه سرزمین است. علی دهباشی که حقیقتاً در کارش استاد است، با مجلهاش -بخارا- و با همهی شبها و صبحها و عصرهایی که برگزار کرده است و میکند، با بودن خودش که با پیگیری ستودنی و همت مثالزدنی هر کاری را تا پایانش پیش میبرد، سالهاست که مهمترین نهاد فرهنگی ایران است برای ارتباط با فارسیزبانان و فارسیدوستان همهی جهان و به ویژه مردم نازنین افغانستان و تاجیکستان. علی دهباشی تیزبینانه دریافته که در این فرهنگ و در این زبان چیزی هست که ارزش نگهداری دارد و برای حفاظت از این گوهر تا پای جان کوشیده است، اغراق نمیکنم وقتی میگویم تا پای جان چون همه میدانند او بیماری تنفسی دارد ولی اهل استراحت نیست. بخارای او که نشریهی آشنای ایراندوستان جهان است حاصل عشق اوست به زبان فارسی و پیوندگاهی برای فارسیزبانان جهان.
دو نمونهی متفاوت آوردم تنها برای یادآوری یک نکته: میشود بیچشمداشت از فلان نهاد و بهمان سازمان کارهایی کرد مؤثرتر از کارهای نهادها و سازمانهای عریض و طویل. فرهنگمان را بیهوده به دست دولتها و حکومتها و دلیلتراشیها و فرافکنیهایشان نسپاریم. نگهبانی از زبان و ادبیات فارسی و تاریخ و فرهنگ ایران، و همدلی با همفرهنگان و یاری به همزبانان، کنش سیاسی و اجتماعی معنادار و اثربخش تکتک ما میتواند باشد، کنشی که آینده را شکل خواهد داد.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…
گمان مبر که به پایان رسید کار مغان…
“زن، زندگی، آزادی” که از کردی به فارسی آمد و از این زبان به جهان راه یافت دقیقاً در تقابل با ایدئولوژی بنیادگرایی است. جذبشدن سریع این نگره در ایرانِ امروز نشاندهندهی زندهبودن و نشاط فرهنگ ایرانی و زبان فارسی در روزگار ماست. تا ریشه در آب است امید ثمری هست. میدانم که گاهی از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی عجله نکنیم و مأیوس نشویم. شتابندگی کار آهرمن است. در فرهنگ باستانیمان به زیبایی گفتهاند که غم و نومیدی و خشم دیوهای اهریمنیاند. گفتهاند هنگام زادهشدن زردشت وقتی جای اندیشهی بد (دیو اکومن) را در ذهن او نیکاندیشی (بهمن امشاسپند اندیشهی نیک) گرفت نوزاد خوشدلانه خندید. این خندیدن به جای گریستن را معجزهی زایش این بنیانگذار اخلاق میدانند. نه تسلیم بنیادگرایی و ایدئولوژیزدگی بشویم و نه تسلیم غصه و غضب و غیظ و یأس. نوروز پیک کهنسال امیدواری و شادی است. “وطن فارسی نه آن قریه است که به تاراج این و آن برود / روزگاری در این وطن حتی مغولان فارسیزبان شدهاند”(محمدکاظم کاظمی). آگاهانه که دست به دست هم بدهیم از این کهن بوم و برِ دوستداشتنی آنچه راهگشاست افقهای نو را پیش چشمانمان خواهد آورد و آنچه نه، سنجشگرانه شسته خواهد شد تا اینجا همچنان و جهان تا جهان است نوروز بماند. “هر کجا مرز کشیدند شما پل بزنید / حرف تهران و سمرقند و سرپل بزنید // هر که از جنگ سخن گفت بخندید بر او / حرف از پنجرهی رو به تحمل بزنید”(نجیب بارور).
محمد منصور هاشمی
این جستار در مجله “اندیشه پویا”، شماره 83 به چاپ رسیده است. به عللی کاملاً قابل فهم و پذیرفتنی دوستان عزیز دست اندر کار مجله برخی تعابیر و نکات را در نسخه چاپ شده تغییر داده یا حذف کرده اند. تفاوتها البته بسیار جزئی است ولی به هر حال بر روی سایت شخصیِ نویسنده طبعاً مسئولیت همه مطالب با خود اوست و بنابراین در اینجا صورت اصلی جستار منتشر شده است.
محمدمنصور هاشمی است: جهان تا جهان است…