طنز
سقراط در جلجتا، بودا در بِرمه؛ طنز فلسفی
ضیافت عشق برپاست، اما مهمانها فرق دارند. سقراط که دیروز صبح، در زندان آتن با شوکران کشته شد. افلاطون هم چشمش ترسیده، از صبح رفته آرایشگاه که زنِ خودش و زن سقراط را به خانه بیاورد و نیامده. بقیه رفیقان هم هر یک عهد صحبت شکسته و متواری شدهاند.
سقراط مرده و بیاو سخن گفتن از عشق، دشوار و اندوهبار است؛ چیزی مثل شاهنامهخوانی آن هم درست روزی که ایل، خلع سلاح بشود!…
آگوستین زیر لب استغفار میکند و ترجیح میدهد با فیلسوفِ ملحد، دهن به دهن نشود، اما دیوید هیوم، دست به سینه مقابل قدیس ایستاده، زیر لب میگوید:
_هرچند باورهایت را نمیپذیرم، اما دوستت دارم به خاطر اعترافاتت.
سلام بر تو، روزی که زاده شدی، روزی که خواهی مرد و روزی که هرگز برانگیخته نخواهی شد!
آگوستین قدیس، با دلهره ابدی، چهارسو را میپاید که مبادا ناگهانی سروکلهی معشوق سابقش فلوریا آمیلیا پیدا شود و خشتک او را بادبان کشتی رسوایی کند.
آهسته و با دلهره میگوید:
فرزندم! طبق روایات متواتر، عشق تبدل جوهری میآورد، مثلا فطیر مقدس را بدل به جسم عیسای ناصری کیکند و شراب را بدل به خون آن حضرت.
هیوم با اعتراض و پرخاش میگوید:
این که میگویید چنین و چنان میکند، ایمان است، نه عشق!
لااقل به کلام مسیحی و تعالیم ارتدوکسی ارباب دین او وفادار باشید، مُدرنیزه کردن سنت هم حدی دارد حاج آقا!
ابوالسعید ابیالخیر، آهسته با آستین خرقهاش، اشکها را پاک میکند و میگوید:
_آه از غم تو، هزار آه از غمِ تو!
آگوستین درست میگوید برادر جان! حتی اگر سنگ هم عاشق شود، گوهر صدایش میکنند! عاشقی کنید، که بعدها دچار پشیمانی و پریشانی نشوید. «چرا که شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی بر جا میگذارد»
و خودش از جملهی آخری خوشش میآید. دارد فکر میکند که از جملههای تلگرامی شریعتی بوده، یا حسین پناهی، یا کوروش کبیر؟
هلن فیشر که گوش به ابوسعید نداشته هنوز از تفکیک ایمان و عشق در سخنان هیوم، هیجان زده است از جایش بلند میشود و برای مخاطبان میگوید که هورمونها چه نقش و جایگاهی در فرایند عشقورزی دارند، از مرحله دهانی در کودکان گرفته تا ترشح اکسی توسین و دوپامین و سروتونین…
بانو سیمون از همانجا که نشسته به بانو هلن اعتراض میکند:
_خواهر جان! شما از پوشک تا کفن زندگیمان را نمیخواهد توضیح دهید. تا حالا توی چند صفحه از این کتاب، همین حرفها را تکرار کردهاید!
اگر مقدور است بگذارید باد بیاید! نشنیدهاید که انَّ فی ایام دهرکم نَفَحات…
بعد هم به ذهنش میرسد که توصیهای اخلاقی بکند که مثلا؛ زندگی، شاید منشوری ست دوار در فاصلهی پوشک و ایزی لایف! اما میاندیشد این طنز سبک و عامهپسند دور از شأن یک فیلسوف اگزیستانسیالیست و عارف پاریسی است و حرفش را میخورد.
سهراب سپهری که در ضلع شمالی ضیافت نشسته، در تاریکی دستی به ریش خود که در جدال با سرطان سفید شده میکشد، انگار تمام این سالها یک برهی روشن پیدا نشده که علف خستگی او را بچرد. چشمانش را که میبندد، لبش به تبسمی بوداوار شکفته میشود:
دچار باید بود/ دچار یعنی عاشق/ و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک/ دچار آبی دریای بیکران باشد/ چه فکر نازک غمناکی!/ نه وصل ممکن نیست/ همیشه فاصلهای هست/ دچار باید بود/ وگرنه زمزمهی حیرت میان دو حرف/ حرام خواهد شد…
هیوم دست میزند برای سهراب و میگوید:
عجب غزل عاشقانهای! حضور مفاهیم بودایی، در شعر مشهود است!
بودا که تا این لحظه سر در گریبان مراقبه فرو برده میخواهد چیزی درباره شفقت بگوید، اما به یاد کشتار مسلمانان میانمار به دست راهبان بودایی میافتد و آهسته میگرید؛ آن همه جنازهی سوخته…
آوای اندوهناک و آهستهی بودا، رفته رفته به دشنامی دشوار و بلند بدل میشود:
_این خانم آنگسان سوچی، که خیر سرش، رهبر جنبش دموکراسیخواه و برنده جایزه نوبل هم هست، حیثیت برای من باقی نگذاشته!
این همه سلبریتی هالیوودی، تازگی با سلام و صلوات به بودیسم مشرف شدهاند، حتی نوملحدان هم، با شعف و اشتیاق از مراقبههای من حرف میزنند، بعد این راهبِ الدنگ،ویراثو که خودش را بن لادنِ برمه خوانده، سازمانی به نام 969 تشکیل داده و میگوید که این نام را از نه ویژگی بودا، شش ویژگی آموزههای او و نه ویژگی راهبان اخذ کرده و دارد مدرسهها، مسجدها و کودکان را آتش میزند!
بودا سردش شده و لبخند و آرامشی هم در صورتش پیدا نیست،
انگار دارد شعر حافظ را زمرمه میکند:
این چه استغناست یا رب! این چه قادر حکمت است؟
کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست…
بعد هم در حین هق هق، به هیوم نگاه میکند و میگوید:
ضمنا دیوید جان! عاشقانهی استاد سپهری غزل نیست، شعر نیمایی است!
منبع
ولگردی در ملکوت
دکتر عبدالحمید ضیایی
نشر هزاره ققنوس
صص48-52
مطالب مرتبط
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…