با ما همراه باشید

هر 3 روز یک کتاب

دربارۀ رمان «روز ملخ» نوشتۀ ناتانیل وست و بخش‌هایی از آن

دربارۀ رمان «روز ملخ» نوشتۀ ناتانیل وست و بخش‌هایی از آن

دربارۀ رمان «روز ملخ» نوشتۀ ناتانیل وست و بخش‌هایی از آن

از مقدمۀ مترجم فرید دبیر‌مقدم:

«بحران عظیم اقتصادی در ۱۹۲۹ نقطه‌ی پایانی بود بر حس پیروزی و غرور امریکایی‌ها در دهه‌ی ۱۹۲۰، دهه‌ی پرزرق‌وبرقی که رمان گتسبی بزرگ بهترین راوی آن است. در دهه‌ی ۱۹۳۰، با رکود گسترده‌ی اقتصادی و کاهش تولید کارخانه‌ها، نرخ بیکاری در کشور به‌شدت افزایش یافت. همچنین، با خشکسالی فراگیر در ایالت‌های جنوبی امریکا، کشاورزان بسیاری زمین‌های خود را از دست دادند. بیداد فقر و بیکاری برای نخستین بار به افزایش بی‌سابقه‌ی مهاجرت در ایالات متحده انجامید. مقصد اصلی این مهاجران کالیفرنیا بود و بهترین راوی این مردمان بخت‌برگشته در آن دوران جان استاین‌بک بود، به‌ویژه در موش‌ها و آدم‌ها و خوشه‌های خشم…. هالیوود در این دهه جایگاه خود را در مقام قدرتمندترین مرکز فرهنگی و تجاری دنیا تثبیت کرد. مردمان خسته از فقر و بیکاری حال رویاهای بربادرفته‌ی خود را در فیلم‌های هالیوودی جست‌وجو می‌کردند و از همین زمان بود که هالیوود به کارخانه‌ی رویاسازی یا، به تعبیر وست در همین رمان، «آشغالدانی رویاها» تبدیل شد.»

دربارۀ رمان «روز ملخ» نوشتۀ ناتانیل وست و بخش‌هایی از آن

بریده‌هایی از این کتاب:

«در میان این بالماسکه‌روها، گونه‌ی دیگری از مردم هم پراکنده بودند. آن‌ها لباس‌هایی تیره و بددوخت به تن داشتند که با سفارش پستی خریداری شده بود. برخلاف دیگران که به‌سرعت گام برمی‌داشتند و از این مغازه به آن مغازه و از این میخانه به آن میخانه می‌جهیدند، این جماعت در گوشه و کنار خیابان پرسه می‌زدند یا پشت به ویترین مغازه‌ها می‌دادند و چشم به عابران می‌دوختند. هرکس نگاهشان را پاسخ می‌داد، آشکارا می‌دید که نفرت در چشمانشان موج می‌زند. آن‌موقع تاد چیز چندانی درباره‌شان نمی‌دانست، جز اینکه به کالیفرنیا آمده‌اند تا بمیرند.»

 

«حوصله‌ی هیچ‌کس پیش جنینگ سر نمی‌ره. فساد رو طوری با مهارت بسته‌بندی می‌کنه که جذاب به نظر می‌رسه. عشرتکده‌ش شاهکار طراحی صنعتیه.»

 

«از وان بیرون آمد، شتابان خودش را با حوله‌ی زبری خشک کرد و بعد به اتاق خواب رفت تا لباس بپوشد. بیش از همیشه احساس حماقت و کوفتگی می‌کرد. همیشه همین‌طور بود. عواطفش مثل موج عظیمی به غلیان درمی‌آمد، پیچ‌وتاب خوران اوج می‌گرفت و بالا و بالاتر می‌رفت، چنان که گویی قرار بود آن موج همه‌چیز را با خود بشوید و ببرد. اما آن سقوط نهایی هرگز از راه نمی‌رسید.»

 

«شاید این پیام به گوش مسیح رسیده بود. اما اگر هم آن را شنیده بود، هیچ واکنشی نشان نداد.»

 

«ملالشان روز به روز طاقت‌فرساتر می‌شود. می‌فهمند سرشان کلاه رفته است و کینه قلبشان را پر می‌کند. هر روز زندگی‌شان را صرف روزنامه‌خواندن و سینمارفتن می‌کنند. هردو این‌ها هزار چیز به خوردشان می‌دهند: اعدام، قتل، جنایت جنسی، انفجار، تصادف، آشیانه‌ی عشق، آتش، معجزه، انقلاب و جنگ. این خوراک روزانه از آن‌ها آدم‌هایی اهل بخیه می‌سازد. آفتاب دیگر مضحکه‌ای بیش نیست. پرتقال دیگر نمی‌تواند اشتهای کورشده‌شان را تحریک کند. هیچ‌چیز دیگر آن‌قدر خشن نیست که ذهن و بدن تنبل و به حال خود رهاشده‌شان را منقبض کند. فریب خورده‌اند و خیانت دیده‌اند. برای چه جان کنده و پس‌انداز کرده‌اند؟ برای هیچ و پوچ.»

 

«تاد نور سرخی را در آسمان دید و صدای غرش توپ را شنید و فهمید که آن‌جا باید صحنه‌ی واترلو باشد. چشمش به چندهنگ سواره‌نظام افتاد که با قدم یورتمه از خم جاده می‌گذشتند. کلاهخود و زره سیاه مقوایی داشتند و تفنگ‌های دراز چخماقی در جلد زین‌هاشان آرمیده بود. سربازان ویکتور هوگو بودند. تاد خودش با پیروی دقیق از توصیفات رمان بینوایان یونیفورمشان را طراحی کرده بود.»

 

«وقتی ستارگان مشهور از راه می‌رسیدند، نیروی پلیس باید دوبرابر می‌شد. مردم با دیدن قهرمانان مرد و زن خود جن‌زده می‌شدند. کوچک‌ترین حرکتی، چه زیادی دلپذیر و چه زیادی توهین‌آمیز، جمعیت را چنان به تکاپو می‌انداخت که دیگر هیچ‌چیز جز مسلسل نمی‌توانست جلویش را بگیرد. شاید هدف هریک از آن افراد صرفاً این بود که از قهرمان خود یک یادگاری بگیرند، اما وقتی در جمع و کنار هم بودند، همگی چنگ می‌زدند و می‌دریدند.»

 

«پایشان که به آن‌جا می‌رسد، درمی‌یابند که آفتاب کافی نیست. از پرتقال خسته می‌شوند، حتی از آووکادو پَشِن فروت. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نمی‌دانند وقتشان را چطور بگذرانند. نه ابزار ذهنی لازم برای فراغت را دارند و نه ابزار جسمی لازم برای خوشگدرانی و نه پول. یعنی این‌همه سال جان کنده بودند تا صرفاً گاهی به پیک‌نیک آیووایی بروند؟»

 

دربارۀ رمان «روز ملخ» نوشتۀ ناتانیل وست و بخش‌هایی از آن

برترین‌ها