معرفی کتاب
بخشهایی از نمایشنامۀ «بودا» نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس
بخشهایی از نمایشنامۀ «بودا» نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس
از مقدمۀ مترجم دکتر محمد دهقانی:
«در همین حالها بود که سیذارتای هرمان هسه و نرگس و زرّیندهن او را خواندم و کمکم با بودا آشنا شدم. چهرۀ آرام بودا با آن چشمهای نیمهباز خواب و بیدار و لبخند ملایمی که انگار مرگ و زندگی را به یکسان ریشخند میکرد اشارتی بود به راه نجاتی که در جستجویش بودم: بازی زندگی را چون کودکانِ بازیگوش به جِد گرفتن و آن را تا دمِ آخر چنان پیش بردن که انگار سرنوشت تمام جهان در گروِ سرانجام این بازی است؛ و در همان دم آگاهی بر این نکته که زندگی خود هیچ نیست جز بازیِ کودکانهای که حاصل آن هرچه باشد به چیزی بیش از یک لبخند نمیارزد.»
«بودا، آشکارتر از هر اثر دیگر کازانتزاکیس، مبین تعارضی است که وی میان اشتیاق به عمل سیاسی، از یک سو، و اعتقاد به پوچی و بیهودگیِ هر عملی در این جهان، از سوی دیگر، احساس میکرده است؛ و باز کازانتزاکیس در هیچ اثر دیگری تا بدین حد نکوشیده است تا دو سوی این تعارض را روشن گرداند و در قالب کار و فعالیت هنری با هم آشتی دهد.»
از پیشگفتار مایکل توبا یس:
«اندیشۀ حساس یونانی هم به تضادهای کیهانی وقوف داشت. مهمترین مهبطِ وحی در یونان کهن دِلفی بود، جایی که شخصیتهای متضاد آپولو و دیونیزوس پیروزمندانه درهم ادغام شدند. اما ذهن یونانی از پذیرش این نکته که جهان هیچ و پوچ است تن زد. این زندگی بسی خواستنیتر، عریانتر، شهوانیتر و شیرینتر از آن بود که بشود چنین آسان از آن چشم پوشید. شرق زاهد و غرب خدازده تا پیش از کارِ نیکوس کازانتزاکیس هرگز چنین کامل به هم درنیامیختهاند.»
از مقدمۀ پیتربین:
«این نمایشنامه به ویژه واکنشهای مردی را نشان میدهد که میان نیاز به برکنار ماندنِ بوداگونه از رویدادها و نیاز متضاد به مشارکت در رقص سایههای فانیِ جهان _ تسلیم شدن به این حماقت شگرف که در جهان فانی چنان عمل کنیم که انگار واقعی است _ سرگردان بود. اما این واکنشهای متضاد به جادوی تخیّل شاعرانه با هم یکی شدهاند. میتوان سخنانی را به یاد آورد که کازانتزاکیس در 1935 اظهار داشته بود:
شادی بزرگی احساس کردم که دوباره میکوشیدم تا این تضادهای هولناک را هماهنگ کنم… وای بر آن که تنها نقاب را میبیند! وای بر آن که تنها آنچه را در پس این نقاب مخفی شده است میبیند! نگاه کامل آن است که همزمان… نقاب شیرین و چهرۀ نفرتانگیز پشتِ آن را ببینی.
این عبارات کاملاً مبیّن همان نکتهای است که در هر یک از اجزای مهمّ نمایشنامۀ کازانتزاکیس دیده میشود؛ این نمایشنامه نشان میدهد که تخیّل (نگاه کامل) نقاب شیرین کنش سیاسی را با چهرۀ نفرتانگیز تسلیم و رضای بودایی دربرمیگیرد و آشتی میدهد.»
از متن نمایشنامه:
«ساحر من سه قلب دارم. نخستینشان رحم میکند و میگرید؛ دومی رحم نمیکند، میخندد؛ سومی نه میخندد و نه میگیرد_ خاموش است.»
«ساحر بیچاره آدمیان… که گرفتار دام تناند؛ تقلّا میکنند تا آزاد شوند، نجات یابند…به دامی سختتر گرفتار میشوند، به دام ذهن.
و این را رستگاری مینامند!
فقط زندان خود را عوض میکنند _ دیوارها دیگر نه از سنگاند و گچ و میلههای آهنین، که از جنس امید و رؤیایند. زندان خود را عوض میکنند،
و این را آزادی مینامند!»
«ساحر هنر کاری بس دشوار است، رقصی است بر ریسمانی باریک و لغزان که از فراز ورطه میگذرد؛ به هوش باشید.
نه به چپ بگروید، که پرتگاه حقیقت است، نه به راست، که پرتگاه دروغ است، بل یکسره به پیش روید و بر ریسمان آزادی از فراز ورطه بگذرید.
این رقص را هنر نامند.»
«ساحر تو مردی نژادهای، استوانهای برجا میان دو پرتگاه: پرتگاه انسان و پرتگاه خدا. رنج میکشی، اما نمینالی؛ عشق میورزی و میترسی، اما خود را خوار نمیکنی. راست در چشم مردمان مینگری و میگویی: «من سزاوار سرزنشم.» خیره در چشم خدا مینگری و میگویی: «نه! من سزاوار سرزنش نیستم؛ تو هستی، اما گناهِ کار را من به گردن میگیرم.»
« در پی سرنوشت برو، و تا انتها بازمایست،
و بگذار تا سرنوشت تو را به هرجا که میخواهد ببرد.
این است معنای رستگاری.»
«کارگزار سخن میگویی، میخندی، فنجانی به دست داری و چای مینوشی، اما دستت نمیلرزد، انگار نشنیدهای…
نشنیدهای؟ نابود میشویم!
… پس چطور میتوانی بخندی؟ خدای من، این نیروی بازی و خنده را از کجا میآوری؟
ساحر وانمود میکنم نمیدانم، پیر زال. میزیم، میخورم، میخوابم، میبوسم، چای مینوشم، چنانکه گویی هیچ نمیدانم.
از این است نیروی من.
ببین، من نمیتوانم رود یانگتسه را از طغیان باز دارم، نمیتوانم جهانی را که میبینم عوض کنم _ مرگ، زشتی، ننگ، هرزگی، جبن_ نمیتوانم؛ اما لازم هم نیست.
فقط یک چیز را میتوانم عوض کنم، فقط یک چیز، اما همان کافی است.
کارگزار آن چیست؟
ساحر چشمی که جهان را میبیند، من چشم را عوض میکنم، و جهان عوض میشود_ این است آن راز بزرگ.
این است جادوی من.»
«دلیر باش پیرمرد، مترس، چیزی نیست…
چیزی نیست؛ فقط مرگ است.»
«فریاد مکن؛ خردمند فریاد نمیکشد؛ میداند که بلندترین فریاد سکوت است، و ساکت میماند.»
«ساحر آرام بگیر، اگر بودا میتوانست، چشمهای مرا مدّتها پیش درآورده بود، چون راز او را دانستهام. دیدم! دیدم! دیدم!
ما هر دو بر امید چیره شدیم، بر ترس چیره شدیم؛ من نیز چون بودا پادشاهم، پادشاه عدم؛ و تاجی از هوای سیاه بر سر دارم!»
«تو گمان میکنی که معجزه پرندهای کمیاب است که از آسمان فرود میآید، یا اژدهایی که از دوزخ سربرمیکشد و قوانین هستی را وارونه میکند.
معجزۀ راستین، ای پیرمرد، دلِ آدمی است.»
بخشهایی از نمایشنامۀ «بودا» نوشتۀ نیکوس کازانتزاکیس
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب4 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
نامههای خواندنی1 ماه پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
کارگردانان جهان1 ماه پیش
باید خشم را بشناسی بیآنکه اسیرش شوی
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند