لذتِ کتاببازی
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
آیدا گلنسایی: شازده کوچولو[1] از زبان خلبانی روایت میشود که به دلیل خرابی هواپیمایش مجبور میشود در کویری دور از هر آبادی، به طور اضطراری فرود بیاید. در آنجا وقتی مشغول تعمیر هواپیمایش است، موجودی ظریف و کوچک را میبیند که از سیارۀ دیگری آمده است. این کتاب کوچک و فروتن، بیانی نمادین از مهمترین آموزههایِ انسانی کتُبی مانند انجیل و عقل سرخ سهروردی است و در آن خلبان هرچه را از شازده کوچولو و سفرش به هفت وادی به خاطر میآورد، برایمان بازگو میکند.
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچهایم[2]
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
چرا برّه؟
شازده کوچولو یک کتاب نمادین است. در ابتدای این اثر راوی با جملۀ نمادین «این یک کلاه نیست» دربارۀ نقاشیاش _که «این یک پیپ نیست» رنه مگریت را هم به خاطر میآورد_ به ما یادآوری میکند که مرز باریک میان بزرگسال شدن و به تلۀ واقعیت افتادن با کودکی و معصومیت ثانویه، از دست دادن قوۀ تخیل و خلاقیت، علاقه به ارقام و اعداد و زیادی جدی و البته مضحک شدن است! از نظر اگزوپری آدمهایی که قدرتِ خود را از دست داده و کوچک شدهاند، آدمهایی که آب رفتهاند، چنین ویژگیهایی دارند: «به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزییات را در بابِ اخترک ب_612 برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتی با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچوقت ازتان دربارۀ چیزهای اساسیاش سؤال نمیکنند که. هیچوقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟»
میپرسند: «چند سالش است، چندتا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سؤالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به آدم بزرگها بگویید یک خانۀ قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوِ پنجرههاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً بهشان گفت یک خانۀ صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند شود که: _وای چه قشنگ!
یا مثلاً اگر بهشان بگویید «دلیل وجودِ شهریار کوچولو این است که تو دلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هرکسی است» شانه بالا میاندازند و باتان عین بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویید «سیارهیی که ازش آمده بود اخترک ب 612 است» بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزارجور چیز ازتان نمیپرسند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشد.»
اما رابطۀ خلبان و شازده کوچولو با صحبت دربارۀ یک برّه شروع میشود: «بیزحمت واسۀ من یک برّه بکش.
آدم وقتی تحت تأثیر شدید رازی قرار گرفت جرأت نافرمانی نمیکند.»
در پیشینۀ پیامبران ارتباطی عمیق و قوی با برّه وجود دارد. در شازده کوچولو هم سرِ صحبت آن دو دربارۀ یک برّه باز میشود. بعد راوی متوجه میشود او سیارۀ کوچکی دارد که در آن بوتههای بدی میروید که بره باید آن را بخورد و اگر نسبت به مراقبت از آن سیاره کوتاهی شود، آن بوتههای بد بائوبابهایی میشوند تنومند و سیاره را متلاشی میکنند!
شاید این بزرگترین درس زندگی برای همۀ ما باشد. بزرگترین تلنگر. بنابراین لازم است دقیقتر به این صحنۀ نمادین نور بتابانیم:
یک خلبان در حال تعمیر یک هواپیمای بدمنظر و آهنین یک موجود ظریف را میبیند که میخواهد یک برّه داشته باشد!
خلبان در اینجا عقلِ استدلالی و چون و چرا کن است. مدام سؤال میپرسد، مدام توضیح میخواهد و باید سر دربیاورد! شازده کوچولو عقلِ ناب و خرد شهودی است. همانکه به دلمان میافتد اما توضیحی برای آن نداریم. تصمیمی است که قلبمان میگیرد نه عقل. شعور و خردِ قلب است. بینش در مقابل دانش است.
مواجهۀ شهود و عقل ناب با عقل استدلالی و عقل معاش داستانی است که اگزوپری برایمان میگوید. شهود هرگز توضیحی نمیدهد. شازده کوچولو هم هرگز به سوالهای خلبان پاسخی نمیدهد. اما این وسط بره چه نقشی دارد؟ اگر ما سیارۀ شازده کوچولو را جسم خودمان فرض کنیم، بوتههای بد همان افکار باطل و هزاران احساس مخرب مثل خشم، تکبر، حسادت، کینهتوزی و…. است. بره یک پاککننده است. من که فکر میکنم میتوانیم بره را نمادی از “جملات” بگیریم. جملات خوب و روشنیبخش وقتی دائما تکرار شوند، میتوانند تاریکترین افکار را وقتی هنوز کوچک و بیاثرند، از ریشه دربیاورند. جملات میتوانند جهت افکار ما را تغییر دهند و جلوی رشد بوتههای کینه، حسادت، خشم، حسرت و هر تلخی دیگر را بگیرند. جملات ما همان برههایِ روشنی هستند که باید این علفهای تاریک را بچرند! به قول شازده کوچولو: «آدم باید خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخیص دادن بائوبابها از بتههای گل سرخ که تا کوچولواند عین هماند با دقت ریشهکنشان بکند. کار کسلکنندهیی هست اما هیچ مشکل نیست.»
در انجیل آمده «از سخنان خود عادل شمرده خواهی شد و از سخنهای تو بر تو حکم خواهد شد.»[3]
افکار تاریک و مخرب را شاید آدم نتواند همیشه کنترل کند، اما جملات خود را همیشه میتواند مهار و تربیت کند. بنابراین آدمی همواره نیاز به برّهای چرنده دارد. برۀ جملاتِ روشنی که هر فکر ظلمتزدهاش را بخورد. هیچکس را به خاطرِ صرف افکار بدخواهانهاش محاکمه نمیکنند، بلکه از جملات ما بر ما حکم خواهد شد!
ریشهکن کردن آنچه اهریمنی است و حیات، شادی و عشق را از میان برمیدارد، نخستین درخواست عقل ناب و خرد شهودی از همۀ ماست.
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
اختلاف نظر عقل استدلالی و عقل ناب (شهود) دربارۀ امور جدی و مهم!
پس از چندی که از رویارویی دو عقل استدلالی و شهودی میگذرد، از سر یک موضوع که برای یکی ناچیز و برای دیگری حیاتی است، تفاوت نظرهای بنیادین آن دو رخنمایی میکند. در خلال این گفتوگو متوجه میشویم از نظرِ عقل ناب امور جدی و مهمِ زندگی واقعا کداماند؟
«شازده کوچولو: پس خارها فایدهشان چیست؟
_ خارها به درد هیچ کوفتی نمیخورند. آنها فقط نشانۀ بدجنسی گلها هستند.
_ دِ!
و پس از لحظهیی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
_ حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفند. بیشیله پیلهاند: سعی میکنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشتآوری میشوند…»
در اینجاست که متوجه میشویم “مسئلۀ جدی” از نظر این دو عقل چقدر باهم تفاوت دارد. برای عقل استدلالی و اهل حساب کتاب جدی “تعمیر هواپیماست” و پرواز با آن! و برای عقل شهودی امور جدی اینهاست:
«اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخ رویه توش زندهگی میکند. او هیچوقت یک گل را بو نکرده هیچوقت یک ستاره را تماشا نکرده هیچوقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک آدم مهمم! من یک آدم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او آدم نیست، یک قارچ است!
_ یک چی؟
_ یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود:
_ کُرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برهها گلها را میخورند. آن وقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختن خارهایی که هیچ وقت خدا به هیچ دردشان نمیخورند اینقدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگِ میان برّهها و گلها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخرویۀ شکم گنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همۀ نیا تک است و جز تو اخترک هیچ جای دیگر پیدا نمیشود و ممکن است یک روز صبح یک بره کوچولو، مفت و مسلم، بیاینکه بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
سرخ شد و اضافه کرد:
اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست برای احساس خوشبختی همینقدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستارههاست»، اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پتّی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟»
نکتهای که در اینجا دوباره جلبنظر میکند، نقشِ برّه است. نقشِ جملات! جملات هم میتوانند ویرانگر و مخرّب باشند و گل سرخ را بچرند و هم میتوانند بوتههای هرز و بائوبابهای شکلنگرفته را از میان بردارند. مهم نقش ماست! تصمیم ما! مهم جهتی است که ما به جملاتمان میدهیم. (حالا میفهمید چرا پیامبران چوپان بودهاند؟ آنها به طرزی نمادین به ما آموختند که باید برههای جملاتمان را به درستی هدایت کنیم و همواره به عقل نابمان تکیه کنیم نه عقل استدلالیمان) برای همین شازده کوچولو هم برای برهاش یک پوزهبند میگیرد!
