با ما همراه باشید

پیرامون کتاب و کتاب‌خوانی

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

 (مترجم: فاطمه زلیکانی): دوست‌داشتن یک کتاب به چه معناست؟ دقیق‌تر بگویم، دوست‌داشتن اثری ادبی، یک رمان، یک شعر یا نمایشنامه به چه معناست؟ آیا عشق به اثری ادبی تفاوت بارزی با عشق به یک شیء یا، آن‌طور که مارکس یادمان داده است، یک کالا دارد؟ وجه مشترک عشق به اثری ادبی و عشق به آدمی دیگر چیست؟ اصولاً وجه مشترکی هست؟ اگر تدریس ادبیات را شروع کنید و قرار باشد چیزی را که به آن عشق می‌ورزید درس بدهید -کاری که من می‌کنم-، قطعاً تا اندازه‌ای می‌دانید عشق به یک اثر ادبی به چه معناست.

اولین تجربۀ عشق به اثری ادبی، مانند اولین تجربۀ عشق شهوی، عموماً در جوانی از راه می‌رسد. نیرومحرکۀ این عشق معمولاً احساس ناگهانی اتصال است. من در این دنیا تنها نیستم! درمی‌یابید اندیشه‌های شما را دیگران نیز داشته‌اند و احساساتشان بیشترِ آنچه خودتان حس کرده‌اید را آینه‌وار منعکس کرده است. چند نفر کتابی مانند ناطور دشت را باز کرده‌اند و پس از چند صفحه، تا اندازه‌ای، اندیشیده‌اند که گویی به‌شکلی عجیب خودشان این کتاب را نوشته‌اند؟

بله، این منم. من هم دقیقاً همین افکار را داشته‌ام، اما واژه‌ای برای بیانشان به ذهنم نمی‌رسید. لانجاینِس، منتقد ادبی رم باستان، از احساسی می‌گوید که بعد از شنیدن اثری ادبی تجربه می‌کنید، احساس خلق آن اثر و لذت‌بردن از آن. به گمانم، این نخستین شکل عشق به اثری ادبی است: دلباختگی ادبی به تصویری از خود، خودی که احتمالاً جسورتر، هنرمندتر و خوش‌بیان‌تر از خود فعلی شماست. این خود ممکن است شخصیتی در کتاب یا خود نویسنده یا شاید هر دو باشد.

برخی‌ از ما خوشحال می‌شویم افکار عقیم‌مانده‌مان را در قالب کلمات بشنویم. ما قدردان نویسنده هستیم و می‌خواهیم همان کاری را انجام دهیم که هولدِن کالفیلد ۱تمایل دارد، بعد از خواندن کتاب‌هایی که تحسین‌ می‌کند، انجام دهد: به نویسنده تلفن کند و بیشتر و بیشتر بشنود. نویسنده، یا این نسخۀ خیالی از نویسنده، ذهنتان را خلق می‌کند. او به شما واژه و شاید حتی لحن و اندکی طنز می‌دهد -چیزی که به اندازۀ واژه‌ها مهم‌اند- تا با واقعیت‌های زندگی‌تان همخوانی پیدا کنید.

در برخی دیگر از خوانندگان، تجربه‌ای از این دست احساس خوشایندی ایجاد نمی‌کند، به‌هیچ‌وجه. آن‌ها نمی‌گویند خودم را در این اثر یافته‌ام و سپاسگزارم، چطور می‌توانم کتاب‌های دیگرتان را پیدا کنم؟ نه، دستۀ دوم از خوانندگانْ نویسنده را تحسین می‌کنند، اما از نوع کینه‌ورزانه و همراه با بد‌خواهی. این خوانندگان نمی‌گویند برای بیان این‌ها از تو سپاسگزارم، بلکه درعوض می‌گویند چرا من این‌ها را نگفتم؟ من همیشه این‌ها را می‌دانستم. این تجربه‌ای است که اِمرسون در ابتدای «اتکا به خود»۲ از آن سخن می‌گوید، جایی که به ابیاتی «بدیع و نوگرا» از یک نقاش (یک نقاش!) اشاره می‌کند.

