هر 3 روز یک کتاب
بریدههایی بصیرتبخش از داستان «همنشینی با پائولا» نوشتۀ اروین یالوم
بریدههایی بصیرتبخش از داستان «همنشینی با پائولا» نوشتۀ اروین یالوم
یکی از جذابترین داستانهای کتاب مامان و معنی زندگی نوشتۀ دکتر اروین یالوم (ترجمۀ سپیده حبیب) داستان همنشینی با پائولاست. جذابیت این داستان دوستی عمیق میان یالوم شکگرا و بیاعتقاد به مذهب با پائولای عمیقاً مذهبی است. یالوم در این داستان به جای اینکه بخواهد حرف خودش را به کرسی بنشاند، اجازه میدهد پائولا به او بیاموزد. پائولای داستان او سرطان دارد اما بیمار سرطانی نیست و از رویارویی با مرگ و معنویت حاصل از آن در جهت ژرفا بخشیدن به زندگی خود و دیگران بهره میجوید. با هم قمستهایی از این داستان را مرور میکنیم.
کم کم فهمیدم برای مرگ تبلیغ منفی زیاد شده است. گرچه شادمانی کمی در مرگ میتوان یافت، با وجود این هیولای شروری نیست که ما را به کام خویش و به جایی هولناک و غیرقابل تصور بکشاند. آموختم از مرگ اسطورهزدایی کنم، آن را همانطور ببینم که هست: یک رویداد، بخشی از زندگی، پایان احتمالات بعدی. پائولا میگفت: «مرگ رویدادی خنثی است که ما یاد گرفتهایم رنگ ترس به آن بزنیم.»
انسان بیش از آنکه از مرگ بهراسد، از انزوای محضی که مرگ را همراهی میکند، میترسد. ما میکوشیم زندگی را دو نفری تجربه کنیم، ولی هر یک از ما مجبوریم تنها بمیریم. کسی قادر نیست با ما یا به جای ما بمیرد. تصوری که یک انسان زنده از مردن دارد، به خودرهاشدنی مطلق و بیچون و چراست. پائولا به من آموخت که چگونه انزوای مردن، دو جانبه است. از یکسو، بیمار با زندگی قطع رابطه میکند و نمیخواهد با آشکار ساختن ترسها یا افکار هولناکش خانواده و دوستان را در هراس خویش شریک سازد. از سوی دیگر، دوستان هم خود را کنار میکشند، احساس بیکفایتی و ناشیگری میکنند، مرددند که چه بگویند یا چه بکنند، و تمایلی به نزدیکی بیش از حد با چشمانداز مرگ خویش ندارند.
«آخر چهچیز طلاییای میتواند در مردن باشد، پائولا؟»
«اِرو، این سؤال نادرست است! سعی کن بفهمی چیزی که طلایی است، نه مرگ، که بهتمامی زیستن زندگی بهرغم رویارویی با مرگ است. فکر کن هر آخرین باری، چقدر اندوهبار و در عین حال باارزش است: آخرین بهار، آخرین پرواز کُرک قاصدک و آخرین بار شکفتن گلهای گلیسین.»
پائولا معتقد بود آمادگی برای مرگ ضروری است و نیاز به توجه مستقیم دارد. وقتی از رسیدن سرطان به ستون مهرهها مطلع شد، پسر سیزدهسالهاش را با نوشتن نامۀ خداحافظیای که اشک به چشمان من آورد، برای مرگ خود آماده ساخت. در آخرین بند نامه به پسرش یادآوری کرده بود که در جنین انسان، نه ریهها نفس میکشند و نه چشمها میبینند. پس جنین برای هستیای آماده میشود که برایش قابل تصور نیست. پائولا برای پسرش نوشته بود: «آیا ما هم نباید خود را برای هستیای فراتر از فهممان و حتی فراتر از رؤیاهایمان آماده کنیم؟»
حکم مرگ خردمندشان کرده بود. یک درس را خیلی خوب یاد گرفته بودند و آن اینکه: این زندگی را نمیشود به تعویق انداخت؛ باید همینحالا آن را زیست، نمیشود به آخر هفته، تعطیلات، وقتی بچهها خانه را برای رفتن به کالج ترک کردند و یا به سالهای بعد از بازنشستگی موکولش کرد. بارها این مرثیه را از آنان شنیدم که: «حیف که باید تا حالا صبر میکردم، باید بدنم طعمۀ سرطان میشد و بعد یاد میگرفتم چطور باید زندگی کرد.»
من عاشق مراقبههایش بودم و تا آخر عمر صدایش در گوشم میماند که به آرامی به ما دستور میداد: «بگذارید خشم برود، غم برود، ترحم به راه خودش برود. به ژرفای آرام و آسودۀ کانون وجودتان برسید و درها را بر عشق، بخشایش و بر خدا بگشایید.»
یک روز صبح ازمان خواستند به کسی بیندیشیم که مرده است، عزیزی که در واقع هنوز ازش جدا نشدهایم. تصمیم گرفتم به برادرم فکر کنم که خیلی دوستش داشتم، ولی در هفدهسالگیاش و وقتی من هنوز بچه بودم، فوت کرد. ازمان خواستند در یک نامۀ خداحافظی، همۀ چیزهای مهمی را که هرگز به زبان نیاوردهایم، برای آن شخص بنویسیم. بعد در جنگل به دنبال چیزی گشتیم که برایمان مظهری از آن فرد باشد. در نهایت هم باید آن شیء را همراه نامه به خاک میسپردیم. من تختهسنگ خارایی را انتخاب کردم وآن را در سایۀ سروی خاک کردم. برادرم مثل صخره بود، محکم و استوار. اگر زنده بود، از من حمایت میکرد. هیچوقت بهم بیاعتنا نمیماند.
«درمان» به مفهوم نادرست و کاذبش، به مفهوم «رام و مهار کردن». این چیزی بود که همیشه در مورد پائولا _ و در مورد هرکس دیگری_ از آن اجتناب میکردم، چون «مهار» یک فرد، به معنی ارتباط برقرار کردن با او مانند یک شیء است و بنابراین، نقطۀ مقابل بودن در کنار اوست.
چند ماه بعد مادرم فوت کرد و وقتی برای شرکت در مراسم خاکسپاریاش سوار هواپیما شدم، پائولا به ذهنم خزید. به نامۀ خداحافظیای فکر کردم که به برادر مردهاش نوشته بود، نامهای حاوی همۀ آنچه هرگز به او نگفته بود. و به چیزهایی فکر کردم که هرگز به مادرم نگفته بودم. تقریباً همهچیز! من و مادرم، گرچه عاشق هم بودیم، هرگز با صراحت، از ته دل و مثل دو نفر که نسبت به هم احساس گناه و تقصیری ندارند، با هم صحبت نکردیم.همیشه یکدیگر را «مهار کرده بودیم»: میان حرف هم میدویدیم، هرکدام میخواستیم آن یکی را بترسانیم، کنترل کنیم و فریب دهیم.
فکر ارزش داشتن، دوباره پائولا را به ذهنم آورد. چرا با او تماس نگرفته بودم؟ او کسی بود که با مرگ روبهرو شده بود و چشم در چشمش دوخته بود. به یاد آوردم چطور مراقبۀ انتهای جلسات را هدایت میکرد: به شعلۀ شمع چشم میدوخت و طنین بلند صدایش همۀ ما را به دیاری ژرفتر و خاموشتر هدایت میکرد. آیا هیچوقت به او گفته بودم آن لحظات چقدر برایم ارزش داشت؟ چیزهای زیادی بود که هرگز به او نگفته بودم. حالا میتوانستم بگویم. وقتی از مراسم مادرم به خانه برگشتم، دوستیمان را از سر میگیرم و موضوع را حل میکنم.
منبع
مامان و معنی زندگی
اروین یالوم
ترجمۀ سپیده حبیب
نشر قطره
بریدههایی بصیرتبخش از داستان «همنشینی با پائولا» نوشتۀ اروین یالوم
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…