با ما همراه باشید

نویسندگان جهان

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

(ترجمۀ علی امیری): بگویید انسان‌بودن یعنی نیکوکاری، بلافاصله انسان‌ها تمام تلاششان را می‌کنند تا به دیگران شر برسانند. بگویید انسان‌بودن یعنی آسیب‌زدن، دم‌به‌دم آدم‌ها را می‌بینید که مهربانی می‌کنند و کمک می‌رسانند. این عصیانِ درونی، این میلِ همیشگی به خلاف جهت شناکردن از نظر داستایفسکی جزئی از ذات بشر است، میلی که خیلی وقت‌ها خودش را در قالب رفتارهای جنون‌آمیز و خود‌ویرانگر نشان می‌دهد. گری سال مورسن، پژوهشگر برجستۀ داستایفسکی، از معنی انسان‌بودن در آثار این نویسندۀ روس می‌گوید.

فئودور داستایفسکی: فیلسوفِ آزادی

گری سال مورسن، نیوکرایترین— ۲۲ دسامبر ۱۸۴۹، گروهی از تندورهای سیاسی از سلول‌های زندانشان در قلعه‌های پیتر و پل در سن‌پترزبورگ، جایی که به‌مدت هشت ماه تحت بازجویی بودند، بیرون برده شدند. به میدان سِمِنوفسکی هدایتشان کردند و حکم اعدام به‌وسیلۀ جوخۀ آتش را به گوششان رساندند. به آن‌ها نیم‌تنه‌های رعیتی و شب‌کلاه سفید -کَفَنشان را- دادند و برایشان مناسک لحظۀ احتضار را اجرا کردند. دست‌های سه زندانی اول را گرفته و به چوبۀ مرگ بستند. یکی از زندانی‌ها از پوشیدنِ چشم‌بند امتناع کرد و بی‌پروا به تفنگ‌هایی خیره شد که به‌سوی آن‌ها نشانه رفته بود. در آخرین لحظۀ ممکن، تفنگ‌ها را پایین آوردند، چراکه قاصدی چهار نعل به‌سویشان می‌تاخت و حکمی سلطنتی به همراه داشت که اعدام را به حبس در یکی از اردوگاه‌های زندانیان در سیبری و پس‌ازآن خدمت در ارتش در مقام سرباز کاهش می‌داد. آن نجات در آخرین دقیقه درواقع ازپیش برنامه‌ریزی شده بود و جزئی از تنبیه بود، جنبه‌ای از زندگی اجتماعی که مخصوصاً روس‌ها آن را خوب می‌شناختند.

بنا به تصریح گزارش‌ها، از آن مردان جوانی که این آزمون سخت را از سر گذراندند، یکی موهایش سفید شد؛ دومی دیوانه شد و هرگز عقلش را باز نیافت؛ و سومی، که سال ۲۰۲۱ دویستمین سال تولدش را گرامی می‌داریم، در ادامۀ زندگی جنایت و مکافات را نوشت.

این اعدام ساختگی و سال‌های زندانی‌کشیدن در سیبری -که در رمان خاطرات خانۀ مردگان (۱۸۶۰) تاحدودی دستمایۀ داستان‌پردازی قرار گرفته- داستایفسکی را برای همیشه عوض کرد. رمانتیسیسم۱ امیدبخش و معصومانه‌اش ناپدید شد. ایمان مذهبی‌اش عمیق‌تر گشت. مردم‌آزاری زندانی‌ها و نگهبان‌ها هر دو به او آموخت که آن دیدگاه خوش‌دلانه از طبیعت آدمی که مفروضِ فایده‌گرایی، لیبرالیسم و سوسیالیسم است نامعقول و مضحک است. انسان‌ واقعی ازاساس با آنچه این فلسفه‌ها مسلم می‌انگاشتند فرق می‌کرد.

انسان‌ها فقط برای نان زندگی نمی‌کنند، یا برای آنچه فیلسوف‌ها نامش را بیشینه‌کردن «سود» گذاشته‌اند. تمام ایدئولوژی‌های آرمان‌شهری این را مسلم می‌انگارند که طبیعت آدمی اساساً خوب و بی‌پیرایه است: شرارت و پیچیدگی‌های آشکارْ معلول نظم اجتماعی فاسد است. خواسته‌ها را حذف کنید، جرم را حذف کرده‌اید. برای بسیاری از روشنفکران، خودِ علم این مدعیات را اثبات کرده بود و مسیرِ بهترین جهان ممکن را نشان داده بود. داستایفسکی همۀ این اندیشه‌ها را به‌منزلۀ مُهملاتی زیان‌بار رد کرد. او در نقدی بر آنا کارِنینا، اثر تولستوی، نوشت: «اینکه وجود شر در ابنای بشر عمیق‌تر از آن چیزی است که طبیب‌های اجتماعی ما فرض می‌کنند چنان روشن و ملموس است که تنه به بداهت می‌زند؛ اینکه هیچ ساختار اجتماعی‌ای شر را نخواهد زدود؛ اینکه روح بشری آنچه همواره بوده است باقی می‌ماند … و، درنهایت، اینکه قوانینِ روحِ آدمی هنوز چنان کم شناخته‌ شده‌اند، چنان از نظر علم پوشیده‌اند، چنان نامعین و رازآلوده‌اند که هیچ طبیب یا داور نهایی‌ای نیست و نمی‌تواند باشد»، به‌جز خداوند.

شخصیت‌های داستایفسکی از رهگذر پیچیدگی‌شان ما را به حیرت وا می‌دارند. رفتار پیش‌بینی‌ناپذیر اما باورکردنی آن‌ها تجربیاتی ورای دسترس نظریه‌های «علمی» را به یادمان می‌آورند. ما می‌دانیم که آدم‌ها، چه‌بسا به دور از بیشینه‌کردن سودشان، گاه به‌عمد خود را قربانی می‌کنند تا، مثلاً، احساس برتری اخلاقی کنند. در برادران کارامازوف (۱۸۸۰)، پدر زوسیما به این نتیجه می‌رسد که رنجیدن از دیگران می‌تواند بسیار خوشایند باشد، و فئودور پاولوویچ در پاسخ می‌گوید که حتی می‌تواند فوق‌العاده باوقار باشد.

درواقع، انسان‌ها به دلایل بسیاری به خود آسیب می‌رسانند. نمک روی زخم‌های خود می‌پاشند و از این کار لذت غریبی می‌برند. آن‌ها به‌عمد خود را تحقیر می‌کنند. خود نیز متعجب می‌شوند از تجربۀ امیالی که ریشه در نفرت‌هایی دارند که مدت‌ها سرکوب شده و، درنتیجۀ آن‌ها، رسوایی به بار می‌آورند یا مرتکب جرائمی هولناک می‌شوند. فروید مشخصاً قدردان بررسی دینامیک گناه توسط داستایفسکی بود. اما نه فروید و نه اکثریت خوانندگان غربی پی به این نبردند که داستایفسکی می‌خواست توصیفاتش از پیچیدگی انسانی ناقل درس‌های سیاسی باشد. اگر مردم این‌قدر حیرت‌انگیزند، این‌قدر «نامعین و رازآلوده» هستند، پس بناست شرّ مهندسان اجتماعی از خیرشان بیشتر باشد.

راویِ خاطرات خانۀ مردگان توصیف می‌کند که چطور زندانی‌ها گاهی بدون دلیلی مشخص، ناگهان، کاری به‌شدت خودویرانگرانه می‌کنند. ممکن بود به یکی از نگهبان‌ها حمله کنند، هرچند مجازات آن -دویدن میان دو صف سرباز و هزاران ضربۀ چوب-۲معمولاً عاقبت مرگباری داشت. چرا؟ پاسخ این است که ذات آدمیت در امکان حیرت نهفته است. رفتار اشیای مادی را می‌توان با توسل به قوانین طبیعی کاملاً توضیح داد، و از دید مادی‌گرایان این دربارۀ انسان‌ها نیز صادق است، اگرچه نه هنوز، ولی بالاخره در آینده‌ای نزدیک. اما مردم صرفاً اشیای مادی نیستند و هر کاری، فارغ از میزان خودویرانگری‌اش، خواهند کرد تا این را اثبات کنند.

بنا به تجربۀ داستایفسکی، کلِ هدفِ زندان محدودکردن توانایی افراد برای تصمیم‌گرفتن است. اما [حق] انتخاب همان چیزی است که ما را انسان می‌کند. حملات زندانی‌ها به‌علت اشتیاق نازدودنی‌شان به داشتن اراده‌ای از آنِ خود بود و آن اشتیاق درنهایت مهم‌تر از سلامتی و، درحقیقت، نفسِ زندگی‌شان بود.

●●●

راوی بی‌نام رمان سال ۱۸۶۴ داستایفسکی، یادداشت‌های زیرزمینی (که معمولاً او را «مرد زیرزمینی» می‌نامند) اصرار دارد که آرمان علوم اجتماعی برای کشف قوانین آهنین رفتار انسانی، خطر فروکاستن مردم به «کلیدهای پیانو یا پدال‌های ارگ بادی» را به همراه دارد. بنا به‌ استدلال او، اگر چنین قوانینی وجود داشته باشند، اگر «آن‌ها روزی واقعاً فرمولِ تمام امیال و هوس‌های ما را کشف کنند»، آنگاه هر فرد خواهد فهمید که «همه‌چیز خودبه‌خود بر اساس قوانین طبیعت انجام می‌شود». به‌محض کشف آن قوانین، مردم دیگر مسئول اعمالشان نخواهند بود. دیگر چه؟

آن‌وقت تمام اعمال انسانی بنا بر این قوانین به‌لحاظ ریاضی جدول‌بندی می‌شوند، همچو جداول لگاریتم تا ۱۰۸۰۰۰. کتاب‌های تربیتی مشخصی همچو فرهنگ‌های دایرهالمعارف فعلی منتشر می‌شوند که در آن‌ها همه‌چیز به‌وضوح محاسبه و معین خواهد شد که دیگر هیچ … مخاطره‌ای در جهان نخواهد ماند … آن‌وقت کاخ بلورین [آرمان‌شهر] ساخته خواهد شد.

دیگر مخاطره‌ای در کار نخواهد بود زیرا مخاطره دربردارندۀ تعلیق است و تعلیق مسلتزم لحظاتی است که حقیقتاً خطیرند: بسته به آنچه فرد انجام می‌دهد، بیش از یک نتیجه محتمل است. اما از دید یک جبرگرا، قوانین طبیعت ضامن این‌اند

وقتی شما دو را در دو ضرب می‌کنید حاصل همواره یکی است: هیچ تعلیقی، هیچ عدم قطعیتی، هیچ شگفتی‌ای در کار نیست
که در هر لحظۀ مفروض تنها امکان رخ‌دادن یک چیز هست. تعلیق تنها توهمی است منتج از جهل دربارۀ آنچه باید باشد.

اگر چنین باشد، آن‌گاه تمام مشقّت‌های اختیار بیهوده است. همچنین گناه و حسرت، چراکه هر دو احساسْ وابسته‌اند به این امکان که می‌توانستیم کار دیگری بکنیم. ما آنچه باید را تجربه می‌کنیم اما به هیچ‌چیز تحقق نمی‌بخشیم. همان‌طور که تولستوی این نکته را در جنگ و صلح ابراز کرد، «اگر بپذیریم که می‌توان زندگی انسان را [به‌طور کامل] با عقل اداره کرد، آن‌گاه امکان زیستن نابود می‌شود».

این دیدگاهِ ظاهراً «علمی» از انسانیت آدم را به شیء بدل می‌کند -به معنای واقعی کلمه از او انسان‌زدایی می‌کند- و هیچ توهینی بالاتر از این نیست. مرد زیرزمینی با طعنه اظهار می‌کند که «همۀ عمر از دست قوانین طبیعت رنجیده‌ام»، و به این نتیجه می‌رسد که مردم علیه انکار آدمیت‌ خودشان قیام خواهند کرد. مشغول به کاری خواهند شد که او نامش را «عداوت» گذاشته، عملی که «محض خالی‌نبودن عریضه» انجام می‌شود، بدون هیچ دلیلی مگر نمایش اینکه می‌توانند به‌زیان خود و در تضاد با هرآنچه قوانین کذایی روان‌شناسی آدمی پیش‌بینی می‌کنند رفتار کنند.

داستایفسکی نوشت «به من می‌گویند روان‌شناس؛ این حقیقت ندارد. من صرفاً یک واقع‌گرا در مرتبه‌ای بالاترم، به این معنی که تمام ژرفنای روح آدمی را به تصویر می‌کشم». داستایفسکی منکر روان‌شناس‌بودن شد زیرا، برخلاف شاغلین به این علم، اذعان داشت که انسان‌ها واقعاً عاملیت دارند، تصمیم‌هایی واقعی می‌گیرند که می‌توان به‌خاطر آن‌ها به‌درستی مسئولشان دانست. فارغ از اینکه کسی با چه حد از جامعیت نیروهای روان‌شناختی و جامعه‌شناختیِ مؤثر بر یک فرد را تشریح کند، همواره چیز اضافه‌ای هست؛ بنا به تعبیر فیلسوف روس، میخائیل باختین، از اندیشۀ داستایفسکی، مقداری «مازاد آدمیت». ما این مازاد یا، به قول داستایفسکی، «انسانِ درون انسان» را عزیز می‌داریم و تا پای جان از آن محافظت می‌کنیم.

قطعه‌ای در یادداشت‌های زیرزمینی نگاهی روبه‌جلو به رمان‌های ویران‌شهری مدرن دارد، آثاری چون ما (۱۹۲۰-۱۹۲۱) نوشتۀ یوگنی زامیاتین یا دنیای قشنگ نو (۱۹۳۲) اثر آلدوس هاکسلی، که در آن‌ها قهرمانان علیه سعادت تضمینی طغیان می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند مالک زندگی خود باشند. مرد زیرزمینی به این نتیجه می‌رسد که اگر انسان را در آرمان‌شهر قرار دهیم، نقشۀ «ویرانی و آشوب» می‌کشد، کاری خودسرانه می‌کند و اگر فرصتش را پیدا کند، به جهانِ رنج باز می‌گردد. به‌طور خلاصه، «کل کاری که بشر می‌کند گویی هیچ نیست جز اینکه مرتباً به خودش اثبات کند که آدم است، نه پدال ارگ بادی. شاید در این راه پوستش کنده شود؛ اما حرفش را ثابت کرده است».

داستایفسکی، در مقاله‌ای که ظاهراً به تب روس‌ها برای جلسات احضار روح و ارتباط با اجنه اختصاص یافته، به یکی از اعتراضات شکاکان اشاره می‌کند که می‌گفتند این شیاطین می‌توانند اختراعاتی محیرالعقول به ما بدهند و بدین‌گونه وجودِ خودشان را اثبات کنند، [اما چون چنین نمی‌کنند] وجود ندارند و این ‌حرف‌ها فقط برای کلاه‌برداری از جماعت ساده‌لوح است. داستایفسکی به‌شوخی جواب می‌دهد که این استدلال از آنجا مردود است که این شیاطین (یعنی اگر چنین شیاطینی وجود داشته باشند) پیش‌بینی خواهند کرد که مردم، درنهایت، از آرمان‌شهری که حاصل می‌شود و شیاطینی که زمینه‌اش را فراهم کرده‌اند متنفر خواهند شد.

یقیناً مردم در ابتدا سرمست می‌شوند از اینکه، «همان‌طور که سوسیالیست‌های ما رؤیایش را دارند»، تمام نیازها برآورده شده، «محیط فسادانگیز که زمانی منبع تمام نقایص بود» از میان رفته و هیچ‌چیز دیگری نیست که بتوان آرزویش را داشت. اما طی یک نسل، ناگاه مردم متوجه می‌شوند که از زندگی هیچ برایشان نمانده است، که هیچ آزادی روحی، هیچ اراده، هیچ شخصیتی ندارند … می‌بینند که تصویر انسانی‌شان ناپدید شده … که زندگی‌شان از برای نان، از برای «سنگ‌هایی که به نان بدل شده‌اند»، از آن‌ها گرفته شده است. مردم می‌فهمند که در بی‌عملی هیچ سعادتی نیست، که ذهنی که کار نکند می‌پوسد، که ممکن نیست همسایه را بدون فداکردن چیزی از دسترنج خویش برای او دوست داشت … و اینکه سعادت نه در نفس سعادت که در تلاش برای رسیدن به آن نفهته است.

یا، آن‌طور که مرد زیرزمینی مشاهده می‌کند، مهندسان اجتماعی خیال جهانی را در سر می‌پروند که «کامل» است، یک محصول تمام‌شدۀ بی‌نقص. درواقع، «بَنای شگفت‌انگیزی از آن نوع» هم‌اینک موجود است: «لانۀ موران». لانۀ مورچگان استعارۀ محبوب داستایفسکی از سوسیالیسم بود.

آدم‌بودن، در تضاد با مورچه‌بودن، نه‌فقط به محصول بلکه به فرایند هم نیاز دارد. تلاش فقط هنگامی ارزشمند است که امکان شکست باشد، گو اینکه انتخاب‌ها فقط وقتی اهمیت دارند که جهان آسیب‌پذیر باشد و تاحدودی وابسته به اینکه ما، به‌جای این کار، آن کار دیگر را انجام دهیم. مورچه‌ها انتخابی نمی‌کنند. «نسل آبرومند مورچه‌ها از لانۀ موران آغاز و احتمالاً به همان ختم خواهد شد و این والاترین ستایش‌ها را بابت پایداری و جدیتشان بر می‌انگیزد. اما انسان مخلوقی است بازیگوش و شاید، همچو یک شطرنج‌باز، تنها به جریان بازی عشق می‌ورزد، نه نتیجۀ آن».

مرد زیرزمینی می‌اندیشد که شاید «تنها هدف روی زمین که بشر برای آن در جوش‌وخروش است در جریان بی‌وقفۀ رسیدن نهفته باشد یا، به عبارت دیگر، در نفس زندگی و نه به‌طور خاص در هدفی که البته همیشه باید ’دودوتاچهارتا‘ باشد، یعنی نوعی فرمول. و گذشته از هر چیز، دودوتاچهارتا دیگر زندگی نیست آقایان، بلکه آغاز مرگ است». وقتی شما دو را در دو ضرب می‌کنید حاصل همواره یکی است: هیچ تعلیقی، هیچ عدم قطعیتی، هیچ شگفتی‌ای در کار نیست. مجبور نیستید صبر کنید تا ببینید که حاصل‌ضرب ارقام مضروب این بار چه عددی خواهند بود. اگر زندگی شبیه به این باشد، بی‌معناست. مرد زیرزمینی، در یک طغیان خشم‌آگینِ ذکاوت، به این نتیجه‌گیری معروف رسید:

به نظر من دو‌دو‌تاچهارتا یک فقره اهانت است. دودوتاچهارتا مرد قرتیِ دست‌به‌کمری است که جلوی شما را می‌گیرد و آب‌دهان پرت می‌کند. اعتراف می‌کنم که دودوتاچهارتا چیزی است بسیار عالی، اما اگر قرار باشد حق مطلب را دربارۀ همه‌چیز ادا کنیم، دودوتا پنج‌تا هم گاهی چیزک بسیار دل‌ربایی است.

در همین راستا، شخصیتی در رمان ابله (۱۸۶۹) داستایفسکی اظهار می‌کند: «آری، شک نداشته باشید که کُلمب نه وقتی آمریکا را کشف کرد، بلکه وقتی در پی کشف آن بود خوش‌بخت بود. این زندگی است که اهمیت دارد، زندگی و دیگر هیچ -همین فرایند ازلی و ابدی، نه نفس اکتشاف».

انسان‌ها همواره در حالِ شدن‌اند یا، به گفتۀ باختین در تبیین این نکته، «تکمیل‌نشدنی» هستند. آن‌ها این استعداد را حفظ می‌کنند «تا باعثِ کذبِ تمام تعاریفِ از روی ظاهر و تکمیل‌کننده از خود شوند. مادامی‌که شخص زنده است با این واقعیت می‌زید که هنوز تکمیل نشده، که هنوز کلام غایی‌اش را بر زبان نرانده است».

اصول اخلاقی ایجاب می‌کند که ما با انسان‌ها همچون انسان، و نه شیء، رفتار کنیم و این یعنی باید با آن‌ها طوری رفتار کنیم که گویی توان «شگفتی‌آفرینی» به آن‌ها عطا شده است. نباید دربارۀ دیگران، چه اجتماع و چه فرد، بیش‌ازحد مطمئن باشیم. در برادران کارامازوف، آلیوشا برای لیزه توضیح می‌دهد که کاپیتان اسنِگیریوفِ فلک‌زده و تحقیرشده، که از سر غرور به پولِ زیادی که به او پیشنهاد شده بود پشت پا زده، قطعاً اگر دوباره به او پیشنهاد شود آن را می‌پذیرد.
برای آدمی هیچ‌چیز فریبنده‌تر از آزادی وجدان نیست، اما هیچ‌چیز هم سبب رنج بالاتری نیست
او، که وقار انسانی‌اش را حفظ کرده، مسلماً هدیه‌ای را خواهد پذیرفت که نیازی چنین مبرم به آن دارد. لیزه در جواب می‌گوید:

گوش کن، الکسی فیودورویچ. آیا ما در تمام تحلیل‌هایمان … او را، آن مرد بیچاره را، تحقیر نمی‌کنیم -وقتی داریم این‌طور روحش را تحلیل می‌کنیم، انگار که آن بالا نشسته‌ایم، هان؟ وقتی این‌قدر مطمئن‌ایم که پول را قبول خواهد کرد؟
●●●

داستایفسکی نه‌تنها نیاز ما به آزادی بلکه همچنین آرزویمان برای خلاص‌شدن از دستِ آن را درک کرده بود. آزادی بهای وحشتناکی دارد و آن دسته از جنبش‌های اجتماعی که وعدۀ برداشتن این بار سنگین را می‌دهند همواره پیروانی خواهند یافت. این مضمونِ فصل «مفتّش اعظم» از برادران کارامازوف و مشهورترین صفحاتی است که داستایفسکی نوشته است. ایوانِ روشنفکر «شعر» نانوشته‌اش را به نثر برای برادر قدیس‌مآب خود، آلیوشا، روایت می‌کند تا عمیق‌ترین پریشانی‌هایش را شرح دهد.

این داستان که در اسپانیای دوران تفتیش عقاید رخ می‌دهد چنین آغاز می‌شود که مفتّش اعظم در حال سوزاندن بدعت‌گذاران با حکم دادگاه تفتیش عقاید است. درحالی‌که شعله‌ها هوای ازپیش آغشته به عطر برگ بو و لیمو را معطر می‌کند، مردم همچون گوسفندان، با احترامی آکنده از وحشت، شاهد آن نمایش رعب‌انگیزند. پانزده قرن از وعدۀ مسیح به بازگشت سریع گذشته است و آن‌ها آرزومند نشانه‌ای ازسوی اویند. مسیح از روی شفقت بی‌حدوحصر تصمیم می‌گیرد تا خود را به آن‌ها بنمایاند. او به‌نرمی و در سکوت میان ایشان حرکت می‌کند و آن‌ها فوراً او را می‌شناسند. ایوان با خودملامت‌گری طعن‌آلودی می‌گوید «این می‌تواند یکی از بهترین قطعات این شعر باشد، منظورم آن طوری است که او را می‌شناسند». آن‌ها چطور می‌دانند که او یک دغل‌باز نیست؟ جواب این است که وقتی شما نیکی الهی را می‌بینید، چنان زیباست که جایی برای شک نمی‌ماند.

مفتّش نیز می‌داند که آن غریبه کیست -و بدون معطلی فرمان به بازداشت او می‌دهد! نایب مسیح او را بازداشت می‌کند! چرا؟ و چرا نگهبان‌ها اطاعت می‌کنند و مردم مقاومتی نشان نمی‌دهند؟ ما جواب این سؤالات را زمانی می‌گیریم که مفتّش به دیدار زندانی در سلولش می‌رود و پرده از راز قلبش بر می‌دارد.

مفتّش توضیح می‌دهد که در طول تاریخ دو دیدگاه دربارۀ زندگی و طبیعت آدمی با یکدیگر در رقابت بوده‌اند. هرکدام نام و اصول عقاید خاص خود را مناسب با زمان و مکان تغییر داده اما از اساس همان باقی مانده است. یکی دیدگاه مسیح است که مفتّش منکر آن است: انسان‌ها آزادند و خیر تنها زمانی معنا دارد که آزادانه گُزیده شود. دیدگاه دیگر که مفتّش به آن قائل است می‌گوید آزادی باری است طاقت‌فرسا زیرا منجر به گناه، حسرت و پریشانی بی‌انتها و تردیدهای لاینحل می‌شود. هدف از زندگی نه آزادی بلکه سعادت است و انسان‌ها برای سعادتمندی باید خود را از شر آزادی خلاص کرده و فلسفه‌ای را اتخاذ کنند که مدعی داشتن تمام جواب‌هاست. دمیتری، سومین برادر کارامازوف‌ها، گفته است: «بشر فراخ است، زیادی فراخ؛ من بودم آن را تنگ‌تر می‌کردم!» و مفتّش سعادت بشری را ازطریق «تنگ‌ترکردن» طبیعت آدمی تضمین می‌کند.

آئین کاتولیک قرون‌وسطایی به نام مسیح سخن می‌گوید اما درواقع نمایندۀ فلسفۀ مفتّش است. به همین دلیل است که مفتّش مسیح را بازدداشت کرده و مصمم به سوزاندن او در مقام بزرگ‌ترینِ بدعت‌گذاران است. داستایفسکی آشکار می‌کند که در زمانۀ ما، دیدگاه مفتّش دربارۀ زندگیْ شکل سوسیالیسم به خود گرفته است. در مثالِ آئین کاتولیک قرون‌وسطایی، مردم آزادی را به نفع امنیت وا می‌گذارند و عذاب اختیار را با رضایت از یقین تاخت می‌زنند. با انجام این کار، آدمیت خود را تسلیم می‌کنند، اما این معامله قطعاً ارزشش را دارد.

●●●

مفتّش برای تشریح موضع خود داستان سه وسوسۀ مسیح از کتاب مقدس را بازگو می‌کند، داستانی که از دید او مشکلات ماهوی حیات بشری را، آن‌گونه که تنها یک شعور الهی می‌تواند، مطرح می‌کند. او به تجاهل می‌پرسد می‌توانی تصور کنی که اگر آن سؤالات از دست می‌رفتند، آیا هیچ گروهی از فرزانگان می‌توانستند آن‌ها را باز آفرینند؟

در بازگویی مفتّش، شیطان نخست خواستار این است که:

به جهان وارد شوی … با وعدۀ آزادی‌ای که انسان‌ها از روی جهالتشان … حتی توان فهم آن را ندارند، از آن می‌ترسند و می‌رمند -زیراکه هیچ‌چیز برای انسان و جامعۀ انسانی تحمل‌ناپذیرتر از آزادی نیست. اما این سنگ‌ها را در این برهوت تفتیده و لم‌یزرع می‌بینی؟ آن‌ها را تبدیل به نان کن و آدمیزاد چون گلّه‌ای گوسفند در پی‌ات خواهد دوید.

مسیح در پاسخ می‌گوید: «انسان تنها به نان زنده نیست». مفتّش جواب می‌دهد دقیقاً، اما به همین دلیل مسیح می‌بایست وسوسۀ شیطان را می‌پذیرفت. مردم درحقیقت به آنچه بامعناست مشتاق‌اند، اما هرگز نمی‌توانند مطمئن باشند که آنچه واقعاً بامعناست را از بدل‌های آن تشخیص می‌دهند. به همین دلیل است که بی‌دین‌ها را آزار می‌دهند و می‌کوشند تا ملت‌هایی با مذهب متفاوت را به کیش خود در آورده یا بر آن‌ها غلبه کنند، گویی توافقِ جهان‌شمول به‌خودی‌خود اثبات آن است. تنها یک چیز است که هیچ‌کس نمی‌تواند به آن شک کند: قدرت مادی. هنگامی‌که درد شدیدی را متحمل می‌شویم، همین، دست‌کم، تردیدناپذیر است. به عبارت دیگر، جذبۀ مادی‌گراییْ روحانی است! مردم آن را می‌پذیرند چون قطعی است.

مفتّش مسیح را سرزنش کرده می‌گوید تو، درعوض سعادتمندکردن مردم ازطریق برداشتن بار آزادی از دوششان، آن را سنگین‌تر کرده‌ای! «آیا فراموش کرده بودی که انسان صلح، و حتی مرگ، را به آزادی انتخاب با علم به خیر و شر ترجیح می‌دهد؟ برای آدمی هیچ‌چیز فریبنده‌تر از آزادی وجدان نیست، اما هیچ‌چیز هم سبب رنج بالاتری نیست». مردم خوش دارند خود را آزاد بخوانند، نه اینکه آزاد باشند؛ و بنابراین مفتّش استدلال می‌کند که مسیر درست این است که عدمِ آزادی را آزادی از نوع والاتری بنامیم، همان کاری که البته سوسیالیست‌ها معمولاً انجام می‌دهند.

برای سعادت مردم باید تمام شبهات را از میان برد. انسان‌ها خوش ندارند در معرض اطلاعاتی قرار بگیرند که به قول ما امروزی‌ها در تضاد با «روایت» آن‌هاست. هر کاری می‌کنند تا مانع از جای‌گرفتن واقعیت‌های ناخواسته در حوزۀ توجهشان شوند. پیرنگ برادران کارامازوف، درواقع، بر مدار میل ایوان می‌گردد، این میل که نزد خویش اعتراف نکند آرزوی مرگ پدرش را دارد. او، بدون اینکه به خود اجازه دهد تا این مسئله را بفهمد، قتل آرزوشده را امکان‌پذیر می‌سازد. مادامی‌که از اشکالِ بسیار گوناگونِ چیزی که می‌توان آن را شناخت‌شناسی پیشگیرانه نامید درکی نداشته باشیم، نمی‌توانیم فهمِ فرد یا جامعۀ انسانی را شروع کنیم.

شیطان در قدم بعد مسیح را وسوسه می‌کند که خود را از مکانی بلند پرتاب کند تا خداوند او را با معجزه‌ای نجات
مفتش می‌داند که به‌خاطر تحریف آموزه‌های مسیح به جهنم خواهد رفت، اما مشتاق است تا این کار را از روی عشق به بشریت انجام دهد
دهد و این‌گونه الوهیت خود را اثبات کند، اما مسیح نمی‌پذیرد. علت آن، به‌زعم مفتّش، نشان‌دادن این است که بنای ایمان نباید بر معجزه استوار گردد. همین‌که شخص شاهد معجزه‌ای باشد، چنان تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد که شک ناممکن می‌شود، و این یعنی ایمان ناممکن است. ایمان، اگر درست فهمیده شود، شباهتی به دانش علمی یا اثبات ریاضی ندارد، و اصلاً مثل پذیرش قوانین نیوتون یا قضیۀ فیثاغورت نیست. ایمان تنها در جهانی امکان‌پذیر است که در آن عدمِ قطعیت هست زیرا تنها آن‌هنگام است که می‌شود ایمان را آزادانه انتخاب کرد.

بنا به دلیلی مشابه، انسان باید اخلاقی رفتار کند، اما نه به‌خاطر پاداش، چه در این جهان و چه در آن یکی، بلکه صرفاً به‌این‌دلیل که کار درست همین است. اخلاقی رفتارکردن به قصد کسب پاداش آسمانیْ، مانند پس‌انداز برای بازنشستگی، نیکی را بدل به دوراندیشی می‌کند. مسلماً مسیح معجزاتی داشت، اما اگر به‌خاطر آن‌ها ایمان دارید، آن‌گاه -برخلاف آنچه بسیاری از کلیساها می‌گویند- مسیحی نیستید.

درنهایت شیطان به مسیح پادشاهی عالم را پیشنهاد می‌کند که مسیح آن را رد می‌کند اما، به اعتقاد مفتّش، می‌بایست آن را می‌پذیرفت. مفتّش به مسیح می‌گوید تنها راه محافظت از مردم دربرابر شک معجزه، راز (حرفمان را باور کن، ما می‌دانیم) و اقتدار است، و پادشاهی عالم‌گیر ضامن آن است. مفتّش توضیح می‌دهد که تنها معدودی از افراد توان آزادی را دارند، درنتیجه فلسفۀ مسیح بخش بسیار بزرگی از بشریت را محکوم به بدبختی می‌کند. مفتّش با خون‌سردی نتیجه می‌گیرد که، بدین نحو، ما «عمل تو را اصلاح کردیم».

داستایفسکی، در جن‌زدگان (۱۸۷۱)، با دقت شگفت‌آوری پیش‌بینی می‌کند که اقتدارگرایی در عمل چگونه خواهد بود. او در برادران کارامازوف این سؤال را پیش می‌کشد که اندیشۀ سوسیالیستی آیا حتی در مقام نظریه خوب است؟ انقلابی‌های جن‌زدگان نفرت‌انگیزند اما، برخلاف آن‌ها، مفتّش کاملاً ازخودگذشته است. او می‌داند که به‌خاطر تحریف آموزه‌های مسیح به جهنم خواهد رفت، اما مشتاق است تا این کار را از روی عشق به بشریت انجام دهد. به‌طور خلاصه، او بنا به دلایلی مسیحی به مسیح خیانت می‌کند! درحقیقت، او با فداکردن زندگی جاودانی‌اش از مسیح، که زندگی زمینی‌اش را فدا کرده بود، سبقت می‌گیرد. داستایفسکی تا جای ممکن به این تناقض‌ها شدّت و حدّت می‌بخشد. او با یکپارچگی فکری بی‌مانندش بهترین سوسیالیست ممکن را به تصویر می‌کشد و هم‌زمان، ماهرانه‌تر از تمام سوسیالیست‌های واقعی، برهان‌های سوسیالیسم را می‌شکافد.

آخرسر آلیوشا با هیجان می‌گوید: «شعر تو در ستایش مسیح است، نه در سرزنش او آن‌طور که منظورت بوده!». با نظر به اینکه تمام استدلال‌ها از جانب مفتّش بوده و مسیح در پاسخ حتی کلامی بر زبان نرانده، چطور چنین چیزی ممکن است؟ از خود بپرسید: پس از شنیدن دلایل مفتّش، آیا انتخاب شما واگذاری تمام اختیاراتتان در عوضِ تضمین سعادت خواهد بود؟ آیا قبول می‌کنید نوعی جانشین عاقل برای والدینتان همه‌چیز را برایتان معین کند و کودکی ابدی باقی بمانید؟ یا اینکه والاتر از صرفِ رضایت هم چیزی وجود دارد؟ من سال‌هاست که این سؤال را از دانشجویانم پرسیده‌ام و هیچ‌کدام راضی به پذیرش معاملۀ شیرین مفتّش نشده‌اند.

●●●

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن شیوۀ تفکر مفتّش روزبه‌روز جذاب‌تر می‌شود. دانشمندان علوم اجتماعی و فیلسوف‌ها می‌پندارند که افراد صرفاً اشیای مادی پیچیده‌ای هستند و همان‌قدر شگفتی حقیقی از آن‌ها ساخته است که قوانین طبیعت توان تعلیق خود را دارند. روشنفکران، مطمئن‌تر از همیشه نسبت به اینکه راه دستیابی به عدالت و سعادتمندی مردم را می‌دانند، آزادی دیگران را مانعی بر سر راه خوشبختی بشر می‌یابند.

از سوی دیگر، به‌عقیدۀ داستایفسکی، آزادی، مسئولیت و امکانِ شگفتیْ معرّف ذات انسان‌اند. این ذاتْ هرآنچه ارزشمند است را ممکن می‌سازد. روح بشر «هنوز چنان کم شناخته‌ شده‌، چنان از نظر علم پوشیده‌، چنان نامعین و رازآلوده‌ است که هیچ طبیب یا داور نهایی‌ای نیست و نمی‌تواند باشد»، تنها انسان‌هایی تکمیل‌نشدنی تحت‌نظر خداوندی که آن‌ها را آزاد آفریده است.

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را گری سال مورسن نوشته و ابتدا در شمارۀ ژانویه ۲۰۲۱ مجلۀ نیوکرایترین با عنوان «Fyodor Dostoevsky: philosopher of freedom» منتشر شده و سپس در وب‌سایت همین مجله نیز بارگزاری شده است. و برای نخستین بار با عنوان «فئودور داستایفسکی: فیلسوف آزادی» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی امیری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۶ شهریور ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.
•• گری سال مورسن (Gary Saul Morson) استاد دانشگاه نورث‌وسترن و منتقد ادبی آمریکایی است که به‌‍خاطر آثار برجسته‌اش دربارۀ رمان‌نویسان بزرگ روس، لئو تولستوی و فئودور داستایفسکی، شهرت دارد. آخرین کتاب او پول‌خرده‌ها و احساس: اقتصاد چه چیزی می‌تواند از علوم انسانی یاد بگیرد؟ (Cents and Sensibility: What Economics Can Learn From the Humanities) نام دارد.
••• آنچه خواندید در شمارهٔ ۱۹ فصلنامهٔ ترجمان منتشر شده است. برای خواندن مطالبی مشابه می‌توانید شمارۀ نوزدهم فصلنامهٔ ترجمان را از فروشگاه اینترنتی ترجمان به نشانی www.tarjomaan.shop بخرید. همچنین برای بهره‌مندی از تخفیف و مزایای دیگر و حمایت از ما می‌توانید اشتراک فصلنامهٔ ترجمان را با تخفیف از فروشگاه اینترنتی ترجمان خریداری کنید.

[۱] جنبشی هنری و ادبی با تأکید بر الهامات، سوژگی و اولویت فرد [مترجم].
[۲] running a gauntlet of thousands of blows: مجازاتی قرون‌وسطایی که فرد خاطی میان دو صف متشکل از سربازان می‌دوید و آن‌ها با چوب او را می‌زدند [مترجم].

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

مقالۀ گری سال مورسن دربارۀ معنای انسان بودن در آثار داستایفسکی

برترین‌ها