با ما همراه باشید

هر 3 روز یک کتاب

بریده‌هایی از کتاب «زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و نامه‌های منتشر نشده»

بریده‌هایی از کتاب «زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و نامه‌های منتشر نشده»

دوستت دارم. مضحک است که بنویسم دوستت دارم. اگر هشتادساله هم بشوم، باز مثل جوان‌ها دوستت دارم. اگر هزار سال دیگر هم به دنیا بیایم، باز دوستت دارم. اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ بشوم، باز هم دوستت دارم.

 

نمی‌توانم، بی‌تو نمی‌توانم، بی‌تو نمی‌خواهم، بی‌تو نمی‌فهمم، حس نمی‌کنم، نمی‌بینم، بی‌تو اصلاً قدرت زندگی کردن ندارم. آخ، کاش می‌دانستی. امروز از بدبختی رفتم نامه‌هایت را آوردم و دوباره خواندم. قربان نامه‌هایت بروم. قربانِ شکلِ روی کاغذ لغزیدن قلمت بروم. کلمه‌ها را نگاه می‌کنم و حرکت دست‌هایت را به یاد می‌آورم. دست‌هایت کجا هستند؟ دست‌هایت که مثل خبر بیداری از روی پوستم می‌گذشتند. دست‌هایت که وقتی می‌گرفتمشان، از وحشت سرنگون بودن میان زمین و آسمان خالی می‌شدم. دوستت دارم، شاهی جان. دوستت دارم. چه فایده دارد که بنویسم؟ چطور می‌توانم بنویسم؟ فکرت را که می‌کنم، مثل این است که توی قلبم دارند طبل می‌زنند. هر ضربه را هزاران بار قوی‌تر کن و هر ضربه را هزاران بار تکرار کن. تنم پاره پاره می‌شود.

بریده‌هایی از کتاب «زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و نامه‌های منتشر نشده»

نمی‌دانم چه اندازه می‌دانست که دوستش دارم. این سال‌های گذشته، از مرگ او نیست که به حسم می‌آورد این‌جور، امروز، که دوستش می‌داشتم. نه حرمت، نه چشمداشت، و نه وظیفه، و نه هیچ چیز دیگری که بدانم یا بتوانم بدانم، هیچ، الا همان دوست داشتن تند و ساده و بسیار، که دوست داشتنِ درست فقط تند و ساده و بی‌حد است. و بی‌دیوار. می‌دانم که بی‌حصار، بی‌حصر و انحصار، و در این حال به شکل بی‌غش و شفاف، و با پاکی آگاه، همراه با همان با همیم، و از همیم. به حضور و غیاب هم زیاد کار ندارد. آن را مهم نمی‌دارد.

دوست داشتن‌های اصلی درست همیشه همین‌جور است، گاهی حتی اگر یک‌سویه هم بوده است، بی‌چشمداشت، بی‌عاقبت، بی‌اندیشیدن به عاقبت. اندیشیدن به عاقبت یک امر اخلاقی است، و اخلاق یک دستگاه فکری و رفتار انتخابی است، دوست داشتن یک امر خالص‌تر، پاک، شفاف‌تر از شیشه.

بریده‌هایی از کتاب «زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و نامه‌های منتشر نشده»

تمام صبح را توی خیابان راه رفتم و به همین موضوع فکر می‌کردم. اگر هیچ بشوم خودم را می‌کشم. اگر حتی یک زن آبستن هم بشوم باز بهتر از هیچ شدن است. کاش می‌توانستی کمکم کنی. کاش می‌آمدی و کتکم می‌زدی و می‌گفتی بنویس. من پول و راحتی نمی‌خواهم. ترجیح می‌دهم که شب‌ها توی خیابان بخوابم و در عوض وجودم حاصلی داشته باشد تا این‌که میان پالتوپوست چیزی جز یک جنسیت معطر بزک کرده نباشم.

 

آن‌قدر به تو بسته‌ام و از تو هستم که انگار اصلاً در تن تو به دنیا آمده‌ام و در رگ‌های تو زندگی کرده‌ام و از دست‌های تو سرازیر شده‌ام و شکل گرفته‌ام و از صبح تا شب در دایره‌ای که مرکزش یادها و خاطرات توست دارم دور می‌زنم، دور می‌زنم، و هیچ‌چیز راحتم نمی‌کند. نه دریا، نه آفتاب، نه درخت‌ها، نه آدم‌ها، نه فیلم‌ها، نه لباس‌هایی که تازه خریده‌ام. نمی‌دانم چکار کنم. بروم و سرم را به درخت‌ها بکوبم. داد بزنم. گریه کنم. نمی‌دانم. فقط می‌خواهمت. مثل این دریا که یک حالت فروکشندۀ وحشتناک دارد می‌خواهمت. و این‌همه خواستن قابل‌تحمل نیست. مثل سیل از قلبم پایین می‌ریزد و تنم را خرد می‌کند.

 

کاش در جنگل به دنیا آمده بودم و با طبیعت جفت می‌شدم و آزاد بودم. معتاد شدن به این عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به این حدها و دیوارها کاری برخلاف جهت طبیعت است. عزیزم. قربانت بروم. قربان بودنت بروم. دلم دارد می‌ترکد. هیچ‌وقت این‌طوری نشده بودم. این‌قدر تلخ و بیهوده. یک چیزی را از من گرفته‌اند. نمی‌دانم چه کسی و کجا و چرا؟ شاید اصلاً پیش از تولدم آن را از من گرفته باشند. شاید که من اصلاً بی‌سامان به دنیا آمده باشم. و همۀ عشق من به تو چیزی جز جستجوی قرارگاهی بر روی خاک نباشد.

 

این گروهی که در این‌جا جمع شده‌اند همه‌شان بیمار و فاسد هستند. زندگی را نمی‌شناسند. صدای گنجشک‌ها را نشنیده‌اند. رشد گیاهان را ندیده‌اند. باران را نبوئیده‌اند. یاد این حرف برشت افتادم  و دلم می‌خواست بلند شوم و با صدای بلند آن را برای همه بخوانم: «چه دنیایی است که در آن سخن از درختان گفتن گناهی است.»

 

از روزی که از تو جدا شده‌ام تنها فکری که مرتب در ذهنم می‌چرخد و خودش را تکرار می‌کند فکر مردن دور از توست. فکر زمان که می‌گذرد و فرصت که تمام می‌شود و زندگی که شروع نمی‌شود. نمی‌خواهد شروع بشود. می‌ترسد یا عاجز است و تنها میلی که در ریشه‌های قلبم و هستی‌ام می‌جوشد و طغیان می‌کند میل گریختن در تو و حل شدن در یک لحظه هم‌آغوشی با تست. وقتی که مثل شاخۀ درخت روی من خم می‌شوی و مثل لحظۀ جان دادن خودت را به من می‌دهی و در من می‌ریزی. امروز بیرون نرفتم. باران را بهانه کردم و بیرون نرفتم . وقتی از خانه بیرون می‌روم دلم می‌ترکد. ترا کم دارم. همه‌اش در اطراف خودم عشق می‌بینم و آزادی می‌بینم و می‌دانم که همۀ این‌ها بی‌تو مرا می‌کشد.

 

توی این خانه‌ای که من زندگی می‌کنم یک گله زن و دختر دانشجو از ملیت‌های مختلف زندگی می‌کنند. زندگی زنانه چقدر جالب و تماشائی است. من هیچ‌وقت این کارها را نکرده‌ام. در صبح حمام می‌گیرند. زیر ابرو برمی‌دارند. ورزش می‌کنند. موهایشان را بیگودی می‌پیچند. هی صورتشان را توالت می‌کنند. هی می‌شویند. همین‌طور با لباس خواب توی کریدورها می‌چرخند و بلندبلند حرف می‌زنند و آواز می‌خوانند و همۀ این فعالیت‌ها برای اینست که تلفنی زنگ بکشد و مردی شب دعوتشان کند به یک قهوه یا یک هامبرگر و بعد هم یک هتل و یک تخت یک‌شبه. و من همین‌طور نگاهشان می‌کنم. چقدر راحت و خوب است که آدم فقط یک ماده باشد. ماده بودن برای یک زن آسان‌ترین راه گذراندن زندگی‌ست. شاید من چیزی کم دارم. من همیشه عشق می‌خواستم و نزدیکی کامل می‌خواستم. دوام و استحکام می‌خواستم. می‌خواستم آن‌چنان خودم را سراپا ببخشم که تنها به مرگ می‌شود بخشید و شاید برای همینست که زندگی احساساتیم آنقدر سخت بر من گذشته است. هروقت که آمده‌ام ماده بشوم بلافاصله تو خودم نفرت کرده‌ام. راستی اگر من ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می‌کردم؟حتماً می‌مردم. خودم را می‌کشتم. هرچند که با تو هیچ‌چیز جز عشق کامل نبود اما همین کافی بود. همین‌که می‌دانستم تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را. همین‌که با تو انگار در چاه فرو می‌رفتم و به مرکز زمین می‌رسیدم. همین‌که با تو انگار می‌مردم و از شکل می‌افتادم. همین برایم کافی بود.

 

قربان صدایت بروم که مثل صدای گنجشک‌های صبح دلم را پر از همهمۀ شادی می‌کند. شاهی، تو عزیزترین چیزی هستی که من در زندگی دارم. تنهاترین چیزی هستی که می‌توانم دوست بدارم. تو چشمۀ طهارت من هستی. چیزی هستی که رویم جاری می‌شوی و پاکیزه‌ام می‌کنی. نجاتم می‌دهی. از دست بدی‌های خودم نجاتم می‌دهی. تو اگر حتی دشمنم هم باشی تنها دشمنی هستی که می‌توانم به او اعتماد کنم.  شاهی، من بی‌تو زندگی نمی‌کنم. این را بدان. فقط روز می‌گذرانم. مثل غربتی‌ها که زمین ندارند و سرگردانند.

بریده‌هایی از کتاب «زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و نامه‌های منتشر نشده»

امروز در خیابان که راه می‌رفتم همه‌اش در این فکر بودم که چه اتفاقی در قلبم افتاده. دارم دگرگون می‌شوم حتی در روال دوست داشتن. حس می‌کنم که دیگر هیچ‌چیز عشقم را تهدید نمی‌کند. چرا که عشقم به آن حد از عمق و رشد رسیده است که بالای همۀ خطرها ایستاده. مثل خون و نفس من شده. مثل مردمک‌های چشم من شده. دیگر برای خودم نمی‌خواهم و نمی‌خواهم که فقط با من باشی. نه، می‌خواهم باشی. فقط باشی. مثل آفتاب که هست و تا هست امید روشنی هم هست. وقتی می‌دانم که هستی آن‌وقت زندگیم علت و هدف پیدا می‌کند. آن‌وقت هوا سبکتر در سینه‌ام فرو می‌رود و از سینه‌ام بیرون می‌آید. آن‌وقت دیوارهای اطاقم قابل عبور می‌شوند و دیگر از مادرم نفرت نمی‌کنم. آن‌وقت تماشای سبز شدن یک دانۀ ناچیز که در باغچه‌ام کاشته‌ام وجودم را از شادی پر می‌کند. 

منبع

فروغ فرخزاد، زندگی‌نامۀ ادبی و نامه‌های منتشر نشده

فرزانه میلانی

 

 

 

بریده‌هایی از کتاب «زندگی‌نامۀ ادبی فروغ فرخزاد و نامه‌های منتشر نشده»

 

 

برترین‌ها