شعر کلاسیک
عاشقانهای از بیدل دهلوی
چشمی که بر آن جلوه نظر داشته باشد
یارب به چه جرات مژه برداشته باشد
هر دلکه ز زخم تو اثر داشته باشد
صد صبحگل فیض به بر داشته باشد
عمریست دکان نفس سوختهگرم است
از آه من آیینه خبر داشته باشد
با پرتو خورشید کرم سهل حسابیست
گر شبنم ما دامن تر داشته باشد
دل توشهکش وهم حبابست درین بحر
امید که آهی به جگر داشته باشد
جا بر سر دوش استکسی را که درین بزم
با ما چو سبو دست به سر داشته باشد
از تیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است
هرچند ز فولاد سپر داشته باشد
ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است
قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد
از وحشت ما بر دل کس نیست غباری
یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد
ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت
جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد
ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت
رنگی ندمیدیم که پر داشته باشد
بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان
جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی4 هفته پیش
ذن در جان شاعر نوشتۀ احمد شاملو
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 هفته پیش
درمان پوچی به سبکِ ژان پل سارتر
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به رمان «هیچ دوستی بهجز کوهستان» نوشتۀ بهروز بوچانی
-
مولوی خوانی2 هفته پیش
«در هوایت بیقرارم روز و شب» با صدای شهرام ناظری
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 هفته پیش
«زیباییِ وصلۀ ناجور بودن»: لیدیا یوکناویچ
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
نگاهی به نمایشنامۀ «بانویی از تاکنا» نوشتۀ ماریو بارگاس یوسا
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی3 هفته پیش
رمان «به سوی آزادی» کازانتزاکیس و چند درس برای زندگی
-
پنجرهای برای لبخند به زندگی2 روز پیش
رمان «دشمن عزیز» نوشتۀ جین وبستر: دعوت به مذهبی مبارزتر!