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
عشقی که خرد ناب به ما میآموزد!
هر انسانی یک اخترک و سیارۀ کشفناشده است. هر انسان در زندگیاش این بخت را دارد که بادِ تقدیر دانۀ گل سرخ عشق را به سیارهاش بیاورد. «عشق راهی است که موقوف هدایت باشد.» عشق موهبت است. یعنی باید باد آن را بیاورد. اتفاقی است. (اتفاقی که البته تنها برای کسانی میافتد که انتظار کشیدن با شادی و امید را بلدند) اما این فقط شروع آن است. لحظۀ روییدن گل سرخ در سیارۀ شازده کوچولو همان لحظهای است که ما عاشق میشویم. یعنی کسی به زندگیمان میآید، یا کاری را در پیش میگیریم که عطر و سرمستیاش زندگیمان را غرق نور و شادی میکند. از همان لحظه است که عاشق باید “مراقبت از عشق را” آغاز کند. کاری که شازده کوچولو کرد:
«شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند:
_ وای چهقدر زیبایید!
گل به نرمی گفت:
_ پس چی؟ من و خورشید تو یک لحظه به دنیا آمدیم…
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف آنقدرها هم اهل شکستهنفسی نیست، اما راستی که چهقدر هیجانانگیز بود!
_به گمانم وقت خوردن ناشتایی است. بیزحمت برایم فکری بکنید.
و شهریار کوچولوی مشوش و حیران یک آبپاش آب خنک آورده به گل آب داده بود.
با این حساب، هنوز هیچی نشده، با آن خودپسندیش که بفهمی نفهمی از ضعفش آب میخورد دل او را شکسته بود. مثلاً یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف میزد یکهو درآمده بود که:
_ نکند ببرها با آن چنگالهای تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو اعتراض کرده بود که:
_ اخترک من ببرش کجا بود. تازه ببرها هم که علفخوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
_ من که علف نیستم.
و شهریار کوچولو گفته بود:
_ عذر میخواهم…
_ من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت میکنم. تجیری چیزی ندارین؟
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جریان هوا… این که واسه یک گیاه تعریفی ندارد… چه مرموز است این گل!»
_ شب مرا زیر یک حباب بگذارید. اینجا هواش خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم!»
با خواندن این سطرها یاد گفتههای اریک فروم در کتابِ «هنر عشق ورزیدن» میافتیم. او مهمترین و اولین پایۀ عشق حقیقی را “ایثار” میداند. از نظر او عشق کاری است که برای دیگری میکنیم. عشق رو به سویِ دیگری دارد. به نیازهای او استوار است نه به رفعِ نیازهای خودمان. به خوشحالی دیگری استوار است نه خوشحال شدن ما. شاید از همین روست که از نظر هرمان هسه عشق برای خوشحال کردن یا لذت بردنمان نیست، برای این است که بفهمیم چقدر میتوانیم تحمل کنیم. در بیان تجربۀ عقل ناب از واقعۀ عشق (مواجهۀ شازده کوچولو با گل سرخ) میبینیم او از همان ابتدا دست به کار میشود تا نیازهای معشوقاش را برطرف کند! حتا بعدها به خود نهیب میزند که چرا از خودپسندی او رنجیده است:
«یک روز دردِ دلکنان به من گفت: _حقش بود به حرفهاش گوش نمیدادم. هیچوقت نباید به حرف گلها گوش کرد. گل را فقط باید بویید و تماشا کرد. گل من تمام اخترکم را معطر میکرد گیرم من بلد نبودم چه جوری از آن لذت ببرم. قضیۀ چنگالهای ببر که آنجور دمغم کرده بود میبایست دلم را نرم کرده باشد…»
یک روز دیگر هم به من گفت: «آن روزها نتوانستم چیزی بفهمم. میبایست روی کِرد و کار او دربارهاش قضاوت میکردم نه روی گفتارش… عطرآگینم میکرد. دلم را روشن میکرد. نمیبایست ازش بگریزم. میبایست به مهر و محبتی که پشت آن کلکهای معصومانهاش پنهان بود پی میبردم. گلها پُرند از اینجور تضادها. اما خب دیگر، من خامتر از آن بودم که راهِ دوستداشتنش را بدانم!».
عشقی که خرد شهودی به ما میآموزد چنین است: تمامِ دل خود را برای کسی رو کردن و هیچ توقع و گلهای نداشتن. یکطورهایی همان که نادر ابراهیمی میگوید در یک عاشقانۀ آرام[4]:
هفت وادی و حرکت با تفکر انتقادی
شازده کوچولو که مدام در دل نسبت به خودپسندی گل سرخش آزرده خاطر میشد، او را ترک کرد و به سفر رفت. «لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ عشقبازان چنین مستحق هجرانند»[5]
در این سفر که عبوری نمادین از هفت وادی است و شاید بتوان آن را نوعی تبعید نیز به حساب آورد، بینش شازده کوچولو کامل میشود. در این قسمت با یک سفرنامۀ انتقادی مواجهیم. در سیارۀ اول او یک پادشاه مضحک را میبیند: «دنیا برای پادشاهها به نحو عجیبی ساده شده و تمام مردم فقط یک مشت رعیت به حساب میآیند.» اما از آنجا که هیچ آدمی نه دوست ماست و نه دشمن ما بلکه معلم ماست، همین پادشاه هم درس بزرگی به شازده کوچولو میدهد: «خودت را محاکمه کن. محاکمه کردن خود از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکلتر است. اگر توانستی در موردِ خودت قضاوت درستی بکنی معلوم میشود یک فرزانۀ تمام عیاری.»
در وادی دوم یک خودپسند را میبیند که همه را فقط یک مشت ستایشگر میبیند! در وادی سوم یک میخواره را میبیند که نمیتواند فراموش کند! در وادی چهارم آدمی تاجرپیشه را میبیند که آنقدر جدی و در عین حال مضحک است که آنچه را از یاد برده خودِ زندگی است! در وادی پنجم یک فانوسبان را میبیند که هرچند او هم مانند بقیه مضحک است اما یک فرق با آنان دارد. او در بند خودش نیست و کاری که میکند زیباست: «خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما بههرحال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و میخواره کمعقلتر نیست. دستکم کاری میکند که معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارۀ دیگر یا یک گل به دنیا میآورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بیگفت و گو مفید هم هست.»
در وادی ششم یک جغرافیدان را میبیند که او هم مهمل میبافد و کارش بیمعنی و مضحک است. زیرا او هرگز پایش را از اتاقش بیرون نگذاشته و دانش جغرافیایش فقط از شنیدهها حاصل آمده نه از مشاهدات و دیدهها! به نظر این جغرافیدان: «مقام جغرافیدان برتر از آن است که دوره بیفتد و ول بگردد.»
سیارۀ هفتم زمین است. در زمین سلوکِ شازده کوچولو کامل میشود. در زمین او در کویری واقع در قارۀ آفریقا فرود میآید و اولین موجودی که میبیند مار است. او از مار دربارۀ آدمها میپرسد. میتوان گفت مار نماد میرایی و فانی بودن است. نماد مرگ. بزرگترین معمای هستی بشر. شازده کوچولو در زمین با فانی بودن خود روبرو میشود: «تو رو این زمینِ خارایی آنقدر ضعیفی که به حالت رحمم میآید. روزی روزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کومکت کنم… من میتوانم…
شهریار کوچولو گفت: _ آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همۀ حرفهایت را به صورت معما درمیآوری؟
مار گفت: حلاّل همۀ مُعماهام من.
و هردوشان خاموش شدند.»
پس از کویر شازده کوچولو از کوهی بالا رفت. این صحنه نمادین به ما آدمهایی را نشان میدهد که شهوتِ پیروزی و موفقیت دارند. اما وقتی به آن بالا میرسند … «از سر یک کوهِ به این بلندی میتوانم به یک نظر همۀ سیاره و همۀ آدمها را ببینم…» اما جز نوکِ تیز صخرههای نوکتیز چیزی ندید.»
پس از کوه او به یک جاده و گلستانی پر از گل سرخ رسید! آنجا وادی حیرت بود. ناراحت و حیران و وحشتزده فکر کرد گل خودش هیچ هم منحصر بفرد نبوده و عین او زیاد است و سیارهاش هم خیلی کوچک و ناچیز است بنابراین از این آگاهی زد زیر گریه! در اینجا مهمترین معلم زندگیاش را میبیند: روباه! ناگفته پیداست یکی از جذابیتهای این داستان آشناییزدایی از نقش روباه است. روباهی که در اغلب داستانها مکار و بدجنس فرض میشود، در اینجا در هیئت یک مرشد ظاهر میشود: «روباه: تو پی مرغ میگردی؟
شهریار کوچولو گفت: نه، پی دوست میگردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
_ ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: معلوم است. تو الان واسۀ من یک پسربچهای مثل صدهزار پسر بچۀ دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم برای تو یک روباه هم مثل صدهزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هردوتامان به هم احتیاج پیدا میکنیم. تو برای من میان همۀ عالم موجود یگانهیی میشوی من برای تو.
شهریار کوچولو گفت: کمکم دارد دستگیرم میشود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.»
با روباه است که خرد عاشقانۀ شازده کوچولو کامل میشود و به مقام یقین میرسد. حالا او میداند چرا رابطۀ تکپرانهاش با گل سرخ ارزشمند است. رابطهاش معنایی دیگر یافته و پایههای آن محکمتر شده است:
«شما سرِ سوزنی به گل من نمیمانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزارتا روباه دیگر. او را دوستِ خودم کردم و حالا تو همۀ عالم تک است.
گلها حسابی از رو رفتند.
شهریار کوچولو دوباره درآمد که: _خوشگلید اما خالی هستید. برایتان نمیشود مُرد. گفتوگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی میبیند مثل شما. اما او به تنهایی از همۀ شما سر است چون فقط اوست که آبش دادهام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشتهام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کردهام، چون فقط اوست که حشراتش را کشتهام (جز دو سه تایی که میبایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گلهگزاریها یا خودنماییها و حتا گاهی پای بغ کردنها و هیچی نگفتنهاش نشستهام، چون که او گلِ من است.»
اما مهمترین پیامهای این داستان که از زبان روباه بیان میشود به ظاهر ساده است و در عمل نه چندان ساده: «جز با چشم دل هیچی را چنان که باید نمیشود دید. نهاد و گوهر را چشم سَر نمیبیند… ارزش گل تو به قدر عمری است که به پاش صرف کردهای… روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کردهاند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زندهای نسبت به آنی که اهلی کردهای مسئولی. تو مسئول گلتی…»
این اثر کوبندهترین دفاع از فضیلتِ وفاداری است! این را راوی داستان هم متذکر میشود: «چیزی که تو شهریار کوچولوی خوابیده مرا به این شدت متأثر میکند وفاداری اوست به یک گل: او تصویر گل سرخی است که مثل شعلۀ چراغی حتا تو خوابِ ناز هم که هست تو وجودش میدرخشد…»
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
مرز مشترک انجیل و شازده کوچولو
در انجیل این عبارت از زبان عیسی مسیح آمده است: «همانا به شما میگویم تا بازگشت نکنید و چون طفل کوچک نشوید هرگز وارد ملکوت آسمان نخواهید شد.»
چرخۀ کودکی شازده کوچولو در سفر انتقادیاش به هفت وادی _که مثل گذر از هفت دوزخ است_ و پس از عبور از زمین کامل میشود. او به واسطۀ این سفر از کودکی خام نخستین به کودکی بالغانه میرسد و اینگونه با کمک مرگ/ مار به ملکوت (اخترک خودش) بازمیگردد. عبارت دیگری که پیشتر هم به آن اشاره شد، دربارۀ اهمیت نوعِ جملات ما در سرنوشت ماست: «از سخنهای خود عادل شمرده میشوی و از سخنهای تو بر تو حکم خواهد شد.» دربارۀ رابطۀ برّه و جملات هم مفصل صحبت کردهایم و نیازی به تکرار نیست. اما مهمترین توصیهای که در انجیل هست و در شازده کوچولو صراحتا توصیه میشود: دیدن با چشم دل و شهودی زیستن است. حرکت در پرتو الهام و صدای ظریف عقل ناب!
شازده کوچولو به ما میآموزد راه اصیل زندگی تنها همان است که به دل آدم میافتد. تنها آن صداست که اصالت دارد و نهایت شکوفایی و بلوغ یک انسان در پاسداری از «عشق» است. در عشقِ وفادارانه به یک گل با تمام عیبها و خارهایش. در عینحال او به ما میآموزد شرط اینکه روزی بذر یک گیاه جادویی در سیارۀ ما هم بروید این است که هر روز مراقب آن باشیم: آتشفشانهایش را دودهگیری کنیم و مراقب باشیم بذرهای بد را بلافاصله پس از تشخیص اینکه بذرهای هرزاند، ریشهکن کنیم. بسا آدمهایی که در تلۀ تنوع میافتند و خبر ندارند در آن حال که گمان میکنند بسیار زرنگ و قهاراند، دارند کودنانه از زندگی شخصیشان فهرست بلندبالایی از دهها نام میسازند که هیچ ماجرا و رابطۀ عمیقی با آنها ندارند و فقط رابطهشان یک وقتگذرانی مبتذل و سطح پایین است. این همان بذرهای بائوباب است. مراقب سیارهتان باشید. پیش از واقعۀ عشق باید برای آن، صلاحیت و قابلیت کسب کنید. این مسئله ایجاد کردنی است. بنابراین همۀ آنها که هنوز عشق بزرگ و راضیکنندهای در زندگیشان ندارند، باید به نوعِ مراقبت خود از سیارکشان رجوع کنند و ببینند آیا آتشفشان تنوعشان خوب دودهگیری و تمیز شده یا نه؟ یادتان باشد شازده کوچولو از آن آتشفشان خاموش به جای صندلی استفاده میکرد تا غروب زیبای خورشید را تماشا کند!
شازده کوچولو و عقل سرخ سهروردی
داستان عقل سرخ[6] سهروردی با این سوال آغاز میشود که آیا مرغان زبان یکدیگر را میدانند یا نه و قهرمان داستان جواب مثبت داده میگوید خود قبلاً به صورت بازی خلق شده بود و با بازان دیگر سخنی میگفت، تا روزی اسیر دام صیادان شد و او را به ولایتی دیگر بردند و چشم او را بردوختند و فقط بهتدریج آن را گشودند. یکروز باز از فرصت استفاده کرده به سوی صحرا میگریزد و در آنجا شخصی را ملاقات میکند با چهره و محاسنی سرخ و او را جوانی میپندارد درحالیکه آن فرد خود را اولین فرزند آفرینش معرفی میکند و علت سرخی چهرۀ خود را بیان میدارد. پیر میگوید از کوه قاف است و وطن اصلی باز نیز آنجاست و از کوه قاف و گوهر شبافروز و درخت طوبی و عجائب دیگر سخن میگوید و راه کوه قاف را شرح میدهد و گوهر شبافروز و درخت طوبی را معنی میکند و داستان زال و سیمرغ و رستم و اسفندیار باز میگوید. سپس دوازده کارگاه و زره داودی و تیغ بلارک را توصیف میکند و در جواب باز که چه کند تا وصال به وطن اصلی آسان شود به او میگوید چشمۀ آب زندگانی بدست آور و خضروار در جستجوی آن چشمه باش و با غسل در آن از زخم تیغ بلارک ایمنی یاب.
در داستان شازده کوچولو هم میتوان خود شازده را عقلِ سرخ خلبان و روباه را عقلِ سرخ شازده به حساب آورد. نهایتا این اثر هم مانند عقل سرخ در پی شرح چگونگی زیستن با عقل ناب و خرد شهودی است و ما را به سرچشمۀ آب حیات رهنمون میکند. راهی که شازده کوچولو به ما پیشنهاد میدهد: وفادارانه زیستن، اهلی شدن و اهلی کردن و مسئولیتپذیری است. در آنجاست که حتا نیش مار/ مرگ و تیغ بلارک هم نمیتواند آنچه را که انسان کسب کرده، از او بستاند!
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما
شازده کوچولوی اگزوپری سفر از انجیل تا رسالۀ عقل سرخِ سهروردی
[1] شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگزوپری، ترجمۀ احمد شاملو، نشر نگاه
[2] شعر از مولانا
[3] چهار اثر از فلورانس اسکاول شین، ترجمۀ گیتی خوشدل، نشر پیکان
[4] یک عاشقانۀ آرام، نادر ابراهیمی، نشر روزبهان
[5] دیوان حافظ، به همت خلیل خطیب رهبر
[6] مجموعه مصنفات شیخ اشراق، شهابالدین یحیی سهروردی، به کوشش سید حسین نصر، نشر پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
تحلیل نقاشی1 ماه پیش
تغییرات سبکی و سیر تکاملی آثار پابلو پیکاسو
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…