با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

نمایش‌نامۀ «جنون جورج سوم» نوشتۀ الن بنت: راهنمای آدم کردن دیکتاتور!

نمایش‌نامۀ «جنون جورج سوم» نوشتۀ الن بنت: راهنمای آدم کردن دیکتاتور!

نمایش‌نامۀ «جنون جورج سوم» نوشتۀ الن بنت: راهنمای آدم کردن دیکتاتور!

آیدا گلنسایی: جورج سوم پادشاه مستبدی است که ناگهان دچار عارضۀ جسمی و روحی عجیبی می‌شود. ادرار او به رنگ آبی درمی‌آید، کنترل حرف زدن خود را از دست می‌دهد و گاه نُه ساعت بدون توقف وراجی می‌کند و دیگران را به ستوه می‌آورد. دکترهای زیادی برای معالجۀ او می‌آیند و عاقبت …

 

شیطنت دوبارۀ اَلن بنِت

الن بنت را با داستان بانویی در ون شناختم. بنِت در آن اثر از زندگی و رفتارهای خانم شپرد، شخصیتی رقت‌آور و ضدقهرمان نوشت و موقعیتی تراژیک‌کمیک خلق کرد که هم آدم را منزجر می‌کرد و هم می‌خنداند. در این نمایش‌نامه[1] نیز به کاری مشابه دست می‌زند و دوباره رقت‌آورترین شخصیت تاریخ انگلستان را انتخاب می‌کند تا تراژدی و کمدی را درهم آمیزد و به شیوۀ خود حرف‌هایش را بزند. درواقع بنت هم وارث خنده‌های دموکریتوس است، هم وارث گریه‌های هراکلیتوس. او جمعِ جذاب تراژدی و کمدی است. هاریس والپل می‌گوید: «این جهان برای کسی که فکر می‌کند، کمدی است و برای کسی که حس می‌کند تراژدی. از این رو دموکریتوس خندید و هراکلیتوس گریست.»[2]

 مضحک بودن انتخاب جورج سوم برای ایجاد حس همدلی و برانگیختن شفقت در توضیحاتی است که خود بنت درباره‌اش می‌دهد: «جورج سوم از آن‌جا که به سلطنت منفعلانه علاقه‌ای نداشت و تلاش می‌کرد به میل خود حکومت کند، نه این‌که آن را به اشراف‌زادگان لیبرال واگذارد، به‌عنوان جنایتکار و فرمانروای مستبدِ بی‌عرضه در تاریخ ثبت شده بود.»

شیطنت بنت در آن است که در جایی‌که همه ترمز می‌کنند، او پایش را روی گاز می‌گذارد. درواقع خصوصیاتی که نزد اکثر آدم‌ها منزجرکننده است، او را سر کیف می‌آورد و به موقعیتی برای خنده و شوخی و استخراج درس‌های مهم زندگی بدل می‌کند. این نویسنده آدم را درست یاد این گفتۀ سنکا می‌اندازد: «فرد عاقل با رنگ خودش وقایع را رنگ‌آمیزی می‌کند و هر اتفاقی را که پیش آید به نفع خودش تمام می‌کند.» این سخن به بهترین شکل شیوۀ بنت و شیطنت دوست‌داشتنی او را شرح می‌دهد. او تمام وقایع را طوری رنگ‌آمیزی می‌کند که به نفع خودش و خوانندۀ اثرش پایان یابد.

 

استعداد دوم

نویسنده‌هایی هستند که تنها از زندگی شخصی یا تجربه‌ها و دیده‌ها و شنیده‌های‌شان در خلق اثر بهره می‌برند، بنت در داستان بانویی در ون با همین استعداد، که من آن را استعداد اول می‌نامم، اثرش را خلق کرد. اما نویسنده‌هایی هم هستند که تنها از راه خواندن و بدون تجربۀ مستقیم موقعیت‌ها اثر خلق می‌کنند. این افراد دارای استعداد دوم‌اند، یعنی دو بار بااستعدادند. اومبرتو اکو در رمان آنک نام گل چنین نویسنده‌ای است و بنت در نمایش‌نامۀ جنون جورج سوم. این افراد از طریق مطالعه استعداد دوم خود را پرورش می‌دهند و می‌توانند در زمان سفر کنند و موقعیت‌هایی خلق کنند که مستقیم تجربه نکرده‌اند. اما بنت در این نمایش‌نامه فقط معمار زمان نیست، بلکه معماری روان را نیز به‌خوبی انجام می‌دهد و می‌تواند یک موقعیت تاریخی را برای‌مان معاصر کند و از طریق آن به داشته‌های روح ما بیفزاید.

 

سلامی به آگوست استریندبرگ

استریندبرگ در نمایش‌نامۀ سونات شبح[3] می‌نویسد: «بعضی وقت‌ها اشتیاق عجیبی همۀ وجودم را فرامی‌گیرد تا هرچه که در ذهن دارم، به زبان آورم ولی این را می‌دانم که صداقت بی‌حساب و کتاب می‌تواند دنیا را به آخر برساند. مردم فقط در تیمارستان است که هرچه به ذهن‌شان می‌آیند به زبان می‌آورند.»

در رمان بیگانۀ آلبر کامو هم می‌بینیم که مورسو به‌نحوی دیوانه است چون در رابطه با مادرش و دیگران همان صداقت بی‌حساب و کتاب یا جنونِ صداقت را دارد. در نمایش‌نامۀ جنون جورج سوم ما درست وسط تیمارستانی هستیم که قبلاً اسمش کاخ وینزر بوده است، اما از وقتی که شاه شروع کرده به خودافشایی و به زبان آوردن عینِ چیزهایی که توی ذهنش می‌گذرد، دیگر به‌سختی می‌توان آن را کاخ نامید.

 هنر بنت این است که اجازه نمی‌دهد شخصیت‌های این نمایش‌نامه به سپید و سیاه تقسیم شوند و در نتیجه شاه بد و سیاه باشد و افرادی مثل فوستر و ویگ‌هایی که خواهان لغو برده‌داری و محدود شدن قدرت پادشاه‌اند، سپید و روشن باشند. در این نمایش‌نامه هم درست مانند ماجرای خانم شپرد، اَلن بنِت بلایی سر ما می‌آورد که با جورج سوم همدل و همراه شویم، او را دوست بداریم و دل‌مان بخواهد که هرچه سریع‌تر خوب شود!

شاید هیچ‌کس چون بنِت این‌قدر خوب به توصیۀ کامو جامۀ عمل نپوشانده باشد: «هدف هنر درک کردن است نه قضاوت.»[4] بنت فضایی فراهم می‌آورد که ما بخندیم، تفریح کنیم، دل بسوزانیم و صدالبته: بیاموزیم.

 

جنون جورج سوم

اما جنون پادشاه چیست؟ او قبل از بیماری پاسدار سنت‌ها بوده و همسرش را هرچند خسیس و زشت بوده دوست می‌داشته و به او وفادار بوده است: «مرد باید ازدواج کند. بله، بله. ازدواج بهترین کاری بود که ما در عمرمان کردیم. ملکه گنجینه‌ای است. زن زیبایی نیست، زن زیبایی نیست، اما چیزی بهتر از زیبایی دارد. شخصیت چیزی است که اهمیت دارد، ها، هان، هان؟»

و

«ملکه (در حالی که موهایش را باز می‌کند.) موهایم دیگر خاکستری شده، عالی‌جناب. خاکستری مثل یک موش پیر.

شاه اوه، خب. اهمیتی ندارد.

ملکه زمانی سهم کوچکی از زیبایی داشتم که از دست رفته است.

شاه با همۀ این حرف‌ها هنوز هم مثل یک تکه پودینگِ خوب و مطبوع‌اید.»

شاه در زمان سلامت عقل فرد خویشتنداری بوده که می‌توانسته خود را مهار و کنترل کند و افکارش را از صافیِ خرد و نزاکت بگذراند اما در دورۀ جنون هرچه به دهانش می‌آمده، بدون فکر و ملاحظه، بر زبان می‌آورده است. مخصوصاً دربارۀ رابطۀ عاطفی‌اش بی‌پروا می‌شود و حرف دلش را می‌زند. او به ملکه می‌گوید زشت است، الیزابت، ملازم ملکه، از او خوشگل‌تر است و این‌که ملکه دیگر حق ندارد پایش را در خوابگاه او بگذارد.

   «ما سردمان نیست. ما دمای هوا را به کمک قوای ذهنی‌مان تنظیم می‌کنیم… (به ویلیس.) تو هیچی نمی‌دانی. آخر تو چه می‌دانی، احمق دهاتی؟ (ناگهان از حالت بغض‌گرفته درمی‌آید و شاد و شنگول می‌شود.) پسرمان می‌خواهد ما را به تیمارستان بفرستد. او حکومت را می‌خواهد. در مورد ملکه اوضاع چندان بد نیست، چون ما درواقع هرگز با او ازدواج نکردیم. ما با آن قدبلنده ازدواج کردیم. الیزابت. این پیر خرفت نمی‌داند، اما او همسر واقعی ماست. ملکه زن خوبی است، اما به پای لیدی پمبروک نمی‌رسد.»

و این‌گونه است که پادشاه به آدمی تبدیل می‌شود که با بر زبان آوردن حقیقتِ احساساتش دل همسرش را می‌شکند! بنابراین او دیگر رفتار افراد عادی را دارد و نمی‌تواند شاه خطاب شود! اما جنون شاه فقط دربارۀ مسائل عاشقانه و عاطفی‌اش نیست، او به همه بدوبیراه می‌گوید، مخصوصاً به ویلیس، پزشک حاذقی که مثل بقیه فرصت‌طلب و دنبال پول و جایگاه نیست، حتی به او تهمت زده و می‌گوید که با ملکه رابطۀ نامشروع دارد! در این نمایش‌نامه جنون شاه هیچ نیست جز بی‌وقفه حرف زدن و گفتن افکاری که همیشه باید در حد فکر بمانند زیرا جملات مسئولیت می‌آورد و آدمی با آن قضاوت می‌شود. به‌گفتۀ عیسی مسیح، از کلام خود عادل شمرده می‌شوید و از کلام شما بر شما حکم خواهد شد. بنابراین می‌توانیم این‌طور نتیجه بگیریم که همۀ آنان که هرچه توی ذهن‌شان می‌گذرد بر زبان می‌آورند و قادر به مهار احساسات و هیجانات خود نیستند صداقت ندارند بلکه جنون دارند و باید فکری به حال خود کنند.

 

ویلیس توی دهانِ دیکتاتور می‌زند!

جنون جورج سوم وقتی رو به بهبود می‌گذارد که ویلیس، پزشک و کشیش حاذق، برخلاف بقیۀ پزشکان که فقط به فکر پر کردن جیب خود هستند، جلوی او می‌ایستد، صافیِ خرد و نزاکت ِ او می‌شود و وقت‌هایی که او خودش را به دیوانگی می‌زند تا هرچه دلش می‌خواهد بگوید، هم او را به صندلی مهار می‌بندد و هم دهان‌بند به دهانِ اعلیحضرتِ همایونی می‌زند. کاری که هیچ‌کس در دربار جرئت انجام آن را نداشته است.

   «شاه (با حالتی ناگزیر)… اما کوچک شده‌ایم. خوار شده‌ایم. هیچ قراردادی امضا نکرده‌ایم اما ضرری متحمل شده‌ایم که به موجب آن حق آزادی‌مان از ما دزدیده شد و محدود شد و در این هوای قفس زندانی شدیم و در استعاره‌های شما دائم می‌شنویم که به گردش برده شده‌ایم و این باعث شده آن‌قدر که شایستگی‌اش را داریم پرابهت نباشیم…

ویلیس… قراردادی که می‌گوید اگر شاه در گفتن سخنان بی‌معنی زیاده‌روی کند، به صندلی بسته می‌شود. اگر با خدمتکارانش دعوا کند و آن‌ها را بزند، به صندلی بسته می‌شود. اما اگر در گفتن حرف‌های زشت یا زننده زیاده‌روی کند، یا تهمت‌های ناروا به ملکه و دکتر ویلیس بزند…یا دربارۀ لیدی پمبروک، یا هر بانوی دیگری، افکار شهوانی در سر بپروراند، آن‌گاه این کاری است که باید بکنید. (ویلیس همان‌طور که گرم صحبت است ناگهان به شاه دهان‌بند می‌زند.)

ویلیس معتقد است رفتار اطرافیان در تداوم بیماری شاه تأثیر دارد: «همه به او احترام می‌گذارند، با او موافقت می‌کنند، هرچه بگوید می‌پذیرند. چه کسی می‌تواند با این رژیم روزانۀ اطاعت و فرمانبرداری سالم بماند؟ جلویش درآمدن، محکم در برابرش ایستادن، در یک کلام مانع کارش شدن، شخصیتش را تمرین می‌دهد و روحش را منعطف و نرم می‌کند. فقدان چنین تمرینی است که باعث می‌شود فرمانروایان سخت‌گیر باشند. پس ما باید همان‌طور که اسبی را تمرین می‌دهیم کارمان را با دادن این تمرین به ایشان شروع کنیم و به همان شکل که اسبی را رام می‌کنیم ایشان را رام کنیم.»

دکتر ویلیس نمایندۀ تمام آدم‌های باجربزه‌ای است که در برابر زیاده‌روی‌های ملوکانه می‌ایستند و به‌خاطر جاه و مقام یا شهرت کسی دست‌وپای‌شان را گم نمی‌کنند و کارِ درست را انجام می‌دهند:

   «اگر شاه از خوردن غذا امتناع کند، به این صندلی بسته می‌شود. اگر ادعا کند که هیچ اشتهایی ندارد، به صندلی بسته می‌شود. اگر فحش بدهد و در گفتن سخنان بی‌معنی زیاده‌روی کند، به صندلی بسته می‌شود. اگر رختخوابش را از روی تخت پرت کند، نواز زخم‌بندش را پاره کند، زخم‌هایش را بخاراند و اگر هرروز و همیشه برای بهبود خود تلاش نکند، آن‌گاه باید به این صندلی بسته شود.

شاه (فریادزنان) ما پادشاه انگلستان هستیم.

ویلیس خیر، عالی‌جناب، شما بیمار من هستید.»

نمایش‌نامۀ «جنون جورج سوم» نوشتۀ الن بنت: راهنمای آدم کردن دیکتاتور!

بخش‌هایی به یادماندنی از این نمایش‌نامه

     «آنچه بیماری را خطرناک می‌کند شهرت است. یا، در مورد بیماری ما، سلطنت. در مورد افراد عادی پزشکان می‌خواهند بیماران‌شان بهبود یابند؛ اعتبار آن‌ها به خوب شدن بیمار بستگی دارد. اما اگر بیمار ثروتمند یا از اعضای خانوادۀ سلطنتی، قدرتمند یا مشهور، باشد ملاحظات دیگری نیز مطرح می‌شود. غیر از طرفِ ذینفع، طرف‌های بسیار دیگری نیز در ماجرا منافعی دارند. از این رو، پزشکان بیشتری را صدا می‌کنند و هیچ‌کسی جز بهترینِ آن‌ها از عهدۀ کار برنمی‌آید. اما بهترین‌ها همیشه انسان‌های خیلی خوبی نیستند و باهم جروبحث و مخالفت می‌کنند. ناچارند چنین کنند، زیرا هرچه باشد آن‌ها بهترین‌اند و دنیا دارد تماشای‌شان می‌کند. و چه کسی این وسط گرفتار می‌شود؟ بیمار. این برای ما اتفاق افتاد. برای ناپلئون اتفاق افتاد. برای آنتونی ایدن اتفاق افتاد. برای شاه ایران اتفاق افتاد. پزشکان حتی جورج پنجم را کشتند تا خبر مرگ در شمارۀ اول روزنامۀ تایمز اعلام شود. به شما می‌گویم، ای مردم عزیز، اگر مریض هستید، بی‌خطرتر آن است که آدمی فقیر و معمولی باشید.

ملکه اما نه خیلی فقیر، جناب شاه.

شاه اوه نه. نه خیلی فقیر. هان؟ هان؟»

 

«ما عقل‌مان را از دست نداده‌ایم؛ عقل‌مان دارد ما را از دست می‌دهد.»

 

«تا زمانی که نتوانید خودتان را کنترل کنید شایستگی کنترل کردن دیگران را ندارید، و تا وقتی که این کار را نکنید من شما را کنترل می‌کنم.»

 

«همۀ انسان‌ها، حتی کشیش‌ها، چنین افکاری را در سر می‌پرورانند، اما این فکرها حرف‌های ما را آلوده نمی‌کنند، چون از صافیِ خرد و نزاکت عبورشان می‌دهیم. این همان صافی‌ای است که اعلیحضرت حاضر نیست به کار بیندازند و باید یاد بگیرند که دوباره از آن استفاده کنند. و تا وقتی که یاد بگیرد این کار را بکند…و باید امیدوار باشیم اعلیحضرت، که خیلی زود…»

 

«مهربان بودنِ شما توجه پادشاهان را برنمی‌انگیزد. آن‌ها مهربانی‌تان را نوعی بی‌ادبی می‌بینند، همان‌طور که فوران هر احساس دیگری را چنین می‌انگارند. چشم نابینا بهتر به شما خدمت می‌کند. و با آن بیشتر می‌توانید پیش بروید.»

نمایش‌نامۀ «جنون جورج سوم» نوشتۀ الن بنت: راهنمای آدم کردن دیکتاتور!

کوتاهِ کلام

نمایش‌نامۀ جنون جورج سوم هشداری است به همۀ ما برای تأمل جدی در عادت‌های گفتاری‌مان و دقت بیشتر در حرف‌هایی که می‌زنیم، خودافشایی‌هایی که می‌کنیم و برای هیجانات و احساساتی که قادر به کنترل آن‌ها نیستیم. این نمایش‌نامه شرایطی فراهم می‌کند تا ببینیم وقتی سدّ نزاکت و خرَد از برابر افکار آشفتۀ آدمی کنار برود، سیلاب‌های هولناک و اهریمنی درون آدمیزاد چگونه مجال می‌یابد و می‌تواند کشتزار و آبادی روح و زندگی‌مان را ویران و غرق کند. بنابراین این نمایش‌نامه فقط دربارۀ جورج سوم نیست، بلکه راجع به تمام دیکتاتورهای کوچک و بزرگی است که به خود اجازه می‌دهند که هرچه به ذهن‌شان می‌آید به زبان آورند.

 ما با تأمل در این نمایش‌نامه یک درس مهم در زمینۀ هوش عاطفی و بالا بردن ای‌کیو می‌آموزیم: ابراز کردن با احساس کردن تفاوت اساسی دارد. هیچ‌کس را به‌خاطر احساس کردن و صرفِ داشتن افکار اهریمنی و ناهماهنگ مؤاخذه یا قضاوت نمی‌کنند اما وقتی احساس و فکر به ابراز و جمله تبدیل شد، ماجرا فرق می‌کند. این نمایش‌نامه هشداری است برای همۀ آدم‌هایی که به اسم رُک بودن هرچه به دهان‌شان می‌آید می‌گویند و متوجه زشتی و رفتار غیرطبیعی‌شان نیستند. درواقع بنت به ما کمک می‌کند جورج سوم درون‌مان را به دست دکتر ویلیس خِرد و نزاکت بدهیم تا مبادا کار ما هم به صندلیِ مهار و دهان‌بند کشیده شود!

 

[1] جنون جورج سوم، الن بنت، ترجمۀ مزدک بلوری، نشر نی.

[2]  سرگذشت فلسفه، براین مگی، ترجمۀ حسن کامشاد، نشر نی.

[3] سونات شبح، آگوست استریندبرگ، ترجمۀ امین عظیمی و نگار خان‌بیگی، نشر نیلوفر.

[4] طاعون، آلبرکامو، ترجمۀ رضا سیدحسینی، نشر نیلوفر.

برترین‌ها