لذتِ کتاببازی
رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»: مرثیهای بر دور شدنهای بیعبور!
رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»: مرثیهای بر دور شدنهای بیعبور
آیدا گلنسایی: النا پونیاتوسکا، روزنامهنگار و نویسندۀ مکزیکی_فرانسوی، تحت تأثیر کتابِ «زندگی شگفتانگیز دیهگو ریورا اثر برترام ولف بر آن میشود که بر اساس شخصیت آنجلینا بلوف، نقاش روس و همسر اول ریورا، رمانی نامهنگارانه خلق کند. «پونیاتوسکا نامههای اصلی نقاش روس را به ریورا با چاشنی تخیل و داستان درهم میآمیزد و رمانی چندوجهی خلق میکند.
کتاب در دوازده فصل راوی ده ماه (19 اکتبر 1921 تا 22 ژوئیۀ 1922) زندگی کیلاست که بهرغم همۀ دردها و رنجهایش هیچگاه قلمموهایش را بر زمین نمیگذارد. سرانجام دیهگو ریورا پاریس و آنجلینا را به قصد بازگشت دوباره به مکزیک ترک میکند و اینچنین ده سال زندگی مشترک آنان با رفتن دیهگو (1921) پایان مییابد؛ با وجود این آنچه آغاز میشود نامههای آنجلینا به اوست.
پونیاتوسکا راوی نامههای بیپاسخ آنجلیناست. خواننده هیچگاه نامهای از ریورا نمیخواند، ولی از خلال حرفهای آنجلینا قادر است به نوعی عشق یکطرفه و دلدادگی هاج و واج پی ببرد که جان کلامش این گفتۀ ریوراست: «او به من همهچیز ارزانی داشت، همهچیزی که هر زن نمونهای میتواند به مردی ببخشد. در عوض نصیبش از من همۀ عسرتها و بدبختیهایی بود که هر مردی ممکن است بر سر زنی آوار کند.
برترام ولف در تحلیلش از این نامهها مینویسد: «آنجلینا سرانجام بعد از سیزده سال (1935) موفق میشود به مکزیک، سرزمین رؤیاهایش، برود. او هیچگاه به دنبال دیهگوی عزیزش نمیگردد؛ نمیخواهد او را بیازارد.
هنگامی که در یک کنسرت، نگاهشان به هم میافتد، دیهگو بدون اینکه حتا او را بهجا بیاورد، از کنار کیلا رد میشود و به راهش ادامه میدهد.»
رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»: مرثیهای بر دور شدنهای بیعبور
چهرۀ دیهگو ریورا (نقاش مکزیکی و رهبر جنبش هنر نوین مکزیک)
یکی از جنبههای جذاب خواندن رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد» آشنایی با چهرۀ دیهگو ریورا و زندگی هنری او، نوع کار کردنش و نظرش دربارۀ خانواده، بچه و دیگر ویژگیهای او (مانند پول فرستادن برای معشوقۀ آتشینمزاج توسط همسرش!) است.
«همچنان تو را با کفشهای واکس نخوردهات، کلاه قدیمی مچالهات، شلوار چروکت، قد و قامت بزرگت، شکم همیشه بیرون زدهات میبینم و فکر میکنم هیچکس مطلقاً هیچکس به جز تو نمیتوانست این لباسهای بنجل را اینقدر شیک و مجلل جلوه دهد.»
و
«یادم میآید یکبار زادکین از من پرسید: «او مست است؟». سرمستی تو از تصویرهایت، کلامت و رنگهایت سرچشمه میگرفت. تو حرف میزدی و همۀ ما به تو گوش میدادیم و باور نمیکردیم. برای من تو یک طوفان واقعی بودی، همراه با حس خلسهای که بودن در حضور تو در من برمیانگیخت؛ وقتی با تو بودم، خیال میکردم حداقل سهم کوچکی از دنیا دارم. روزی الی فور به من گفت از وقتی که تو رفتهای سرچشمۀ افسانههای ماوراءالطبیعی خشک شده است و این که ما اروپاییان به این اسطورهها نیازمندیم، زیرا که شعر، فانتزی، هوش حساس و پویایی در اروپا جان باخته است. دلمان تنگ شده است برای افسانههایی که دربارۀ خورشید و نخستین ساکنان زمین سرهم میکردی. بیقرار و دلتنگ هستیم برای اسطورههایت و سفینۀ فضایی مار پردار که روزی وجود داشت و در آسمانها چرخ میزد و در مکزیک بر روی زمین نشست. اکنون ما نمیتوانیم زندگی را با آن حرص، آن طغیان پرشور و حرارت و آن تندخویی گرمسیری نگاه کنیم. ما مبهمتر، فروخوردهتر، و نیز خوددارتر هستیم. هیچگاه نتوانستهام خود را، آنگونه که تو ابراز میکنی، بیان کنم؛ همۀ حالات تو خلاقانه و بدیع است؛ مثل کودکی تازه متولد شده، مردی دستنخورده و بکر، سرشار از خلوصی عظیم و وصفناپذیر. یکبار این موضوع را به باکست گفتم و او به من گفت که تو از سرزمینی میآیی که آن نیز به تازگی متولد شده است:
«او وحشی است و وحشیها آلودۀ ت_م_د_ن منحط ما نشدهاند، اما مراقب باش چون معروف است که زنان کوچک و سفید را یک لقمه میکنند و میبلعند.»
رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»: مرثیهای بر دور شدنهای بیعبور
چهرۀ آنجلینا بلوف: مسیحِ مادر
از خلال نامههای آنجلینا به دیهگو چهرۀ زنی نمونه، پرستار، فداکار و پراحساس را میبینیم که هم کامل است و هم کاملا هست. زنی که با شیفتگی و شیدایی به همسر خود مینگرد و حتا بزرگترین خطای او را _که بچهدار شدن از معشوقه است_ نه تنها میبخشد که درک میکند و به نوعی روانشناس شوهر خود میشود تا زخمهای آن جنون کوتاهمدت را مرهم بگذارد. زنی که بدون هیچ حسابگری، خیلی کم میگیرد و بسیار بسیار میبخشد. زنی متمدن و اصیل با عشقی بدون قید و شرط در برابر یک بیقراری و شورمندی وحشی. زنی مستقل، فرشتهگون اما خودکمبین از نظر احساسی!
قسمتهایی از نامهها را مرور میکنیم که بدین صفات آنجلینا بلوف اشاره دارد:
«بدون تو من ناچیز و بیاهمیت هستم، ارزش مرا عشقی که ارزانیام داشتهای عیار میکند و من برای دیگران تا آن حدی که تو مرا بخواهی وجود دارم. اگر از دوستداشتنم مأیوس شوی، نه دیگران میتوانند دوستم داشته باشند و نه حتا دیگر خودم میتوانم از عهدۀ دوستداشتنم بربیایم.»
و
«تو همین حالا هم نقاش بزرگی هستی و روزی نیز نقاش خارقالعادهای خواهی شد و من عمیقاً میدانم که چیزی بیشتر از آنچه امروز هستم نخواهم شد.»
و
«از خودم میپرسم آیا خوب غذا میخوری، چه کسی به تو میرسد، آیا همچنان آن ساعات کاری طاقتفرسا را دنبال میکنی، آیا خشم خروشانت را مهار کردهای، خشمی با اصالت، سازنده، و خلاقانه که مانند رودی خودت را به درونش میکشیدی، پیچوتاب میدادی و، همانگونه که به پیش میرفتیم، خود را به پایین پرتاب میکردی و در تلاطمش گم میکردی. از خودم میپرسم آیا فقط برای نقاشی است که زندگی میکنی، درست همان کاری که اینجا در پاریس میکردی، آیا به زن جدیدی عشق میورزی، به کدامین سمت رفتهای. دیهگو، به من بگو، میدانم که چگونه درک کنم. آیا همیشه قادر به درک همهچیز نبودهام؟»
و
«من گمان میکنم این خاصیت نقاشی است، آدمی همهچیز از یادش میرود؛ بدون اینکه خودش متوجه باشد مفهوم زمان، دیگران، مسئولیت و زندگی روزانهای را که حول او میچرخد از یاد میبرد.»
و
«اگر برنگردی، اگر با من تماس نگیری، نه تنها تو را از دست میدهم که خود را و همۀ آنچه را میتوانستم باشم نیز از کف میدهم. برای ماریونا، تو یکی در میان خیل دیگران بودی، خودت به من گفتی: «فقط بهخاطر آتشبس بود. بهخاطر شادی پایان جنگ همۀ زنان آغوششان را با خوشحالی وافر بر مردان گشودند. بدینسان، زندگی انتقام خویش را از مرگ میگرفت…نگاه میخکوبشدۀ دوستانم به تو را به خاطر میآورم! و چشمان ماریونا را نیز که مفتون و مبهوت تو شده بود. آری، صرف اینکه تو را ستایش میکرد با او دوست شدم و او از تو بچهدار شد و بهرغم همۀ اینها من و تو همچنان به رابطۀ خویش ادامه دادیم. میدانستم که دوستانمان با من همدردی میکنند و نه با ماریونا. او معشوقۀ تو بود و من همسر تو. رابطه با او تو را بیمار کرد. برای خوردن صدف و بهتر شدن حالت به پریگو رفتیم. بعد از آن تصمیم گرفتی رژیم توتفرنگی را شروع کنی. من و تو آن سختیها را باهم از سر گذراندیم. همهچیز را برایم تعریف کردی، از دیوانگی ماریونا، از اینکه بیمارگونه تو را تعقیب میکرد و تا به چه حد خطرناک بود _ طبق آنچه تو میگفتی.
من به تو گوش میدادم و بار همهچیز را با تو به دوش میکشیدم، ماریونا شکنجهگر مشترک من و تو بود.»
رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد»: مرثیهای بر دور شدنهای بیعبور
مرثیهای بر یک رویا
در این رمان چهرۀ زنی را میبینیم که خواستههایی کوچک دارد مانند همسری، کودکی، چند وعده غذای خوب و زیستن دائمی با نقاشی. اما زندگی تک تک اینها را از او دریغ میکند. طبیعی است که پس از یک زندگی عاشقانۀ ده ساله، زن ترک شده ده ماه این جدایی را باور نکند. این نامهها گزارش مرثیهوار احساسات زنی به سوگ شوی نشسته است. زنی که عمیقاً خواسته اما نتوانسته. چه کسی میگوید: «خواستن توانستن است؟»
در این نامهها ما زنی را میبینیم که از دروغی که با آن خودش را گرم میکرد، جدا شده و نمیتواند لحن صریح و جدی حقیقت را تاب بیاورد. اما از آنجا که نوشتن نوعی فراموش کردن است او با این نامههای هرچند تلخ فرایند پذیرفتن را آغاز کرده است.
«همیشه دوست داشتم فرزند دیگری داشته باشم، ولی تو آنکسی بودی که دریغ میکردی. میدانم که در این صورت اوضاع امروزم سختتر میشد، اما دست کم زندگانیام معنایی داشت. دیهگو، خیلی دردناک است که تو داشتن بچۀ دیگری را از من دریغ کردی. داشتن آن بچه میتوانست شرایط زندگی مرا بغرنجتر کند، اما خدای من، چقدر زندگیام پرمعناتر میشد!»
و
«میدانم که تو دیگر به دیهگوی کوچک فکر نمیکنی، خود را به سلامت از ساقه بریدی، شاخه یکبار دیگر سبز میشود، دنیای تو چیز دیگری است و دنیای من دنیای پسرم است… اگر او زنده بود این استودیو را با من سهیم میشد، مهم نبود چقدر حالم بد بود، مجبور بودم از جای بلند شوم، از او مراقبت کنم، غذایش را بدهم، جایش را عوض کنم و صرفاً این حقیقت، که کسی به من نیاز دارد، به من آرامش میبخشید. اما حالا او مرده است و کسی نیازمند من نیست. تو، آنجا در مکزیکت، که آنقدر تشنۀ شناختنش بودم، مرا از یاد بردهای.»
و
«به لطف موسیو ونسان پول خرید زغال و اضافه کردن چهار پنج سیبزمینی در «زنبیل خرید»م را دارم. وضعیت اقتصادیام در چند ماه گذشته آنقدر اسفبار شده بود که فقط برای تخممرغ سفتپز و تکههای بزرگ نانی که تقسیم میکنند به مراسم عید پاک روسی رفتم. دو تخممرغ نصیبم شد؛ ولی پیرمرد بیدندانی که کت پوستی به تن داشت سهم خودش را به من بخشید و اطمینان داد که دوستشان ندارد. اینگونه شد که با یک تکۀ بزرگ نان و چهار تخم مرغ سفتپز، که قوت چهار روزم بود، به خانه بازگشتم.»
و
«دیهگو، زندگی به سختی انتقام خود را میگیرد و ما را از آنچه گمان میبریم تنها منبع حیاتمان است، یعنی حرفهمان، تهی میکند. نه تنها فرزندم، بلکه خلاقیتم را نیز از دست دادهام، دیگر کشیدن نقاشی را بلد نیستم، دیگر حتا نمیخواهم نقاشی کنم.»
کوتاه کلام
رمان «دیهگوی عزیز کیلا تو را در آغوش میکشد» ،که با فروتنی تمام تنها در 75 صفحه نوشته شده، ما را به سفری کوتاه اما عمیق به آسیبپذیریها، خودکمبینیها و احساس حقارتی میبرد که هر انسانی ممکن است روزی در زندگی تجربه کند.
حسِ خوب اینکه ما در نقطهضعفهایمان هرگز تنها نیستیم، دیدن آدمهایی که حتا از گرسنگی و مسائل مالی بیشتر از ما رنج کشیدهاند، مخصوصاً در این روزگار ناآرام و عجیب به نوعی تسلی دردی مشترک است. آدم با خواندن این رمان _که سراسر مرثیه و سوگ است_ ناخواسته احساس قدرت میکند و با خود میگوید «این نیز بگذرد». به راستی که ادبیات و هنر هرچه تاریکتر، ستارههای روشنتری را در ظلمات یأسهایمان برمیافروزد.
-
لذتِ کتاببازی4 هفته پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
شاعران جهان1 ماه پیش
سعاد الصباح: من مینویسم پس سنگباران میشوم!
-
درسهای دوستداشتنی2 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب1 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
حال خوب3 هفته پیش
مدیتیشن «تعادل هفت چاکرا» همراه با طاهره خورسند