تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به «آویشن قشنگ نیست» نوشتۀ حامد اسماعیلیون
نگاهی به «آویشن قشنگ نیست» نوشتۀ حامد اسماعیلیون
حسین نوروزپور: برنده عنوان بهترین مجموعه داستان اول در نهمین دوره جایزه بنیاد گلشیری سال 1388 و تقدیر شده در جایزه ادبی روزی روزگاری همان سال… این چیزی است که روی جلد این کتاب کوچک 76 صفحهای جلب توجه میکند (منهای طرح جلد ساده و تامل برانگیزش که در ادامه باهاش دست و پنجهای نرم خواهم کرد). البته 76 صفحه را با توجه به مشخصات مندرج در فهرستنویسی کتاب میگویم وگرنه اگر صفحات سفید را کم کنیم حدود 45 صفحه داستان میشود که از کنار هم قرار گرفتن شش داستان کوتاه که به نوعی به یکدیگر پیوسته اند، پدید آمده است. خیلی برای من اهمیت ندارد که این کتاب را مجموعه داستان بنامیم یا رمان، اما این شش داستان که از شش راوی اول شخص (پنج مرد و یک زن که وجه مشترکشان گذراندن دوران کودکی و نوجوانیشان در یک کوچه در شهر کرمانشاه با یکدیگر است) روایت میشود در کنار هم میتوانند یک تصویر واحد را بسازند: تصویری از یک نسل تقریبن سوخته!…
نگاهی به «آویشن قشنگ نیست» نوشتۀ حامد اسماعیلیون
طرح روی جلد
یک مکعب باز شده که روی تمام وجوه آن رقم شش حک شده است! ابتدا به ساکن برای من یادآور طرح روی جلد “احتمالاً گم شدهام” است (هر دو کتاب در سال 87 چاپ شدهاند): یک تاس شش وجهی با شش سوی یکسان، یعنی عدد شش. اینجا هم همه وجوه مکعب یکسان است و باز یک جور جبر و تقدیرگرایی را القا میکند. فرقی نمیکند از کدام جهت به مکعب نگاه کنی، در هر صورت بکوب بکوب همین است که دیدی و به قول راوی داستان اول، نهایتن هرچقدر هم سگ دو بزنیم بالاخره یه جای دنیا زیر خاک میرویم!
البته با توجه به این که شش داستان مجزا داریم میتوان این طرح را اشارهای دانست به این که با کنار هم چسباندن این داستانها یک شکل هندسی متعالیتر (سه بعدی نسبت به دو بعدی) پدید میآید که یعنی همان تأکید مجدد بر پیوستگی داستانها و…
طبیعتن من همان برداشت اول را بیشتر میپسندم با اضافه کردن این نکته که این مکعب باز شده به چه شکلی قرار گرفته است؟ یک صلیب و آن هم با زاویهای حدود 60 درجه که گویی بر دوش عنوان کتاب قرار گرفته است همچون راویانی که صلیب زندگی خود را به دوش میکشند…
فقط میماند این سؤال که چرا عدد شش که به نوعی عدد شانس است؟ آیا فقط به تعداد داستانها اشاره دارد؟ یا اینکه میخواهد بگوید اگر شانس هم بیاوریم باز سرنوشت همان است که دیدی؟ باز هم به قول راوی اول:
« شاید اگر اکنون داستانی متفاوت را شنیده بودید و من جایی دورتر دوره طرحم را تمام می کردم فرقی که نمیکند. چه آریزونا چه اورامانات،عاقبت هرکسی معلوم است. سهم ما هم اینطوری بود دیگر.»
نگاهی به «آویشن قشنگ نیست» نوشتۀ حامد اسماعیلیون
ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارا می باشد. درصورت صلاحدید مراجعه نمایید.
رضا ،راوی اول، داستان خود را درحالی آغاز میکند که هشت سال و اندی از زمان مرگش گذشته است و درحقیقت این قاب عکس اوست که بالای سر قبرش، با محوریت وقایع روز مرگش، روایت خود را بیان میکند و در خلال آن با نقبهای حساب شده به گذشته نمایی کلی از تاریخ و جغرافیای داستان ارائه میکند که به کار داستانهای بعدی نیز میآیند. بچه محلهایی که همه به نوعی دلبسته نیلوفر (دختر سوم جناب سرهنگ) بودند در سالهای انتهایی دهه شصت و ابتدای دهه هفتاد.
این داستان و لحن و ضرباهنگش را خیلی پسندیدم. توالی وقایع و طریقه ارتباط آنها با هم دلنشین بود. تکرار عناصری نظیر “وان یکاد” و “فارسند، پسر، فارس” خوب جاگذاری شده است و البته اشاره ظریفی که به فیلم غریزه اصلی شده بود.
مهدی، راوی دوم، در حالی روایت خود را آغاز میکند که در مرز کرواسی تیر خورده است و نفسهای آخر را میکشد و به این میاندیشد که واقعن اینجا چه گهی میخورده است! و چنانچه خودش را کشان کشان به سویی بکشاند به کجا میرسد؟ نهایتن زور بزند مثل پدر شهیدش کاری کند که جسدش به دست خانوادهاش برسد!
بهادر، راوی سوم، تنها فردی از میان راویان است که هنوز در همان کوچه قدیمی ساکن است. زنده است اما معتاد. از نحسی کوچه مینالد و این که بالاخره یک روز از آنجا میرود و در عین حال رؤیای ازدواج با آویشن (خواهر کوچکتر نیلوفر) را در سر میپرورد. بدبخت است و حسرت گذشتهها را میخورد و اتفاقن نمادی که از ایدهآل بودن گذشته به ذهنش میرسد (باز بودن درها هنگام آژیر قرمز) گرچه نکتۀ مثبتی است اما همین نکته مثبت هم سنگبنای بدبختی راوی دیگری است!
نگاهی به «آویشن قشنگ نیست» نوشتۀ حامد اسماعیلیون
اهورا، راوی چهارم، مثل دو راوی اول دستش از دنیا کوتاه نیست و مثل راوی سوم در فلاکت غرق نیست. در شمال کشور ویلاسازی میکند و وضعش توپ است و پولدار… اما تا دلتان بخواهد پست و نابکار که طبیعتن ممکن است گاهی اوقات راوی صادقی هم نباشد چون اهل قپی آمدن هم هست.او هم به نوعی مفلوک است و خانههای جدول زندگیش را غلط غلوط پر کرده است.
نیلوفر، راوی پنجم، ازدواج کرده است اما زیبایی و ترس و شرایط محیطی او را هم به نوعی بدبخت کرده است: «خودت میدانی ماها کودنیم. همین که یکی به خاطرمان نصفههای شب تیزی نردههای دیوار و مگسک اسلحه بابا را به جان بخرد به صبح نرسیده عاشقش میشویم.»
نیما، راوی ششم، تنها فارس کوچه! به آمریکا مهاجرت کرده است و به صورت اتفاقی نامههایی را که راوی اول برایش ارسال کرده پس از سالها دریافت میکند و حالا با گذشت هشت سال و نیم از تاریخ آخریننامه رضا، بیخبر از همه اتفاقاتی که در وطن رخ داده است، برای او نامه مینویسد. او در ظاهر خوشبخت محل است اما با همه تظاهری که دارد، او هم هنوز گیر گذشته است و علیرغم این که رفتارش به گونهایست که همسرش از “علی بیغم” بودن او به ستوه میآید اما چنین اعتراف میکند که: «با دیدن یک کامیون که صدها متر دور از جاده اصلی در بیراههای به کندی میراند و گردوخاک به پا میکند دچار غم عمیقی میشوم. او هم خوشبخت نیست.
ترتیب روایتها
ترتیب قرارگیری راویان به گونهای است که یک دایره را تشکیل میدهند. رضا در زمان حال (سال85) تکگوییش را آغاز میکند و به هشت سال و اندی قبل میپردازد. مهدی در روز مرگ رضا حضور دارد و خبر عزیمتشان از کوچه را به رضا میدهد. در داستان دوم مهدی در حالت مرگ است و بهادر در روایت سوم از مرگ او خبر میدهد. زمان روایت سوم روز مراسم ختم سرهنگ (پدر نیلوفر) است و در داستان چهارم، اهورا تماسی با بهادر دارد که از ختم سرهنگ در گذشته (به زعم من نزدیک) صحبت به میان میآید. در انتهای روایت چهارم تهدیدی مطرح میشود که در روایت بعدی یعنی نیلوفر این تهدید عملی شده است.
در روایت آخر هم نامه نیما را داریم که به زمان حال نزدیک است و تاریخ سال 85 را بر خود دارد.
صحنه دوست داشتنی من – مرگ پوچ
وقتی فکر میکنم که جدل مازیار و بهزاد (که هر دو فارساند!) با آن دخترها ممکن بود نهایتاً به آلوده کردن لتههای دستمال کاغذی و خریدن یک جفت گوشواره گران تر بینجامد حرصم میگیرد. من کجای قصه بودم؟
راوی هفتم
هنوزم توی کفم که تو منو از کجا پیدا کردی؟ گفتی وبلاگ مینویسی؟
از هفت سال قبل به این طرف دیگه کسی سراغی از من نگرفته ببینه زندهام، مردهام… چی کارهام تو این دنیا.
اگه میگرفت جای تعجب بود… مگه سرجمع چند خط حیات داشتم؟ اصن کسی متوجه بود و نبود من نشد.
نه حرفتو قبول ندارم. اینا تعارفه…
تو به این میگی زندگی؟ اینکه صبح پاشم و شب دراز بشم و بازدم نفس دیگرونو دوباره مصرف کنم که … بیا از اینا بکش…
درسته. من نمردم. نشون به اون نشون که الان نشستم جلوی شما، توی این کافه و دارم عبور و مرور مردم رو زیر پام میبینم… ببین مثل مورچهها، البته مورچه ها به هم میرسند یه لب و دهنی به هم میمالند… اگه این زندگیه بله من زندهام. قاطی همین آدمها، کی بود میخواست یکی بهترشو از بین همینا پیدا کنه؟
آره، حواست جمعه… پسر خوبی بود، همیشه احساس بدهکاری میکرد در حالی که باید طلبکار میبود…
نه. رکب نخورد… زندگیش دوسر باخت شده بود. کاش میگشتی لیلا رو پیدامیکردی.
با این حال من بهش غبطه میخورم چون بالاخره یه یادگاری ازش موند. حالا حالاها هست. خاطرات زیادی با هم داشتیم. خاطره که نمیشه گفت… بهترین دوران زندگیمون رو با هم بودیم. اون گل کوچیکهای ماراتن گونه که هیچکس نمیخواست بازنده باشه. همچین که طرف میومد از کوچه رد بشه همه میشدند مارادونا.
احساس میکنم حق من این نبود. من هم حرفای زیادی داشتم. من هم میتونستم یه گوشهای از کارو بگیرم. قرار هم بود بگیرم. چند تا طرح رو با حامد پیش بردیم. توی یکیش من قبل بهادر بودم… یه آدمی که دچار روزمرگی بود و یک مسیر بدون ریسک رو توی زندگیش میرفت… کار میکنم… کار… کار.
آره ، مصداق کامل همین شعرش…خلاصه این که یه آدمی بود که زنده است اما داستانی برای روایت نداره و این در و اون در میزنه که چیزی پیدا کنه… از اونایی که اگه یه چیزی هم بغتتن به پستشون خورد گیج و حیرون میمونن که چی کار کنن… وقتی که باید حرف بزنن زبونشون از تهشون درمیره و وقتی باید حرف نزنن بالای منبر زرزر میکنن…
من بودم و اون… توی یه کافیشاپ شبیه همینجا… از نزدیک دیدیش؟
پس میفهمی چی میگم. نشسته بودیم و حرف میزدیم… حرف که نه… من همش خیره میشدم به خیابون… بعضیها نمیدونم شانس دارند یا بدشانسی، همه آدمای دور و برشون عاشقشونن… اینجور مواقع اینا جواب نمیده یه دونه از اون کلفتا بده.
توی روایت یا توی واقعیت؟
توی روایت که قرار بود همهمون یه جورایی نماد نسل نیمسوز باشیم. اما نمیدونم چرا حامد این طرح رو کنار گذاشت. توی واقعیتم که خب …داشتم کم کم پیش میرفتم که یهو معلوم نشد از کجا سروکله ناصر پیدا شد… ما نسل سوخته بودیم.
هیچی دیگه… تنها چیزی که ازش موند برام یه کلمه هشت حرفیه که باهاش صفحه کامپیوترم بالا میاد… شدم یه آدمی که به یه اسم وفادار مونده و میخواد همهی درهای بسته مجازی رو باهاش باز بکنه. تو از این کلیدهای طلایی نداری؟
هنوزم همون پسوردو حفظ کردم… تنها دلخوشیمه. شاید یه روز دوباره نشستیم کنار هم و به قول شاملو مشغول کمترین سرود شدیم.اونوقت من میگم نیلو ببین …اونم بگه بچهجان خیلی بچهای!