امرسون می‌گوید، در چنین تجربیاتی، قلب آدم گزش سرزنش را احساس می‌کند. فرد خود را نصیحت می‌کند که دست به کار شود و نوشتن را شروع کند، در غیر این صورت مجبور خواهد شد بارها و بارها حقیقتی را که خود درک کرده است از زبان دیگری بشنود. امرسون می‌گوید «ما، در هر اثر خلاقانه، اندیشه‌های طر‌دشدۀ خویش را بازمی‌شناسیم: آن‌ها با شکوهی بیگانه به‌سویمان بازمی‌گردند». این وضعیت برای فردی که آرزو دارد نویسنده شود دردناک است؛ [اما] برای خوانندۀ سرسپرده‌ای که جاه‌طلبی‌اش در مرز خواندنِ اثر تمام می‌شود و اشتیاقی برای نوشتن ندارد، این تجربه خالص‌ترین لذت فکری است.

مدت‌های طولانی فقط چنین خواننده‌ای بودم. احساس قدردانی‌ از نویسندگان شگرفی که در ۱۷سالگی با آن‌ها رو‌به‌رو شدم مرزی نداشت. من به هانتر تامسون، کِن کِیسی، مالکوم ایکس، سوزان سانتاگ و بسیاری دیگر عشق می‌ورزیدم. تنها چیزی که می‌خواستم خواندن بود. به خاطر می‌آورم از مدرسه فرار می‌کردم و پشت میز کتابخانۀ عمومی مِدفورد می‌نشستم و دو کتاب رو‌به‌رویم باز بود تا فوراً همۀ آنچه را که می‌توانستم جذب کنم. چنین کاری را توصیه نمی‌کنم. نه‌تنها دو کتاب، بلکه هیچ کتابی نمی‌خوانید و با سردرد از جایتان بلند می‌شوید تا انرژی ازدست‌رفته‌تان را بازیابید. سرانجام، آرام گرفتم و هر بار فقط یک کتاب خواندم. چه جهان‌ها که به‌رویم گشوده شد.

فکر نوشتن کتاب، یا نوشتن هر چیزی که به نتیجه‌ای بینجامد، واقعاً به ذهنم خطور نمی‌کرد. با حیرت به نویسنده‌ها می‌نگریستم. چطور از عهدۀ این کار برمی‌آمدند؟ چطور رشتۀ افکارشان را به یکدیگر وصل می‌کردند؟ آن‌ها، همان‌طور که کولریج می‌‌گوید، کلمات مناسب را با نظمی مناسب بیان می‌کردند. احتمال اینکه بتوانم چنین کاری انجام دهم مطمئناً نزدیک به صفر بود. چندان به ذهنم زحمت این کار را نمی‌دادم. به‌ وقت خواندن، هرگز با متن سر جنگ نداشتم، هرگز مقاومت نمی‌کردم. من به رنگ آنچه می‌خواندم درمی‌آمدم و قدردان بودم، بی‌نهایت قدردان.

وردزورث خطاب به کولریج، دربارۀ برنامه‌شان برای شعر و برای پیش‌بردن یک زندگی ادبی، می‌گوید «آنچه ما بدان عشق ورزیده‌ایم دیگران نیز به آن عشق خواهند ورزید، و ما به آن‌ها خواهیم آموخت چگونه». ‌اکنون، به‌عنوان یک معلم، همۀ آنچه در توان دارم را به کار می‌بندم تا از این گفته پیروی کنم.

شاید منصفانه باشد عشقم به ناطور دشت را عشق گذرای نوجوانی بدانم. من در آینۀ آن کتاب نگاه کردم و تصویر خودم را در هولدِن ‌دیدم، فردی که به نظرم حساس‌تر، هشیارتر، و خوش‌بیان‌تر (بله، خوش‌بیان، حتی با وجود همۀ آن لعنتی‌ها و واژه‌هایی که فراموش می‌کرد و به‌جایشان واژۀ دیگری به کار می‌برد‌) از چیزی بود که تصور می‌کردم می‌توانم باشم. کتاب مرا به هیجان می‌آورد. دکتر جانسون می‌گوید: بگذارید جوان هرآنچه دوست دارد بخواند؛ به‌وقتش کتاب‌های بهتر خواهد خواند. چیزی برای مخالفت با هولدن کالفیلد یا سلینجر وجود نداشت، اما من بیش‌ازحد آسان و بیش‌ازاندازه راحت در آن کتاب غرق ‌شدم. کتاب هیچ نقصی نداشت و من چیزی برای بحث، مقاومت و اعتراض پیدا نمی‌کردم. وقتی فهمیدم آن بیرون نقد‌هایی دربارۀ کتاب هست، وحشت‌ کردم. به کتاب مقدسم توهین شده بود. به‌جد تلاش کردم هرگز آن‌ نقد‌ها را نخوانم.

احتمالاً روان‌شناسان این کارم را رسیدن به خود‌پنداره‌ای نارسیستی توصیف می‌کردند. این خود‌پنداره با مجموعه‌ای از معیارها -برای خلوص، استقلال و خویشتن‌پذیری- سازگار بود که می‌خواستم کاملاً با آغوش باز آن‌ها را بپذیرم. هرآنچه از این معیارها فاصله می‌گرفت، محل تردید بود. آیا هرجا که می‌رفتم مانند هولدن حرف می‌زدم؟ نه، چون احتمالاً همسایه‌ها از دستم می‌رنجیدند و مرا حسابی به باد کتک می‌گرفتند (محلۀ ما کارگرنشین بود و واقع‌گراییِ ساکنانش با پرخاشگری، و گاه با نگرانی، در‌ هم ‌می‌آمیخت). اما من به شیوۀ کالفیلد فکر می‌کردم یا سعی می‌کردم این‌گونه فکر کنم. اگر هولدن بود چه می‌کرد: او چه می‌گفت؟ اهمیتی نداشت روش فکر‌کردنش یا روش انجام‌ کارهایش او را به هیچ سرزمین موعودی رهنمون نمی‌کرد. من جذب این سفر شده بودم.

شورش را درآورده بودم؟ قطعاً همین‌طور بود. گمان می‌کنم دانش‌آموزان من نیز در کتاب‌های هری پاتر چنین چیزی می‌یابند، جایی که بزرگ‌تر‌ها (فقط مشنگ‌ها) عقب می‌ایستند‌ و جوان‌تر‌ها که نیرو‌های جادویی را آموخته‌اند دست به کار می‌شوند تا دنیا را نجات دهند.

عشق گذرای دوران نوجوانی تجربۀ دلپذیری است، اما باید به بلوغ رسید و در کتاب‌ها و نیز در عشق‌ بالغانۀ زندگی چیزی یافت که رابرت فراست «عشق متقابل، پاسخ اصیل» می‌نامد. در شعر فوق‌العادۀ فراست به نام «بیشترینِ آن»۳، طبیعت گفته‌های شاعر را منعکس می‌کند. نمی‌توانیم به همین طریق انتظار داشته باشیم افراد و کتاب‌هایی که دوست داریم صرفاً بازتاب ما باشند. گویندۀ شعر فراست «بر سر زندگی فریاد برمی‌آورد که آنچه [زندگی] می‌خواهد/ تقلید از عشق نیست/ بلکه عشق متقابل است، پاسخ اصیل».

ما در عشق بالغانه به چیزی بیش از بازتاب‌های کورکورانه و حرف‌های تقلیدی نیاز داریم. گویندۀ شعر فراست می‌داند که تقلید‌ها، حتی تقلید‌های ایدئال، کافی نیستند. ما به کمی مقاومت نیاز داریم، به موجودی نیاز داریم که، به‌صورت خودکار، تمامی دریافت‌های ما را نشان ندهد و آن‌ها را تأیید و تقویت نکند، فردی که قادر باشد به ما بگوید به همین سادگی هم نیست. با کمال احترام به کتاب‌هایی که خودِ ایدئال را نشان می‌دهند -و با کمال احترام به تو، راندل پاتریک مک‌مورفیِ پرواز بر فراز آشیانۀ فاخته-، برای این که خواندنِ ما رشد‌ یابد، به مسیر صعب‌تری نیاز داریم.

وقتی می‌بینم دانش‌آموزان کتاب‌هایی می‌خوانند که چندان تأییدشان نمی‌کند، به‌عنوان معلم، خوشحال می‌شوم. اما کتاب‌هایی که عاشقشانم، و دوست دارم دانش‌آموزانم نیز به‌وقتش به آن‌ها عشق بورزند، کتاب‌هایی‌اند که چالش‌هایی را پیش روی افراد می‌گذارند. بعد‌ها در زندگی می‌آموزیم که عشق، در بهترین حالتش، آسان و پایدار نیست. پیچیده است، به‌شکلی لذت‌بخش دشوار است و گاهی هم ناپایدار است. من عاشق «چکامه‌ای برای خویشتنِ» والت ویتمنم، اما خوب می‌دانم این شعر از من و دانش‌آموزانم مطالباتی خواهد داشت که محقق‌کردنشان دشوار است.

شاید تحقق این مطالبات غیر‌ممکن باشد، حتی برای خود شاعر. خود ویتمن، به‌ویژه در باب نژاد، نتوانست به استاندارد‌هایی جامۀ عمل بپوشاند که ویتمنِ شاعر دربارۀ برابری مطرح می‌کرد. اما هرچه در «چکامه‌ای برای خویشتن» بیشتر غور می‌کنید، بیشتر درمی‌یابید این شعر تا چه اندازه بدیع و متفاوت است. ویتمن نابرابری را بر‌نمی‌تابد. همه باید در یک سطح باشند: همۀ ما برگ‌های چمنیم۴. او در همۀ این شعر شگرف نشانمان می‌دهد چگونه همچون آفتاب به آدم‌های سلطه‌طلب و اغواگر بی‌اعتنایی کنیم و امور روزمره و معمول را -که چمن تجسم آن است- در آغوش بکشیم.

آیا در نگاه ویتمن بزرگی جایی دارد؟ بله، ازجمله آن بزرگی‌ای که ویتمن، خود، تا اندازه‌ای می‌دانست با شعر به دست آورده است. اما بزرگی در دمکراسی مستلزم متواضع‌بودن است، مانند تواضعی که ویتمن در لینکلن می‌دید. ویتمن این تساوی‌خواهی متفاوت را زمانی تجسم بخشید که در جریان جنگ داخلی به بیمارستان‌های واشنگتن دی‌سی رفت، آن هم درست پس از انتشار شعری که امرسون آن را «خارق‌العاده‌ترین نمونۀ قریحه و خرد» می‌دانست «که آمریکا تا به الان ارائه کرده است». او در آنجا به مدت دو سال مشتاقانه به سربازان زخمی و رو‌به‌مرگ خدمت کرد. برایشان کتاب می‌خواند، نامه‌هایی که می‌خواستند به خانه بفرستند را می‌نوشت، برایشان کتاب، غذا و تنباکو می‌آورد، و وقتی در حال احتضار بودند دستانشان را می‌گرفت و پیشانی‌شان را نوازش می‌کرد.

آیا من، یا هر کس دیگری، می‌توانست به این استاندارد از تواضع دمکراتیک دست یابد؟ والت ناب‌ترین شعر آمریکا را سرود. سپس، شاید تا اندازه‌ای برای آنکه از شدت غرورش بکاهد، صحنه را ترک کرد و یکی از متواضع‌ترین متواضعان شد. او و لینکلن برخی روز‌ها از کنار یکدیگر می‌گذشتند و ویتمن به‌دقت به رفتار آرام و فروتنانۀ رئیس‌جمهور توجه می‌کرد؛ ظاهراً لینکلن برگ‌های چمن ۵ را خوانده بود (می‌گویند لینکلن مجبور شده بود کتاب را از دست ماری تاد ۶ نجات دهد که می‌رفت روانۀ شعله‌های آتشش کند چون می‌گفتند محتوایش هرزه است). عشق‌ورزیدن به ویتمن، آن‌گونه که من به او عشق می‌ورزم، بدین معناست که بپرسیم احتمالاً کسی قادر است مسیر او را دنبال کند و آیا در‌نهایت این مسیر سزوار دنبال‌کردن است؟ آن شعر شگرف منبع همیشگی سرور من است، و البته یک انگیزه‌بخش دائمی و منبع پرسشگری.

آیا تفاوت فراوانی بین این عشق و عشق به همسری است که به هزار و یک علت تحسینش می‌کنید اما شما را به شیوه‌ای به چالش می‌کشاند که احتمالاً هرگز با او برابر نخواهید بود؟ چرا با کسی ازدواج کنیم که همواره با ما موافق است؟ به چالش ‌کشیده‌شدن از روی محبت بسیار مهم‌تر از آن است که تمجیدتان کنند و با شما هم‌رأی شوند. عشاقی که مدت‌هاست به یکدیگر دلباخته‌اند یکدیگر را به چالش فرامی‌خوانند. آن‌ها یکدیگر را به صداقت وامی‌دارند. گفت‌و‌گویی که ملزمم با والت دربارۀ بلند‌پروازی‌ها و واقعیت‌ها داشته باشم گفت‌و‌گویی مبتنی بر محبت و احترام است. آیا هرگز حل‌و‌فصلش خواهم کرد؟ احتمالاً خیر، اما قطعاً ارزش ادامه‌دادن دارد. این امر -البته امیدوارم- نوعی تعهد بزرگ‌سالی به اثری ادبی است. این رابطه مبتنی بر چیزی است که آگنوس فِلِچر، منتقد ادبی، «لذت دشوار» می‌نامد. این رابطه -البته امیدوارم- مدت‌زمانی طولانی دوام خواهد داشت.

این شکل از درگیر‌شدن با ادبیات است که دانش‌آموزان را به آن تشویق می‌کنم. می‌خواهم آن‌ها از نخستین مرحلۀ خواندن -که ممکن است ارزشمند باشد- عبور کنند و به نقطه‌ای برسند که کتاب‌هایی که می‌خوانند بر قدرتشان صحه بگذارد و به آن‌ها لذت ببخشد، اما به چالششان هم بکشد، آن‌گونه که دوستی عزیز چنین می‌کند. چنین کتاب‌هایی به‌آسانی شما را از چنگ خویش رها نمی‌کنند، اما درعین‌حال لذت و گرما را به ارمغان می‌آورند. این کتاب‌ها به همان اندازه، و شاید بیش از آنکه شما بخوانیدشان، شما را می‌خوانند.

پسر‌بچه که بودم، ادعا می‌کردم از دارو خوشم می‌آید. همین بود که، برای بیماری‌های متنوع، فراوان دارو مصرف می‌کردم. برای آنکه خودم را به خوردن یک قاشق مایع چسبناک قهوه‌ای ترغیب کنم، عشقم به آن دارو را به همه جار می‌زدم، به‌سرعت به‌سمت قاشق سوپ‌خوری می‌دویدم و بااشتیاق آن را در دهانم فرو می‌بردم.

البته که من از آن دارو متنفر بودم. دروغ می‌گفتم. شاید لازم بود، شاید هم نه (فکر می‌کنم لازم نبود). اما خودم را متقاعد می‌کردم مزه‌اش را امتحان کنم. من از این واقعیت می‌ترسم که بسیاری از ما می‌خواهیم به دانش‌آموزانمان دارو بدهیم. ما از آن‌ها می‌خواهیم بشکه‌های نوشیدنی‌های مغذی را لاجرعه سر بکشند. و ما گاهی وظیفۀ خودمان می‌دانیم، ضمن آنکه دارو را توزیع می‌کنیم، بینی‌مان را بالا نگه داریم چون واقعیت آن است که ما نیز غالباً به اندازۀ دانش‌آموزان از آن دارو بدمان می‌آید. وقتی می‌شنوم معلمی می‌گوید «می‌خواهم دانش‌آموزانم بفهمند که …» (جای خالی را با عبارات مبتذل روز پر کنید)، می‌دانم که به صدایی از یک درمانگاه گوش می‌دهم. توزیع دارو تا اندازه‌ای به توزیع معجونی شیرین می‌ماند، آن هم زمانی‌که دانش‌آموزانمان دیگر به آن نیاز ندارند. وقتی بزرگ می‌شوند، به شیرینی‌جات نیاز ندارند، اما ضرورتی هم ندارد به آن‌ها افسنطین و تلخی بدهیم.

شاید خواندن مرحلۀ دیگری هم داشته باشد، مرحلۀ نهایی، مرحله‌ای ورای مرحلۀ خودشیفتگی و ورای مرحلۀ درگیر‌شدن شورمندانه یا مرحلۀ گفت‌و‌گویی. یک بار با منتقدی پرآوازه و پر‌کار که به عشقِ شعر زندگی می‌کند شام می‌خوردم. او تقریباً دربارۀ همۀ شاعران مدرن مطلب نوشته بود و مطالب خوبی هم نوشته بود، اما تا به حال دربارۀ فراست نقدی ننوشته بود. نظرش را دربارۀ رابرت فراست پرسیدم. گفت از فراست خوشم می‌آید، واقعاً دوستش دارم، اما هرگز تمایل ندارم اشعارش را در یکی از آن شب‌های تاریک روح از حفظ بخوانم. شب تاریک روح: هیچ طنزی در کلامش نبود، و من تحت تأثیر قرار گرفته بودم.

شما در شب‌های تاریک روحتان چه شعری را برای خودتان از حفظ می‌خوانید؟ احتمال می‌دهم شعری است که خودتان یافته‌اید. مدت‌های طولانی می‌شناختید، آن را سنجیده‌اید و خودتان را با آن مقایسه کرده‌اید. فهمیده‌اید این شعر کجا و چگونه دنیا را برای شما روشن می‌کند و کجا یارای این کار را ندارد. با آن به آرامش رسیده‌اید، و با اینکه هنوز لذت دشواری است، آن را کاملاً از آنِ خود کرده‌اید. شما شاعر را به برادر یا خواهر و دوست بدل کرده‌اید. شما در همان جبهه‌ قرار دارید، همان نبرد را از سر می‌گذرانید [که شعر به آن اشاره می‌کند]. و گرچه واژه‌ها و ارزش‌ها متفاوت‌اند، تا به انتها هم‌پیمانید. اکنون دیگر هم‌میهنید، برابر در نبردی برای ادامۀ زندگی و برای ادامۀ کار.

هارولد بلوم، در اواخر عمرش، ابیات مشهوری از شعرِ «اولیس» تنیسون را با آواز می‌خواند.

 گرچه بسا چیزها از کف رفته، بسا چیزها بر جای مانده‌
و گرچه ما را دیگر آن توان نیست که چون گذشته زمین و آسمان را به حرکت درآوریم
ما آنیم که آنیم، جانی چون قلب‌های قهرمانانه
رنجور در گذر زمان و سرنوشت، اما استوار در اراده
پی کوشیدن، جوییدن، یافتن، و تسلیم نشدن.

بی‌گمان بلوم به بیشتر آنچه شعر تنیسون درمجموع بر آن صحه می‌گذارد به دیدۀ تردید می‌نگریست. اما، در تلاشش برای ادامه‌دادن، در این شعر یک هم‌پیمان یافته بود، ادامه‌دادن به کارِ یاد‌دادن و یادگرفتن که هرگز به پایان نمی‌رسد.

منبع: tarjomaan

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

مارک ادموندسون: دوست داشتن یک کتاب به چه معناست؟

برترین‌ها