تحلیل داستان و نمایشنامه
درنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
درنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
حسین نوروزپور: این مجموعه شامل هشت داستان است. نگارش آنها به پیش از خلق «صد سال تنهایی» بازمیگردد و به نظر میرسد آن ایده و مکانها و شخصیتهایش در حال شکل گرفتن و پخته شدن هستند. در ادامه مطلب نکاتی را در مورد هر داستان خواهم نوشت اما پیش از آن لازم است در مورد داستانهای کوتاه مارکز و وضعیت آن در بازار کتاب ایران توضیحاتی بدهم شاید به کار علاقمندان بیاید.
مجموعه داستانهای کوتاه مارکز طبق ویکیپدیای اسپانیولی چهار مجموعه (و در انگلیسی شش مجموعه میباشد) که با نامهای چشمهای یک سگ آبیرنگ(1947)، تشییعجنازه مادربزرگ(1962)، داستان باورنکردنی و غمانگیز ارندیرای سادهدل و مادربزرگ سنگدلش(1972) و زائران غریب(1993) در سالهای اشاره شده منتشر شده است. در جاهایی که قانون کپیرایت جاری و ساری باشد هرکسی نمیتواند بنا به سلیقه شخصی دست در ترکیب این کتابها ببرد و یا با گزینش چند داستان از هر مجموعه و کنار هم قرار دادن آنها مجموعه جدیدی خلق کند. طبعاً در همان بلاد ممکن است در شرایط خاص و با کسب جوازهای لازم ترکیبهایی از بهترین داستانهای یک نویسنده در کنار هم قرار بگیرد و مجموعهای جدید شکل بگیرد. اما اینجا معمولاً در موارد مشابه چه اتفاقی رخ میدهد؟!
الف) مجموعه اورژینال با نام اصلی ترجمه و چاپ میشود.
ب) ناشر و مترجم دیگر با عنایت به بازخوردهایی که از فروش کتاب دارند، همان مجموعه را مجدداً ترجمه و چاپ میکنند و مرام به خرج میدهند و نام مجموعه را تغییر نمیدهند.
ج) ناشر و مترجم متفاوتی از بند ب، همان کار را انجام میدهند اما نام مجموعه را تغییر میدهند. مثلاً اگر قبلاً نام داستان سوم برای عنوان مجموعه استفاده شده، آنها نام داستان چهارم را برمیگزینند. در این حالت ممکن است یک مشتری آگاه به واسطه آشنا بودن عنوان، مشکوک شده و در دام نیفتد!
د) ناشر و مترجم متفاوتتری همان کار را آماده میکنند و عنوانی کاملاً جدید و خلاقانه بر روی کتاب حک میکنند! آنها ممکن است عناوین داستانهای داخل مجموعه را هم اندکی دستکاری بکنند! تا اینجا همه این کتابها حاوی همان ترکیب اصلی داستانهای مجموعه اورژینال هستند.
ه) گروه بعدی دست به انتخاب میزنند و با گزینش چند داستان از هر مجموعه (همانطور که در بالاتر گفتم) کتاب جدیدی خلق و روانه بازار میکنند. عنوان مجموعه معمولاً نام یکی از داستانها (مخاطبجمعکنترین نام!) و عبارت «و چند داستان دیگر» خواهد بود. با توجه به تعداد داستانهای کوتاه و بلند یک نویسنده، تعداد این ترکیبها متفاوت و قابل توجه خواهد بود!
و) گروه بعدی اقدام به چاپ ترکیب جدیدی میکنند که گزینش و چینش آن در بلاد فرنگ صورت پذیرفته است. این مجموعهها معمولاً نامهای ساده بیست داستان و پانزده داستان از فلانی را بر خود دارند.
ز) این گروه همان ترکیب گروه فوق را ترجمه میکنند منتها خلاقیت به خرج میدهند و نام مشتریپسندی برای آن انتخاب میکنند! گروه دیگری اما همان تعداد اثر را با داستانهای دیگر جفتوجور میکنند و برای اینکه ریا نشود همان نام اورژینال ساده عددی را بر آن میگذارند!
ح) این گروه یکی از داستانهای بلند نویسنده را وسط بشقاب قرار میدهند و چند داستان کوتاه را به عنوان تزئین و پُر بار کردن (اضافه کردن حجم!) به آن میافزایند. با توجه به تعداد داستانهای بلند یک نویسنده اینجا هم ترکیبهای متفاوتی قابل تحقق است.
و این داستان همچنان ادامه دارد. تقریباً میتوان گفت با توجه به شهرتی که مارکز در سرزمین ما دارد همه گروههای فوق به سراغ آثار او رفتهاند و همه این محصولات قابل مشاهده است و حتماً ترکیبهای جدید و عناوین جدیدتری هم در راه خواهد بود. علی برکت الله!
*****
چند نمونه از موارد فوق را تیتروار ذکر میکنم: روزی همچون روزهای دیگر، داستان مرموز، رویاهایم را میفروشم و چند داستان دیگر، قدیس، زنی که هر روز رأس ساعت 6 صبح میآمد، بهترین داستانهای کوتاه، سفر خوش آقای رئیسجمهور و بیستویک داستان دیگر، کسی به سرهنگ نامه نمینویسد و چند داستان دیگر، سرهنگ کسی را ندارد برایش نامه بنویسد و چند داستان دیگر!، هجده داستان کوتاه، هشت داستان کوتاه، درد و شادی، زیباترین غریق جهان همراه با دوازده داستان دیگر، بیست داستان کوتاه، پرندگان مرده و پانزده داستان دیگر، تلخکامی برای سه خوابگرد و داستانهای دیگر، توفان برگ و چند داستان دیگر…
……………….
مشخصات کتاب من: ترجمه قاسم صنعوی، نشر کتاب پارسه، چاپ سوم 1395، شمارگان 500نسخه، 156صفحه
………………..
خواب نیمروز سهشنبه: مادری به همراه دخترش با یک دستهگل از قطار پیاده و وارد روستا میشوند و مستقیم به سراغ کلیسا و کشیش میروند… پاراگراف ابتدایی این داستان یکی از آن پاراگرافهای مقتدر و مستحکم است:
«قطار از دهلیز کوچک پر دستانداز صخرههای لعلفام بیرون آمد، وارد مزرعههای بیپایان و قرینه شد؛ و آنوقت هوا مرطوب شد و دیگر فقط نسیم دریایی بود که حس میشد. دود غلیظ خفهکنندهای از پنجره قطار به داخل زد. در باریکهراهی که بهموازات خطآهن کشیده شده بود، چند گاو، ارابههای پر از خوشههای موز سبز را به دنبال میکشیدند. در سوی دیگر، در زمینهایی که از سر هوس از کشتزارها ربوده شده بودند، مؤسسههایی با بادبزنهای برقی، ساختمانهایی از آجر قرمز، خانههایی با صندلیها و میزهای سفید روی تراسهایی در میان نخلها و بوتههای گل سرخ خاک گرفته، دیده میشدند. ساعت یازده صبح بود و خورشید هنوز نیزههای نور خود را پرتاب نمیکرد.»
به زمینهایی که از سر هوس تغییر کاربری پیدا کرده و آن مؤسسهها که به ارابههای پر از خوشههای موز سبز مرتبط هستند و همچنینی به تصویری که در آن هوای شرجی و مهآلود نیز به نحو مطلوبی انتقال داده شده دقت کنید. از کنار این توصیفات جاندار که بگذریم نقطه اوج داستان جایی است که علت مراجعه آنها به کشیش مشخص میشود؛ آنجا یک فلشبک به ابتدای ماجرایی که باعث آمدن این دو زن به روستا (که با توجه به جمیع جهات همان ماکوندو است) شده است داریم که آن هم هنرمندانه است و بعد هم دیالوگی که بین مادر و کشیش برقرار میشود، برش کارسازی به فقر اجتماعی و مصائب مترتب بر آن میزند. پایان داستان در نگاه اول چندان جذاب نیست اما آن هم در زمینه حفظ اضطراب موجود در داستان که از نظام جامعه و کژکارکردیهای آن نشئت میگیرد، موفق است.
روزی چون روزهای دیگر: دهدار برای کشیدن دندان عقلِ دردناکش به سراغ دندانپزشک میرود…. دندانپزشک نمیخواهد به این فرد نظامی که دستش به خون برخی همولایتیها آلوده است خدمات ارائه بدهد. نقطه اوج اول داستان به نظرم جایی است که دندانپزشک با دیدن حال و روز ستوان، کشوی حاوی طپانچه را میبندد. همین بسته شدن کشو مسیر داستان را تغییر میدهد و با نقطه عطف بعدی که عدم امکان تزریق داروی بیحسی به دلیل آبسه کردن بیان شده تکمیل میشود.
پایان داستان اما نقطه اوج نهایی داستان است. اینکه خیلی ساده نشان میدهد بین جایگاه حکومتی و شخصی که آن را اشغال کرده هیچ مرزبندی واقعی وجود ندارد. فکر کنم به همین خاطر دهدار نامی ندارد و فقط دهدار یا ستوان خطاب میشود.
فکر میکنم عنوان داستان به همان بسته شدن کشو ارتباط دارد. روزی چون روزهای دیگر.
در این دهکده دزدی وجود ندارد: مرد بیستسالهای پس از فعالیت شبانه خود به منزل بازگشته است و دستاوردش که فقط سه توپ بیلیارد است به همسر باردارش نشان میدهد. این دزد ناشی در صندوق سالن بیلیارد پولی نیافته است اما چون خیلی زحمت کشیده تا داخل سالن بشود، نخواسته که دست خالی برگردد و توپهای بیلیارد را با خودش آورده است…
عملی عبث که هیچ منفعتی برای سارق ندارد! از قضا نظام فاسد از همین عمل بیهوده نهایت بهرهبرداری را میکند (عنوان کردن اینکه فلان مبلغ از صندوق دزدیده شده است و…). خبر در میان مردم با بزرگنماییهای معمول منتقل میشود و همین امر در کنار دستگیری فردی غریبه به جرم سرقت و همچنین از دست رفتن تنها سرگرمی موجود در روستا، فضایی را ایجاد میکند که سارق به فکر جبران و بازگرداندن شرایط بیافتد. طبعاً ذهنی که خیالپردازانه عمل اول را انجام داده به همین نحو عمل دوم را صورت میدهد و از خود یک «احمق تمام عیار» میسازد.
این داستان را هم در خوانش اول نپسندیدم اما در خوانش دوم آن را هم واقعاً پسندیدم!
رکدرنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
بعدازظهر شگفت بالتاثار: بالتاثار نجاری است که دو هفته را صرف ساختن قفسی کرده که بنا به گفته بازدیدکنندگان زیباترین قفسی است که ساخته شده است. زنش ابتدا آن را کاری بیهوده ارزیابی میکند اما بعد با خیالات همسر همراهی کرده و او را ترغیب میکند در زمان ارائه آن به مونتییل (مرد ثروتمند منطقه) پول بیشتری را طلب کند. همسایگان و اهالی به دیدار قفس میآیند و زبان به تحسین آن میگشایند. دکتر با دیدن آن متوجه ظرافتهای هنری کار میشود و طالب آن میشود اما این مرد و زن به خیالات خود بسیار پایبند هستند!
صحنه عرضه کردن قفس به مرد ثروتمند و بیاعتنایی محض او به کار خیلی صحنه قابل تأملی است. جالب است که مونتییل چند بار از نجار میخواهد که قفس را ببرد و به فردی که خواهان آن است بفروشد اما هرچه پیش میرود حماقت و دور بودن بالتاثار از واقعیات بیشتر جلوه میکند. او حتی متوجه چشمهای بدون اشک فرزند مونتییل نمیشود یا اگر حتی آن را میبیند چنان در توهمات ذهنی خود غرق است که درنمییابد. فداکاری احمقانه! پس از آن هم مارکز قضیه را ول نمیکند! تا حماقت این مرد را چندین پله بالاتر نبرد کار را رها نمیکند! نجار بدبخت را در مسیری میاندازد که هست و نیستش را بر باد بدهد.
پایان داستان هم که همان همیشگی است! و بیشتر مرا به یاد آن شعر فریدون توللی انداخت و این بیت:
بر زنده باد گفتنِ این خلقِ خوش گریز
دل بر منه، که یک تنه در سنگرت کنند
این هم از آن داستانهایی بود که در خوانش دوم برایم خیلی جذابتر بود.
درنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
بیوه مونتییل: با مونتییل در داستان قبل آشنا شدهایم. او در آنجا به نجار میگوید که دکترها عصبانی شدن را برایش قدغن کردهاند اما همانجا دیدیم که سر هیچی (کسری نادیدنی از ثروتش) چه عصبانیتی از خود بروز داد! در این داستان او از دنیا رفته است و همهچیز را برای همسرش که در دهکده مانده است و فرزندانش که همه به اروپا رفتهاند، گذاشته است. در این داستان متوجه میشویم منشاء ثروت او از کجا بوده است: مفتخری اموال و املاک ثروتمندانی که برایشان پروندهسازی انجام میشد! حالا بازماندگانش وارث وضعیتی هستند که او در تدارکش نقش داشته است. هرچه کنی کشت همان بدروی! فرزندانش نه رغبتی برای بازگشت دارند و نه جرئت! بیوه او هم در انزوای کامل قرار گرفته است…
مثل داستانهای قبل نبود. شاید برای اینکه فقط یک بار خواندمش!
یک روز بعد از شنبه: یکی از طولانیترین داستانهای مجموعه با محوریت اتفاق عجیبی که در دهکده افتاده است و پرندگان از آسمان سقوط کرده و میمیرند! شخصیتهای آشنایی در داستان حضور دارند، نظیر ربهکا (همان پیرزنی که در داستان اول با تفنگ به سمت دزد ناشناس شلیک میکند که در واقع از بازماندگان سرهنگ آئورلیانو بوئندیای معروف هستند) و کشیش بسیار پیر دهکده و… کشیش با دیدن پرندگان مرده به دنبال مکاشفه و علتیابی است. او چند سال است به سبب کهولت و ادعاهایش در رابطه با دیدن شیطان از سوی اهالی چندان جدی گرفته نمیشود. همه خواهان جایگزین شدن او هستند و…
این هم مثل داستانهای ابتدایی نبود. در واقع کششی برای خوانش دوم ایجاد نکرد!
درنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
گلهای مصنوعی: دختری که بهواسطه یک ناکامی عاطفی، عصبی شده و فکر میکند کارهایش از دید مادربزرگِ نابینایش مخفی مانده است اما مادربزرگ حواسی قدرتمند دارد و با ذهنی منطقی به اموری که در اطرافش جریان دارد واقف است و حتی توصیههایی بسیار کاربردی ارائه میکند: مثل کثیف بودن سنگ روی شومینه یا راز دل نگفتن به غریبهها!
عنوان داستان هم اشاره به فعالیت نوه برای ساختن گلهای مصنوعی و آماده کردن سفارشی دارد که برای جشن عید پاک گرفته است و درعینحال تفاوت این دو نسل را هم مد نظر دارد؛ نوهای که با گلهای مصنوعی سروکار دارد و مادربزرگ نابینایی که با گلدانهای گل طبیعی مشغول است و این دومی چیزهای زیادی را میبیند که نوه از درک آن به نظر عاجز است. به نظر این روشنبینی مادربزرگ، مینا (نوه) را بیشتر عصبی کرده است!
درنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
تدفین مادربزرگ: داستان با این جملات آغاز میشود و فکر میکنم خواندن دقیق آن نشان خواهد داد که با چه داستانی روبرو هستیم:
«و شما اى دیرباوران سراسر جهان، اینک سرگذشت واقعى «مادر بزرگ»، فرمانرواى مطلق خطه ماکوندو، که مدت نودودو سال بر قلمرو خود فرمانروایى کرد، و در سه شنبه آخر ماه سپتامبر، در میان رایحه خوش جسدهای قدیسان درگذشت و در مراسم به خاکسپاریاش، شخص پاپ حضور یافت.
این زمان که ملتِ از درون به تکان درآمده، تعادل خود را بازیافته است؛ اینک که ]…[ خیمههای خود را برافراشتهاند که از خستگی شبزندهداری مرگبار کاهنده بیارمند، و این زمان که رئیسجمهور و تمام کسانی که در خارقالعادهترین حادثه مرگباری که در سالنامهها به ثبت رسیده است به عنوان نمایندگان قدرتهای عمومی و نیروهای مافوق طبیعی حضور یافته بودند آرامش خود را دوباره به دست آوردهاند ]…[ این زمان که ]…[ به سبب بطریهای خالی و تهسیگارها و استخوانهای جویدهشده و قوطیهای کنسرو و تکه پارچهها و سرگینهای برجا نهادهشده توسط تودهی شتافته به مراسم تدفین، قدم از قدم برداشتن در ماکوندو ممکن نیست؛ آری اینک زمان آن فرا رسیده که چهارپایهای جلوی در کوچه گذاشت و ریزریز این جوشوخروش ملی را نقل کرد و برای مورخان مجال آن را باقی نگذاشت که دخالت بیجا کنند.»
داستانهای این مجموعه بزعم من عموماً اتودهایی برای آن طرحی هستند که چندسال بعد به «صد سال تنهایی» تبدیل میشود اما این داستان علاوه بر این، در «پاییز پدرسالار» نیز میوه داده است. تمام مواردی که در مطلب مربوطه درخصوص دیکتاتور نوشتهام در این داستان هم صدق میکند: تنهایی، شکاکیت، توهم جاودانگی و دیگر توهمات که آنجا آوردهام.
دیکتاتورها عموماً خود را جاودانه میپندارند و مرگ حتی در 92 سالگی برای آنها غیرمترقبه است. مادربزرگ در تمام شئون و عرصهها دستی دارد؛ از قوه قضا گرفته تا قانون و قانونگذاران و از قوه مجریه تا حتی رنگ پرچم! به همین دلیل مرگ او سرآغاز روزگاری نو است که راوی بر آن چندین بار تأکید میکند. چرا؟ چون این امکان به وجود میآید که مردم بتوانند به میل خود زندگی کنند (البته فقط امکان! امر محتملتر بازتولید دیکتاتور دیگری است) چون این امکان به وجود میآید که آن اطاعت از روی عادت کنار گذاشته شود. این مردم هم شامل مردم عادی است و هم شامل سیاستمداران، به عنوان مثال در داستان میبینیم که حتی رئیسجمهور هم این امکان برایش مهیا میشود که مطابق میل خود امور را انجام دهد کاری که در زمان حیات مادربزرگ میسر نبود. برای مردم عادی هم این امکان به وجود میآید که با یکدیگر به تفاهم برسند، امری که در ذیل حکومت دیکتاتوری کمتر قابل تصور است. مردم به مرور به استبداد و دیکتاتوری خو میگیرند و عادت میکنند بهنحویکه حق دیکتاتور برای دیکتاتور بودن را بدیهی میدانند. آنها به تدریج مصلوبالاراده میشوند و حتی فکر کردن به این چیزها را هم کنار میگذارند. اما مرگ یک دیکتاتور این مجال را به وجود میآورد که مردم به تنظیمات کارخانه بازگردند! البته چنانچه بخواهند! و چنانچه دیکتاتور مثل مادربزرگ، باکره و بیفرزند باشد!!
داستان نکات زیادی داشت، تکنیکی و قوی بود.
منبع: میلۀ بدون پرچم
درنگی در مجموعه داستان «تدفین مادربزرگ» نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز
-
لذتِ کتاببازی1 ماه پیش
«کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم»: امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده
-
لذتِ کتاببازی3 هفته پیش
رمان «بر استخوانهای مردگان» نوشتۀ اُلگا توکارچوک: روایتِ خشمی که فضیلت است
-
سهراب سپهری1 ماه پیش
بریدهای از کتاب «برهنه با زمین» اثر سهراب سپهری
-
لذتِ کتاببازی2 هفته پیش
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آبهایِ اعماق
-
درسهای دوستداشتنی3 هفته پیش
والاترین اصالت «سادگی» است…
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی
-
نامههای خواندنی2 هفته پیش
بریدههایی از «نامههای گوستاو فلوبر»
-
درسهای دوستداشتنی4 هفته پیش
هیچکس به آنها نخواهد گفت که چقدر زیبا هستند…