بوش تابلوه؟ جنسش حرف نداره خودم انداختمش… این طرح خوبیهای زیادی داشت. دست اون عوضی خالی بند رو رو میکرد. دیدی توی روایتش چه شلتاقی کرده. تمام رؤیاهاشو جای واقعیت به مخاطب قالب کرده. منم شدم یه آدمی که دعوتم کنند که بهم بخندن! تازه به دوران رسیده جعلق… نیلوفر پهن هم بارش نمیکرد چه برسه دو ماه یه بار بلند شه بره پیشش.
نه، من اونو بزرگش کردم… هنوز شاشش کف نکرده بود مدعی خوابیدن با نصف دخترای محل بود. ساده نباش پسر. چارتا کاغذ که هر نوجوونی ممکنه بده دست این و اون که نشد دلیل. مدام پیش من – خبر دارم که پیش یکی دو تا دیگه از بچهها هم- قپی میومد که من و نیلوفر فلان و بهمان…اصن همین کاراش باعث شد کسی پا پیش نگذاره و ناصر از راه برسه و هلو هلو برو تو گلو…
توی یه طرح دیگه قرار بود اینور و اونور بزنم برای مهاجرت. خب حقیقتش این بود که داشتم این کارو میکردم. کی بود که اون موقع تو این فکرا نباشه…همه ته ذهنشون داشتن… این طرح رو با هم کار کردیم…خوب بود. منتها مهدی یه دفعه سر از کرواسی درآورد و اون فاجعه. توی مراسم چهلم به حامد گفتم از خیر مهاجرت گذشتم. یه کوچه شیش متری توی شهرستان کشش این همه مهاجرت رو نداشت. اونم معلوم بود به این موضوع فکر کرده بود چون بلافاصله گفت یه فکر دیگه برات میکنم… منم مجبور شدم بمونم.
طرح آخر رو من خودم بهش پیشنهاد دادم… جفتمون اتفاق نظر داشتیم که این حرف نداره. تریسترام شندی رو خوندی؟
تقریبن توی اون سبک و سیاق بود. داستان یه روز صبح بود که من توی اتاق افسرنگهبانی… کجا خدمت کردی؟
به، واقعن خدمتو کردی پسر…
روی تخت نشسته بودم و داشتم شعر مینوشتم که فرمانده پادگان سر رسید.
آره دیگه توی این مرز و بوم هرکسی بالاخره یه دوره از عمرش دو تا خط شعر گفته… چیزی ازشون باقی نمونده.
اون خودش یه داستانه … اما توی این طرح ، راوی برای تعریف اتفاقات یه جا بند نبود و مدام حاشیه میرفت و توی حاشیههاش سر از کوچه دولتشاهی و سراب نیلوفر…
آره سراب … اون منطقه به هرجایی که آب جمع بشه میگن سراب … نیلوفرم 20 کیلومتر فاصله داره با شهر…جای قشنگیه…تمام سطحش رو نیلوفر آبی پر میکنه تابستونا… اونم قشنگ بود … یه جورایی پست مدرن بود. چفت و بست خوبی هم با داستانهای دیگه داشت و در عین حال به خاطر نوع روایتش کمی هم متفاوت بود. شاید هم چوب همین تفاوتش رو خورد.
نه، اصن مشکل اونجوری نداشت!
همه چی از همون طرح روی جلد شروع شد. میدونی؟ یه مکعب باز شده، یه صلیب، یه تاس که هر شش وجهش شیشه و جبر از سر و کولش میباره… هیچ نویسنده اولی نمیتونه در مقابلش مقاومت کنه…یک روایت حذف شد و مجموعه تبدیل شد به شش روایت. به همین راحتی…
خب دیگه قسمت منم این بود. اون موقع شاید مد نبود. الان یه شتر هم میتونه راوی یک روایت پست مدرن باشه ولی اون موقع … یه بچه شهرستانی… چی بگم.
نه. روایت من کنار اونای دیگه معنا پیدا میکرد. تازه الان دیگه وجود خارجی نداره.
باورت شه… من هیچ دست نوشتهای نگه نداشتم. یه شب روی پشت بوم توی پیت حلبی آتیش روشن کردم و یکی یکی ریختمشون توی آتیش. با همه شعرام…
نه، تقصیر جنس خوب نبود!…من مثل بعضیا نیستم که مدام تکرار کنم نمیخورم…می خورم. ولی اون شب ربطی به این چیزا نداشت. بگذریم…
چی کار میخوای بکنی؟ نوشتنش چه سودی داره آخه.
حامد؟
اگر یه وقت بهت سر زد بگو …بگو… ولش کن بگو رنگرز سلام رسوند.اگه یادش نیومد بگو وحید رنگرز.
منبع: میلۀ بدون پرچم
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند