پیرامونِ ادبیات کلاسیک
«معنی و زبان در غزل مولوی»؛ نوشتهی «دکتر تقی پورنامداریان»
در غزل عرفانی، به خصوص غزل مولوی، از طریق تغییر و تحول اساسی در وظیفه و خصلت زبان که درست نقطهی نظرگاه قدما نسبت به زبان است، تحول اساسی در شعر کلاسیک هم از نظر رکن زبان و هم از نظر رکن معنی پدید میآید که تنها به علت حفظ رکن صورت و قالب، یعنی برجستهترین و محسوسترین عنصر ممیز میان شعر و نثر، از نظرها مخفی میماند. در بعضی از غزلهای مولوی زبان بر اندیشه و معنی ، چنان که گفتیم تقدم دارد. تقدم حضور زبان بر معنی ناشی از هیجانات شدید روحی است که سکون و آرامش لازم برای تعقل و اندیشهی منطقی و بعد بیان آگاهانهی آن را از میان میبرد. جنون ناشی از این هیجانات شدید عاطفی را چنان که از سخنان افلاکی و فریدون سپهسالار، دو تن از مریدان نزدیک به عصر مولوی، درمییابیم، مولوی یا از طریق سماع در خلال چرخها و جنبشهای دیوانهوار تسکین میبخشد و بیان میکند و یا از طریق تألیف و ترکیب موزون واژهها و سخنان هذیانوارِ رها از قید تأمل و تعقل. گاهی نیز حرکات آزاد جسم و اندامها با جریان آزاد و سیال گفتار یار و همعنان میشود تا آنجا که هریک تصویر و تمثیل دیگری میگردد و هردو انتزاعیترین بیان وجد جنونآمیز کسی را که تجربههای مکرر وحدت شهود، بخشی از زمینهی ساختاری ذهن اوست، به نمایش درمیآورند. در بسیاری از غزلهای مولوی کلمات نیز میرقصند و مثل حرکات اندام مولوی در سماع، غایتی بیرونی از خود حرکات رقص ندارند.
اگر سایه روشن ابهامی عمیق تعدادی از غزلهای مولوی را مهآلود کرده است از آن سبب است که در شرایط بیداری و آگاهی نیست که او شعرهایش را بر زبان میآورد و از همین روی به تکرار یادآوری میکند که شعرهایش گفتهی او نیست، تلقین کسی است که در میان جان اوست و از زبان او سخن میگوید و اگر این کس حق نیست که از زبان پیامبر(ص) سخن میگفت و جبرئیل نیست که وحی حق را به پیامبر تلقین میکرد، شمس است که خود نمایندهی حق است یا آن «منِ نهصد من» ضمیر اوست که تجلی شکلی از حضور معشوق یگانه در روح عاشق انسانی است و یا همان فرامن.
بنابراین، حداقل شماری از غزلهای مولوی تبیین حقایق حاضر در ذهن و یا ممکنالحضور در ذهن و آگاهیای که از طریق زبان بیانپذیر باشد، نیست. آینهی حقایق سیال بیانگریز، زبانستیزی است که نمودهای گهگاه مبهم آن هرگز در دام «بود» مقید نمیگردد.
این غزلهای مولوی کشمکش و درگیری میان حقیقتی را که تن به قید زبان نمیدهد و زبانی را که میکوشد آن حقیقت را اسیر و مقید کند، به نمایش درمیآورد. صدای این کشمکش و درگیری را میتوان از غزلهای مولوی حس کرد. برقِ گهگاه این حقیقت بیانناپذیر را خواننده گاهی در جرقهی حاصل از برخورد عقل و جنون میتواند در لحظههایی که شعر، او را از خویش و از جهان به درمیبرد، مشاهده کند.
در بسیاری از غزلهای مولوی برخلاف زمینهی کلی و عمومی مثنوی او که غالبا آگاهی و هوشیاری بر آن حاکم است و جهتگیری پیام به سوی مخاطب است و به همین سبب نقش تعلیمی زبان در آن برجسته میگردد و وظیفهی زبان بر پایهی معنیدار بودنِ زبان و ابزار انتقال معنی بودنِ آن استوار میگردد، تأکید و جهتگیری پیام بر «من» گوینده یعنی فرستندهی پیام است که به همین سبب نقش عاطفی زبان برجسته میشود، اگرچه یاکوبسن و نیز ال. اس. دالاس منتقد هوشمند انگلیسی که با تفکر انتقادی شلگل و کولریج آشنایی داشته است، اشاره کردهاند که شعر غنایی بر اول شخص تأکید دارد، و این به معنی برجستگی نقش عاطفی در این نوع شعر است، اما در بسیاری از غزلهای مولوی این «من» که تأکید و جهتگیریِ پیام متوجه اوست،همان «من» آگاه و تجربی نیست که در غزلهای عاشقانهی غیرعرفانی حضور دارد، و بر زمینهی معنایی و تجربی نسبتا مشترک و عمومی، پیام را دارای معنای قابل درک برای دیگران میسازد؛ بلکه متوجه «من» ناآگاه و گسترده و مکتوم در ورای «من» آگاه و تجربی،یا همان «فرامن» یا «من نهصد من» جان بشری است که با جان جهان نه جان فردی و شخصی، هویتی یگانه دارد. از این روی زمینهی معنایی و تجربی پیام برای کسانی که با تجربههای روحی مولوی آشنایی ندارند و با احوال و عوالم خاص او بیگانهاند، فاقد معنی است.
کارکرد معنیشناختی زبان در شماری از غزلهای مولوی به سبب همین زمینهی تجربی و معنایی خاص و فردی است که از دست میرود و برای مخاطبان بیگانه میشود. حضور آنچه ماورای تجربههای عمومی و مشترک است در زبانی که از همان کلمات و همان بافت و ساختی شکل گرفته است که با آن معانی و تجربههای عمومی و قابل درک همگان بیان میشود، زبان را از خصلت و وظیفهی طبیعی خود که انتقال معنی و تجربههای مشترک است، عاری میسازد و به آن خصلت رمزی و سمبلیک، میبخشد و آن را بدل به مجموعهای از دالهای بدون مدلول در نظام نشانهشناختی زبان میسازد. در بسیاری از غزلهای مولوی، در زبان که عنصری حادث و محسوس است، امری نامرئی و نامحسوس حضور پیدا میکند که چون خارج از حیطهی تجربهی ماست، برای ما دریافتنی نیست. زبان بخشی از غزلهای مولوی هم به سبب ابهام ساختاری آن که در بخش پیش گفتیم و هم به سبب سرشت رمزی آن، زبان مقدسی است که پیش از آن که پیامی را به خواننده منتقل کند او را در آستانهی راز قرار میدهد تا او امر مقدس را تجربه کند؛ تجربهای که برای مخاطب تنها از طریق برخی از شعرها و شمار قابل توجهی از غزلهای مولوی دستیافتنی است. چنین تجربهای، تجربهای دینی و مقدس است که هیچ پیام معنیدار و قابل درکی قادر به ایجاد آن در روح و ذهن مخاطب نیست. هر تفسیر و تأویلی که تحت تأثیر این تجربهی روحی برانگیخته از شنیدن یا خواندن همدلانه و صمیمانهی غزل مولوی در ذهن مخاطب شکفته گردد، معنایی است که تحت تأثیر خواندن یا شنیدن غزل مولوی از لایههای ضمیر ناخودآگاه خود مخاطب تراویده و هستی یافته است و بنابراین هم معنی غزل مولوی نیست و هم یکی از معانی محتمل غزل مولوی است.
عینالقضات همدانی فرق میان علم و معرفت را که موضوع اولی عالم طبیعت و موضوع دوم عالم ازلی و ماوراء طبیعی است در آن میداند که معنای علمی را، هرچه که باشد، میتوان به عبارتی درست و مطابق آن تعبیر نمود و معنای معرفتی را هرگز نمیتوان تعبیر کرد مگر به الفاظ متشابه؛ که نتوانند مقصود و معنایی را که در آنها گمجانیده شده برسانند.
سخن عینالقضات دقیقا به این معنی است که وقتی موضوع تجربه و زمینهی معنی از قلمرو محسوسات و معانی و تجربههای عمومی و مشترک فراتر میرود، بیان آنها در زبان هنجار و طبیعی که در آن نشانههای زبانی دالهایی هستند که به مدلولهای معینی دلالت میکنند، ممکن نیست و اگر زبان عهدهدار بیان آنها شود کارکرد معنیشناختی خود را از دست میدهد؛ یعنی نشانههای زبانی به دالهای بدون مدلول بدل میشوند. این حرف عین القضات را میتوان تفسیر سخن عمیق و بسیار موجزِ نزدیکترین کس به احوال و عوالم روحی مولوی، یعنی حسامالدین چلبی، دانست که سخن مولوی را به مثابهی آینهای میداند که هرکس معنی خود را در آن میبیند و نه معنی کلام مولانا را و نیز میگوید که سخن او مثل دریاست که هزار جو میتواند بشود اما هزار جو دریا نمیگردد و این بیت را از مولوی برای تأکید صحت سخنان خود شاهد میآورد:
به گوشها برسد حرفهای ظاهر من به هیچکس نرسد نعرههای جانیِ من
نظر حسامالدین چلبی دربارهی شعر مولوی کاملا یادآور نظریهی تأویل کسانی چون گادامر است که معنی یگانه و ثابت و پایداری برای شعر قائل نیستند و آن را واجد معانی متعددی میدانند که با تأویل خوانندگان فعلیت مییابد.
حرفهای ظاهر مولوی، و صورت دریا و آینهای که حسامالدین چلبی ظاهر شعر مولوی را به آن تشبیه میکند، با همهی کلماتش که در سطح ظاهر و اولیهی زبان مدلولهای معینی دارد، به منزلهی «عین» در شماری از غزلهای مولای است که برخلاف شعر کلاسیک نه در کنار ذهن است و نه چنانکه در سبک هندی برابر ذهن؛ زیرا معنی معین از پیشاندیشیدهای قبل از ظهور و هستی یافتن شعر در ذهن مولوی حضور ندارد که عین در کنار یا برابر آن نشیند. بنابراین در غزلهای مولوی پیوند میان عین و ذهن، نه چنانکه در سبک خراسانی و عراقی، پیوند همنشینی است و نه چنانکه در سبک هندی، پیوند تناظری و تقابلی. در غزلهای مولوی عین با تمام گستردگی معنایی که میتوان برای آن قائل شد، حضوری برجسته پیدا میکند تا بتواند جانشین ذهنی شود که خود پیدا و مرئی نیست که در کنار یا برابر عین بنشیند. این تحولی است که از چشماندازی دیگر با تعدادی از شعرهای نیما نیز آغاز میشود.
تأثیر گوناگونی که تجربههای عرفانی و معارف دربافته از آنها و هیجانات شدید عاطفی حاصل از آن بر زبان غزلهای مولوی و این عین جانشین ذهنی مجهول و ناپیدا شده میگذارد، سببساز تغییرات ناآشنایی در زبان غزلهای مولوی میگردد که همه از نوع آشناییزداییها که به قول یاکوبسن در نتیجهی تأکید بر پیام_ یعنی زبان شعر_ عارض زبان شعر میگردد، نیست.
آنچه شکلوفسکی دربارهی آشناییزدایی در زبان شعر میگوید و دیگران به صورت بیگانهسازی زبان شعر مطرح میکنند و یاکوبسن نیز ضمن بیان نقشهای زبان آن را نتیجهی تأکید و جهتگیری بر زبان میشمارد، حاکی از کنش آگاهانه از طرف شاعر است؛ درحالیکه در بسیاری از غزلهای مولانا این آشناییزداییها و نیز آشناییزداییهایی که ناشی از معارف و تجربههای خاص عرفانی است، ناشی از کنشی آگاهانه نیست. اگر سخنن مکرر مولوی را دایر بر اینکه گویندهی سخن او نیست بپذیریم و نقش واسطه بودن او را میان متکلم اصلی و مخاطبان دیگر درنظر آوریم، باید قبول کنیم که آنچه در حوزهی آشناییزدایی در شعر او رخ مینماید نباید نتیجهی تآکید آگاهانهی او بر پیام باشد. اما تردید نیست که اگرچه مولوی حتی بسیاری از غزلهای خود را که با دیگر غزلهای عرفانی چندان تفاوتی ندارد و عادتستیز نمینماید گفتهی خود نمیداند، اما میتوان با آنها ارتباط برقرار کرد. این غزلها را باید مثل غالب غزلهای عاشقانه و عارفانه، شعری دانست که معنی و صورت آن از پیش قابل پیش بینی نیست و در جریان فعالیت ذهن شاعر به تدریج بر حسب امکانات بالقوهی ذهن و زبان فعلیت پیدا میکند و سرانجام صورت و معنایی پیدا میکند که برای خود شاعر نیز از قبل دانسته و شناخته نبوده است. بنابراین، هر شاعری غیر از مولوی هم میتواند بگوید، این شعر الهام است.
چنین شعری در جریان همکاری آگاهی و ناآگاهی پدید میآید. معنیاندیشی سبب میشود چنین شعری به هر حال از تسلط عقل و آگاهی بیرون نرود و همین سبب میشود که خواننده نیز آن را مغایر با تجربههای عادی و مشترک خود نیابد. در چنین شعری رکن معنیداری اگرچه سست میشود اما فرونمیریزد. اما در بخشی از غزلهای مولوی غلبهی ناآگاهی چندان است که ارتباط با آن به سبب خلاف عادت بودن زبان، تجربههای مطرح در شعر و نیز عدم روال منطقی و پیوند معنایی میان ابیات، ناممکن مینماید. در این غزلهاست که رکن معنیداری نیز ویران میشود و این ناشی از شرایط خاص حاکم بر پدید آمدن این شعرهاست. تأثیر این شرایط یا زمینهی وضعی ِ(context of situation) پدید آمدنِ شعر، و نیز ساختارِ ذهنیتِ آشنایِ او با معارف و تجربههای حاصل از مکاشفههای عرفانی و عاطفهی عشقی شدید و خارقالعاده که بر زمینهی موضوعیِ سخن ( Field of discourse) اثر میگذارد سبب میشود که حاصل فعالیت ناآگاهِ شاعرانه او غزلهایی شود که ابهامی عمیق و عادتستیز و معنیگریز بر آنها حاکم گردد، که شعر کلاسیک فارسی بیرون از غزلهای عارفانه یکسره از آن تهی است و حتی در مقایسه با غزلهای عارفانه نیز بیگانه مینماید و نقش ارتباطی و اجتماعی آن به عنوان پدیدهای که مادهی آن زبان است، از میان میرود. در این شعرها زبان گاهی به کلی کارکرد معنیرسانی خود را از دست میدهد. هلیدی (M.A.k.Halliday) که نظریهی نقشگرایی خود را بر اساس مقاصد ارتباطی زبان بنا نهاده است، گونههای زبانی را ناشی از وضع و موقعیتی میداند که هنگام استفاده از زبان حضور دارند. این بافت حاکم بر زبان یا زمینهی وضعی که عوامل متعدد از جمله زمینهی موضوعی سخن (Field of discourse) و حال و مقام طرفین گفتگو یا متکلم و مخاطب در آن نقش دارند، عملا سه نقش اصلی برای زبان پدید میآورند که هلیدی آنها را نقش معنیپردازانه (Ideational)، میان فردی (Inter personal) و متنی (Textual) میخواند. نقش معنیپردازانه بر اساس جهانبینی و تجربهی گوینده پدید میآید؛ نقش میانفردی با ایجاد و ابقاء ارتباط میان اشخاص و گروهها تحقق مییابد. و نقش متنی با شکلگیری متن در درون زمینهی وضعی یا بافت حاکم (Context of situation) ایجاد میگردد. این سه نقش زبانی همزمان در هر پارهای از گفتار حضور پیدا میکنند.
گای کوک (Guy Cook) پس از اشاره به نظریههایی که دربارهی نقشهای زیان سخن گفتهاند_ که ما پیش از این به نظریهی مشهور یاکوبسن اشاره کردیم_ میگوید این نقشها را میتوان به دو نقش که در تمام نظریهها مشترک است، تقلیل داد 1) ابلاغ اطلاع دربارهی جهان 2) ایجاد و حفظِ(یا قطعِ) ارتباطهای اجتماعی. و سپس اشاره میکند که این دو نقش اصلی را میتوان معادل با دو نقش اصلی در نظریهی هلیدی دانست که عبارتند از : 1) نقش معنیپردازانه (Ideational) و 2) نقش میان فردی (Inter personal)
گروهی از غزلهای مولانا به سبب بافت حاکم یا زمینهی وضعی سرودن شعر که با وجد و سکر و یا حالت ناآگاهی پیوند دارد، عملا از برآوردن این دو نقش درمیمانند؛ چون شعری که حاصل لحظههای بیخویشی است، نه به منظور برآوردن آن دو نقش که لازمهاش هوشیاری و آگاهی است، هستی پیدا میکند و نه اصولا نیتی بر آن مقدم است که توجه به آن دو نقش را ایجاب کند. برآوردن این دو نقش محتاج حالت آگاهی است و استفاده از زبان به عنوان ابزار انتقال معنی که نخستین و مهمترین و یگانهترین نقش زبان از دیدگاه قدما بود. طبیعی است که زبان در این حال، خواه به صورت نثر و خواه به صورت نظم و شعر، میبایست از قلمرو عادات و تجربههای مشترک خارج نشود، تا امکان ارتباط از میان نرود. اما وقتی در بعضی غزلهای مولوی، بافت حاکم که غلبهی هیجانات عاطفی، آن را از حالت عادی و طبیعی خارج میکند، بر فعالیت سخنگویی سایه میافکند؛ در سایهی این بافت غیر عادی است که هم معانی خلاف عادت و غیرمشترک و تجربهستیز پیش میآید و هم به گونههای مختلف زبان از هنجار طبیعی و منطق خود خارج میشود و ابهام معنایی عیق بر شعر سایه میافکند. این ابهام خود موجب کارکرد زیبایی شناختی تازهای میگردد که حاصل خروج از حوزهی اقتدار نشانههای زبانی و رابطهی دال و مدلولی آنها و شکست قوانین عادی حاکم بر زبان و کارکرد مورد توقع از آن است. علت چنین پدیدهای غلبهی هیجانات عاطفی است که به وجد و سکر و فنا میانجامد و زمینهی ارتباط «من» با «فرامن» یا غلبهی «فرامن» بر «من» را از نظرگاه عرفا فراهم میآورد و مولوی را در مقام واسطه میان متکلم و مخاطبان دیگر مستقر میسازد و روند منطقی و آشنای کلام را میشکند. این خروج از اقتدار زبان انواعی از ابهام در پارهای از غزلیات مولوی به وجود میآورد که حاصل آن متزلزل شدن و گاهی فروریختن رکن معنیداری شعر است که در بخش بعد به اسباب و جلوهها و نمودهای آن میپردازیم.
منبع
در سایهی آفتاب
(شعر فارسی و ساخت شکنی در شعر مولوی)
دکتر تقی پورنامداریان
نشر سخن
صص176-169
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند