لذتِ کتاببازی
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
طلسم شکسته
هرچه میکرد خوابش نمیبرد. اضطرابی موهوم وجودش را فرا گرفته بود. فکر امتحان فردا ذهنش را مغشوش میکرد. در نظر او، معلم ریاضی چون غولی افسانهای و شکستناپذیر مینمود. اگر موفق نمیشد؟ اگر مثل همیشه سر جلسه دست و پایش را گم میکرد؟ آیا تاب تحمل ملامتهای پدر را داشت؟ آیا میتوانست نصایح بیمورد و تکراری مادرش را تحمل کند؟ معلم دربارۀ او چه فکر میکند؟
تمام اینها افکارش را بهسختی پریشان کرده بود. سعی کرد خودش را از این افکار رها سازد و به خواب رود. چشمانش را به سقف سفیدرنگ اتاق دوخت. پس از چند دقیقه پلکهایش سنگین شد و به خواب رفت. در خواب دید که اعداد و علائم ریاضی در جلو چشمانش رژه میروند. دید که معلم فریاد میزند: «معادلۀ دو مجهولی! حلّش کن! مقدار ایکس…». ورقۀ ریاضیاتش را دید که پایین آن عدد 2 با خط قرمز نقش بسته بود. پدرش را دید که با لحن همیشگی او را سرزنش میکند و مادرش را که با ناامیدی به نصیحتش پرداخته است. کارنامهاش را دید که مهر قرمز مردود به طرز چندشآوری روی آن نقش شده بود… حس کرد که بیخ گوشش داغ شده است. قلبش به شدّت میتپید. عرق بر روی پیشانیاش سرازیر شده بود. به ناگه از خواب پرید. دستش را روی پیشانیاش گذاشت و عرق سرد را در زیر انگشتانش حس کرد. به اطراف نگاه نمود. خبری از امتحان و معلم نبود. همهاش یک کابوس بود. سرش را آرام روی بالش گذاشت و نفسی به راحتی کشید.
***
صبح فردا، تنها و نگران در حیاط دبیرستان قدم میزد. هنوز نیمساعت دیگر به شروع امتحان باقی مانده بود. هرچه به زمان امتحان نزدیکتر میشد بر مقدار نگرانیاش افزوده میگشت. پیش خودش آرزو میکرد: «کاش معلم مریض شده باشد. یا پدرش مرده باشد. خدا کند همین که میخواهد امتحان بگیرد اتفاقی بیفتد و جلسۀ امتحان به هم بریزد. ای کاش…»
در این افکار غوطه میخورد که ناگهان همکلاسی او حسن جلوی رویش سبز شد و با تعجّب از او پرسید:
ــ احمد، چه شده است؟ چرا این قدر گرفتهای؟ اتفاقی افتاده است!؟
ــ چه فایده؟ اگر برایت بگویم، میتوانی کمکم کنی؟
ــ خوب، ممکن است بتوانم.
ــ هرگز گمان نمیکنم.
ــ ناامید نشو! گفتنش ضرر ندارد.
ــ بسیار خوب، میگویم، ولی میدانم فایدهای ندارد. خودت که میدانی، وضعم از «حساب» خراب است. هیچی بلد نیستم. میترسم عاقبت سر همین یک درس مردود شوم. حالا مردود شدن به کنار، دعوا و سروصدای پدرم را چه کنم؟ تازه، فامیل ما به درس خواندن اهمّیت فوقالعادهای میدهد. آبرویم میرود اگر بدانند نمرۀ حساب ثلث دوم را تک گرفتهام. نمیدانم چه کنم!
ــ راستش از این بابت متأسفام. کاری از دستم برنمیآید. ولی چیزی دارم که شاید بتواند کمکت کند.
ــ چه چیزی؟
ــ یک طلسم است. از سنگ ساخته شده. برای آدم شانس میآورد.
ــ چی؟! تو هم توی این موقعیت شوخیت گرفته است؟!
ــ نه. باور کن جدّی میگویم. من امتحانش کردهام.
ــ ببینمش؟
ــ ایناهاش! اینجاست.
دستش را در جیب کرد و یک مجسمۀ سنگی بیرون آورد. مجسمه حدود ده سانتیمتر طول داشت. جنسش از یک نوع سنگ سیاه بود. شکلی شبیه یک انسان داشت. پاهایش را از هم باز کرده بود و ایستاده به نظر میرسید. دستهایش را که شئ نامشخصی در آنها به چشم میخورد تا روی شکمش پایین آورده بود. سرش را راست نگه داشته بود و با چشمان خیرهاش به آدم مینگریست.
احمد آن را گرفت و با دستش لمس کرد. از آن خوشش آمد. آن را در جیبش گذاشت و از حسن تشکر کرد. حسن گفت: «باور داشته باش که برایت شانس میآورد».
چند دقیقۀ بعد امتحان شروع میشد. سالن پر از سروصدا بود. بعضیها کتاب را باز کرده بودند و بلندبلند میخواندند. برخی جواب مسئلهای را از هم میخواستند و عدهای هم بیتفاوت روی صندلیهایشان نشسته بودند و میخندیدند و حرف میزدند. احمد به سوی یکی از صندلیهای گوشۀ سالن رفت و روی آن نشست. اضطرابش هر لحظه بیشتر میشد. دست در جیب کرد و مجسمۀ سنگی را بیرون آورد. چشمان خیرۀ آن را با دقت نگاه کرد. هیچ چیز عجیبی در این چشمان فرورفته و سرد به چشم نمیخورد. آیا میتوانست باور کند که این تکه سنگ میتواند آدمی را خوشبخت نماید؟ تصوّر چنین چیزی برای او مشکل بود. هنوز داشت به طلسم مینگریست که ناگهان متوجّه شد بچهها ساکت شدهاند و بعد صدای بلند معلم ریاضی را شنید: «…خوب گوش کنید. اگر کتاب، جزوه و یا دفتری همراه دارید آن را زیر صندلی بگذارید. سؤالات کاملاً آسان است. فقط کمی دقّت لازم دارد. اگر احیاناً از کسی تقلّب گرفته شود، ورقهاش باطل خواهد شد. وقت امتحان یک ساعت ونیم است. ورقهها که پخش شد، شروع کنید. اگر کسی سؤالی داشت فقط…»
بجز معلم ریاضی، دو ناظم و چند نفر دیگر از معلمان مدرسه برای نظارت بر امتحان آمده بودند. دلهرهای که همیشه در اینگونه امتحانات به سراغ احمد میآمد اکنون نیز او را در بر گرفته بود. سرانجام، اوراق امتحانی را پخش کردند. احمد بار دیگر نگاهی به مجسمه کرد و آن را در جیبش گذاشت.
بالاخره امتحان شروع شد و معلم دستور داد که ورقهها را برگردانند و شروع کنند. احمد ورقهاش را برگرداند. اسمش را بالای آن نوشت و سؤال اوّل را خواند. آن را بلد بود و با خوشحالی جوابش را نوشت. با خواندن مسئلۀ دوم کاملاً شگفتزده شد. زیرا یک قضیۀ هندسی که او شب پیش درست همان را از بر کرده بود اکنون بدون هیچ تغییری به صورت سؤال روی ورقه آمده بود. خواندن سؤالات بعدی بر میزان تعجبش افزود. مسائل درست از قسمتهایی انتخاب شده بود که او بلد بود. در سراسر ورقه فقط یک سؤال را نتوانست جواب دهد. با سرعت شروع به نوشتن کرد و ساعتی بعد راضی و خوشحال از جلسه بیرون آمد.
حسن توی حیاط، کنار دیوار، نشسته بود. احمد با خوشحالی به او نزدیک شد و پرسید:
ــ امتحانت که خوب شد؟
ــ بد نشد. تو چه کردی؟
ــ عالی شد! اصلاً باورم نمیشود.
ــ نگفتم؟ به تو گفتم که آن طلسم میتواند کمکت کند.
ــ تو واقعاً معتقدی که طلسم به من کمک کرد؟
ــ فکر میکنم اینطور باشد. انگار برای تو بیشتر شانس میآورد. آن را نزد خود نگه دار.
ــ متشکرم، حسن!
***
وقتی به خانه برگشت، مژدۀ خوب شدن امتحانش را به پدر و مادر خود داد. بعد به اتاقش رفت. طلسم سنگی را از جیبش درآورد و آن را روی درگاه پنجرۀ اتاق گذاشت.
فردای آن روز با روحی شاد سر کلاس حاضر شد. زنگ آخر درس طبیعی داشتند. قرار بود معلم درس را بپرسد. روز گذشته، از فرط شادی احمد فراموش کرده بود که حتی لای کتاب طبیعی را باز کند و به این دلیل بههیچوجه آمادگی جواب دادن به معلم را نداشت و آرزو میکرد که معلم اسمش را نخواند. ولی، برعکس، اولین کسی که برای جواب گفتن درس پای تخته احضار شد هم او بود.
باز همان لحظههای اضطراب برایش فرا رسید. اکنون چه کند؟ بگوید بلد نیستم؟ بگوید یادم رفته است که بخوانم؟ نه، هرگز. هرچه باشد، محصل خوبی است و آموزگار رویش حساب میکند. خجالت دارد که بگوید نخواندهام. پس چه کند؟!… در یک لحظه ذهنش متوجه طلسم شد: «…طلسم! کاملاً یادم رفته بود. حتماً میتواند کمکم کند. بله، حتماً میتواند!»
بدون این که لحظهای تأمل کند برخاست و پایین کلاس رفت. اکنون دیگر آن اضطراب و نگرانی چند لحظه پیش را نداشت. دلش آرام گرفته بود. معلم شروع به پرسش کرد: «خوب، شما بگویید که چرا…» اما هنوز کلمات بعدی از دهانش خارج نشده بود که در کلاس باز شد. ناظم دبیرستان بود. خطاب به معلم گفت:
ــ آقای حسینی، با عرض معذرت، تلفن شما را کار دارد. فوری است!
احمد نفسی به راحتی کشید. معلم از روی صندلی برخاست و خطاب به بچهها گفت: «عذر میخواهم. لطفاً چند دقیقه آرام باشید. الآن برمیگردم». و از در کلاس بیرون رفت. احمد لرزشی مطبوع را در اندامش احساس کرد. گونههایش قرمز شد. از شادی نمیدانست چه بکند. فقط ایستاده بود و، گویی رقصی خفیف میکند، پاهایش را روی زمین جابهجا میکرد. چند دقیقۀ بعد دوباره سروکلّۀ ناظم پیدا شد:
ــ بچهها، برای آقای حسینی کاری پیش آمده است که نمیتواند برگردد. میتوانید کتابهایتان را جمع کنید و بدون سروصدا به خانه بروید.
دانشآموزان، پس از رفتن ناظم، با شادی تمام کتابهایشان را برداشتند و از کلاس بیرون رفتند. ولی احمد نمیدانست چه بکند. دستهایش بهشدت میلرزید. با حالت یک مستی خفیف به طرف کتابهایش رفت. ولی احساس کرد که نمیتواند آنها را بلند کند. به آهستگی روی نیمکت نشست و به عقب تکیه داد. دستها را روی پاهایش گذاشت. گویی جریان گرم خون را زیر انگشتان خود حس میکرد. لحظهای به آن حالت ماند تا آرام گرفت. و بعد، در حالی که هنوز پاهایش میلرزید، برخاست و به خانه رفت. طلسم بار دیگر به کمک او آمده بود.
از آن به بعد هرگاه تنها میشد، در مورد آن طلسم فکر میکرد. بیشتر اوقات مقابل مجسمه مینشست و دقایق متمادی به آن مینگریست. حتی هنگامی که وقت خواب یا در کلاس درس یا هرکجای دیگر چشمانش را میبست، هیکل سنگی طلسم در برابرش مجسم میشد. او دیگر به آن تکه سنگ سیاه به عنوان یک مهرۀ شانس نمینگریست. بلکه آن را قادری مطلق میدانست که زمان و مکان را در حیطۀ خود داشت. با خود فکر میکرد: «کسی چه میداند؟ شاید خدا که میگویند، این باشد». اما این خدا از کجا آمده بود و اصلاً قدرتش را از کجا آورده بود؟ چندین بار میخواست از حسن بپرسد که این طلسم را از کجا آورده. اما هر بار احساسی ناخوشایند وجودش را فرا میگرفت. احساسی شبیه به ترس از سقوط، و از پرسش خود چشم میپوشید.
روزی در کلاس، هنگام درس، تصمیم شگفتی گرفت. بهخوبی میدانست معلمی که سر کلاس است، هرگز نمینشیند و همیشه ایستاده و طول و عرض کلاس را قدم میزند. چشمانش را بست. طلسم را در مقابل خود مجسم کرد. تمام افکارش را یکجا جمع کرد و از طلسم خواست که معلم را بنشاند. بعد چشمش را گشود و منتظر ماند. آموزگار در حالی که درس میگفت عرض کلاس را پیمود. بعد مثل این که سردردی عارضش شده باشد ساکت شد. ابرو در هم کشید. دستش را بر پیشانی گذاشت و خودش را روی صندلیای که کنارش قرار گرفته بود رها کرد. لحظهای سرش را خم کرد و صورتش را میان دو دست خود پنهان نمود. بعد از کمی تأمّل سر برداشت و گفت: «عذر میخواهم بچهها! نمیدانم چرا یک مرتبه سرم درد گرفت!»
ناگهان چشمان احمد پر از اشک شد. احساس کرد خون با شدت هرچه تمامتر زیر پوست صورتش دویدن گرفته است. حالتی آکنده از سپاس و قدردانی چهرهاش را فرا گرفت. لرزشی شدید و لذّتبخش را در تیرۀ پشت و پهلوهای خود احساس کرد. غروب آن روز، وقتی به خانه برگشت، در اتاقش را باز کرد. کتابهایش را وسط اتاق انداخت و میخواست در را ببندد و برگردد که چشمش به طلسم افتاد. طلسم با چشمان خیره او را به خود میخواند. گویی صدایش را میشنید که تا اعماق جانش رسوخ میکند. اکنون آن طلسم دیگر یک سنگ بیجان نبود. میتوانست صدا بزند و فریاد بکشد. چشمانش جذبهای خاص را در خود نهفته بودند که احمد را سخت به سوی خود میکشاند.
او داخل اتاق شد. در را پشت سرش بست. به سوی طلسم رفت و روبروی آن زانو زد. چشم در چشمان طلسم دوخت. قطرات اشک آهستهآهسته بر روی گونههایش روان میشدند. لبخندی نیمهمحسوس بر لبهایش نقش بسته بود. نوک بینیاش تیر میکشید و چهرۀ رنگپریدهاش حالتی آسمانی به او داده بود. در نشئهای از خلسه و رؤیا فرو رفت. در عالم رؤیا خود را دید که دست در دست مجسمه به سوی آسمان پرواز میکند و فرشتههای کوچکی را دید که چون پروانه گرداگردش را فرا گرفته بودند. یک لذّت وصفناشدنی وجودش را پر کرده بود. این حالت بیش از چند لحظه طول نکشید. وقتی به خود آمد، عرق سرد را از روی پیشانیاش برگرفت. اشک از چشمانش سترد. هر دو دستش را آهسته به سوی مجسمه دراز کرد. آن را در دست گرفت. به سوی لبهایش برد و کمی بعد سردی سنگ را روی لبهایش احساس کرد. مجسمه را بوسید و دوباره آن را کنار پنجره سر جایش گذاشت.
روزهای بعد تغییرات زیادی در رفتار احمد به وجود آمد. کمتر با کسی صحبت میکرد. بیشتر اوقات در خود فرو میرفت و به تفکر میپرداخت. وقتی میایستاد پاهایش را از هم میگشود و دستانش را به هم قفل میکرد و روی شکمش میگذاشت. هنگامی که با شخصی صحبت میکرد با چشمان خیره او را مینگریست. چشمانش به طور مرموزی دارای یک جاذبۀ خاص شده بود. رفقایش احترام خاصی برایش قائل بودند. او دیگر خودش نبود. بلکه صورتی جاندار از آن طلسم سنگی بود.
***
سالها گذشت. احمد اینک پزشک ماهری شده بود. ازدواج کرده و دارای یک فرزند بود. مطب نسبتاً بزرگی داشت. اتاق کارش که اکثر اوقات را در آنجا میگذراند مملو از تصاویر و اشکال و مجسمههای تشریحی از اندامهای مختلف بدن بود. اشیاء گوناگون آزمایشگاهی و پزشکی فضای اتاق را پر کرده بود. در میان تمام این چیزها یک مجسمۀ سنگی جلب توجه میکرد. این همان طلسمی بود که سالها قبل دوستش آن را به او هدیه کرده بود و او شالودۀ زندگیاش را بر آن بنا نهاده بود. اکنون این طلسم دیگر برای او یک مجسمه نبود. یک خدا بود. با کمک همین خدا بود که توانسته بود درس بخواند، به دانشگاه راه یابد و سرانجام به آرزویش که پزشک شدن بود برسد. و اینک نیز با کمک همین خدا بیمارانش را شفا میداد و در معالجههای خود موفق میشد. این خدا به چشمانش جاذبه و نفوذی بخشیده بود که با یک نگاه میتوانست سلامتی و امید را به یک بیمار در حال مرگ برگرداند. دیگر برای احمد چگونه بودن و چطور آمدن این خدا مطرح نبود. بلکه برایش بودن و ماندن این خدا اهمیت داشت. در کنار این خدا، او خود را کاملاً خوشبخت میدانست. اما سرانجام یک روز این داستان به پایان رسید و آن خوشبختی به فرجام.
روزی همسرش با پسر چهارسالۀ خود به اتاق کار او وارد شد. احمد همسرش را تعارف به نشستن کرد. زن روی یک صندلی کنار شوهرش نشست. اندکی بعد، آن دو سخت گرم صحبت شدند و کودک کنجکاو را به حال خود گذاشتند. پسرک با نگاههای کنجکاو وسائل اتاق پدر را شروع به وارسی کرد. ناگهان چشمش به آن مجشمۀ سیاه ده سانتیمتری افتاد. با قدمهای کوچک خود آهسته به سوی طلسم رفت. آن را برداشت. چند لحظه در دست خود با آن بازی کرد. گویی از این جسم سیاه چندشش شد. بدون این که بداند این جسم زشت و بدترکیب یک الاهۀ قدرت، یک الاهۀ عشق، یک الاهۀ رحمت و فرشتۀ نجات و خلاصه خدایی است برای پدرش، آن را بر فراز سر بالا برد و بیرحمانه بر زمینش زد. طلسم بهسختی شکست و ذرّات خُردشدهاش بر روی زمین پخش شد.
در این موقع، احمد و همسرش تازه متوجه کودک شدند و هر دو به سوی او دویدند. چشم احمد به تکههای شکستهشدۀ طلسم افتاد. دهانش باز ماند. چشمانش به طرز وحشتناکی گشاد شد. نمیتوانست باور کند. اینک الاهۀ زیبایی او، ایمان و عشق و امیدش، منشأ فریادهای خروشان درونش به پایانی فجیع دچار شده بود. آیا هرگز فکرش را میکرد که طومار وجود خدای مقتدرش به دست کودکی ناتوان در هم پیچیده شود؟ با بیحالی روی تکههای طلسم خم شد. چند تکه را برداشت و در مشت خود فشرد. بغض و خشم آنچنان گلویش را فشار میداد که قادر به حرف زدن نبود. تکههای طلسم را آهستهآهسته به سوی سینۀ خود برد. با چنان خشمی آنها را میان دست خود فشرد که خون گرم از لابلای انگشتانش چکیدن گرفت. در حالتی که بین بود و نبود قرار گرفته بود، نمیدانست خودش هست یا نه. او سایهای بود از طلسم و اینک که طلسم از بین رفته بود، سایهاش هم از هستی ساقط شده بود. پس او دیگر وجود نداشت. این تصور سراسر بدنش را دچار تشنّج نمود. قطرات ریز اشک روی گونههایش لغزیدن گرفت. تا آنجا که میتوانست دهانش را باز کرد. چند تکه از طلسم را داخل دهان گذاشت و دندانهایش را روی آن فشرد.
همسرش همچنان وحشتزده ایستاده بود و این حرکات را مینگریست. گمان میکرد که شوهر بیچارهاش دچار جنون شده است. صدای شکسته شدن دندانهای او را شنید. خونی که از دهان روی لبهای تفتیدۀ احمد نشسته بود اینک از گوشۀ لبش به پایین سرازیر میشد. سرانجام لبهایش را باز کرد. فریادی زد و با آخرین توانش تکههای طلسم را بلعید و لحظهای بعد بیجان روی زمین افتاد.
پاهایش از هم باز شده بود. دستهایش را که تکههای طلسم هنوز در آن به چشم میخورد تا روی شکم پایین آورده بود. سرش به عقب برگشته بود و چشمانش، که به طرز وحشتناکی گشاد و خیره به نظر میرسید، خاموش و بیحرکت به سقف مینگریست. او طلسم شده بود. پسرک چهارساله همچنان کنجکاو و حیرتزده این صحنۀ باورنکردنی را با ولعی تام مینگریست. زن وحشتزده چند قدم به عقب رفت؛ از اتاق بیرون دوید و شیون را سر داد.
محمد دهقانی ــ اردیبهشت 1363، اهواز
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
خاطرهای دور و بازگشت
داستانی را که خواندید برای اولین بار در سال 1381 سر کلاس «نگارش یک» که با دکتر محمد دهقانی داشتم شنیدم. یادم هست بچهها به تندی از آن انتقاد کردند. بعد که فهمیدند استاد این داستان را در 19 سالگی نوشتهاند و برای خود ایشان است، یادم نمیآید که چه شد، اما احتمالاً از شدت انتقادها کاسته شد!
آن روز و تمام آن سالها گذشت و فراموش شد تا اینکه چندروز پیش دائم این داستان دوباره در نظرم زنده میشد. انگار که از آبهای اعماق سربرآورده باشد و بخواهد چیزی به من بگوید. وقتی جویای آن داستان شدم دکتر آن را برایم پیدا کرد. عجیب بود. تاریخ تولد این داستان دقیقا تاریخ تولد من بود!
روزها به آن فکر کردم. مثل نامهای عجیب که نمیدانید چه کسی برایتان فرستاده اما معلوم است عمیقاً شما را میشناسد. عاقبت پیام را گرفتم: چهبسا وقتهایی که با کشتن خدای یکی او را به نابودی میکشانیم. جهان ما از آن آشفته است که به طلسمهای همدیگر دست میزنیم و آنها را میشکنیم. نسل جدید نسل قدیم را عقبمانده و کهنه میداند و احترامی برای خدایان آنها قائل نیست. بیرحمی طبیعت اگر ناآگاهانه است در انسان حداقل میتواند آگاهانه و کمی مهار بشود.
پس از خواندن این داستان یاد جملۀ یونگ افتادم: «ما خدایان را کشتیم و خدایان در ما به بیماری بدل شدند!» و در این داستان نه فقط بیماری بلکه مردن خدا به مرگ شخصیت داستان انجامید. سهراب چه درست گفت:«آب را گل نکنیم.»
خدایان همدیگر را نشکنیم. اینقدر سربهسر باورهای همدیگر نگذاریم. این داستان که به قول نویسندۀ آن «نمونۀ بارزی از خداخواری است، همان که در اسلام به صورت قربانی کردن برهای که خدا از آسمان فرستاد و در مسیحیت به شکل خوردن نان و شراب (گوشت و خون خدا) درآمده است.» مرا رئوفتر کرد. انگار به من گفت: تو حق نداری چیزی را که مایۀ آرامش دیگری است بشکنی، کودکیِ ناآگاه زمین!
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
«طلسم شکسته» داستان کوتاهی از استاد محمد دهقانی و یک خاطره!
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند