با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

نمایشنامۀ«صحنه‌هایی از یک ازدواج»؛ افشای دروغی به نامِ ازدواج ِمادام‌العمر

نمایشنامۀ«صحنه‌هایی از یک ازدواج»؛ افشای دروغی به نامِ ازدواج ِمادام‌العمر

نمایشنامۀ«صحنه‌هایی از یک ازدواج»؛ افشای دروغی به نامِ ازدواج ِمادام‌العمر

آیدا گلنسایی: نمایشنامۀ «صحنه‌هایی از یک ازدواج»[1] به قلم امیلی مان اقتباسی از فیلمنامۀ اینگمار برگمان است. در این اثر با زوجِ بسیار موفق از نظر شأن اجتماعی، خوشبخت، عاشق و افتاده‌حالی روبرو می‌شویم که به مدت نزدیک به 20 سال توانسته‌اند در تفاهم کامل زندگی کنند. البته این فقط ظاهر قضیه است، در باطن، زندگیِ این مرد و زن و دیگر شخصیت‌های نمایشنامه سراپا دروغ، خیانت، ناسازگاری، احساس درماندگی، خستگی و به ستوه آمدن از دست هم، پر از وجدان‌های آسوده پس از خیانت‌های زناشویی و سراپا نفرت و انزجار است!

در یادداشت پرهام آل‌داود مترجمِ این اثر دربارۀ آن چنین آمده است:

«اینگمار برگمان را بیشتر با شاهکارهای سینمایی‌اش به یاد می‌آورند، اما کارنامۀ این کارگردان شهیر سوئدی به سینما محدود نمی‌شود. برگمان چند مجموعۀ تلویزیونی هم ساخت. نخستین آن‌ها صحنه‌هایی از یک ازدواج بود که در سال 1973 در شش قسمت پنجاه دقیقه‌ای از تلویزیون سوئد پخش شد. استقبال از این اثر به حدی که خیابان‌های سوئد هنگام پخش آن از جمعیت خالی می‌شد و، طبق بررسی‌های صورت‌گرفته، آمار مراجعۀ زوج‌های سوئدی به مشاور خانواده پس از آن دو برابر شد.»

خلاصۀ این نمایشنامه در پشت جلد آن آمده است: «داری دربارۀ یه قرن پیش حرف می‌زنی. بچه‌ها بزرگ می‌شن. رابطه‌ها شکست می‌خورن. عشق ته می‌کشه، مهر و محبت و دوستی و وفاداری هم همین‌طور. اتفاق نامعمولی نیست. تا بوده همین بوده.»

خواندن دقیق این نمایشنامه مخصوصاً در جامعه‌ای که خانواده‌ها به آوردن فرزندان بیشتر ترغیب می‌شوند، کاملا ضروری و به نوعی پیشگیری از خلقِ تراژدی‌های بیشتر است. «فاعتبروا یا اولی الابصار…»

نمایشنامۀ«صحنه‌هایی از یک ازدواج»؛ افشای دروغی به نامِ ازدواج ِمادام‌العمر

دروغ اول: خوشبختی بی‌لک و آفتابی زوج‌ها

در ابتدای نمایشنامه با آقای دکتر یوهان و ماریان که خانم وکیل موفقی است، مصاحبه‌ای شده است. دو دوست آن‌ها پتر و کاترینا که در شرف جدایی‌اند و باهم پرده‌درانه‌ترین دعواها را در جمع به راه می‌اندازند، با اشاره به آن مصاحبه دربارۀ آن‌ها می‌گویند: «دو آدم جوان، خوشبخت و مثبت‌اندیش که هیچگاه از یاد نمی‌برند عشق‌شان را آن‌طور که شایسته است تقدیس کنند.»

اما وضعیت خود کاترینا و پتر چگونه است؟ کاترینا دربارۀ شوهرش به ماریان می‌گوید: «پتر ادعا می‌کنه پیش زن‌های دیگه ناتوانه. اصلاً نمی‌دونم راسته یا نه، اما در این یه مورد احتمالاً حقیقتو می‌گه. پسش که می‌زنم دیوونه می‌شه. به‌علاوه، تو عشق‌ورزی فوق‌العاده‌ست. خوشم می‌آد باهاش باشم _ البته به شرطی که یه نفر دیگه‌ رو هم کنارش داشته باشم تو زندگی‌م.»

پس از رفتن پتر و کاترینا یوهان و ماریان _این زوج موفق خوشبخت!_ باهم تنها می‌شوند و کم کم نقاب‌ها رو به برداشته شدن می‌رود:

«ماریان: به عقیدۀ تو امکان‌پذیره دو تا آدم کلّ زندگی‌شون با هم باشن؟

یوهان: دور از عقله. باید قرارداد پنج ساله بسته بشه. یا توافقی که تا یه سال برقرار باشه و آدم بتونه هروقت خواست تمومش کنه.»

این دیالوگ بسیار من را یاد سخنرانی مصطفی ملکیان دربارۀ غیراخلاقی بودن ازدواج مادام‌العمر انداخت. البته اگر ازدواج را یک امر عاطفی و عاشقانه در نظر آوریم، از آن توقع دلسوزی و صمیمیت، تعهد و وفاداری، عشق جنسیِ پرشور و دانایی و خرد می‌رود وگرنه، اگر آن را راهی بدانیم برای بستن دهان جامعه، فرار از تنهایی، راهی برای امرارمعاش و نهایتاً تولیدمثل چندان ربطی به آن پایه‌های روابط عاشقانه و عاطفی پیدا نمی‌کند.

 

جبرِ زندگی!

مریم میرزاخانی می‌گفت (نقل به مضمون): وقتی همه‌چیز کاملا خوب و مرتب است، بدترین اتفاق‌های زندگی از راه می‌رسد. این جبر زندگی است. در این نمایشنامه هم دقیقا ما با جبرِ زندگی روبروئیم. جبری که یوهان آن را چنین توصیف می‌کند:

«به نظرت اوضاع می‌تونه طوری جفت و جور شده باشه که زندگی‌ت ناگهان از کنترل خارج بشه بدون این‌که بفهمی؟ بدون این‌که هیچ‌وقت از چیزی بو ببری؟

ماریان: منظورت زندگی خودمونه؟

یوهان:… یعنی انتخاب‌هایی بکنی که معلوم بشه اشتباه بوده‌ن؟ به این می‌مونه که داری تو همون خیابونی که هرروزِ خدا مسیرته راه می‌ری اما ناگهان از همه‌جا بی‌خبر می‌افتی تو چاله.

ماریان (به دنبال پاسخ.) چی شده، یوهان؟

یوهان: هیچی. فقط گاهی اوقات این حس به‌م دست می‌ده که همه‌چیز یهو… به فنا رفته.»

جبرِ زندگی در شخصیت‌های این نمایشنامه هم رخ می‌نماید: معشوق‌های جدید کنارِ زن و مرد ظاهر می‌شوند. زن آن را چند ماجراجویی ساده که عذاب وجدانی برنمی‌انگیزد، می‌نامد و مرد دربارۀ علت دل سپردن به دیگری می‌گوید: «دیگه خسته‌م از غرغر و چه کنیم و چه نکنیم و مادرت چی فکر می‌کنه و بچه‌ها چی فکر می‌کنن و مهمونی شام‌مون چطور باشه و پدرمو هم باید دعوت کنیم یا نباید دعوت کنیم، باید بریم ونیز یا رم یا کارائیب، سال نو رو چطور جشن بگیریم، عید پاک رو چطور، سالگردهامون، تولدهامون. ای خدا، می‌دونم بی‌انصافی می‌کنم، می‌دونم این حرف‌ها چرت و پرته. ما زندگی خوبی داشتیم و من هنوز هم دوستت دارم. واقعاً دوستت دارم. حالا که با پائولا آشنا شده‌م بیشتر، حتی بیشتر از قبل. ولی بیزاری هی بیشتر و بیشتر تو وجودم ریشه می‌دوونه و مدام بدتر می‌شه.

ماریان: چرا تا الان چیزی نگفته بودی؟

یوهان: چرا باید می‌گفتم؟ کلمه‌ای برای توصیفش نیست. چطور بگم خالی از حس و حالی، هرچند که در عمل هیچ نقصی نداری؟»

در زندگی زناشویی _غالباً_ پس از مدتی با توهم اینکه همه‌چیز روی روال افتاده، عشق و شور و حال از بین می‌رود و همه‌چیز به آرامی شروع به مردن می‌کند. در این نمایشنامه خانمِ یاکوبی به بهترین نحو آفت رابطه‌های طولانی مدت را تشریح می‌کند:

«ماریان: چرا می‌خواین طلاق بگیرین، خانم یاکوبی؟

خانم یاکوبی: تو زندگی ما عشق وجود نداره.

ماریان: دلیل‌تون اینه؟

خانم یاکوبی: بله.

…ماریان: کمبود عشق چطور خودشو نشون می‌ده؟

خانم یاکوبی: نشون نمی‌ده.

ماریان: متوجه منظورتون نمی‌شم.

خانم یاکوبی: توضیحش دشواره.

ماریان: همسرتون می‌دونه طلاق می‌خواین؟

خانم یاکوبی: ازم خواسته بیشتر فکر کنم. مدام ازم می‌پرسه مشکل زندگی‌مون چیه؟ چرا طلاق می‌خوام؟ می‌گم رابطۀ بدون عشق ناممکنه. می‌خواد بدونه این عشقی که می‌گم چه شکلیه. من هم می‌گم نمی‌دونم، چیزی رو هم که آدم ندونه نمی‌تونه توصیف کنه.

… ماریان: به نظر ترسناک می‌رسه

خانم یاکوبی: همین‌طوره. یه اتفاق عجیبی در حال رخ دادنه. دارم حس لامسه‌مو از دست می‌دم. بینایی و شنوایی‌م هم دارن از کار می‌افتن. مثلاً، می‌تونم ببینم که این میزه. می‌تونم لمسش کنم. ولی حس لمس کردنش خیلی دوره ازم. متوجهین؟… همه‌چیز داره خاکستری می‌شه. بی‌ارزش می‌شه.»

با خواندن این نمایشنامه از خود می‌پرسیم آیا همۀ این‌ مشکلات و بحران‌ها به دلیل آن نیست که ما اغلب فکر می‌کنیم عشق آمدنی است نه آموختنی؟ آیا ما به دلیل این‌که عشق را به جایی دور و خیلی دور تبعید کرده‌ایم این‌چنین به مخمصه نمی‌افتیم؟ آیا ما نمی‌توانیم وقتی هزاران گل سرخ دیگر در زمین دیدیم، روابطمان را با یک جمله فقط یک جملۀ شازده کوچولو[2] نجات دهیم؟ «ارزش گل من به عمریه که صرفش کردم!»

به قدری برخی قسمت‌های شازده کوچولو آموزنده است که حیفم می‌آید نقل نکنم. شاید اگر یوهان و ماریان هم این قسمت‌ها را دقیق خوانده بودند و درکش می‌کردند به چنان سراشیبی‌هایی نمی‌رسیدند. زیرا من سخت شک دارم که هر سقوطی از نوع آبشار باشد!

«شهریار کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: _شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی مثل صدهزارتا روباه دیگر. او را دوستِ خودم کردم و حالا تو همۀ عالم تک است.

گل‌ها حسابی از رو رفتند.

شهریار کوچولو دوباره درآمد که: _خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گل مرا هم فلان رهگذر گلی می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همۀ شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه تایی که می‌بایست پروانه بشوند)، چون فقط اوست که پای گِله‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون که او گل من است.»

 

هجرت از غربتی به غربت دیگر!

در ابتدای نمایشنامۀ «ببر پشت دروازه» اثر ژان ژیرودو[3] از زبان کاساندرا خواهر هکتور چنین می‌خوانیم: «من نه چیزی را می‌بینم نه از چیزی خبر می‌دهم. فقط دو حماقت بزرگ را هم به حساب می‌آرم. حماقت آدم‌ها و حماقت ارکان این عالم.»

جنگ تروا همیشه درمی‌گیرد و چیزی جز شهری سوخته از تروای زیبا برجا نمی‌ماند. در نمایشنامۀ «صحنه‌هایی از یک ازدواج» هم به نوعی با نبرد تروا و ببری که از دروازه به درون می‌جهد، روبروییم: روابط طولانی از هم گسسته می‌شود. اما این، آن ویرانه‌ای نیست که از آن گنجی توقع برود! دوباره حماقت دست به کار می‌شود. دوباره آدم‌ها ازدواج می‌کنند، دوباره به ملال می‌رسند، دوباره با معشوق‌های دیگری می‌خوابند تا به ما بفهمانند «دروغ و خیانت» ظاهراً جزئی لاینفک از هر ازدواج طولانی است و تنها کسانی می‌توانند به آن تن بدهند که حقیقت را فدای هارمونی و صمیمیت می‌کنند! 

نمایشنامۀ«صحنه‌هایی از یک ازدواج»؛ افشای دروغی به نامِ ازدواج ِمادام‌العمر

هنرِ انعطاف

بارها شده از خود پرسیده‌ام چرا هنرمندان این چیزها را جلوی چشم آدم می‌آورند؟ چرا اینهمه تلخی و تاریکی و بی‌اعتمادی؟ این نمایشنامه آنقدر تکان‌دهنده بود که می‌شد اسم آن را «سفر به انتهایِ شب» گذاشت! چون ماریان و یوهان تنها زمانی می‌توانند دوستانه و باصداقت رفتار کنند که زن و شوهر نیستند و دارند با همدیگر به همسرانشان خیانت می‌کنند! اما درست در همین‌جاست که آلبرکامو به دادمان می‌رسد: «وظیفۀ هنر درک کردن است نه قضاوت کردن». در اینجاست که مخاطب می‌فهمد این نمایشنامه می‌خواهد ما را در برابر جبرِ زندگی منعطف کند. در پایان نمایشنامه چنین می‌خوانیم:

«یوهان: فکر می‌کنم من به شیوۀ ناقص و خودخواهانۀ خودم تو رو دوست دارم. تو هم به شیوۀ ناقص و احساساتی خودت منو دوست داری. ما همدیگه رو دوست داریم… به شیوۀ ناقص و زمینی خودمون»

مسئله همین است: توقع کمال داشتن از ازدواج و هر رابطۀ طولانی خطاست و ظاهراً مخالف با ذاتِ آدمی. اما کسانی که عمیقاً یکدیگر را دوست دارند، می‌توانند اشتباهات هم را _هرچقدر هم که مهلک باشد_ ببخشند و در زندگی هم بمانند. قانون و اوراق باطل شده این چیزها را نمی‌فهمند. اما مدئای منهتن[4] به درستی این را به ما گوشزد می‌کند: «نه دستخط می‌تونه یه زندگی رو پاک کنه، نه قرارداد.»

این نمایشنامه ما را دعوت می‌کند به رابطه‌هایمان و مرگ تدریجی آن عمیق‌تر فکر کنیم. به روابط جنسی، میزانِ شور و حال، دروغ‌هایمان. زیرا آن‌ها که دلیل اشتباهاتشان را درست ریشه‌یابی نمی‌کنند، به تکرار آن محکوم می‌شوند. درواقع این نمایشنامه تاحدودی آدم را یاد افسانۀ سیزیف هم می‌اندازد. در آن افسانه، نفرین ابدی خدایان بر انسان این بود که تخته سنگی را تا نوک قله ببرد و هنوز به آن نرسیده، پایین بیندازد. در این نمایشنامه هم آدم‌ها گرفتار جبریِ چرخۀ حماقت و پوچی‌اند. آن‌ها نمی‌توانند روابطشان را با عاقبت‌به خیری به قله برسانند  بلکه وسط راه سنگ‌ها را می‌انداختند و دوباره آن را بر دوش می‌کشیدند! دوباره همان ازدواج‌های معیوب از سر گرفته می‌شد، همان تقلاهای پوچ و کورکورانه، همان حماقت‌ها، اشتباهات و فریب‌ها. با همۀ این‌ها، جز حماقت و جبر که در این نمایشنامه نقشی پررنگ ایفا می‌کند، هنر انعطاف و بخشیدن نیز، درون‌مایه‌های دیگری است که اگر نیک بنگریم به ما در واقع‌نگری و بهبود روابط شخصی‌مان کمک می‌کند!

در پایان این نمایشنامه یاد سهراب سپهری[5] افتادم. سهرابی که هرگز ازدواج نکرد:

نه وصل ممکن نیست

همیشه فاصله‌ای هست

همیشه عاشق تنهاست…

نمایشنامۀ«صحنه‌هایی از یک ازدواج»؛ افشای دروغی به نامِ ازدواج ِمادام‌العمر

[1] صحنه‌هایی از یک ازدواج، امیلی مان، ترجمۀ پرهام آل داود، نشر نی.

[2] شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمۀ احمد شاملو، نشر نگاه

[3] نمایشنامۀ ببر پشت دروازه، ژان ژیرودو، ترجمۀ عبدالله کوثری، نشر نی

[4] نمایشنامۀ مدئای منهتن، دئا لوهر، ترجمۀ نگار یونس‌زاده، نشر نی

[5] هشت کتاب، سهراب سپهری، نشر گفتمان اندیشۀ معاصر

برترین‌ها