تحلیل داستان و نمایشنامه
نگاهی به رمان «با کوه در میان بگذار» اثر جیمز بالدوین
نگاهی به رمان «با کوه در میان بگذار»
طلا حسننژاد: من زیاد رمان میخوانم و بسیار خواندهام. التذاذِ حاصل از خوانش یک رمان برای من، در وهلهی اولِ اهمیت قرار دارد. با خواندن «با کوه در میان بگذار» (ترجمهی محمدصادق رئیسی، نشر نقش جهان) به لذتِ کشفِ جهانی دور از دسترس و مکاشفهای کمنظیر دست یافتم. زندگی سیاهپوستان و ستم تاریخی که جهان نابرابر بر آنها تحمیل کرده، بازتابی ژرفناک در جهان هنر داشته است، ادبیات داستانی نیز از همان دوران رمانتیک، در یکی از رمانهای تاثیرگذارش «کلبهی عموتوم» سعی در تجلی رنج و درد دوران فاجعهبار آپارتاید داشته و تبعیض نژادی را که ساختهی مغزهای بیمار بشریت بوده، به نقد کشیده است.
اما جیمز بالدوین بهدنبال کوه میگردد تا پژواک فریادش را به گوش صخرهها برساند، شاید آنها تابِ تحملِ رنجِ یک «کاکاسیاه» را داشته باشند. او با زبانی شاعرانه اما در دسترسِ خوانندهاش، شخصیتها را به عرصهی جغرافیایِ داستانی میآورد و با خونسردی، با طمانینهای در رفتار، هر یک را در عرصهی تاریخی روایت به تصویرگری میگمارد.
جهانی که بالدوین در «با کوه در میان بگذار» خلق میکند، سعی در به نمایشدرآوردنِ معصومیت و تقدس کاذب زندگی سیاهان در عرصهی زندگی پیچیدهی امروزی ندارد- او در پسِ کنشها و رویکردهای زندگی کنونی سیاهان، ما را با چهرهای بس خشنتر و رفتارهای اجتماعی بس نابههنجارتر در آثار داستانی گذشته، با تاریخ اجتماعی آمریکا، آشنا میکند.
«با کوه در میان بگذار» نخستین رمان جیمز بالدوین است. نویسنده با نوشتن این رمان نام خود را در میان نویسندگان بزرگ جهان جاودانه کرد، بعد از رمان «با کوه در میان بگذار»، رمان درخشانِ «اتاق جیووانی» را نوشت که از سوی بیبیسی، عنوان پنجمین کتاب الهامبخش جهان را از آن خود کرد. اما به گفته خود بالدوین اگر قرار بود فقط یک رمان بنویسد بیشک فقط «با کوه در میان بگذار» را خلق میکرد. این رمان که در سال ۱۹۵۳ منتشر شد، از جمله آثاری است که توسط بزرگترین شخصیتهای ادبی جهان، از جمله تونی موریسون برندهی نوبل ادبیات، لنگستون هیوز شاعر شهیر آمریکایی، اندرو اوهاگان، نویسندهی معاصر آمریکایی، بهعنوان یکی از آثار کلاسیک ادبیات آمریکا معرفی شد. موفقیت این رمان تا به امروز چشمگیر بوده: کتابخانهی مدرن در سال ۱۹۹۸، آن را سیونهمین رمان در فهرست صد کتاب برتر انگلیسیزبان قرن بیستم قرار داد و دانشگاه آکسفورد آن را چهلوچهارمین رمان بزرگِ آمریکایی همهی اعصار معرفی کرد و مجلهی تایم در سال ۲۰۰۵ آن را یکی از صد رمان بزرگ قرن، و در سال ۲۰۱۹، روزنامهی تلگراف آن را چهلوهشتمین رمان بزرگِ همهی اعصار انتخاب کرد.
