هر 3 روز یک کتاب
چند سروده از شارل بودلر با ترجمۀ رضا رضایی

چند سروده از شارل بودلر با ترجمۀ رضا رضایی
گوهران
دلبندم بیجامه بود.
دانا بر دل من، هیچ چیز به تن نداشت جز گوهران پرصدا
که زرق و برقشان به او حالتی فاتحانه میبخشید
چون کنیزان مغربیان در روزهای خوش.
این دنیای رخشندۀ فلز و سنگ مرا از خود بیخود میکند
هنگامی که رقصکنان صدای تیز و شوخش را به طنین میافکند،
و من دیوانهوار دوست میدارم
هرچه را که در آن صوت با نور میآمیزد.
اینگونه لمیده بود و خود را به عشق سپرده بود،
و از فراز تخت سرخوشانه لبخند میزد به عشق من
که ژرف و آرام بود چون دریا
و به سویش برمیخاست، گویی به سوی صخرۀ ساحل.
با چشمهای خیره بر من، چون مادهببری رام،
مبهم و رؤیایی، هر دم حالتی دیگر به خود میداد
و معصومیت و خواهش با هم
افسونی نو به هر حالتش میداد.
و بازوها و دستهایش، پاها و میانگاهش،
برّاق چون روغن، موّاج چون قو،
از برابر چشمهای بیننده و گشودهام میگذشت.
و شکم و خوشههای انگورم،
پیش میآمدند نوازشگرانهتر از فرشتگان شرّ
تا برآشوبند آرامشی را که جانم جُسته بود
و فرودش آرند از صخرۀ بلورینی که آرام و تنها بر آن نشسته بود.
گویی که میدیدم در نقشی بدیع
پایینتنۀ آنتیوپه با بالاتنۀ نوجوانی پیوسته است،
بس که کمر باریکش پشتش را بزرگتر مینمود.
با آن پوست حنایی و گندمگون
سرخی آرایش چه شکوهی داشت!
و هنگامی که چراغ جان سپرد
و تنها آتشدانی اتاق را روشن میداشت،
هربار که آهی آتشین از شعله برمیخاست،
بر آن پوست عنبرگون موج خونین مینشست!
[چاپ 1857 در گلهای شر]
آلباتروس
گهگاه ملوانان، برای تفریح، آلباتروسها را میگیرند،
پرندگان بزرگ دریاها را، این همسفران سنگینبال را
که کشتی شناور بر شوراب ژرف را دنبال میکنند.
همین که به عرشه نهاده میشوند،
این شاهان آسمان، درمانده و شرمزده
بالهای سپید بلندشان را رقتبار
چون دو پارو در دو سوی خود میکشند.
چه دستپاچه و ناتوان است این مسافر بالدار!
چه مضحک و زشت است
او که دمی پیش آن همه زیبا بود!
یکی با چپق منقارش را میآزارد،
یکی هم میشلد
و ادای این افلیج را درمیآورد
که دمی پیش پرواز میکرد!
شاعر مانند این شهریار ابرهاست
که طوفان را درمینوردد
و به کماندار میخندد،
اما به زمین که تبعید میشود
در میان هیاهو
بالهای غولآسایش او را از حرکت بازمیدارد.
دوست داشت
دوست داشت تماشایش کند
هنگامی که با دامن سپیدش
میان شاخوبرگها میدوید
و هر بار که جامهاش به بوتهها میگرفت
دستپاچه و سراپا لطف
پای خود را از نظر میپوشاند…
مادهغول
کاش از آن زمان که طبیعت با شور بیامان
هر روز آبستن فرزندانی هیولاوار میشد،
من کنار مادهغولی جوان میزیستم،
مانند گربهای هوسباز در پایین پاهای ملکهای.
تماشا میکردم جسمش را که با جانش میشکفت
و آزادانه با بازیهای ترسناکش میبالید؛
با دیدن ابر نمناکی که در چشمهایم شناور میشد
از خود میپرسیدم آیا آتشی غمبار در دلش نهفته است؟
فارغبال اندامهای باشکوهش را میپیمودم،
از شیب زانوان عظیمش بالا میرفتم،
و هرگاه که در آفتاب رخوتزای تابستان
خسته بر دشت میآرمید
من در سایۀ سینههایش میآسودم،
چون روستای خفته در پای کوهستان.
منبع
شارل بودلر شعرهای نخستین و مجموعۀ ژان دووال
ترجمۀ رضا رضایی
نشر فنجان
چند سروده از شارل بودلر با ترجمۀ رضا رضایی
چند سروده از شارل بودلر با ترجمۀ رضا رضایی
-
اختصاصی کافه کاتارسیس7 روز پیش
چگونه «ابله» باشیم؟
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
بریدهای از کتاب «48 قانون قدرت» اثر رابرت گرین
-
نوبلخوانی2 هفته پیش
دربارۀ «زنبق وحشی» و اشعار لوئیز گلوک
-
موسیقی بی کلام2 هفته پیش
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود…
-
نویسندگان جهان1 هفته پیش
درنگی در جهان ماکسیم گورکی و کافکا
-
تحلیل فیلم1 هفته پیش
پنج فیلم انتقادی دربارۀ جهان مدرن
-
مصاحبههای مؤثر1 هفته پیش
با محمد قاسمزاده خالقِ رمانهای «گفتا من آن ترنجم»، «چیدن باد» و …
-
اختصاصی کافه کاتارسیس4 روز پیش
وقتی نیستی گویی/ گویِ پیشگویم را گم کردهام…