«تو نباید آدم بکُشی»؛ پنجمین فرمان از ده فرمان موسی است- فرمانی که به موجب آن، کریستوف کیشلوفسکی یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ، «فیلم کوتاهی درباره کُشتن» را در سال ۱۹۸۸ ساخت؛ فیلمی که بهموجب آن و اثرگذاری آن، به لغو و تعلیق حکم اعدام در لهستان انجامید. حکمی که تا پیش از آن در حکومت کمونیستی، هرسال دهها و صدها نفر اعدام میشدند. از همین فیلم میتوان پُل زد به شکلهای مختلف این میراثِ بشری که به شکلهای مختلف از ابتدا تا امروز، راه خود بر لبه زندگیِ آدمی ادامه میدهد: از لبه تیغ سیاست تا لبه تیغ مذهب: نوشاندن زهر، در آتشافکندن، حلقآویزکردن، صندلی الکتریکی، اتاق گاز، خفهکردن در آب، جوخه آتش، گیوتین، و بر صلیبکردن نمونههای آزموده بشری تا امروز هستند.
تاریخ بشر پر است از نمونههای بسیاری که بارهاوبارها در زمانها و مکانهای مختلف تکرار شدهاند: از اعدام سقراط با نوشاندن جام شوکران و سوختن ژان دارک قهرمان ملی فرانسه در آتش تا اعدام منصور حلاج با بریدن دستها و پاهای او تا بر دارکردن حسنک وزیر. شاید از میان همه اعدامهای تاریخ، چه آنها که در تاریخ رسمی است و چه آنها که در کتابهای مقدس زیرعنوان عذاب الهی تعریف شدهاند، مصلوبکردن مسیح، تاثیرگذارترین اعدامی باشد که بشر تا به امروز دیده است. مرگی تراژیک که به خلق آثار بیشماری در ادبیات و هنر جهان انجامید؛ نمونه شاخص آن دو رمان «آخرین وسوسه مسیح» (۱۹۵۵) و «مسیح بازمصلوب» (۱۹۴۸) اثر نیکوس کازانتزاکیس است که در اولی تصویر زمینی عیسی و مبارزه او با اَشکالِ مختلف وسوسه، از جمله ترس، شک، افسردگی و شهوت را نشان میدهد و در دومی مصلوبکردن مسیح در قرن بیستم را بازنمایی میکند با خلق شخصیت پسر جوان چوپانی بهنام مانلیوس که در پایان مثل مسیح کشته میشود: «پدر فوتیس میشنید که ناقوس با شادی تمام مینواخت و اعلام میکرد که مسیح متولد شده و برای نجات دنیا به زمین فرود آمده است. سرش را تکان داد و آهی کشید و گفت: «خداوندگارا، اینهم بیفایده بود. قریب به دوهزارسال از تولد تو میگذرد و در این مدت یک روز نبوده است که تو را به صلیب نکشند. پس تو کی به دنیا میآیی که دیگر به صلیبت نکشند و جاویدان در میان ما زندگی کنی؟»
نویسندگان بسیاری در سراسر جهان «اعدام» را در آثارشان تصویر کردهاند؛ فئودور داستایفسکی، فرانتس کافکا، و آلبر کامو تنها سه نمونه از این نویسندگان در ادبیات جهان هستند. مواجهه داستایفسکیِ روسی با مساله اعدام یکی از مهمترین چالشهای بشری با این حکم است. داستایفسکی هم در «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) به این مساله میپردازد و هم در «ابله» (۱۸۶۹). او در «ابله»، با ورود به سیمای درونی و برونی فرد اعدامی، ما را با روی دیگر این حکم از دریچه چشم پرنس میشیکین قهرمان رمان روبهرو میکند تا نشان دهد این حکم از آغار تا پایان برای اعدامی چهقدر دردناک است: «درست یکدقیقه پیش از مرگ، همان لحظهای که محکوم از پله آمد و روی سکو قدم گذاشت، درست در این لحظه سرش را بلند کرد و بهطرف من نگاهی انداخت. من در چهرهاش باریک شدم… او در زندان منتظر بوده که حکم اعدام دستکم یکهفته دیگر اجرا شود… ساعت پنج محکوم خواب بوده، اواخر اکتبر هوا سرد و تاریک است. چه خبر است؟ و جواب داده بودند: ساعت ده حکم اجرامیشود… چندساعتی به تشریفاتی که میدانیم گذشته: به آمدن کشیش و صرف آخرین صبحانه که در آن شراب و قهوه و گوشت گاو به محکوم میدهند. راستی مسخره نیست؟ فکر که میکنید میبینید در همین صبحانه چه قساوتِ وحشتناکی نهفته است و باز از طرف دیگر میبینید این بیچارهها گناهی ندارند… و بعد… و بعد… او را از وسط شهر به میدان اعدام میبرند. من گمان میکنم محکوم ضمنِ این گاریسواریِ صبحگاهی از مهلتِ کوتاهِ خود یک ابدیت میسازد. لابد ضمنِ راه با خود میگفت: «هنوز فرصت زیادی دارم. هنوز به اندازه سه کوچه زندگی مانده. از این یکی هم بگذریم آن یکی مانده که سمت راست آن یک نانوانی است. هنوز تا نانوایی وقت مانده.» اما در اطراف خود دههزار چهره، دههزار جفت چشم میدیده. و از همه مهمتر، اینکه: «این دههزار آدم زنده میمانند و تنها منم که میمیرم»؛ نمیدانم… شما هرگز این حال را احساس کردهاید؟ وقتی از چیزی سخت ترسیده باشید، وقتی که آدم در برابرِ یک خطر حتمی قرار میگیرد، وقتی که خانه دارد سر آدم خراب میشود، آدم عجیب میخواهد بنشیند و چشمهایش را ببندد و منتظر بماند تا هرچه میخواهد پیش آید… و این وضع تا موقعی که محکوم به تختهای رسید که گردنش روی آن قرار گرفت ادامه داشت… من تصور میکنم که فکرهای گوناگون فکرهای ناتمامِ مانده، چه بسا فکرهای مضحک و نامربوط مثل چکش در مغز میکوبند: «این یکی که دارد به من نگاه میکند یک غده بر پیشانی دارد. این متصدی گیوتین، دگمه پایینی کتش زنگ زده!» ودر این احوال انسان از همهچیز آگاه است و همهچیز را بهیاد میآورد: یک نقطه هست که ممکن نیست فراموش شود و تاریکی فروافتد و همهچیز دور همین نقطه حرکت میکند و میچرخد و فکرش را بکنید که این وضع تا آخرین ربعثانیه ادامه دارد. گردن محکوم زیر تیغ قرار گرفته و در انتظار… و میداند ناگهان صدای لغزیدن تیغ فولادین را که فرودمیآید بالای سر خود میشنود. این صدا را بیشک میشنود… و تصورش را بکنید وقتی سر بریده شد و یک گوشه افتاد تا یکثانیه آگاه است که بریده شده و به گوشهای افتاده. چه احساسی! حالا اگر یکثانیه نباشد و پنجثانیه باشد چه؟…»
آلبر کاموی فرانسوی در «طاعون» (۱۹۴۷) به احساسِ درونیِ «اعدامکننده» میپردازد؛ در اینجا دکتر ریو خود را مقابلِ پدر قاضیاش میبیند: «چنددقیقه دیگر زندگی این آدم را خواهند گرفت. این فکر برایم آنچنان وحشتناک بود که تا قرائتِ حکم بهوسیله پدرم. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم. پدرم، در آن روز با شنل سرخی که روی دوش انداخته بود، قاضی بود. او در حکم خواند که مجرم باید اعدام شود. پدرم آدم خوبی بود یا نبود اهمیت نداشت. مهم این بود که یک انسان نمیتواند زندگی را از انسان دیگر بگیرد…» در ادامه دکتر ریو، تصویر دلخراش مرگ اعدامی را پیش چشم خویش میبیند؛ تصویری که تاابد رهایش نمیکند: «میدانید همه جوخههای اعدام از فاصلهای یکونیممتری قلب محکوم را هدف میگیرند… میدانید چندین گلوله همزمان شلیک شده، آنهم در فاصله یکونیم متری چه حفرهای در قلب اعدامی بهوجود میآورد؟ حتما شما دراینباره چیزی نمیدانید؛ چون کسی درباره جزییات این عمل حرف نمیزند. کسی حق ندارد با گفتن چنین چیزهایی، خواب را از چشمهای آدمها بتاراند. هرچه باشد، شهروندِ یک شهر و کشور متمدن، همانند آدمهای طاعونزنده بیمقدار نیست… هروقت خوابم میگیرد پیش از فروبستن چشم، خودم را در یکونیممتری تفنگها میبینم و آن فورانِ خونِ سرخ و حفرهای که یک مشت بسته بهراحتی در خود جای میدهد…»
کافکای اهل چک در «سرزمین محکومان» (۱۹۱۵) با زبانی کوبنده، خشونتِ عریانِ این حکم را با جزییات تصویر میکند؛ او از زبان افسر آلمانی که با لهجه آلمانیاش به مسافر پژوهشگر میگوید «این یوینفرمها حکم وطن را دارند، ما نمیخواهیم وطن را از دست بدهیم»، شیوه کار دستگاه اعدام را با خونسردی شرح میدهد که چگونه آدمی بهوسیله این دستگاه خودکار جانش ستانده میشود تا درنهایت پس از مرگش، افسر و سرباز، او را دفن کنند. خشونتِ عریانِ در شیوه کارِ دستگاه اعدام در قیاس با آرامش افسر آلمانی، نشان از آن دارد که ایدئولوژی چگونه میتواند «اندیشه» را در «انسان» از کار بیاندازد تا نتواند «خوب» را از «بد» تشخیص بدهد؛ امری که هانا آرنت وقتی در محاکمه آدولف آیشمن حضور یافت به آن اذعان کرد: «من در آن چهره انسانی، هیچ چیزِ غیرانسانی ندیدم» و نتیجه میگیرد که اندیشه که قدرت تمییزِ بین خوب و بد است در آیشمن رو به نقصان نهاده بود- پس او میتوانست بکُشد. چون وقتی اندیشه (یا وجدان) در شما رو به نقصان بگذارد، شما همهچیز را به دوشِ ایدئولوژی حاکم میگذارید و از مساله انتخاب فردی سر باز میزنید؛ این همان امری است که آرنت از آن بهعنوان «ابتذال شر» یاد میکند.
در آثار ادبی فارسی نیز آثاری هستند که تصویر اعدام را بازنمایی کردهاند، شاید مهمترین آنها داستان «بر دارکردن حسنک وزیر» (قرن ۱۱م) باشد؛ تصویری که بیهقی از این اعدام میدهد، با همان جملات ابتدایی که میگوید «در تاریخی که میکنم، سخنی نرانم که آن به تعصبی و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند: «شرم باد این پیر را»، ما را به یکی از تراژیکترین صحنههای تاریخ ایران میبرد: «و حسنک را سوی دار بردند و بهجایگاه رسانیدند. بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرودآورد و آواز دادند که سنگ زنید. هیچکس دست بهسنگ نمیکرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان. پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن بهگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهالهعلیه، این بود که خود بهزندگی گاه گفتی که: «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان بهغصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت. او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند… احمق مردی که دل در این جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند… چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر… حسنک قریب هفتسال بر دار بماند، چنانکه پاهایش همه فروتراشیده و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بهدستوری فرودگرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست…»
اگر در داستان بیهقی، ما با حاکم و مردم در دوسوی اعدام مواجهیم، همین مواجهه در روایت عطار از بردارکردن منصور حلاج در «تذکرهالاولیا» (قرن ۱۲م) نیز دیده میشود، با یک تفاوت و آن حضور «شبلی» (انسان واجدِ اندیشه) در این روایت است: «گفت: معراج مردان سرِ دار است پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت: آنچه او داند کس نداند پس بر سر دار شد، جماعت مریدان گفتند چه گویی در ما که مریدانیم و اینها که منکرند و تورا به سنگ خواهند زد گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی از آنکه شما را بهمن حسنظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید بهصلابت شریعت میجنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع. نقل است که در جوانی بهزنی نگریسته بود خادم را گفت: هرکِه چنان برنکرد چنین فرونگرد پس شبلی در مقابله او بایستاد و آواز داد که المننهک عنالعالمین و گفت: ما التصوف یا حلاج! گفت: کمترین این است که میبینی. گفت: بلندتر کدام است؟ گفت: تورا بدان راه نیست! پس هرکسی سنگی میانداختند، شبلی موافقت را گِلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از اینهمه سنگ هیچ آه نکردی، از گلی آهکردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمیدانند معذورند، از او سختم آید که او میداند که نمیباید انداخت…»
اینها تنها چند نمونه درخشان از آثاری هستند که در ادبیات ایران و جهان، تصویری تراژیک از «اعدام» این «ارتجاعیترین و غیرانسانیترین قانون بشریت» (بهگفته زندهیاد محمدجعفر پوینده) را بازتاب میدهند تا مگر جادوی ادبیات، آدمی را به فکر وادارد برای بازاندیشیدن در مفهوم انسان و رعایت آن؛ همانطور که زندهیاد محمد مختاری در کتاب «تمرین مدارا» مدام به جداییناپذیریِ «انسان و آزادی» ارجاعمان میدهد: ««نمیشود آزادی را کُشت و انسان را زنده کرد یا زنده نگه داشت. خیرِ آدمی در گروِ آزادی او است. خیرِ آدمی تنها در آزادی او قابل شناخت و بقاست. آنکه آزادیِ آدمی را به بهانه خیرِ او محدود میکند یا از میان میبرد، به بلوغِ انسان باور ندارد. ازاینرو، همه کسانی که تعیینِ حدودِ آزادی را به ازپیشتعیینکردنِ خیرِ آدمی موکول میکنند، دیکتاتورهایی هستند که زندگی را به مرگ میسپارند؛ آدمی را برای مرگ میخواهند، نه برای زندگی…»
منبع: سازندگی
تو نباید آدم بکُشی…
تو نباید آدم بکُشی…
تو نباید آدم بکُشی…