«با کوه در میان بگذار» بهنوعی دوران کودکی و تجربهی زیستهی جیمز بالدوین را در ذهن خواننده متبادر میکند، شاید یکی از عواملی که صداقتِ گفتار و صمیمیتِ لحن را در این اثر به شفافیت رسانده، همین باشد. این اثر کلاسیک آمریکایی، شیوهی جدیدی در زبان داستان برای جامعهی آمریکا و جهانِ داستان ایجاد کرده است. پیرنگ داستان بر پایهی زندگی یک نوجوان به نام جان که فرزندخواندهی یک کشیش است پیریزی شده، دوران پرالتهاب و سراسر شور یک نوجوان، که خشونت و باورهای خشک جامعهی مسیحیت، تاروپود زندگیاش را در قبضهی قدرت خود دارد.
نوجوانی که از آغاز درک و شناختش از جهان پیرامون در زیرِ بارشِ انبوه آموزههای مذهبی مسیحیت قرار گرفته و حالا در چهاردهسالگی انتظار خانواده و اطرافیان از او این است که به تدریج به یک کشیش برجسته و سرآمد تبدیل شود: «همیشه همه میگفتند جان که بزرگ شود یک مبلغ مذهبی میشود، مثل پدرش.»
درحالیکه جان همهجا و در تمامی لحظهها با سرخوردگی و نفرت از رفتارهای روزمره و مناسک مذهبی که سراسر لحظات زندگی او را احاطه کرده بود روبهرو میشد. تزویر و تدلیسی که در تاروپود این آداب و سنن و تقدیس آن میدید ذهنش را در دوراهیِ تشکیک و ارتداد قرار داده است.
و اینک صبح روز چهاردهمین سال تولد جان بود، اما دیگر دیر شده بود و آن علقهای که همگان منتظر ظهورش بودند دیگر سست شده بود. جان که عمویش کشیش و یکی از صاحبمنصبان کلیسا بود، پدرش هم مبلغ مذهبی بود، در زندگی واقعی و بیرون از فضای عبادی به چشمِ خود میدید که همهی اطرافیانش، آنها که دمِ احتیاط و ترس از عیسامسیح میزنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند، و هرچه مقام و منزلت دینی و اجتماعیشان بالاتر باشد مجال و ولعشان برای اقدام به گناه و شرارت، بیشتر است.
جان، در زندگی روزمرهی سیاهان میدید که علیرغم موعظههای یکشنبههای پدرش که با حرارت زمزمه میشد و گاه فریاد میشد و با سرودهای همسرایان و موسیقی، که از نواختن پیانوی «الیشا» برادرزادهی رروحانی بزرگ، شکوه و عظمت وصفناپذیری مییافت، غشای رویین گناه و پلیدی نفرتانگیز و تهوعآوری است که در زندگی روزمرهی سیاهان جریان دارد. همچنین لعاب پرنقشونگار رنگینی است بر جامعهی سفیدپوستانی که در لایهی زمختی از تفاخر و برتریجویی نفرتانگیز پیچیدهاند. تقدسگرایی و معصومیت کاذب در هیچ بخش کتاب به شخصیتهای داستان عطا نشده، جان اولین لغزشها را در خانوادهی مقدسِ (!) خودش در سایه پدر موعظهگر خودش میبیند: «رُی (برادرش) اغلب بین مدرسهی یکشنبه و مراسم صبح ناپدید میشد و کُلِ روز برنمیگشت»، سفیدها و سیاههای دیگر نیز از بوی این عفونت و سقوط اخلاقی مستثنی نیستند: «این مردان و زنانی که صبحهای یکشنبه به سوی کلیسا روان بودند، شبها توی نوشگاهها و خیابانها، روی بامها و زیر پلهها گذرانده بودند، مست میکردند و از بدگفتن به هم میخندیدند» او و برادرش رُی از همان نوجوانی شاهد جهان ورای لعاب پررنگوبوی موعظه و قدسیان و خواهران کلیسا بودند، «یک روز او و رُی به مرد و زنی توی زیرزمین خانهی محکومان به مرگ نگاه میکردند که ایستاده داشتند آن کار را میکردند. زن پنجاه سنت خواسته بود و مرد ناگهان تیغی درآورده بود.»
لحظهی روایت رمان در صبح روز چهاردهمین سال تولد جان، شروع میشود. تمامی مضمون اصلی و نقطهی مرکزی اندیشه رمان بر نگاه متفاوتِ جان به زندگی در جامعهی مسیحیت استوار است. و درنهایت با توجه به بخش پایانی رمان نشاندادن یک نگاه کاملا متفاوت به جامعهی آمریکا از پنجرهای که جانِ چهاردهساله در صبح سالگرد تولدش به آن مینگرد.
استخوانبندی رمان از آغاز بر شالودهی پیرنگی استوار میشود که سلسلهوار شخصیتها را به دنبال خود به میدان میکشاند. لحظه روایت، صبح چهاردهمین سالگرد تولد جان است و انتهای آن روز، پایانِ رمان و آشتی او با آنچه که چون تبری بر جانِ نوجوانِ او فرود میآمد. سر فرود آورد و آمادهی همان مناسکی شد که راهش را بر یک زندگی متفاوت شدنی کرد: «پدرش را پشت سر خود احساس کرد. و باد ماه مارس را احساس کرد که میوزید و میخورد بر لباسهای نمدارش، بر تن نمکیاش. چرخید تا صورت پدرش را ببیند- خودش لبخند او را میدید، ولی پدرش نمیخندید.
آنها لحظهیی به یکدیگر نگاهی انداختند. مادرش بر آستانهی در ایستاد، زیر سایههای بلند سالن.
جان گفت: «آمادهام. دارم میآیم. توی راهم.»
ستونهای داستان مهندسیشده و با نقشهای دقیق هریک در جای خود برافراشته میشوند. پدرِ جان، مردی که از آغاز با او در تقابل است، گابریل «نمیخواست مثل پدرش باشد، پدرانِ پدرش، او در پیِ زندگی دیگری بود» تضاد او با پدر تضاد یک نسل بود با نسلی قبل از خود. تضاد کهنه و نو، تضاد میان دو شبیوهی نگاه به جهان، به جامعهی سفیدپوست: «پدرش میگفت که تمام سفیدپوستها شیطان بودند، و اینکه خداوند میخواست آنها را بیارزش جلوه دهد. او میگفت سفیدپوستها هیچوقت مورد اعتماد نبودند، و اینکه آنها جز دروغ چیزی نمیگفتند…»، او که از زبان پدر فقط وصف پلیدی و درندهخوییِ سفیدپوستان را شنیده بود که: سفیدها کلاه سر سیاهان میگذارند، حقوقشان را نمیدهند، با صندلی برقی میسوزانندشان، توی زندانها آنها را شکنجه میکنند، اما جان بهراحتی توی خیابانهایی که به گفتهی پدر عبور سیاهان از آنجا ممنوع بود، داشت قدم میزد و در کنار مردی سفیدپوست کتابی را ورق میزد.
جان در باورها با پدر همراه نمیشد: پدر واعظ کلیسا بود، مدام او را از عذاب الهی میترساند و وعدهی رستگاری و سعادت، در کنار تعالیم مسیح میداد. اما جان هیچ علاقهای به کلیسا و موعظههای پدر نداشت. «رویال» تاثیرگذارترین شخصیتِ داستان، پسر نامشروع گابریل و برادر تنیِ جان، از پدرش، گابریل، واعظ اعظم کلیسا است.
خوانندهی هوشیار با خواندن این رمان متوجه میشود که جیمز بالدوین برخلاف نویسندگانِ سیاهِ سنتی مبارزه را برای جهانِ آزادِ سیاهان تبلیغ نمیکرد، اما آزادی از نوعی دیگر را پیشنهاد میکند: آزادی انتخاب؛ آزادی انتخاب نه آن چیزی که پدران و کلیسا و قدسین به آنها وعده داده بودند، بلکه آنچه خودشان میپسندیدند، حتی اگر مخالف نگاه پدر مقدس و اسقف اعظم باشد، آزادی تجربهکردن چیزی ورای خفقانِ خانه و تعالیم موروثی کلیسا، و اجرای تحمیلی آداب آن در کلیسا و در فضای غمانگیز خانه. جان باید بابت هر کاری که دوست داشت بهای سنگینی پرداخت میکرد. او چگونه میتوانست با گابریل رابطهی خوبی داشته باشد درحالیکه میدید گابریل پدری است که شلاق میزد و تن برادرش رُی و مادرش دبورا را سیاه میکند. با کمربند بر چهرهی برادرش خط میاندازد و مادر را تا سرحد مرگ کتک میزند، اما در روزهای یکشنبه در کسوت یک کشیش، سیاهان را در کنار عیسامسیح تا بهشت مشایعت میکند.
جان برای رفتن به سینما و قدمزدن در خیابانها و محلههای دیگر اول بها را باید به کلیسا و به پدرش پرداخت میکرد. شخصیتهای یکشنبههای کلیسا، همگی در این رمان واقعی و قابل لمس مقابل خواننده ظاهر میشوند. البته همگی در چشمِ جان، با رشتهای نامریی، به گابریل، پدر مقدس او وصل هستند، فلورنس عمهی جان، دبورا مادر جان، و ایستر، زنی که قربانی خیانت و بیتعهدی، ولی مورد مهرِ گابریل قرار میگیرد.
عرصه رمان شاهدِ جان است که حاصل خوشگذرانی گابریل، کودکی است که در شکم ایستر نطفه میبندد، دبورا هم شاهد بیرونکردن ایسترِ باردار و بیپناه است تا در فقر و تنهایی پسرش را به دنیا بیاورد؛ پسری که گابریل منکر همخونی با اوست. رمان به شکلی زیرپوستی کلیسا و آموزههای آن را به شدت زیر نقد قرار داده است. کشیش و موعظهگر گناهکارترین اما پرادعاترین و به ظاهر مقدسترین سیاهان هستند. تلخیِ کامِ داستان زمانی بیشتر میشود که رویان پسر نامشروع ایستر بدون بهرهمندی از محبت پدر خودکشی کرده و میمیرد، و جان دوره میکند مرگ ایستر را؛ زیرا که ابر هم نمیپاید.
لحظهی درخشانِ عریاننمودنِ شخصیت گابریل هنگامی است که ذخیره نوآموختهی مالیِ دبورا را میدزدد و برای کمک به خرج زایمان ایستر به او میدهد. جیمز بالدوین در این رمان توجه خاصی به نگاه مذهب نسبت به جنسیت دارد. تصویری از خشونتِ تبعیض نژادی و تبعیضِ جنسیتی را توانا نشان میدهد. به گفتهی اندرو اوهاگان (رماننویس معاصر آمریکایی و نامزد جایزهی بوکر) این رمان نوعی تجسم خشونت در سیمای تبعیض آمریکایی دههی ۱۹۶۰ را نشان میدهد. در عرصهی رمان، گابریل بر قله نشسته است؛ مبلغی که با کلمات آتشین میخواهد مردم را از گناه دور کند؛ درحالیکه خودش گناهکاری بالفطره است و از نظر اطرافیان درجه یک، فرزندان، همسرشان و تنها خواهر و برادرش که کشیش گناهکاری است کاملا شناختهشده است. درحقیقت جیمز بالدوین در این رمان میگوید: «این است کلیسای کاتولیک، این است تبعیض نژادی و تبعیض جنسیتی.»
منبع: تجربه
نگاهی به رمان «با کوه در میان بگذار»
نگاهی به رمان «با کوه در میان بگذار»
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند