لذتِ کتاببازی
نگاهی به آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
آواز ماهی بینام؛ سفری بصیرتبخش به قلمرو هادس
آیدا گلنسایی: «آواز ماهیِ بینام» مجموعهای متشکل از هشت داستان کوتاه به نامهای «مرغ دریایی»، «آواز ماهی بینام»، «دو بر یک»، «پلنگ»، «تاریکی» «کلاغها» و «مرگپیمایی» است که در ژانر رئالیسم جادویی به همت نشر گمان منتشر شده است. محتوای کلی این داستانها بازنمایی فقدان، تنهایی، فقر و جنگ است که با فضاسازیهای دقیق، زبانی موثر و قدرتِ قصهگویی موفق میشود ما را به سفری در زندگی، رنجها و باورهای مردم جنوب ایران ببرد و به درکِ حضور دیگری برساند. هرچند داستانهای این مجموعه بومی است اما با توجه به وجه نمادین آن قدرت گسترده شدن و تعمیم به تمام انسانها را دارند.
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
چرا داستان؟
در مقدمۀ کتاب «آواز ماهی بینام» توضیحی دلنشین به عنوان مقدّمهای در چرایی تعلق خاطرِ انسان به داستان آورده شده که از نیازی فلسفی پرده برمیدارد:
«کتاب مجموعۀ «آوردهاند که» ادای دینیست به آن دورانِ خوشِ جنینی روایتها و، به همین اعتبار، تألیفی _ چون آوردهاند که روایتگفتن رهاوردِ سفر ملاحان و جهانگردان و غریبهها و شمنهایی بود که پایی در اقلیم آشنای خود داشتند و پایی در اقلیمهای دور، و همیشه چیزی تازه به ارمغان میآوردهاند: خیالِ واقعیِ عوالم و اقلیمهای ناآشنا. ما نیز، همچون آن مردمانِ بدوی نشسته گردِ آتشی افروخته، برای تیمار زخمها و انکارِ محتومی مرگ و تسلای پوچی، چه دستمان میرود جز گوش سپردن و دل دادن به خیال و روایت و خاطره و قصه؟»
اما چرا داستانِ کوتاه؟ گلی ترقی به این سؤال چنین پاسخ میگوید:
«خود من نویسندگی را با نوشتن داستان کوتاه شروع کردم و آخرین کتابم نیز مجموعهای از داستانهای کوتاه است. از زمان فشرده و مکان محدود داستان کوتاه خوشم میآید. جا برای پرگویی و حاشیهپردازی ندارد. صریح و جمعوجور است، پراکنده نیست. عمق دارد. از درون وسیع است… رمان بزرگ نوشتن واقعا کار غربیها است. ما هیچوقت رمانی مثل رمانهای داستایفسکی نداشتهایم و هیچوقت نتوانستهایم به چنین رمانهایی نزدیک شویم. اما داستانهای کوتاه خوبی داریم که میتوانند با قصههای طنز چخوف رقابت کنند و ازاینرو در داستان کوتاه خیلی بیشتر موفق بودهایم تا در رمان بزرگ.»[1]
خلاصۀ داستانها
داستان اول، مرغ دریایی:
داستان یگانه شدن شخصیت داستان با محیطی ست که به شدت از بودن در آنجا پرهیز دارد اما در ابتدا و انتها، داستان، دایرهوار به نقطهای میرسد که در آن نقطه، راوی، بار نخست التماس میکند به آن محیط نرود و در انتها تمنا دارد به آنجا برگردد. شخصیت در انتهای داستان شبیه محیط _ سکوی نفتی_ تنها، معلق و دورافتاده شده است…
داستان دوم، آواز ماهی بینام:
مرد و زنی از کویر در روزی توفانی به ساحل آمدهاند و ماهی برای کباب کردن میخواهند. کودک ماهیفروش ماهی عجیبی به آنها پیشنهاد میدهد ماهیای که کسی نامش را نمیداند.
داستان سوم، دو بر یک:
حین بازی فینال باشگاههای اروپا، دو شخصیت داستان مجبورند با آمبولانس بیماران را به بیمارستان برسانند.
داستان چهارم، درهی خاموش:
درهای خلوت در بوشهر، محل تلاقی سرنوشت چهار نفر میشود. قطارهایی که ریل سرنوشتشان در این دره به هم میرسد.
داستان پنجم، پلنگ:
مردی بعد از خودسوزی زنش حس میکند پلنگی بر گردهاش نشسته انگار بر شاخهی درختی، که هیچکس جز خودش او را نمیبیند…
داستان ششم، تاریکی:
زنی در شبی تاریک و بارانی، روزهای گریز از جنگ را برای فرزندش تعریف میکند، از روزی که مجبورند تمام مرغهای مرغفروشیشان را سر ببرند…
داستان هفتم، کلاغها:
دختری به خانهی راوی، بازنشستهی نفت که در زمان جنگ در جزیره خارک شاغل بوده، آمده و در پی کشف رازیست.
داستان هشتم، مرگپیمایی:
رود طغیان کرده و گورستان را تراشیده و مردهها پخش و پلای بیابانند.
با این مقدّمه سفر به شهرِ پشت دریاها، شهری را که پنجرههایش رو به تجلی بازند، میآغازیم:[2]
مرغ دریایی
نخستین داستان این مجموعه «مرغ دریایی» است. سرگذشت فردی که در اسکلهای در جنوب، داوطلبانه به کار در شرایط سخت رضایت میدهد و تعلّق خاطری به خشکی ندارد. این داستان روایتی است از شیوههای چگونه دوام آوردن در جهنم. یکی از بهترین ِ این راهکارها «فراموشی» و «زیستن در حال» است. موهبتی که البته راوی از آن محروم است.
«بله که یادم مانده. خوب هم یادم مانده. چی را خوش به حالم؟ آدم که نباید حافظۀ خوبی داشته باشد. باید یادش برود. اصلاً آدم که حافظهاش کار کند توی گذشته میماند. خوش به حالش نیست.»[3]
این قسمت و تأکید راوی بر جنبۀ مثبتِ فراموشی را میتوان در شعری از «برتولت برشت» و بخشی از «حکمت شادان نیچه» هم، مشاهده کرد.
«چه خوبست فراموشی!
گر جز این بود، پسر چگونه باید دل میکند
از مادری که شیرش داده؟
که به اندامش نیرو میدهد و
بازش میدارد از آزمودن.
یا شاگرد چگونه دلش یارا میکرد
ترک آموزشگاری بگوید
که دانش به او بخشیده؟
همین که دانش عطا شد
شاگرد ناگزیرست به راه خود برود.
ساکنانِ تازه
به خانههای قدیمی اسباب میکشند
اگر سازندگانش هنوز
در آن میزیستند
اکنون خانه چه تنگ و تُرش بود
اجاق گرم میکند
دیگر کسی اجاقساز را نمیشناسد.
پارهی نان هم خیشکار را نمیشناسد.
بیفراموشیِ شبِ رد گمکننده
آدمیزاد، چگونه صبحگاه قد بیافرازد؟
چگونه میتواند
آن که شش بار زمین خورده
بار هفتم برخیزد؛
زمین سنگلاخ را شخم زند،
و پرواز کند بر دامن آسمان پر خطر؟
ناتوانی حافظه
به آدمی نیرو میبخشد.»[4]
نیچه هم میگوید: « الف: آیا من بیمار بودم؟ و چه کسی درمانم کرد؟ چگونه اینهمه را فراموش کردهام!
ب: خوب، حالا میفهمم که بهبود یافتهای زیرا آنکس که فراموش کرد بهبود یافت.»[5]
راهکار دیگر این داستان برای دوام آوردن در جهنم، رو آوردن به خیال است. راوی در این زمینه خیلی دقیق به مخاطب میگوید که تا چه حد مجاز است در خیالات خود پیشروی کند:
« قاتیِ خیال شدن چم و خم دارد. نباید گم بشوی. مثل بیابان است، همهاش راه و همهاش بیراهه، دست خودت است گم نشوی. خیال ظرفیت میخواهد. باید بدانی چقدرش را بالا بروی که کلهپا نشوی، که گرم بشوی ولی لول و منگ نشوی. بتوانی روی پایت بایستی. باید چهارچشمی حواست باشد. حواست نباشد، یکهو میبینی دیگر از یک جایی واقعیت و خیالت درهم شده، مثل دو تا رنگ که قاتیِ هم بشود، میفهمی؟»
در جایی دیگر نیز میگوید: «خیال و وهم هم _میدونی_ کمکم باید بره تو تن آدم. به اندازه. به اندازهای که حواست از واقعیت پرت بشه، ولی از واقعیت پرت نشی. همین و خلاص.»
البته در اثنای داستان متوجه میشویم منظور راوی از خیال «خیالبافی» است:
«صفدر اوایل از دستم شاکی میشد. من که آدم خیال نبودم. همه چیزم ملموس بود. او اینطور نبود، مثل من یعنی نبود. حتی وقتی گه مرغهای دریایی را از میلهها میشستیم، میگفت «فکر کن سوار نفتکشی و باید پیاده شی، اونطرف هم ساحل آمستردامه، اونجام _با انگشت اشاره میکرد به تکهای نور ریخته روی آب، از لایِ ابرهای کیپِ هم_ کافهس. حالا چی سفارش بدیم؟»
و «خیالبافی» فرق میکند با رویاپردازی و آنچه هاروکی موراکامی در رمان«کافکا در کرانه» دربارۀ تخیل میگوید:
« همهاش مسئلۀ تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود. درست همان طور است که ییتس میگوید: مسئولیت از رؤیا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت میشود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. همانطور که در مورد آیشمن میبینیم…
مسئولیت از رؤیا آغاز میشود.»[6]
بنابراین میتوان چنین نتیجه گرفت که انسانها از خیالبافی، تسکین میجویند و از تخیل و رویاپردازی مسئولیت و نیرویِ آفرینش طلب میکنند.
نکتۀ آخر دربارۀ داستان «مرغ دریایی» طنز سیاه آن است. در ابتدای داستان مصاحبهکننده سوال عجیبی را از راوی جویایِ کار در اسکله میپرسند (جوک بلدین بگین؟) و در پایان داستان با نوعی شوخی روبرو میشویم که از «نهایت شب» و «نهایت تاریکی» بلند میشود:
« یکهو نفهمیدم چی شد. شروع کردم به جوک گفتن. پشت هم، هی جوک گفتم و گفتم. هر دو نفرشان سرشان را زیر انداخته بودند و هیچ نمیگفتند. همینطور جوک گفتم و گفتم و آخرش، خودم، بلند بلند زدم زیر گریه.»
گویا راویِ «مرغ دریایی» نیز همداستان با راویِ رمان «خنده و فراموشی» میلان کوندرا، خنده را متعلق به قلمرو شیطان میداند:
«خنده اساساً به حوزۀ شیطان تعلق دارد. یک شیطنتهایی در آن وجود دارد… در حالیکه خندۀ شیطان به بیمعنایی چیزها اشاره داشت، فریاد فرشته از اینکه همه چیز در جهان به گونهای منطقی و متقاعد کننده سازمان یافته و زیبا و خوب و معقول است ابراز شادمانی میکرد… تقابل مُطلق. شیطان با دیدن فرشتۀ خندان بیشتر، بلندتر و آشکارتر خندید، زیرا فرشتۀ خندان بینهایت خندهدار بود.»[7]
آواز ماهی بینام
پسرک ماهیفروش یک ماهی عجیب صید کرده که هیچکس نامش را نمیداند، به نظر او این ماهی توانایی آواز خواندن دارد …
نکتهای که دربارۀ این مجموعه داستان باید حتما به آن اشاره کرد تنوع مشاغل در این کتاب است. راوی گاه در اسکله است و گاه در ماهیفروشی. گاه در اورژانس کار میکند و گاه در گاوداری و مرغداری. گاهی هم در کسوتِ پیرمردِ بازنشستهی شرکت نفت است. اما دربارۀ داستانی که نام کتاب از آن گرفته شده است:
«مرد خم شد و گفت «این یکی چه ماهیای؟»
با انگشت اشاره کرد به ماهیِ گردی که گوشۀ سینی افتاده بود و با دهان باز به دریا نگاه میکرد.»
پسر گفت: «هیچکی نمیشناسش. یه جاشو میگفت بهش میگن سافار، اما برای خودش میگفت. مو که تا حالا ماهیای ندیدم زیر شکمش زردِ زرد باشه عین بلبل.»
مرد گفت: «ماهی آکواریومه… از بس نفت میریزن توی دریا و هی نفتکشا آب مخزنشونو خالی میکنن تو آبهای اینجا، طفلیها این شکلی ورم میکنن.»
پسر گفت «ماهیگیره میگفت وقتی از تور درآوردمش و انداختمش کف قایق تا چند دقیقه آواز هم میخونده، گرتۀ ناخدا عباس، خدابیامرز.»
در داستانِ «آواز ماهی بینام» با زبان نمادین، جهانی ساخته میشود که دیگر به جادو، تخیل و امور شهودی باور ندارد. جهانی با خندههای تمسخر به هر چیزی که عقل از درک آن عاجز است. مردی که از بیابان میآید، ماهی جادو را میخرد تا کباب کند!
یک طرف بیابان است و کوریِ رویا، طرف دیگر دریا و غرایبش و کسانی که صدای آواز ماهی بینامی را میشنوند. با گذاشتن نام این داستان بر نام کتاب میتوان باور داشت نویسنده با وجود وجه رئال و واقعگرایی قوی کارش، به ضرورتِ رویاپردازی و جادوگری و تماشای جهان با شهود باور دارد و از آن دفاع میکند.
در این داستان پسرکِ ماهیفروش از مردِ بیابان میپرسد: «راسته میگن کویر دریا بوده بعد خشک شده؟»
فاصلۀ بین کویر و دریا / عقل و شهود تنها باور داشتن است و نویسنده که در جنوب زیسته و با افسانهها و قصهها بزرگ شده نمیتواند اهل دریا و طرفِ شهود نباشد. خود او در اینباره مینویسد:
«آغازِ داستانِ داستان، از سیزده سالگی من است. از «ناهارِ روز دوشنبه» که در «سروش نوجوان » چاپ میشود. نه، از پیشتر، از کودکی من زیر آسمانِ «دشتی» که اولین دشت من از دنیاست. از قصههای پر از غولک و پریزاد و اسبِ «ابر و باد» مادرم. از افسانهی دختری که میخندید؛ از خندهاش گل سبز میشد، گریه میکرد؛ از گریهاش باران میبارید. از امکان تجربهی دنیایی غریب. به غایت غریب. در کرانی که «کوه نمک» دارد (گنبدی از نمک، باور میکنید؟) سرحداتی که سبخزارها و رودخانه و تشباد دارد، قلمروی که نخل بسیار و تابستان بلند و علفزاران وسیع گل زرد و مَرمَرِشک دارد. سرزمینی که زار و جن دارد آنچنان واقع و پذیرفتنی که رئالیسم جادویی آمریکای جنوبی گوشهای از روزمرهی مردم است.»
در چنین محیطی است که او پشتِ نماد «ماهی بینام» انسانها را دعوت میکند بالهای فراموش شدۀ خود را به خاطر آورند. نیرویی که بدون آن، از انسان فرومیکاهند به آدمی نه سد شکن بلکه رسیده به بنبستِ روزمرگی و ملال. انسانی تقلیل یافته از حقیقت به واقعیت و کوچک شده. میلان کوندرا در رمانِ «شوخی»[8] اینچنین دربارۀ زیستن با خیال سخن میگوید:
«از ایمان حرف نمیزنم. دربارۀ خیالاتم حرف میزنم و دلیلی نمیبینم که از آنها دست بردارم. بدون آنها احساس یتیمی خواهم کرد. ولاستا میگوید خیالاتی هستم، اوضاع را آن طوری که هست نمیبینم. خب، اشتباه میکند. من همه چیز را همانطور که هست میبینم اما گذشته از دیدنیها، نادیدنیها را هم میبینم. خیالات جای خودشان را در زندگی من دارند. همین خیالات هستند که خانه را خانه میکنند.»
میتوان تنها طرفِ کویر را گرفت و به واقعیتها متعهد ماند، اما میتوان به جهانی فکر کرد که ادبیات برای آدمها ساخته است. جهانی که در آن میتواند با دیگران صمیمانهتر بگرید و همدلانهتر بخندد. جهانی با امکانِ تجربه کردنِ آن چیزهایی که از سر نگذراندهایم و نتیجۀ این تجارب چیست: درکِ بهتر دیگری و رسیدن به شفقت و بازپس گرفتن قلب از جهانی سنگدل.
تمام مدتی که داستانِ «آواز ماهی بینام» را میخواندم_ هرچند نویسنده تمهیداتی در داستان قرار داده بود که آواز آن ماهی را صدایِ زن خاکستریپوش بدانیم_ اما من با پسرک ماهیفروش همدل بودم که باور داشت آن ماهی غریب است که آواز میخواند. حتا اگر این نگاه پوچ و یا حتا مضحک باشد من با «ویسواوا شیمبورسکا»[9] همعقیدهام:
«خندهدار بودنِ شعر گفتن را
به خندهدار بودن شعر نگفتن ترجیح میدهم.»
خندهدار بودن رویاپردازی و خیالی که البته حد و حدود داشته باشد، برتری دارد به خندهدار بودن جهانی که بدون آن شبیه پادشاهِ لختِ داستان هانس کریستیان آندرسن است!
پلنگ
داستان «پلنگ» _حکایت مردی که بر اثر فشارهای زندگی و کسب و کارش، آنچنان زنش را به تنگ میآورد که … _ مرا یاد جملهای از گابریل گارسیا مارکز میاندازد.
«در چهل سالگی فهمیدم موفقیّت یعنی به دست آوردنِ چیزهایی که دوست داریم درحالیکه خوشبختی یعنی دوست داشتنِ تمامِ چیزهایی که داریم.»
در این داستان که دربارۀ خشونت خانگی است (یادی کنم از کیانوش عیاری که وقتی از خشونت خانگی فیلم ساخت از او با تعجب میپرسیدند: آیا این فیلم در ایران اتفاق افتاده است؟)، با مردی روبروئیم که در راه موفقیت، با چنین رفتاری خود را از خوشبختی محروم میکند:
«بعد هم که از دامپزشکی آمدند برای آزمایش گاوها. حرف از پلمپ میزدند. نمیدانستند تمام هست و نیست من همین گاوداریست. تقصیر او نبود درست؛ تقصیر من هم نبود. اوایل میخواست آرامم کند، ناآرامتر میشدم. میخندید که خوشحالم کند و من عصبیتر میشدم. مینشست گریه میکرد جوشی میشدم. ساکت میشد داد میزدم. آدم به یک جایی میرسد به حال خودش راه نمیبرد. همهچیز و همهکس عصبیام میکرد. بیشتر از همه کبری. به جان همه میافتادم، با مشت و لگد، سر هر چیزی و ناچیزی. و بیشتر از همه به جان کبری. که را داشتم جز او»
«آدمی که به حال خودش راه نمیبردِ» این داستان، مرا یادِ این جملۀ بختیار علی میاندازد: «انسانهایی که صورت خودشان را نمیبینند خیلی خطرناکاند.» حتا خطرناکتر از دوریان گریِ اسکاروایلد که در ظاهر پری ماند و در باطن به دیوی بدل شد و دستِ تطاول بر خود گشاد!
این داستان دربارۀ نابرابریِ ارزش چیزهایی است که فدا میکنیم تا چیزهای دیگری را به دست بیاوریم. محتوایی که در رمان «اگر گربهها نبودند»[10] نوشتۀ گنکی کاوامورا دائما تکرار میشود: انسان فقط هنگامی به ارزش حقیقی چیزی پی میبرد که آن را از دست داده باشد.
آیا پلنگ این داستان همان وجدان آدمی نیست که وقتی جنایتی را خواسته یا ناخواسته مرتکب میشود، به جان او میافتد و وی را از پا درمیآورد؟ اگر با داستایفسکیِ رمانِ «جنایت و مکافات»[11] همدل باشیم باید بدانیم _بیآنکه نیازی به تجربه کردنش داشته باشیم_ که در جریانِ خشونت، خود آدم اولین کسی است که میمیرد. اگر راسکولنیکُف آن پلنگ را نمیدید، چرا پس از کشتن پیرزن رباخوار و خواهرش به جرمش اعتراف میکند و راهی سیبری میشود؟
در پایان این داستان برخلاف داستانِ «مرغ دریایی» که از جوک گفتن به گریه میرسیم، از گریههای کبری و حال زار مرد به خندههایی سیاه منتهی میشویم:
«من نگاهم به پلنگها بود که میدویدند و از این طرف دیوار میرفتند آن طرف. میپریدند توی تاریکی و ردِ نوری بهجا میگذاشتند و آن طرفِ دیوار میافتادند. مردها میدویدند که با شلنگ آب خاموششان کنند. من بلند بلند میخندیدم بهشان.»
خندههایی به حالِ تمام آنان که در مسیر زندگی دچار کوری یا دوربینیاند و قدرت دیدن نزدیکها و جلوی پایشان را ندارند و اینگونه “خوشبختی” را جلوی اهریمنِ “موفقیت” قربانی میکنند. نیک که نگاه میکنم حق با بختیار علی است در رمانِ «آخرین انار دنیا»[12]:
«تمام آدمها کور زاده میشوند. هیچ انسانی در دنیا از ابتدای تولدش نمیبیند. انسانها دو چشم روشن دارند، اما هیچ نمیبینند… قصۀ بینایی چیز سادهای نیست.»
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
کلاغها
دختر خاکستریپوشِ داستانِ «آواز ماهی بینام» که آن شب از مرد بیابان جدا میشود، به جستوجوی پدر میرود. او در پی رازی در زندگی مادرش، سر از خانۀ مردی بازنشسته درمیآورد!
داستان «کلاغها» دربارۀ کلاغهای نمادینی است که بر سر کبوترک میریزند و او را از پا درمیآورند.
«کلاغها کبوترک را رها نمیکردند حتی لحظهای بر شاخهای، بامی یا لبۀ مخزنی بنشیند و آنقدر دنبالش کردند تا عاقبت از نفس افتاد و فرود آمد روی اسکله و کلاغها قارقارکنان سرش ریختند، و کبوتر خسته را به منقارهای سیاهشان پَرکَن کردند.
چند دقیقه بیشتر نکشید که بر تختههای نمناک اسکله از کبوتر فقط پرهایِ سفیدِ ریخته باقی ماند و چیزهایی که شاید استخوان بود یا کلهاش»
آیا نمیتوان این کلاغها را ترسهای بیمارگون و فوبیای آدمها دانست که به خاطر آن به دیگران باج میدهند و دستِ تطاول بر خود میگشایند؟
جنگ و بلایی که سر یک نسل آورده، ترسی که کنترل زندگی آدم را به دست میگیرد، زنان و مردانی که هرکدام به نوعی قربانیاند مضامینی است که در داستان کلاغها با آن روبرو میشویم.
در این داستان همآغوشیها عاری از لذت و از سرِ ترس است و تجاوزی محترمانه به تصویر درمیآید. اما سوال اینجاست: چه چیزی باعث میشود به آدمها تجاوز شود؟ خیلی جوابها میتوان به این پرسش داد. سادهترینش شرایط است و اینکه «رنجها ما را تغییر دادهاند»[13]. در شرایط جنگ به خیلیها تجاوز میشود. هم محترمانه و هم غیرمحترمانه. اما به نظر من ترسِ خود آدمها بازیگر اصلی این نمایش است. در قرآن سورۀ حشر آمده «و یخربون بیوتهم بایدیهم»[14] (با دستهای خود خانهایشان را ویران ساختند)
خیلی وقتها این ترس ماست که به جایِ ما تصمیم میگیرد و اجازه دهد که عمری به ما تجاوز شود. در رابطهای که دوست نداریم میمانیم: از سر ترس. شغلی را که دوست داریم پیشه نمیکنیم و در کاری که دوست نداریم میمانیم: از سر ترس. رشتهای را که دوست داریم نمیخوانیم: از سر ترس.
به قول شهرام شیدایی که بهترین تصاویر را از ترس و بحرانهای درونی میسازد:
«فکر نمیکردی که ترس در من آنقدر بزرگ شود
که نتوانم به چیزی پناه ببرم؟» [15]
داستان «کلاغها» ما را به چنین سفری میبرد. به کلاغهایی که در زندگی بر سرمان میریزد و پَرکَنمان میکند. آینهای میشود برای ترسهای خودمان، زیرا به قول گابریل گارسیا مارکز «در چهل و پنج سالگی فهمیدم که ده درصد زندگی چیزهایی است که برای ما اتفاق میافتد و نود درصد باقیِ زندگی واکنش ما نسبت به آن چیزهاست.»
این کلاغها مرا یاد شخصیت «دیوانهسازها» در داستان «هری پاتر» میاندازد. دیوانهسازها وقتی به آدمی هجوم میبردند، تمام خاطرات خوب و رویاهای او را میمکیدند تا از او چیزی به جز یک تفاله بر جای نگذارند. در کل کتاب «آواز ماهی بینام» نیز ما دیوانهسازهای مختلفی را میبینیم: تنهایی، از دست دادنها و فقدانهای بزرگ عاطفی، جنگ، خشونتِ خانگی و نهایتاً چهرۀ خواهر این اهریمن _ترس_ و در پایان خود آن یعنی مرگ و نشستن پای صحبتِ مردگان!
نکتۀ دیگر در این داستان رویارویی شخصیت اصلیِ زن با مقولۀ «گناه ازلی» است. رابطۀ یک زنِ بدون شوهر و یک مرد زندار حتا اگر پا بگیرد، چیزی از جنس لذّت در خود نمیتواند داشت. چنین زنی اگر به لذّت بیندیشد قطعا ریشههای پیشروندۀ آن گیاه ِگناه را در خود احساس میکند بنابراین برایش بهتر است پشت یک ترس پنهان شود و در نقش یک قربانی ظاهر گردد! اینگونه مورد عفو خدایان کینهای و انتقامجوی درون قرار میگیرد!
تنها استثنائی که در این زمینه دیدم، زنی که لذّت را میشناخت و بابت آن سرافکنده نبود، فروغ فرخزادِ[16] بزرگ بود:
« همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سُست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت منست
با شقایقهای سوختۀ بوسۀ تو
و صمیمیت تن هامان، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازیست
که، سحر گاهان فوارۀ کوچک میخواند.»
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
کوتاه کلام
مجموعه داستانِ کوتاهِ «آواز ماهی بینام» از شاعری که تا کنون سه کتاب شعر از او خوانده بودم، اعتبارِ ادبی رضا جمالی حاجیانی را دهها قدم جلوتر برد. در این اثر با نویسنده و هنرمندی کارکشته روبروییم که میتواند هم در فضاسازی و دیالوگپردازی و استفاده از زبانِ متناسب عالی باشد و هم تجارب مختلفی را با بیانی نمادین از آنِ خودش کند. در این سالهای واقعاً بد و تاریک، چنین رویشها و شررهایی مرا یاد این جملات رومن گاری در رمانِ «خداحافظ گاری کوپر»[17] میاندازد:
«من بچهها، طرفدار پوسیدگی و فساد و هواخواه گندیدگی و مرگم. یعنی دوستدار واقعیت. تراژدی آمریکا اینست که ما زیادی جوانیم. سرعت گندیدنمان کافی نیست. برای همین است که آدمهای بزرگ نداریم. برای به وجود آمدن مردان تاریخی قرنها سابقۀ گندیدگی لازم است. برای بارور شدن مردان بزرگ کود تاریخ لازم است. گلهای عجیب و غریبی که به وجود میآورد، مثل گاندی، ناپلئون. اینها همه از اعماق کثافت بیرون میآید، از ته بیست قرن چرک و کود تاریخ سربلند میکنن.»
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
[1] . از مصاحبۀ روزنامۀ شرق با گلی ترقی دربارۀ مجموعه داستان کوتاه «دیوهای خوشپوش»
[2] اشاره به سطری از سهراب سپهری: «پشت دریاها شهری است که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است»
[3] آواز ماهی بینام، رضا جمالی حاجیانی، نشر گمان
[4] هرگز مگو هرگز، اشعار برتولت برشت، ترجمه علی عبداللهی و علی غضنفری، نشر گلآذین
[5] حکمت شادان، نیچه، مترجمان: جمال آل احمد، حامد فولادوند، سعید کامران، نشر جامی
[6] کافکا در کرانه، هاروکی موراکامی، ترجمه مهدی غبرایی، نشر نیلوفر
[7] خنده و فراموشی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان
[8] رمان شوخی، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری، نشر روشنگران و مطالعات زنان
[9] آدمها روی پل، ویسواوا شیمبورسکا، مترجمان: مارک اسموژنسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد، نشر مرکز
[10] اگر گربهها نبودند، گنکی کاوامورا، ترجمۀ گیتا گرکانی، نشر نگاه
[11] جنایت و مکافات، داستایفسکی، مترجم اصغر رستگار، نشر نگاه
[12] آخرین انار دنیا، بختیار علی، مترجم آرش سنجابی، نشر افراز
[13] سطری از مجموعه شعرِ کافهکاتارسیس، سرودۀ آیدا گلنسایی
[14] قرآن کریم
[15] آتشی برای آتشی دیگر، شهرام شیدایی، نشر کلاغ ِسفید
[16] مجموعه اشعار فروغ فرخزاد
[17] خداحافظ گاری کوپر، رومن گاری، ترجمه سروش حبیبی، نشر نیلوفر
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
«آواز ماهی بینام» نوشتۀ رضا جمالی حاجیانی: مجموعه داستانی بسیار قوی و شاعرانه
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب3 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی
-
درسهای دوستداشتنی1 ماه پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…
-
نامههای خواندنی4 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
حال خوب1 ماه پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند