اختصاصی کافه کاتارسیس
رمان «غروب پروانه» نوشتۀ بختیار علی: هجرت از غربتی به غربت دیگر
«غروب پروانه» نوشتۀ بختیار علی: هجرت از غربت به غربتی دیگر
آیدا گلنسایی: پروانه دختر زیبایی لبریز از بیزاری از خفقانها و چارچوبها و فضاهای بسته است. او در یک خانوادۀ تاریک به دنیا آمده، خانوادهای که در آن چراغهای رابطه عمیقاً خاموشاند و زن در آن هیچ نیست جز کلفت و مایۀ ننگ بالفطره. پروانه میخواهد از این جهان سرد و تاریک به سمت شعلهها و عشق پرواز کند. عاقبت با فریدون ملک، پسری که کارش شکار پروانهها و دخترهای غبارآلود است به عشقستان فرار میکند و چون پروانهها غبار میشود.
دیگر شخصیتهای این رمان[1] عبارتند از خندان کوچولو، راوی داستان و خواهر پروانه، نصرالدین خوشبو، کاشف عشقستان و مردی که میخواهد عاشقان را نجات دهد، گووند ملوان، هنرمند مجسمهسازی که در این داستان نماد خوشبینی و مثبتاندیشی است، رضا دلخوش، برادر کتابفروشی که عاشق پرواز است اما چون ایکاروس با سقوط رؤیایش را از دست میدهد، سیامند موجودی کوهی که به پرندهای وحشی و غولآسا میماند و همیشه بالای درختهاست. مدیا دختر لالی که عاشق تماشای ماه و نوشتن است و عمه و زینب کوهستانی که نمایندۀ مذهب بدون شفقت و عدالتطلبی بدون احساس و چهرۀ خشن ایدئولوژی هستند.
«غروب پروانه» نوشتۀ بختیار علی: هجرت از غربت به غربتی دیگر
عمه، زینب کوهستانی، مدرسۀ بازپروری خواهران توبهکار
بعد از فرار پروانه با مرد محبوبش فریدون ملک، پدر و برادر او با عمه و زنان دفزن تمام شهر را زیر پا میگذارند تا او را بیابند و به سزای عملش برسانند. خواهر کوچکتر پروانه، خندان کوچولو، هم به عمۀ وحشتناکش سپرده میشود تا درست تربیت شود. خندان کوچولو نیشخندی اهریمنی بر چهره دارد و توانایی ساختن گردباد و به راه انداختن طوفان:
«بادی ناگهانی بود، بادی که از آن سر دنیا میآمد. گردبادی بود که او هرگز انتظارش را نداشت. فکر کرده بود دیوار و پنجرهها او را حفظ میکند، فکر کرده بود آن تاریکی او را حفظ میکند، اما اینگونه است که بادها میتوانند از درها و پنجرهها بگذرند و به آنسو بروند. من شادمان از آن موهای پریشان و درهمریخته که پر بود از خاک و دانۀ گندم، خنده بر لب ایستاده بودم. عمه با اندوه نگاهم کرد و گفت: «تو خواهر شیطان هستی… خواهر شیطان هستی… خواهر شیطان هستی… خواهر شیطان هستی…»
خندان کوچولو نمایندۀ تمام آدمهایی است که نسبت به زندگی تمسخری فلسفی دارند و آن را یک بازی میبینند، آدمهایی که هر بلایی سرشان میآورند و هرچه جامعۀ بسته میکوشد نمیتواند آنها را از تفکر، کتاب خواندن، به دنبال پروانهها و زیبایی بودن، سرمستی، پرسیدن و تفکر انتقادی باز دارد. نتیجۀ فشار بر او همان میشود که زینب کوهستانی در مدرسۀ خواهران توبهکار میگوید:
«من ایمان را یادشان دادهام و این دو گناهکار ماسک زدن را یاد گرفتهاند. یاد گرفتهاند دو زندگی و دو بدن و دو رخسار داشته باشند… ماسکهاشان نماز خوانده و عبادت کرده، اما روحشان با زیرکی و در خفا مشغول آرزوهای شیطانی بود است. این آن چیزی است که من از آن میترسم. این آن چیزی است که همۀ بدن من در برابرش میلرزد. چقدر ترسناک است که ماسک انسان تبدیل شود به خداپرست و ماهیتش با اهریمن در حال بازی باشد… وای چقدر ترسناک است!»
در جامعهای که اخلاق و ایدئولوژی خاصی با زور اعمال میشود ریاکاری و دورویی بخشی طبیعی از شخصیت افراد میگردد. خندان کوچولو و دوستش، فتانه، هم از این قاعده مستثنی نیستند. برای همین آنها در بیرون مدام توبه میکنند و نماز میخوانند و در درون به دنبال گرفتن پروانه و گذاشتن آنها لای کتابهایند! حفظ رابطه با زیبایی و متعلق ماندن به آن البته گناه بزرگی است. همانطور که داشتن آینه و نگاه کردن به چهرۀ خود هم!
فردریش نیچه در کتاب غروب بتها، که زنگ پایان یافتن همۀ حقیقتهاست، توصیفی از خواستها و عمل کلیسا میآورد که با فضای این رمان کاملاً همخوانی دارد و به ما در درک بهتر منطق و عملکرد عمه و زینب کوهستانی یاری میرساند:
«کلیسا هرگز نمیپرسد یک هوس را چگونه میتوان روحانی و زیبا و خدایی کرد؟ انضباط بخشیدنش همیشه ریشهکن کردن است، ریشهکن کردن سروریخواهی، ثروتخواهی، انتقامخواهی اما ریشهکن کردن شورها یعنی ریشهکن کردن زندگی: عمل کلیسا دشمنی با زندگیست. کسانی وسایلی همچون اختهگری و ریشهکن کردن را در نبرد با یک شور برمیگزینند که سست ارادهتر و تبهگنتر از آناند که بتوانند بر شورها حدّ بگذارند.»[2]
زینب کوهستانی میخواهد چشمها، نگاهها و افکار و رؤیاهای دخترها را بداند و آنها را اصلاح کند تا پاک و آسمانی شوند. او معتقد است «شیطان در هیچ جایی مثل جسم زن لانه نکرده است!» او دخترها را جمع میکند تا تمام ویژگیهای اهریمنیشان را ریشهکن کند و امیالشان را بخشکاند. کوهستانی نمایندۀ چهرۀ خشک و بدون لبخند مذهبی بدون شفقت، عاطفه و فاقد همدلی است. دینی بدون قلب و روح که دختری مثل پروانه را میکُشد فقط به این دلیلکه لباسهای زیبا و خلاف سلیقۀ آنها میپوشد و در جستوجوی خوشبختی است. اما منطق زینب کوهستانی چیست؟ چرا لباس برای مذهب بدون شفقت اینهمه مهم است؟
«لباس رابطۀ مهمی با شیطان دارد. شیطان پیش از هر چیز لباس را کنار میزند و لباس دیگری میدوزد. همۀ شما باید بدانید که شیطان اولینبار در شکل یک دست لباس خودش را بر زن آشکار میکند… شیطان به شکل پیراهن کوتاه پر زرق و برق ظاهر میشود، در شکل شلواری شهوتانگیز، سینهبندی باز و وسوسهانگیز به خیال میآید. دین ما از بچگی به ما میگوید که تنتان را بپوشانید. شیطان هم از کودکی به ما میگوید تنتان را عریان کنید، عورتتان را نشان بدهید، از عریانی نترسید. برای همین باید آگاه باشید تغییر دادن این جهان، از تغییر دادن لباسها شروع میشود. برای اینکه جهان را درست کنیم باید انسان را خوب بسازیم. برای آنکه انسان را بسازیم باید لباس شایسته بر تن داشته باشد…نگاه کنید دختران من، نگاه کنید آن لباسها بیش از آنکه لباس باشند، تکهای از شیطان بودند.»
لباسهای پروانه و پس از آن فرار با فریدون ملک که او را سزاوار مرگی هولناک میکند، آدم را یاد جملههای نزار قبانی میاندازد در کتاب قصتی مع الشعر:
«سرزمینهایی مانند دیار ما را دوگانگیِ شخصیت آزار میدهد. مردم، پشتپرده عاشق میشوند و در رفتار عاطفی خویش از رسمِ «تقیه» پیروی میکنند. در چنین جایی شاعری مثل من _ که با معشوقش سوار اسب میشود و وسط روز در خیابانهای شهر میگردد_ ممکن نیست بتواند توقّع آسایش داشته باشد….احساس نمیکردم که مسائل جنسی حیوانی وحشی است که هرکس را به او نزدیک میشود میدرد. برعکس معتقد بودم که او گربهای خانگی و اهلی است ولی ما خودمان او را ترسانده و به وحشت افکندهایم و باعث شدهایم در کوچههای تنگ سرگردان شود و در ویرانهها بخوابد. اعتقاد داشتم که عیب در خود ماست نه در عشق و عشق حرکتی طبیعی است که زندگی به وسیلۀ آن خود را نشان میدهد و ما خود کسانی هستیم که او را دچار عقده کرده و بر صلیب خرافات به دارش کشیدهایم. من معتقد نبودم که مسائل جنسی غاری لعنتشده است که هرکس درِ سنگی آن را لمس کند میمیرد.
تنها در جوامع عقبمانده و معتقد به سِحر و طالعبینی، موضوعات جنسی و آماس میکند تا جایی که به صورت آپاندیس ملتهب درمیآید. اما در جوامعی که بهطور طبیعی تنفس میکنند و سالم زندگی میکنند، مسائل جنسی نظیر نوشیدن قهوۀ صبحگاهی کاری عادی است.»[3]
شاید به خاطر همین دلایل است که حافظ همچنان عزیزترین شاعر ایرانی است. او منتقد ریا و تزویری است که در جامعۀ ما سخت ریشه دوانده است:
«حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.»
بختیار علی نیز در انتقاد از آنان که تنها به یک تفسیر از خدا بسنده کردهاند، چنین مینویسد:
«من تنها یک کفر میبینم و آن کوچک کردن خداست. در یک معنی و یک گفتار و یک کلام، خداپرست بزرگ کسی نیست که تکیهاش بر کتابهاست، بلکه جانی است که بزرگی خدا را در تمام ابعاد هستی و معجزههای کلی میبیند؛ جانی است که تنها در میان سطور کتابها دنبال خدا نمیگردد، بلکه همهجا در جستوجوی معنی و جوهر اوست.»
در این رمان چهرۀ خشن و بدون رحم و عاطفۀ ایدئولوژیای که شهوت اصلاح دارد بسیار شبیه تصویری است که کریستوفر فرانک در رمان میرا از حکومتهای کمونیستی به دست میدهد. در آنجا هم خندههای مردم باید اصلاح شود. البته نه برای رضای خدا بلکه برای خلق. اما خشونتِ در راه اصلاح همان است و دیگر اینکه آنها هم قصد دارند درونیات و افکار تمام مردم را بدانند تا مبادا شخصی و ضد اجتماع باشد. این حالات من را یاد جملهای میاندازد از نویسندهای که نامش در خاطرم نیست: «کسی که باور دارد همه را باید اصلاح کرد عاقبت به این نتیجه میرسد که همه را باید کُشت.»
«غروب پروانه» نوشتۀ بختیار علی: هجرت از غربت به غربتی دیگر
هجرت از غربتی به غربت دیگر
رولو می، روانکاو آمریکایی، در کتاب عشق و اراده مینویسد: «نیچه اغلب از «دوست داشتن سرنوشت» سخن میگفت. منظورش این بود که بشر میتواند مستقیماً با سرنوشت رویاروی شود، آن را بشناسد، شهامت به خرج دهد، آن را بنوازد، به چالش کشد، با آن بستیزد و به آن عشق بورزد. با اینکه ما «ارباب سرنوشت خویشیم»، جملهای متکبرانهست، ولی ما را از قربانی سرنوشت بودن محافظت میکند. ما حقیقتاً در آفرینش سرنوشتمان دخیلیم»[4]
پروانۀ این رمان دختری است که دخیل بودنش در سرنوشت خود شکل فرار به خود میگیرد. او با کمک نصرالدین خوشبو با فریدون ملک به عشقستان میگریزد تا شاید بتواند آزادانه دوست داشته باشد:
«چیزی که پروانه را به سوی فریدون میکشید سکوت عمیق و بیانتهای درون مردمکهایش بود که سهمناکتر از سکوت اعماق تاریکیهای جهان بود… پروانه آن خاموشی را خاموشی یک رهگذر میدانست که میخواهد تا آن سر دنیا با خاموشی برود. میگفت: زندگی با قلندری دنیاگرد زیباتر است از زندگی با مردهایی که به یکجا میچسبند و دیگر نمیتوانند تغییرش بدهند.»
او پروانهای است که دوست دارد دائماً باد او را با خود ببرد. جوهرۀ وجودش رفتن است نه ماندن. نه باور کردن ابدیتی که شهرها و زندگی روزمره به خود گرفته است. پروانه برای زنده ماندن عشقشان به فریدون ملک چنین میگوید: «باید دائم در سفر باشیم، ماندن در یکجا زندگی و روح و عشق را میکشد.» او به این دلیل عاشق فریدون شده است: «میدانست به این خاطر فریدون را دوست داشته است که او را به سوی دنیای دیگری ببرد، دنیایی که پر باشد از کشتزار، پر باشد از آبادانی و آزادی، و دور از سایۀ دردهای عمیق و کشندۀ انسان. میدانست فریدون برای این دوستش دارد که شبیه پروانههاست، که یک نیمهاش از جنس پروانههاست.» اما در روشنایی آگاهی فریدون واقعی را میبیند: «من میتوانم از همینجا بدون آنکه از جای خودم تکان بخورم سفر کنم. میتوانم سرزمینهای زیبا را طی کنم. از سرزمینهایی عبور کنم که هیچ جهانگردی از آنجا عبور نکرده باشد. بله، قرار نیست زیباترین سفر به تغییر مکان مربوط باشد… قرار نیست شهرها را طی کنیم، دشتها را زیر پا بگذاریم و از کوهها بالا برویم…»
اولین جرقۀ آگاهی میان پروانه و فریدون میانشان شکاف عمیقی ایجاد میکند که بختیار علی از آن بهعنوان «فصل انزوا» یاد میکند. در این فصل عاشقها میفهمند که نمیتوانند روح همدیگر را لمس کنند: «پروانه میدانست بیش از این نمیتوانند به یکدیگر نزدیک شوند. میدانست روشنایی سحرآمیز شب کورش میکند. میدانست این خواسته چیزی جز شکل تغییریافتۀ خواستههای شیطان درون روحش نیست، خواست تغییر، خواست برهم زدن زندگی، خواست درهمشکستن یکبارۀ آهنگ یکنواخت مکانها و زمانها، خواست پیدا کردن دنیای دیگر زیر نقاب آن بیزاری. اما فریدون پروانه را میدید که میرفت. پروانه را میدید که غبار میشد، تبدیل به گردوغباری نرم میشد و در هوا پراکنده میشد. هرچه بیشتر پروانه دور میشد، هرچه بیشتر غبار میشد، برای فریدون بیشتر لایههای افسانهای و بیمنطق آن عشق نمایان میشد، عشقی که روزی به مثابه راه چارهای برای جبران همۀ فضاهای خالی و پوچ زندگیاش به آن نگاه کرده بود.»
در این رمان پروانه نمایندۀ تمام آدمهایی است که عشق را در بیرون و در سرزمینی خیالی میجویند و راه فرار را برمیگزینند و فریدون نمایندۀ آدمهایی که عاشقِ تخیلات و اوهامات خویشاند. فریدون نمیتواند واقعیتِ پروانه را بپذیرد: «زن موجودی زنده است و نمیتوانیم با او بازی کنیم. نمیتوانیم در خیال با او برخورد کنیم… زن هرچقدر هم موجودی فانتزی باشد باز نمیتوانیم در خیال با او باشیم، چون او بیرون از ما به زندگی خودش ادامه میدهد. سرانجام نیز هرچقدر زن را نمونۀ والای خود کنیم، چیزی این حقیقت را تغییر نمیدهد که زن خودش یک زندگی و یک آرزو و یک رؤیای دیگر دارد که ممکن است بر ضد همۀ تخیلات ما باشد.
عاقبت احساسات شدید میان پروانه و فریدون فروکش میکند و جدایی ناگزیر میشود: «پروانه تو هم خیالی بودی از خیالها… وهمی از اوهام من… اشتباهی از اشتباهات من. برو، برو در یک انزوای زیبا زندگی کن. برو به سفری ادامه بده که هیچچیز از بیگانگی تو را تغییر نمیدهد. دنیا سراسر یک روستای دودآلود زشت است. تو هم ای پروانه، ای توهم شیرین من، برو به خیالهای شیرین خودت ادامه بده…»
پروانه در این رمان سؤالی را مطرح میکند که میتوان با آموزههای اریک فروم، که آن را در کتاب هنر عشق ورزیدن مطرح کرده است، در باب آن اندیشید. او دردمندانه و سرخورده از زندگی در درۀ عاشقان، میپرسد: «آیا باید همۀ عاشقان این دنیا منتظر باشند و عشق فقط لحظاتی کوتاه از وهم و خیال و هذیان باشد؟ پروانه چون دیوانهای میان علفها، پرچینها و گیاهان کوهی میدوید. مانند دیوانگان در میان باد و تابش شبانۀ نور تنها مینشست و با خود میگفت: پس یعنی ما داریم خودمان را از بین میبریم، خودمان را فریب میدهیم؟ هیچکس اینجا عاشق نیست.»
اریک فروم در کتاب هنر عشق ورزیدن اساس و هستۀ عشق را بخشیدن و نثار کردن میداند. عشق یعنی بخشیدن چیزی به کسی از هستی خویش. بنابراین قدم اول در درک مفهوم عشق این است که بدانیم عشق اقدام فعالانه است نه طلب کردن منفعلانه. عشق نثار کردن است نه گرفتن. فروم ویژگیهای دیگر عشق را صمیمیت و دلسوزی، دانایی، احترام و تعهد و قول در عمل جنسی میداند. با نگاه به تک تک شخصیتهای این رمان میبینیم که عشق در معنای درست آن اتفاق نمیافتد. این شخصیتها به تعبیر نویسنده، در فصل خیالات، دنبال هم راه میافتند، با هم رابطه برقرار میکنند و بعد درمییابند که به روح یکدیگر دست نمییابند و نمیتوانند احساسات شدید را به احساسات عمیق تبدیل کنند.
عشق در این رمان، اگر از منظر فروم نگریسته شود، در بهترین حالت خود عشق ناقص است، یعنی عشق یک هنرمند به آفرینههای خویش. فریدون ملک هنگامی که در کنار پروانه او را از یاد میبرد عاشق پروانههایی میشود که خودش میسازد، عاشق هنرش، عاشق شیء. البته باید توجه داشت شخصیت او تا حدی تکامل و بلوغ مییابد زیرا از شکارچی پروانه به خالق پروانههای بیجان تبدیل میشود اما همچنان در خارج از عشق کامل و ارتباط با پروانۀ حقیقی میماند. گوند ملوان هم به جایی میرسد که هنر خود را بالاتر از زندگی میداند. بقیۀ عاشقان این کتاب هم، که سیامند پرنده و کِلپه و مدیا هستند، رابطهشان آنقدر جلو نمیرود و بلوغ نمییابد که بر پایۀ آگاهی و دانایی و احترام بنا شود. مثلاً مدیا، دختر لالی که عاشق ماه است و همهچیز را مینویسد، اندوهش را چنین بیان میکند: «از لحظهای که کِلپه فهمید من نمیتوانم حرف بزنم، از لحظهای که دانست من فقط میتوانم بنویسم، از من بدش آمد. او دیگر آهنگهایی را که من دوست دارم نمینوازد.»
این رمان دربارۀ تراژدی وهم و خیال است. تراژدی احساسات شدیدی که نمیتوانند عمیق و پایدار شوند. تراژدی عشقهای نارسی که نمیتوانند بلوغ یابند و دردناکی رابطههای بدون ارتباط.
معنویت زیبای نهفته در ادبیات
در کتاب چگونه یونگ بخوانیم نوشتۀ دیوید تیسی آمده است که یونگ دین را جانِ گذشته میدانست که دیگر جوابگوی نیازهای امروز انسان معاصر نیست درعوض این هنرمندهایند که تربیت معنوی جامعه را در دست دارند، او به نقل از این روانکاو سوئیسی مینویسد: «من از هنر معاصر، موسیقی، شعر و فیلم قوت قلب میگیرم که به شکلی خلاقانه پاسخگوی معضلات معنوی زمانۀ ما هستند. شیوۀ پیامبرانه و نه کشیشانه است که میتواند راهی در تاریکی زمانۀ ما بجوید. و پیشگویی و پیامبری قلمروِ طبیعی هنرمند است. لوک اسکایواکر به نیرو اعتماد کرد، ولی من به هنرمند اعتماد میکنم که رهبر شهودی زمانۀ ما است.»[5]
در رمان غروب پروانه یکی از ویژگیهای بارزی که کتاب را اثرگذار کرده معنویت شاعرانۀ آن است که گاه و بیگاه از پشت ابرهای تاریکِ واقعیت بیرون میآید و به جهان و انسان نوری جادویی و افسونگرانه میتابانند:
«چه معنی دارد خداوندی که هستی را با اینهمه رنگارنگی ساخته است، رنگارنگی را نمیپذیرد؟ یعنی چه، خداوندی که خود آرزویی عظیم برای آفریدن داشته است، آرزویی چنان عظیم که میلیاردها ستاره و خورشید را آفریده، آرزویی که از حکمت شکفتن یک غنچه تا تمامی حکمتهای دیگر هستی را در خود جمع کرده است، نمیتواند آرزوی آفریدن و کشف را در انسان بپذیرد؟چگونه است خدایی که جهان را در حرکت و نوشدن دائمی ساخته است، علیه توان پرواز و نوگرایی و تغییر در انسان باشد؟ خدایی که حق حیات و بودن را به همهچیز بخشیده است تا زندگی کنند و باشند و رشد کنند، به درختان حق داده که زیبایی خویش، رشد و بالندگی زندۀ خویش را آشکار کنند، به جانداران حق داده تا در محدودۀ وجود خود آزاد باشند، چرا نباید به انسان که زیباترین و عظیمترین خلقت اوست حق بدهد یا حق ندهد با عقل که شگفتانگیزترین چیز در این هستی است فکر کند و تصمیم بگیرد، چیزهای تازه ببیند، تردید کند، اشتباه کند؟ چطور کسی که اشکال گوناگون هستی را آفریده، اینهمه مخلوق متضاد و متفاوت را روی زمین گرد آورده و هرگز نگفته یک شیر از یک قناری مقدستر است، یا قناری از زنبور عظیمتر است، نمیگذارد ادیان باهم زندگی کنند، عابد بودن را بپذیرند و در سایۀ بندگی او تفسیرهای گوناگون دنیا، برابر با هم به حقوق خود برسند؟ من هرچه بیشتر مینگرم بیشتر میفهمم بزرگترین عاشق تفاوت در این هستی بزرگ، خود خداست.»
و
«بسیاری وقتها مردم از زندگی خویش بیزار میشوند، اما بعد به خود میآیند. اکثر اوقات متوجه نمیشوند که چه میخواهند، اما زود هوشیار میشوند و میفهمند که باید برای چهچیزی تلاش کنند. خیلی وقتها باورشان به عشق و زیبایی سست میشود، اما زود بازمیگردند و بزرگی خودشان را باور میکنند…»
و
«نباید ناامید باشیم. روزی میآید که همۀ ملتها بر سر سفرۀ عشق به یکدیگر میپیوندند، ادیان مختلف بر سر سفرۀ محبت جمع میشوند و دشمنها در باغ عشق همدیگر را در آغوش میگیرند.»
«غروب پروانه» نوشتۀ بختیار علی: هجرت از غربت به غربتی دیگر
کوتاهِ کلام
غروب پروانه رمانی است دربارۀ آدمهایی که میخواهند اما نمیتوانند، آدمهایی که شکست میخورند و با بیرحمی و سنگدلی جامعۀ بدون عاطفه و درک مواجهه میشوند، دربارۀ چهرۀ وحشتناک مذهب است وقتی خالی از شفقت و مهربانی میشود، دربارۀ جبر ِ زندگی و هولناکی حسِ گناهی که در وجود آدمها نهادینه شده است.
غروب پروانه از خونِ ریخته در خیابان در روز عید قربان آغاز میشود و به قربانی شدن پروانه پای درختِ مرگ ختم میشود. اما در این بین گاه خنکای آگاهی تازه و نگاه نویی وجود دارد که روح را به نشاط میآورد و بر تجربه و افق دید ما میافزاید. همان نگاه نو که به خندان کوچولو اجازه میدهد بازهم بوی ریحانهای تاریک را در زندگیاش استشمام کند و در هر حس و تمایلی سایۀ شوم و ترسناک گناه و عقوبتی را نبیند.
[1] غروب پروانه، بختیار علی، ترجمۀ مریوان حلبچهای، نشر نیماژ.
[2] غروب بتها، فردریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه.
[3] قصۀ من و شعر، نزار قبانی، ترجمۀ غلامحسین یوسفی و یوسف حسینبکّار، نشر توس.
[4] عشق و اراده، رولو می، ترجمۀ سپیده حبیب، نشر دانژه.
[5] چگونه یونگ بخوانیم، دیوید تیسی، ترجمۀ سپیده حبیب، نشر نی.
«غروب پروانه» نوشتۀ بختیار علی: رمانی دربارۀ آنچه که عشق نمیتواند با
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
«گوشماهی» با صدای آیلا کریمیان
-
معرفی کتاب3 هفته پیش
«خداحافظ آنا گاوالدا»: از جادۀ ادبیات به سوی تابناکترین گلها…
-
کارگردانان ایران1 ماه پیش
«شمس پرنده» شاهکار پری صابری
-
مصاحبههای مؤثر1 ماه پیش
محمدعلی بهمنی و روح نیماییاش…
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
رمانی دربارۀ «دختری با گوشوارۀ مروارید»
-
موسیقی کلاسیک1 ماه پیش
Canon in D شاهکار یوهان پاخلبل
-
مهدی اخوان ثالث3 هفته پیش
پادشاه فصلها، پاییز…
-
رادیو ادبیات3 هفته پیش
«یکروز میآیی که من دیگر دچارت نیستم» شعر و صدا: افشین یداللهی