شعر کلاسیک
عاشقانهای از بیدل دهلوی
چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد
یارب به چه جرات مژه برداشته باشد
هر دلکه ز زخم تو اثر داشته باشد
صد صبحگل فیض به بر داشته باشد
عمریست دکان نفس سوختهگرم است
از آه من آیینه خبر داشته باشد
با پرتو خورشید کرم سهل حسابیست
گر شبنم ما دامن تر داشته باشد
دل توشهکش وهم حبابست درین بحر
امید که آهی به جگر داشته باشد
جا بر سر دوش استکسی را که درین بزم
با ما چو سبو دست به سر داشته باشد
از تیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است
هرچند ز فولاد سپر داشته باشد
ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است
قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد
از وحشت ما بر دل کس نیست غباری
یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد
ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت
جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد
ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت
رنگی ندمیدیم که پر داشته باشد
بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان
جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد
- مصاحبههای مؤثر2 ساعت پیش
جنجالیترین مصاحبۀ نجف دریابندری
- به وقتِ شنیدنِ شعر2 روز پیش
کفر شعر و صدا نصرت رحمانی
- تحلیل شعر2 روز پیش
خوانش شعر خاطرۀ شاملو نوشتۀ ع.پاشایی
- با فلسفه2 هفته پیش
معنای نجابت و اصالت در نگاه فردریش نیچه
- تحلیل نقاشی2 هفته پیش
نگاهی به نقاشیهای پروانه اعتمادی
- اختصاصی کافه کاتارسیس1 هفته پیش
انتشار «بر بند مرگ» مجموعه شعر اشرف دالی با ترجمۀ نسرین شکیبی ممتاز
- اختصاصی کافه کاتارسیس5 روز پیش
بریدههایی از کتاب «زیبا مثل ماگنولیا» دربارۀ زندگی و آثار فریدا کالو
- معرفی کتاب5 روز پیش
«جهان اسپینوزا» درسگفتارهای ژیل دلوز